لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

خرده سنگی در مغاک

 

عده ای بر ساحل نشسته اند و دریا را تماشا می کنند. در ذهن تک تک آن ها بی نهایت احساس می جنبد. از این میان رشته ی پیوند اندیشه ای، تنهایی آن ها را رو به هم شکننده می کند. اینکه دستِ دریا تا کجا به دامن خشکی خواهد رسید؟ و هر یک با تکیه بر پاسخی که از چشمه ی احساس به این پرسش می دهند بین خود و دریا فاصله ای انداخته اند. دریا آرام است. اما حتی آن که گرفتار وسوسه ای گنگ، تا لمس امواج کف آلود، دل به دریا باخته هم، با تکرار واژه ی "طوفان" دچار هراسی فلج کننده و رباینده می شود. می توان تا ابد بر ساحل نشست. یا تن باخته به افسانه ی دریا، برخاست و بی نشانه ای برای دیگران، بر اضطراب و وسوسه افزود و به سوی چشم انداز ِ بی نهایت ِ آب شتافت. بی تردید تا امروز عده ی بسیاری در احاطه ی نگاه ِ پرسشگر و بی تاب از انتظار دیگران، بی آن که چیزی بر زبان بیاورند، نگاهی برگردانند، یا حتی خطی بر ساحل بکشند، ناگهان برخاسته اند، دستی از روی عادتی که زاییده ی تردید سالیان است، برای ریختن شن ها بر تن کشیده اند و این بار دیگر بی اعتنا به التماس نگاه های منتظر،  بی عجله با قدم هایی اما بلند از التهاب ِ تصمیم ِ بزرگ، به سوی دریا رفته اند. اما آنچه این حادثه را هر بار به رغم تکرار، بغرنج تر می کند، این حقیقت است که کسی نمی داند جدا از امنیت ساحل، در وحشی پر تلاطم ِ آزادی، چه بر سر رفتگان می آید؟