لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

سکوت... تا کجا؟

 

خیال نمی کنم بشر تا به امروز بر سر هیچ حماقتی بیشتر از انکار واقعیت های عصر خود، یعنی آن چیزی که وجدان های بیدار جامعه تا به آن روز از درک اش به شوق آمده اند و از بیان اش منع شده اند و در صورت اصرار حتی زنده زنده سوزانده شده اند، بر نام خود نفرین و ننگ نشانده باشد. بزرگ ترین گناه، دست گذاشتن روی پاسخ های کهنه و جا افتاده و باور شده ئی است که بزرگ ترین ضامن بقای بزمجه های سیرایی ناپذیر شهوت و قدرت، دستکم در طول «تاریخ» بوده است. بحث بر سر جوانب بی شمار این مسئله از حوصله ی این فرصت خارج است. اما هدفی که در پس این مقدمه ی کوتاه برای به چنگ آوردن اش به کمین نشسته ام، مطرح کردن این پرسش است که: ترس از حذف فیزیکی و شاید رعایت شرایط حال، تا کجا انکار واقعیت درونی را برای یک انسان دیده نشده (و نه نادیده گرفته شده. فرق این دو در این است که فرد نادیده گرفته شده، فهمیده شده است و به دلیلی انکار شده، اما فرد دیده نشده در اساس ناشناخته باقی مانده است.) توجیه می کند؟ بگذارید بحث را مشخص تر بیان کنم. آیا انسانی که امروز حتی در جوامع غربی با برچسب های «بی خدا»، «بی دین»، «مذهب ستیز»، بد فهمیده می شود و به همین خاطر ارزش و اعتبار واقعی خود را از دست می دهد و در چهاردیواری تنهایی رنج می کشد، این حق را دارد که از تلاش برای ابراز جهان بینی حقیقی خود به عنوان دیدگاهی مستقل و قابل تعریف، و نه به عنوان مخالفی برای دیدگاه های موجود، شانه خالی کند؟ بگذارید بدون تن دادن به «احترام مسخره»، رک بنویسم که: درک جهان بینی چنین انسانی نیاز به درجه ای از توانایی ذهنی دارد که غالب انسان ها از آن بی بهره اند. یا به عبارت دیگر، انسان ها در مواجهه با «بار هستی»، عکس العملی از خود نشان می دهند که به طور مستقیم وابسته به چیزی است که من آن را «میزان نیروی حیاتی» نامیده ام. انسان هر کجا در به دوش کشیدن سنگینی مسائل هستی خود دچار ضعف شود، برای «حفظ بقا»، به عنوان عملی ترین و سر راست ترین راه، خود اش را «فریب» می دهد. یعنی خود را با «اختراع» و «اکتفا» به پاسخ های «آرامبخش» و خلق مداوم «واقعیت های خیالی!» از کشتی گرفتن با نادانی خود معاف می کند. بنابراین، مشکل یک انسان که واژه ای برای بیان خود اش در اختیار ندارد (شما وقتی می گویید «مسلمان» یا چیزی معادل آن، می توانید به اینکه با به کار بردن این واژه دیگران دستکم کلیت شما را درک می کنند خوشبین، و امیدوار باشید و حتی مطمئن؛ چون هزاران سال این مفاهیم بین ابناء بشر استعمال شده و شرح و بسط داده شده است)، این نیست که او برای اثبات حقانیت خود کمبود برهان و استدلال قابل قبول و اتکا دارد، بلکه مشکل او «ضعف» و «وحشت» دیگران در «دیدن» و «اعتراف کردن به» واقعیت* هایی است که به دلیل ناتوانی از به دوش کشیدن شان، مدت ها است که آن ها را کنار گذاشته اند. (*چون او بر خلاف دیگران هیچ ادعای گزافی مانند آگاهی به معنا و هدف هستی و.. ندارد، او تنها می خواهد بگوید: «واقعیت» این است که ما خیلی چیزها را نمی دانیم و اینکه تمام این به اصطلاح «حقایق ازلی» چیزی جز ساخته های ذهن انسان نیستند، جدا از اینکه حقیقت چیست. اگر بگویم حقیقت هم چیزی به جز یک واژه نیست، احتمالاً دیگر مرا جدی نخواهید گرفت!). آری با انسانی که جرأت اعتراف به ناتوانی خود را ندارد نمی توان به جایی رسید. 

                                                 ادامه دارد

نظرات 5 + ارسال نظر
نسترن یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ب.ظ http://ham-sayeh.blogsky.com

سلام
وقتی پست را خواندم این شعر خیام به یادم آمد

قومی متفکرند اندر ره دین / قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی / کای بی خبران راه نه آنست و نه این

منتظر ادامه مطلب هستم
شاد باشید

نسترن عزیزم

سلام

خواندن کامنت ات فکرم را به جایی برد که دل ام می خواهد به آن بپردازم:

رولان بارت در کتاب اتاق روشن جایی به این موضوع اشاره می کند که برای کشف پونکتوم عکس گاهی باید بعد از تماشا کردن اش، چشمان مان را ببندیم و ببینیم چه چیزی از آن در ذهن ما نقش می بندد و در واقع با چشمان بسته شاید ما بتوانیم چیزی را ببینیم که با چشمان باز نه.

حالا ربطش این بود که من تو را وقتی در نوشته هایت می خوانم چیزی در وجود تو را کشف می کنم که هیچ وقت با در کنارت بودن در تو پیدا نمی کنم. شاید آن را از من پنهان می کنی. نوشتن چه خاصیت ها که ندارد.

حالا بشین می خوام این رشته رو بگیرم. تازه اولشه.

تو هم شاد باشی

با احترام

بهار دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:03 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام...

حرفهاتون کاملا صحت داره وهمه قبولش دارند ولی باگفتن این حرفها فقط دل آزرده خودمون رو می تونیم التیام ببخشیم وگرنه این آدمیان چنان جای پاشون رو محکم کردند که ما به جائی نخواهیم رسید...

در وبلاگ نود نوشته های خیزران دوست عزیز در مورد اتفاقات وتجاوز در دخمه ها خواندم اگر نتیجه ابراز بیانات آزادانه این است به نظرتون سکوت ونگه داشتن نجابتمان بهتر از گفتن ونابود شدن نیست؟اینک که مادر ندا در داغ فرزندش می سوزد چه کسی پاسخ گوست؟ملت؟افکارآزادانه؟....
می دونم فکر می کنید ترسو هستم که چنین می پندارم ولی گاهی بایدسکوت کرد حتی بلاجبار

بهار عزیز سلام

خوشحالم که در کامنتی که گذاشتی دقیقا به همان سوالی جواب دادی که من پرسیده بودم.

البته با توجه به شناختیکه تا به حالا از روی نوشته ها از شما دارم، خیال نمی کنم با آنچه من منظور کرده بودم و آن جهان بینی که من قصد ابرازش را داشتم و دارم همسو باشی. اما به هر حال در جامعه ای مثل مال ما، عقاید بسیاری هستند که حق فاش گفتن خود را ندارند و بنده می دانم که شما این احساس را به خوبی درک می کنید. شاید در این میان و البته در تمام زمین خاکی، نگاهی که من به آن اشاره کردم از همه بیشتر مخالف و دشمن دارد. دلیل اش را هم مختصر نوشته ام.

اما سوال من دقیقا همین بود که ما تا کجا حق سکوت داریم؟ مگر تا به امروز سکوت نکرده ایم؟ آیا ظلمی که با سکوت اینگونه به جان می خریم نتیجه ی سکوت نیست؟ نتیجه ی ساده انگاری و نادانی خودمان؟
بیش از این اگر بگویم به بیراهه می رسم اما یک تکه از شعر معروف شاملو را اینجا می اورم:

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسواسی نیاویزم،

بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست.

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه،

یادگاری جاودانه، بر تراز بی بقای خاک.

شاملو ازین دست شعرها قراوان گفته. او هم می توانست سکوت کند.

دوستت دارم
با احترام

خیزران سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:18 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


سلام
بعدازین مدت حتما خیال میکنی به یادت نبوده ام
اینطورنیست
همیشه به یادتو هستم
همه ی آنچه درلوح نو میکنی رادوست دارم
دوشعری هم که برای دقیقه نود فرستادی یکی ازآنهارا به صورت پست تحت عنوان یک کامنت انتشاردادم ودومی را هم دردئست دارم تا بخه مناسبتی انتشاربدهم
ازنسترن بانو بی خبرم
بااحترام

خیزران عزیز
سلام

تا آنجا که مربوط به من است، تا به امروز همیشه زیباترین و بهترین گمان هایم را موسیقی یاد شما کرده ام. صادقانه می گویم که همیشه این خیالات یا لباس واقعیت پوشیده اند یا به قامت اش تنگ از آب درآمده اند. و این لحظه به لحظه شراب دوستی با شما را در کام من شیرین تر و آتشین تر می کند.

بنده هم تمام وبلاگ هایی را که از شما می شناسم پیوسته دنبال می کنم. خیزران را بارها و بارها. این روزها هم که دقیقه ی نود محبوب ترین سایت خبری من شده. وخیلی های دیگر. می دانم.

سرنوشت آن دو کامنت را هم دنبال کردم. احساس می کنم پیوندی این میان وجود دارد که هیاهوی واژه ها جز معدود اوقاتی نه تنها چیزی به آن نمی افزاید که مخدوش اش هم می کند. بسیار بیش از تهداد کامنت ها خدمت رسیده ام و در باغ های باصفای خیزران کیف های رنگارنگ کرده ام و رفته ام.

امروز با نسترن بانو در دقیقه نود عکس پست اخیرش را که به نام خودش گذاشته بودید دیدیم. نسترن همیشه مشتاق دیدار شماست. خبرش می کنم که بیاید و خودی نشان بدهد.

با احترام و اشتیاق

بهار سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:17 ب.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام...
آپم

بهار عزیز سلام

آمدم.

بهار چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:50 ق.ظ

سلام..
این نسترن بانوکیه که شما خیزران این قدر در موردش صحبت می کنید؟اگر وبلاگ خوبی داره بگید تاماهم بهره ببریم؟؟؟؟؟

بهار عزیز سلام

نسترن که اسمشه.
بانو هم لقب تمام بانوان فرهیخته ی ایران زمینه.
مثل بهاربانو.
این خطاب هم به نام خیزران به ثبت رسیده.

اینم وبلاگش:
http://ham-sayeh.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد