لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

آخرین برگ از زمستان

 

 

نامه به دوست

هان رفیق! نامه ات به دست ام رسید. راستش را بخواهی مدتی بود که می ترسیدم نکند مرا فراموش کرده باشی. آیا تو هم از همین ترسیدی که برای ام نبشته دادی؟ می دانم دل ات می خواست فقط یک کاغذ سفید برای ام بفرستی. اما خب اگر نمی ترسیدی که اصلا نامه نمی دادی. ولی به جای اش من امشب حسابی سر کیف ام. اصلا بگذار حاشیه کوتاه کنم و یک راست سفره ی دل ام را برای ات باز کنم.

حالا دیگر تنها یک احتیاج است که هنوز به دل ام چنگ می کشد و بی تاب ام می کند. و همین احتیاج است که وادار ام می کند مثل دیوانه های از زنجیر گریخته و مست، رخصت نخواسته پا به حریم ساکت واژه ها بگذارم و با چشمانی خونبار از پس این همه تکرار هنوز خزانه ی خیال ام را زیر و رو کنم تا مگر فردا... یا شاید در آینده ای دور...

حتی هنوز هم گاهی کابوس گذشته به سراغ ام می آید. خود ام را در دشتی پوشیده از شقایق های بهاری می بینم که تا مرز میان زمین و آسمان امتداد دارد. بعد آسمان آبی و فیروزه ای شروع می شود و در یک چشم بر هم زدن لکه های سفید ابر با گوشه های رها و بی تعلق در یک قدمی نگاه شیفته ام دار و ندار شان را فدای نوازش های خنک نسیم می کنند. آفتاب لبخند زنان بر سر این جشن زر می بارد و پروانه ها بی خیال ِ بال های ظریف شان، وسوسه ی رقص با خورشید را در دل نازک شان می پرورانند. پرنده ها افسانه ی سیمرغ را برای هم به آواز می گویند و دل من پیکر آسمان را در جستجوی رنگین کمان دستمالی می کند. اما نمی دانم چرا هر بار باز صدای آن خنده های ترسناک و دریده از سرفه های غلیظ و عمیق از دورترین نقطه ی افق پیدا می شود و خیال ام را ریش ریش می کند. از جا بلند می شوم و در افق صدا را جستجو می کنم. غافل از اینکه پرنده ها دیگر نمی خوانند و ابرها رفته رفته تیره و سنگین می شوند و نسیم گرفتار جادوی باد می شود. انگار دختری التماس می کند. برای جان اش؟... و من صدای زوزه ی مرگ را از پس آخرین ناله ی دخترک می شنوم. و می بینم که گنده پیری سیاه در افق ایستاده، سر خونین دختری را به نیزه گذاشته و در هوا می چرخاند. ورد های عجیب می خواند و مشت مشت از خون دخترک را که پیکر بی جان اش بر زمین افتاده و دیگر ناله نمی کند به آسمان پرت می کند. معنای این کارها چیست؟... گریه ام می گیرد و نمی دانم چه باید بکنم؟ تا اینکه ابرهای تیره خورشید را به اسارت می گیرند و پیرمرد با تکان سر از موهای بلند و سفید اش به آسمان آتش می افکند. رعد و برق در می گیرد و شقایق ها از سرما سیاه می شوند. از آسمان ژاله های سنگی می بارد و دشت را با دخترک و من یکجا مدفون می کند...

گاهی به سر ام می زند که بروم و آن گنده پیر سفید موی و سیاه روی را پیدا کنم. بعد او را به ضرب خنجر فولاد از پا در بیاورم. بلکه از شر این کابوس های شبانه خلاصی پیدا کنم. البته فعلا اوضاع ام خوب است. شب ها تا سپیده بیدار ام و پیمانه پشت پیمانه سر می کشم. این ها خوش ترین لحظه های زندگی ام شده اند. بعد هم آنقدر پرنده های رنگ به رنگ خیال دور و بر ام را می گیرد که دیگر مجالی برای کابوس باقی نمی ماند. ولی چه می شود کرد. زنجیر دیوها خیلی وقت است که پاره شده. جهان را جادوان گرفته اند.

آنطور که شروع کردم فکر کردم جرأت گفتن اش را داشته باشم. اما حالا دست و دل ام می لرزد. از دیروز تا حالا آرام و قرار ندارم. نمی دانم تا به حال چند بار نامه ات را از ابتدا تا به انتها خوانده ام. چند بار از خود ام پرسیده ام که چرا؟ آیا این هراس سراغ تو هم آمده است؟ معلوم است که تو هم مثل من نتوانستی از دست این احتیاج و وسواس آخری خود ات را خلاص بکنی. این آسمان تنهایی به چه درد من می خورد؟ بدون تو من مستی های ام را در گوش کدام نامحرمی نجوا کنم؟ نمی دانم آیا تنهایی را می شود تاب آورد؟ وگرنه بگو از چنگال انتظار مرگ به کجا بگریزم؟

دل ام را به شیرینی شراب خوش کرده ام. یاد ات هست چطور سنگ هوشیاری به سینه می زدم؟ حالا کجایی که ببینی هر شب سیاه مست و لایعقل به استقبال خواب می روم. آیا وضع تو هم همین نیست؟

اما بیا زیاده کام خود ام و تو را تلخ نکنم. این عربده کشی بی موقع هم از بدمستی ست. دوای این درد هم اگر بدانی شعر است و بس. پس بگذار به نیت تو فالی به حافظ بزنم و سخن کوتاه کنم.

 

اگر نه باده غم ِ دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

وگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی ازین ورطه ی بلا ببرد

باز هم برای ام بنویس

قربان تو م.

نظرات 6 + ارسال نظر
فرنوش پنج‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:00 ب.ظ http://www.ehsasat.com

سلام .فرنوش هستم از وبسایت احساسات دات کام ! اگه عزیزی رو دارین که می خواین صداتونو به گوشش برسونید بیاید سایت ما . در ضمن می تونید به گمشده هاتون از سایت ما پیام بدین . برای وبلاگتون هم ابزار های جدید و بی همتا آماده کردیم . قربان شما - فرنوش

نینا جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 02:57 ب.ظ http://ninanina.blogfa.com

سلام دوست من. ممنون از لطف شما.لینک شما هم اضافه شد. مطلب رو میخونم و بعد نظر میدم.

نینای عزیز سلام

خوشحال ام که به این زودی کامنت شما رو در لوح نو می بینم.

مشتاق نظرات شما هستم.

با ادب و احترام

نسترن جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 05:45 ب.ظ

نسیم صبح سعادت! بدان نشان که تودانی
گذر به کوی فلان کن بدان زمان که تو دانی

تو پیک صورتِ رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی ـ نه به فرمان ـ چنان بران که تو دانی

بگو که جان ضعیفم ز دست رفت ، خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش از آن که تو دانی

من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

خیال تیغِ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکُش چنان که تو دانی

امید در کمر زرکشت چگونه نبندم
دقیقه ایست نگارا در آن میان که تو دانی

یکی است ترکی و تازی درین معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی


نسترن عزیز

ممنون از دلی که دادی و شعری که نوشتی

دوست ات دارم

بهار شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


دوست عزیز سلام...

نمی خوام چاپلوسی کنم ولی همیشه با خواندن مطالب شما احساس عجیبی پیدا میکنم نمی دانم ولی هر کدام از مطالبتون به نوعی با حال غریب ودلتنگ من همخوانی عجیبی دارد ....
ازمطلب زیباتون ممنون ....

موفق باشید....

بهار عزیز سلام

شاید همانقدر که می شود برای به غار تنهایی کشاندن انسان ها دلیل و مدرک آورد بتوان برای آن ها دردهای مشترک هم برشمرد. به هر حال از منظر من این وادی آنقدر بی انتهاست که اگر کسی بتواند در طول زندگی برای خودش در مورد چند موضوع اساسی به حکمی دلبستنی برسد به خوشبختی کمی دست پیدا نکرده است. دوست گرانقدری روزی برای من گفت که هر کس در هر نوشته ای که می خواند خود اش را جستجو می کند و پیدا می کند. در مورد این جمله بسیار می شود حرف گفتنی و شنیدنی زد.

برای بنده همین که می بینم دوستی با خواندن نوشته های شلخته ی من چند لحظه ای احساس خوشی کرده، خوشحالی و کیف بزرگی ست.

شاد و سلامت باشید
با ادب و احترام

نینا یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:52 ق.ظ http://ninanina.blogfa.com

سلام با شعری به روزم و منتظر.

نینای عزیز

خدمت می رسم

با ادب و احترام

خیزران دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:39 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

محمد عزیز را قربان وتصدق میروم
به شدت تحت تاثیر جواب نامه ای قرارگرفتم که به نمیدانم کدام دوستت نوشته ای به هرروی هرچه بود برایم آنقدرها عزیزبود که بخوانمش دسکوت وبه آن فکر کنم
روزگارخوشی برایت آرزو میکنم که میدانم با آن مستی که تو داری نیاز به روزگارخوش تر نیست
باادب واحترام
دوستت دارم

خیزران عزیز سلام

می دانم که شما با یک نگاه کوتاه لباس از تن این نوشته می کشید. من خواب تعریف می کنم و شما تعبیر اش را به یاد می آورید...

یاد گرفتن آدم را سر شوق می آورد. هر چیز تازه ای که یاد می گیری انگار مشتی بر سر مرگ کوفته ای. و یک بار دیگر به خود ات تلنگر زده ای که هان! هنوز زنده ام.
هنوز هم این احساس شیرین کودکی را با خودم دارم. هر چند آنقدر سرکوفت خورده بدبین و زودرنج شده است. ولی هر وقت از معلمی چیزی یاد می گیرم، دلم می خواهد او را با خبر کنم. که بگویم ببین، من هم یاد گرفتم. انگار که بهترین پاسخ شاگرد به معلم همین یاد گرفتن باشد. و اگر دوستانی که بسیار از آنها آموخته ام نباشند تا اشتیاقم را ببینند جگرم فشرده می شود. احساس تنهایی می کنم. برای من بی خبری دشمن نعمتی ست ولی بی خبری دوست را حتی اگر تاب بیاورم باز نمی توانم تلخی اش را انکار کنم.
می دانید که گوشه چشمی از شما برای من بهار بهار شادی ست. چون بسیار دوست تان دارم. افتخار می کنم که دست خط مرا خوانده اید و به آن فکرکرده اید. همراهی شما برای من دلگرمی بزرگی ست.
آری خیزران عزیز مستم. شما حال مستی را بینهایت بار بهتر از من می شناسید. با وجود شما مستی ام هزاران هزار بار افزون تر می شود. من هم برای شما بهترین آرزوها را دارم. مشتاق فرارسیدن تغییرات بهاری وبلاگ خیزران هستم. امیدوار ام کارها همانطور که مطلوب شماست پیش برود.
دوست تان دارم

با ادب و احترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد