برای اینکه خدای ناکرده در حق کسی اجحاف نشود،
از گذاشتن عکس مبتلایان خودداری کردم
خواستم این پست را به زبان طنز بنویسم، اما به دو دلیل محقق نشد. اول بی بضاعتی قلم شخص شخیص خودم که سبک سخت و تو در توی طنز را به انتها بد می رقصد و مایع سرافکندگی است. دوم تلخی مزه ی سوژه، که این روزها خندیدن را هنر انحصاری آدمیزادانی کرده که هفت خان گریه را رستمگونه به آخر برده اند. همه می دانیم که رستم بارها تا یک قدمی مرگ رفت و بارها طعم تعلیق بر طناب انسان را چشید و به اعتقاد بسیاری، چند باری هم درست و حسابی به انتهای دره سقوط کرد. دست آخر هم که به نامردی کشته شد. از آنجایی هم که در هر امری تا نکنی ندانی و تا نرسی نفهمی، ما همین که خنده را به لب های آن ها گناه نمی خوانیم و چهره به «ا.ن» نمی کشیم، خودش جای بسی امیدواری ست. اما مقصد منظور اینکه، اگر بپذیریم بسیاری از نابسامانی ها در روند اندیشه و تصمیم گیری و عکس العمل به وقایع دنیای اطراف، ناشی از اختلالات ساده و از این منظر مضحک در سیستم گوارشی می تواند باشد، آن وقت بنده اینجا جرأت می کنم و در بازار داغ اتهام، اتهامی کوچک اما بی کلاس و شرم آور را به بسیاری از اهالی سیاست در دنیا و به خصوص در میهن عزیزمان ایران وارد می کنم. البته منظور از وارد کردن، دخول شیء خارجی به هر سوراخی که دم دست آمد نیست که متأسفانه این روزها باب روز شده و هر روز خبر شرحی تازه از جزئیات اش به گوش می رسد. خلاصه اش این که بنده می خواهم ادعا کنم که در میان سیاستمداران، بیماری یبوست دارای شیوع قابل ملاحظه ای است. البته بنده مثل آقای چالنگی، در ادامه قصد ندارم معنا و مفهوم بیماری یبوست را برای اطلاع آن دسته از خوانندگان که احتمالاً معنایش را نمی دانند توضیح دهم. خوشبختانه یا متأسفانه در کشور عزیز ما ایران، به دلیل شیوع گسترده ی مواد مخدر، فقر روزافزون، کمبود بهداشت، غیر استاندارد بودن سبد غذایی خانواده که علاوه بر فقر نشان از شیوع بی سوادی هم می دهد، کمبود تحرک و هزار دلیل دیگر که همگی عامل دچار شدن به این بیماری محسوب می شوند، خیال نمی کنم نیازی هم به توضیح بیشتر باشد. اما نکته دقیقاً همین جاست. سیاستمداران ما نه گرسنه اند، نه بی سوات!، نه نعوذ بالله کم تحرک. مورد مواد هم که اصلاً مطرح کردن اش جایز نیست. پس چرا این همه در میان این عزیزان یبوست رواج دارد؟ می پرسید تو از کجا می گویی که آن ها یبوست دارند؟ من هم از شما می پرسم که شما چطور نمی بینید که آن طفلکی ها چطور از رخوت و رکود این مرض رنج می برند. مگر نمی بینید که هر فاجعه ای در مملکت رخ می دهد، همه با هم شروع به زور زدن می کنند و بعد از روزها و هفته ها نتیجه اش بیشتر از چند بیانیه و دفاعیه و تکذیب نامه نمی شود؟ البته استثنا هم وجود دارد که آن هم خودش می تواند کلیدی برای حل ماجرا باشد. به هر حال ضمن طرح این سؤال و درخواست از تمام دلسوزان وطن برای ریشه یابی و ارائه ی راه حل برای این معضل، از خداوند منان برای تمام مردم زمین و به خصوص سیاستمداران ایران زمین، سلامتی عاجل طلب می کنیم. الهی امین.
░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓
نوجوان که بودم، با وجودی خسته از نشئهای غلیظ که فروکش میکرد و جای خود را به سردی و تنگی غریب پایان تلخ اولین رمان بلند زندگیام میداد، سینوهه، پزشک مخصوص فرعون، در تنهایی تبعیدی خود، در جزیرهای که محکوم شده بود باقی عمرش را در آن به سر کند، سرانجام در برابر نگاه سرگشته و لبریز من، این چنین اعتراف کرد: «جهل نوع بشر تمامی ندارد».
از آن روزها تا به حالا، در بین جلد کتابهای بسیاری خودم را از یاد بردهام. اما از امتیاز نخستین بودن سینوهه که بگذریم، این کتاب یک ویژگی منحصربهفرد دیگر داشت و آن، همهجانبه بودناش بود. اگر بشود لیستی از تمام مفاهیم بشری درست کنیم، آن وقت من ادعا میکنم که تمام آنها را میتوان (به راحتی) در این رمان تاریخی بازشناخت.
امروز اگر تلاش کنم سینوهه را به یاد بیاورم، چیزی که دارم، احساسی یکپارچه است از چند انسان که آنها را میشناسم (در مفهوم عام واژه)، تکههای پراکندهی حوادثی تلخ و شیرین و بیشتر تلخ، و همین جمله، که حتی آن روزها که درک درستی از مفهوماش نداشتم هم نگاه مرا در عبور بر زنجیر واژه ها زخمی کرد و من ایستادم و نگاهام خیره به بی نهایت آه کشید.
آیا به واقع چنین است؟ آیا بشر هیچگاه به نقطهای نخواهد رسید که با تمام وجود بر مرز آگاهی و جهل خود، آگاه و به آن معترف شود؟ نقطه، مفهوم سکون را با خود به یدک میکشد. اما مقصود من به هیچ وجه جائی نیست که بتوان بر آن نام مقصد گذاشت. شاید این جمله از کافکا مسئله را روشنتر کند: «بشر تا زمانی که به حقارت خود پی نبرد به بزرگی نخواهد رسید.»
فکر می کنم منظور سینوهه از جهل، همین نادانی نسبت به حماقتها و حقارتها ست. و یکی از بزرگ ترین این حماقتها (ارزش اخلاقی این واژه را نخوانید) به عقیدهی من این است که: انسان از زندگی چیزی را طلب میکند که خارج از واقعیت زندگی او ست. او میخواهد به آرامش مطلق برسد، به خدا، به فنا، به جاودانگی، به خواب ابدی، به مرگ، به رهایی از رنج. برای همین تکاپوی زندگی را نفرین میکند و نام رنج بر آن مینهد. آری زندگی رنج مطلق است. برای تشنگان مرگ. برای خستگان. (هر چند این جملهها رنگ تحقیر به خود گرفتند، اما شما از این میان تنها معنای عریان یک واقعیت را بخوانید). اما اگر بپذیریم که بیدار شدن از خواب و دل بریدن از بستر، تکاپویی ست که پذیرفتناش به عنوان اولین شرط زنده بودن، ضروری است، و زندگی همین است و تصویر کژوکوژ جهانی زیباتر از این نیست، آن وقت در بسیاری از قضاوتهامان تجدید نظر میکنیم. البته بی تردید میتوان برای اینکه چرا بشر در رویارویی با هستی خود به چنین نگاهی رسیده، پاسخهایی قانعکننده یافت. شاملو راست میگفت که:
گر بدین سان زیست باید پست،
من چه بیشرمام اگر فانوس عمرام را به رسوایی نیاویزم،
بر بلند کاج خشک کوچهی بنبست.
در فیلم راننده تاکسی به کارگردانی اسکورسیزی، تراویس روزی مثل همیشه به خانه بازمیگردد و چشماش به ردیف دستهگلهایی میافتد که برای دوست دخترش فرستاده و او باز پس فرستاده است. برای اولین بار با دیدن این منظره احساس افسردگی میکند. بعد با خودش و با بیننده چنین میگوید:
«You're only as healthy as you feel.»
تو فقط همون اندازه سرحالی که حس می کنی.
**
این پست را به این دلیل نوشتم که قبلاً نوشته بودم: اگر قرار باشد نگاه انسان به زندگی همین طور باقی بماند و راهی برای رهایی از این سقوطهای پیدرپی وجود نداشته باشد و اینها سرنوشت محتوم ما باشد، پس بدون شک، نابودی هم سرنوشت محتوم ما خواهد بود. آیا جهل نوع بشر تمامی ندارد؟
ادامه دارد
▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓
خیال نمی کنم بشر تا به امروز بر سر هیچ حماقتی بیشتر از انکار واقعیت های عصر خود، یعنی آن چیزی که وجدان های بیدار جامعه تا به آن روز از درک اش به شوق آمده اند و از بیان اش منع شده اند و در صورت اصرار حتی زنده زنده سوزانده شده اند، بر نام خود نفرین و ننگ نشانده باشد. بزرگ ترین گناه، دست گذاشتن روی پاسخ های کهنه و جا افتاده و باور شده ئی است که بزرگ ترین ضامن بقای بزمجه های سیرایی ناپذیر شهوت و قدرت، دستکم در طول «تاریخ» بوده است. بحث بر سر جوانب بی شمار این مسئله از حوصله ی این فرصت خارج است. اما هدفی که در پس این مقدمه ی کوتاه برای به چنگ آوردن اش به کمین نشسته ام، مطرح کردن این پرسش است که: ترس از حذف فیزیکی و شاید رعایت شرایط حال، تا کجا انکار واقعیت درونی را برای یک انسان دیده نشده (و نه نادیده گرفته شده. فرق این دو در این است که فرد نادیده گرفته شده، فهمیده شده است و به دلیلی انکار شده، اما فرد دیده نشده در اساس ناشناخته باقی مانده است.) توجیه می کند؟ بگذارید بحث را مشخص تر بیان کنم. آیا انسانی که امروز حتی در جوامع غربی با برچسب های «بی خدا»، «بی دین»، «مذهب ستیز»، بد فهمیده می شود و به همین خاطر ارزش و اعتبار واقعی خود را از دست می دهد و در چهاردیواری تنهایی رنج می کشد، این حق را دارد که از تلاش برای ابراز جهان بینی حقیقی خود به عنوان دیدگاهی مستقل و قابل تعریف، و نه به عنوان مخالفی برای دیدگاه های موجود، شانه خالی کند؟ بگذارید بدون تن دادن به «احترام مسخره»، رک بنویسم که: درک جهان بینی چنین انسانی نیاز به درجه ای از توانایی ذهنی دارد که غالب انسان ها از آن بی بهره اند. یا به عبارت دیگر، انسان ها در مواجهه با «بار هستی»، عکس العملی از خود نشان می دهند که به طور مستقیم وابسته به چیزی است که من آن را «میزان نیروی حیاتی» نامیده ام. انسان هر کجا در به دوش کشیدن سنگینی مسائل هستی خود دچار ضعف شود، برای «حفظ بقا»، به عنوان عملی ترین و سر راست ترین راه، خود اش را «فریب» می دهد. یعنی خود را با «اختراع» و «اکتفا» به پاسخ های «آرامبخش» و خلق مداوم «واقعیت های خیالی!» از کشتی گرفتن با نادانی خود معاف می کند. بنابراین، مشکل یک انسان که واژه ای برای بیان خود اش در اختیار ندارد (شما وقتی می گویید «مسلمان» یا چیزی معادل آن، می توانید به اینکه با به کار بردن این واژه دیگران دستکم کلیت شما را درک می کنند خوشبین، و امیدوار باشید و حتی مطمئن؛ چون هزاران سال این مفاهیم بین ابناء بشر استعمال شده و شرح و بسط داده شده است)، این نیست که او برای اثبات حقانیت خود کمبود برهان و استدلال قابل قبول و اتکا دارد، بلکه مشکل او «ضعف» و «وحشت» دیگران در «دیدن» و «اعتراف کردن به» واقعیت* هایی است که به دلیل ناتوانی از به دوش کشیدن شان، مدت ها است که آن ها را کنار گذاشته اند. (*چون او بر خلاف دیگران هیچ ادعای گزافی مانند آگاهی به معنا و هدف هستی و.. ندارد، او تنها می خواهد بگوید: «واقعیت» این است که ما خیلی چیزها را نمی دانیم و اینکه تمام این به اصطلاح «حقایق ازلی» چیزی جز ساخته های ذهن انسان نیستند، جدا از اینکه حقیقت چیست. اگر بگویم حقیقت هم چیزی به جز یک واژه نیست، احتمالاً دیگر مرا جدی نخواهید گرفت!). آری با انسانی که جرأت اعتراف به ناتوانی خود را ندارد نمی توان به جایی رسید.
ادامه دارد
به شرافتام قسم میخورم. با تمام شکلکهای چندشآوری که دیو آدمخوار از خودش در میآورد تا مگر مرا به ترسیدن وادارد، اما همچنان حتی آن هنگام که از چنگالهای مصنوعیاش خون برادران و خواهرانام میچکد، به جان شیرینام سوگند که باز هم نمیتوانم او را چیزی به جز مترسکی لوده و احمق ببینم که بیهوده میکوشد در برابر ارادهئی شکستناپذیر بایستد... اما نمیتواند. ای آشنا و ای غریبه، التماس میکنم در آن لحظه که در خون خود میغلتم و از درد، ناتوانیام را ضجه میزنم، فریب شرم را نخورید. آری به مسخرگی قاتلام از ته دل بخندید و در آغوش عشقی که برای من لمس گرمایاش به مجازات دردی هزار بار جانفرساتر از این میارزید، مستانه سرود زندگی بخوانید.