لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

هم نفس آزادی

 

ای تکه‌های وجود اوج‌خواه من، ای پاره‌های لوح زرین ِ تشنه‌ی خطی خوب: چه جای شگفتی ست اگر امروز، با هر دم ِ پر‌ تمنای منی هزارپاره، آتش ِ اشتیاق در خرده‌آینه‌های کدر ِ وجودمان شعله می‌کشد، تا باز هم به اندازه‌ی پاکی ِ قطره ای اشک هم که شده، آرزوی صاف شدن را بر سر ِ دستان ِ شعله‌های رقصنده‌ی امید، به رخ غمزه‌های بی تاب آفتاب کشد؟ بگذارید شلاق های دوزخ زوزه کنند، که این قافله را در روز ازل، نوشخند ِ تندبادهای سردْ بدرقه‌ی راه شد. این فریادها که خفه می‌کنند، دندان‌های کلید شده بر جگرهای خونین اند. ای آینه، از دوردستی ِ هزارپاره‌ها نه‌ هراس که خورشید، روشن ِ چشمک‌های جوان ِ یاران عشق است. سر به خجلتْ در گریبان ِ یأس مگیر، که ما را حجت، همت ِ بلند ِ لبخندهای خون‌آلود است. خواهد آمد آن روز که آسمان را حسرت، لحظه ای همنشینی با خاک شود. حال بیا درازنای درد-زای راه را، مهمان ترانه‌ی دیو‌کُش ِ دوستی‌مان کنیم...

دیو علیل را احتضار مرگ، بها خون عزیزان وطن شده

 

دل‌ام خون است از این حال. بگذار روی هم بگذار ام پرده‌ی پوشنده‌ی گوی‌های خونین نگاه‌ام را. که تیغ ِ مرگ است مرا، قطره اشک خونینی که در برابر این قوم خون‌خوار فاش شود از نهانخانه ی داغدار سینه ام. باش تا سلیمان باشیم تا ملاقات با مرگ. که حسرت‌ام می کُشد از خیال ِ مسموم تنی بی جان. افتاده بر قتلگاه نفرین پوش جلادان بی احساس. ای آشنا، شرم دارم از ملاقات نگاه لب گزیده‌ات. می دانی؟ خاطره ی شب های آن همه تماشای بی خیال، کور بودن برای دیدن عمق آن نگاه داغدار، کابوس است امشب، پریشانی عرق‌ریز بی خورشیدی‌های پشیمانی را؟ وقت را روشْ خلف وعده نیست. چه بهتر. بگو تا نهانخانه‌ی درد را راه کجاست؟

واژه ها خاک التماس زمین‌ام می شوند و من عزرائیل. آخر این چه داستان است؟ می‌میرم از وحشت خنده های بی شرم، در تکرار درنده‌گی‌های روز، در سیاهی شرمگین شب. که چراغ خانه‌ی دیوها از همیشه روشن تر است. با ما از نوید آفتاب مگو. که می شکند کمر اش. به سنگینی خون بهای به خون غلتیدگان میهن. بگو تا نهانخانه‌ی درد را خلوت کجاست؟

با تنی عریان

در گیر‌ و دار زمانی که دیگر از جنس ثانیه نبود، آن‌گاه که خیال میراث خوار‌-ام، لابه‌لای فریادها و آتش‌ها و دودها، گم می‌شد و با این حال، د‌ل‌داده به وسوسه‌ی خط زدن پایان، سنگینی قدم‌های نگران‌اش را نادیده می‌گرفت، سفیدی چماق جهل بود که در آن تاریکی سرخ و سیاه، خط دردناک زمان را بر پیکر این نقاشی بی زمان می‌کشید. با فروکش فریاد درد، احساس کردم سنگینی بار یک لحظه از سرنوشت، می رود که کمر-ام را بشکند. حالا می‌فهمم که چرا دروغ، عظیم ترین یادگاری ست که از پدران خود به ارث برده‌ام. اما هر دروغی نقابی ست که حقیقت به چهره می زند.

آوار

به دیروز که نگاه می کنم، کودک نحیفی را می بینم که لبریز از اشتیاق برای نوشتن است، اما سواد خواندن و نوشتن ندارد. رو که سوی فردا می گردانم منظره ی غمناک پیرمردی خشکیده به نگاه ام چنگ می کشد که خزانه دار ِ گنجینه ای از واژه هاست، اما هیچ هوس ِ فشردن ِ کلید ِ دروازه اش را در دستان چروکیده اش ندارد. نه آن کودک هنوز راه رفتن آموخته، نه آن پیر ِ فرتوت را دیگر نایی برای برخاستن مانده است.

نمی دانم سرچشمه ی نیروی شگفت انگیز حیات از کجاست. اما در نیمه شبی که مست ِ سکوت بود، وقتی شاپرکان ِ خواب در برابر نگاه ِ راه گم کرده ام به رقص در آمدند، ناگهان، نمی دانم از کدام کنج ِ تاریک ِ نهاد ام این فکر به سراغ ام آمد که راستی، چرا بعضی ها در ثانیه ها، دقیقه ها یا حتی روزهای آخر عمر ِ خود، در سنین ِ آشنا با مرگ، به دنیای کودکی خود بازمی گردند؟ دلباخته به بازی ِ آرام ِ این خیال، خواب، خطوط ِ ناآرام ِ بیداری را از دفتر ِ چهره ام زدود. وقتی فوران احساس در عالم رؤیا فواره های چشمان ام را به روشنی ِ لطیف ِ سحرگاه گشود، آن چنان غرق ِ تب و تاب ِ رؤیای ِ دیده بودم که بی درنگ برخاستم و با مداد ِ دست خورده بر کاغذ ِ شب مانده چنین نوشتم:

خواب دیدم، کودکی خردسال، در دالانی تنگ در برابر دروازه ای آهنین ایستاده، که از هیبت اش پیدا بود گشودن اش نه کار اوست نه من. نور قرمز رنگ ِ خفیف و بی رمقی از منبعی نامعلوم می تابید که تخم ِ ترس را در دل من می کاشت. احساس ِ گیجی و منگی، مثل آواری نامرئی بر ذره ذره ی وجود ام سنگینی می کرد. آنقدر تقلا کردم که چیزی نمانده بود تراژدی تلخ اسارت تبدیل به کمدی جلفی درباره ی تلاش ِ بی حاصل برای آزادی شود! اما بالاخره توانستم بشنوم. کودک با صدایی که انگار از وحشت ِ بن بست جرأت ِ بیرون آمدن نداشت، با هق هقی آهنگین می گریست و شانه های نحیف اش در نگاه تار و مخدوش من ارتعاشی مبهم داشت. تصمیم گرفتم برای دلداری نزدیک او بروم. در راه آنقدر درگیر تقلای جان فرسای رفتن بودم که از تماشای کودک غافل ماندم. وقتی به او رسیدم سحرگاه بود. زیرا تا نگاه ام به پیرمرد ِ خشکیده افتاد از اضطراب و تعجب و ترس بی درنگ به دنیای بیداری گریختم.