لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

بهار آمد

 

 

بـهار آمد و غـصه ی دل درمان شد           باده نوشیدم و طره ی یار افشان شد

به درخانه مکن پیر طریقت را عزم           که سجاده ببسـت و به در مستان شد

آرزوهای دور

 

 

عجیب بود که چطور می توانست ذرات بدن اش را کنار هم نگه دارد و از پراکنده شدن آن ها در تاریکی بی پایان این شب غلیظ که از هر روزنه ای در وجود اش نفوذ می کرد و با ذرات بدن اش مخلوط می شد جلوگیری بکند. سکوت بر آسمان حکومت می کرد و در دل شب هراسی می انداخت که جنبندگان را به خواب عمیق فرو برده بود. درین تاریکی و تنهایی شب احساس کسی را داشت که به مخفی گاه سری اش آمده و احساس اضطراب مرموزی در اعماق وجود اش تولید می شد که تا سرانگشت دستان اش سرایت می کرد و عرق سردی روی پوست اش می نشاند. نفس اش را در سینه حبس می کرد و به سکوت گوش می سپرد. درین لحظات حالاتی که به او می گذشت قابل توصیف نبود. مثل تنهایی های بی شمار دیگری که در گذر زمان ناشناخته مانده بود و شاید اضطراب و دلهره ای که در سکوت شب نهفته بود متأثر از آن ها بود. بالاخره در ازای این همه موروثات پر سر و صدا که احمق ها دل به آن ها خوش کرده بودند و با آن ها در جهنم خود ساخته شان تن یکدیگر را می دیریدند، باید جایی هم برای زمزمه های ناشنیده درین دنیای بی آبرو می بود. پناهگاهی مخفی که دست عربده کش ها و دزدها به آن نرسد و بشود شب ها در تاریکی و تنهایی و سکوت به آن پناه برد و بر زخم های درمان ناشدنی مرحم گذاشت. برای لحظه ای احساس کرد که دیوارهای اتاق اش چقدر سست و غیر قابل اعتمادند. به بی شمار جفت چشم  فکر کرد که حالا بسته بودند و کوچکترین صدایی می توانست آن ها را باز بکند. چشم هایی که مثل نیزه به تن اش فرو می رفتند و مثل گرگ های گرسنه ی بیابان می خواستند او را پاره پاره بکنند. آیا این همه بدبختی و نکبت سرنوشت ما بوده؟ چرا آرزوهای روشن این همه دور اند؟ چشمان اش را بست و دل به خیال شبنم ها سپرد. به رویش آرام سبزه ها. و شاید به صداهای گوش نواز شب آشنا... 

 

«سال نو مبارک»

با زیرجامه و در خانه

 

در شگفت ام از آن لحظه که مرا جانی ست به راستی خواهان ِ شاد بودن و خنده ای ست با وجدانی بی گره و خواستی ست صمیمانه برای ِ زندگی! زیرا بی درنگ از پس ِ هر غلبه ای که به خود ایمان دارد، پرسش نمادی که هیچ سر ِ رها کردن ِ ریش ِ این جانور ِ شاد را ندارد با چشمان ِ از حدقه بیرون زده داد ِ مسألة ٌ سر می دهد که چیست آن نوش دارویی را که ظرف ِ تهی و ترک خورده ی این روان ِ پاره پاره و سرانجام تهی گشته و وامانده در برابر ِ جور ِ داروغه ی ِ بی گذشت ِ «بهر ِ چه؟» را، پر کرده و جامه ی دریوزگی از تن ِ او بیرون کشیده؟ و باز بی درنگ در ادامه آن خواست ِ بادسر ِ کنجکاو ِ به هر سوراخ سرکشنده ی ِ تشریحگر ِ روان، با تیزی ِ رسواگر ِ نگاهی که هر دروغی را از سوراخ اش با پس ِ گردنی بیرون می کشد، می پرسد: آیا این همان جانی نیست که سرانجام به آرزوی ِ خود که همانا بیهوشی ِ عمیق و دیرپا بوده رسیده و هیچ سر ِ به هوش آمدن ندارد؟

اما چه بسا ماجرا جز این باشد؟ گفته اند و انگار روزگاری بوده که این جانور هنوز وجدانی آسوده داشته و هیچ سر ِ زیر و رو کردن و پیچ و تاب دادن و تشریح ِ روان ِ خود را نداشته و اصلا ً خیال ِ چنین دیوانگی ِ ترسناکی را هم در سر ِ انگار هنوز سبُک اش نداشته. اما از آن روز که تخم ِ «چرا؟» و «که چه بشود؟» را در جان ِ خود ریخته و این علف ِ هرزه در هر سوراخ ِ نرفته ای روییده، تا به حال هزار نسخه و داروی ِ خواب آور و مخدر ِ قوی به ناف ِ روان ِ بیمار و به خود پیچنده اش بسته تا مگر پاسخی در برابر ِ هیبت ِ وحشت زای ِ این پرسش نماد ِ غول آسا عَلم کند. و چه بسا دیرزمانی اینگونه پنداشته که سرانجام دوایی برای ِ این درد یافته و سعادت و خوشبختی ِ ابدی را برای ِ خود خریده! اما افسوس که تردید و بدوجدانی همیشه از دل ِ جدی ترین و به خود بالنده ترین ایمان ها بیرون می زند. و این «ایمان» چه ماجراهای ِ پنهانی که در گوش های ما نجوا نمی کند. اکنون ما می دانیم که انسان که در طول ِ هزاره ها به هر مصیبتی بود و به قیمت ِ به دوش کشیدن ِ هر «رنج ِ با معنایی» که بود سرانگشت ِ اشاره ی این پرسش را از خود برگردانده بود، سرانجام از جدی گرفتن ِ دروغ های ِ خود و از ایمان ِ خود شرمگین شد و به حال ِ خود اش متأسف شد و با خود گفت: چه بیهوده ام من، چه نا به جای ام من، چه هیچ ام من! وای از روزی که دروغی، دیگر دل ِ باور به خود را نداشته باشد.

و این لحظه ی تلخ ِ به صدا در آمدن ِ ناقوس ِ بدصدای ِ زنگار گرفته ی مرگ بود که در غروب ِ تیره و تار و دلگیری طنین انداخت و نوید ِ شبی سیاه و طولانی را داد که آمد و قربانی گرفت و به آتش کشید و خون ریخت و ویران کرد. و به راستی کی ست آنکه امروز سر ِ آن داشته باشد که در خلوت، خیال ِ رسیدن ِ سپیده دم را از مغاک ِ اندیشه به بالا کشد؟ آیا باید لحظه های ِ شگفتی را به جد گرفت؟ باری، خمی دیگر در کمین ِ راه است.

پاگشا

 

«عمری احتیاط نمی تواند مانع لحظه ی خوفناک و جسارت آمیز تسلیم شود»

تی.اس.الیوت

***

ای معشوقه ی من، دیری ست که تو را تنگ در آغوش کشیده ام و تنها در پریشانی ِعطرآگین ِ گیسوان ِ شهوتناک ِ توست که می توانم از اضطرابِ ویرانگر ِ فرار ِ بی ملاحظه و بی وقفه ی لحظه ها دمی آسوده گردم و بر لبه ی پرتگاهِ نابودی دوام بیاورم؛ و همچنان با تمام ِ خواستِ غلبه ای که در وجود ام چون سنگی گداخته به آتش ام می کشد و جانور ِ جنون را در کرختی ِ رگهای ام به خروش در می آورد، بر پیکر ِ تو چنگ اندازم، همانطور که فرماندهان در لحظاتِ التهابِ پیش از آغاز ِ جنگ، جنونی خفته را در رگهای سربازان خود بیدار می کنند.  ای معشوقه ی من، در موسیقی ِ اغواگر ِ نگاه های تشنه ی توست که می توانم با سماجت با همین پیکر ِ نحیف و شکننده در برابر صخره های سخت و بی احساس ِ سکوت بایستم و کنار نکشم، حتی هنگامی که ایمان به مرگی بی پاسخ، عمیق ترین و خدشه ناپذیرترین باور ِ اندیشه ی بلند پرواز ام است. آری تو می دانی که من به هم-آغوشی مان عشق می ورزم و از شرابِ نگاهِ تو مست ام، حال آنکه هنوز هیچ از تو نمی دانم و لحظه ها درین تمنا با من سخت سر ِ ناسازگاری دارند. منی که طعم ِ گیرای ِ جاودانگی را از چهارگوشه ی این بی کران، ذره ذره در قلب ِ خود انباشتم و هستی دمی بعد از قلب ِ وجود ام خلق شد و تا مرز ِ بی معنایی ِ بی کران پیش رفت. قلب ام از آتش ِ اشتیاق شعله می کشد و کلمات توان ِ یادآوری ِ حتی لحظه ای از پرواز را ندارند. اما زمان راه خود اش را می رود. و من سوزش ِ زخمی عمیق را در اعماق وجود ام تاب می آورم که هرگز کهنه نمی شود. آیا صدای ِ رود روزی خاموش خواهد شد؟ او که تنها محرم ِ کابوس های ِ تاریک ِ من است. او که می فهمد چرا هر روز هنگام ِ طلوع با وحشت از خواب می پرم و خورشید را بر فراز ِ افق جستجو می کنم.  

اما دیروز با ترس و تردید در دفتر ِ رؤیاهای ام نوشتم، "دیشب برای ِ اولین بار احساس کردم که می خواهم به دعوت ِ آن زن ِ غریبه ی سیاه پوش که مرا به بوسه می خواند تسلیم شوم". نمی دانم تعبیر ِ این رؤیا چیست، اما امروز قبل از طلوع ِ خورشید برای ِ لحظه ای احساس کردم پدر ام در انعکاس ِ آب ِ سرد ِ حوض به من لبخند می زند. احساس ِ شادی ِ غریبی می کنم. انگار ِ صدای ِ باد را قبلا ً جایی شنیده ام. دیگر غروب ِ خورشید غمگین ام نمی کند...