لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

گزین گویه ها

  

 

من ترجیح می دهم به جای این که زندگی ام را صرفِ تدبیری برای روزِ مبادا کنم، به درگاه خدا برای نیامدنِ آن روز دعا کنم.

***

یگ دروغِ بزرگ: روزی سرانجام موفق شدم که به یک احمق بفهمانم که نمی فهمد.

***

واقعیت این است: تو یا شعور داری یا بی شعوری

***

مدرسه یِ فرزندِ من ساعتِ یکِ بعد از ظهر تعطیل می شود. از مدرسه تا خانه پیاده «ده» دقیقه راه است. ساعتِ یک و ده دقیقه زنگ زدند. آیفون را برداشتم و پرسیدم «کیه؟» صدایی گفت: «من ام باباجون!» گوشی را گذاشتم و به اطاق ام برگشتم. فرزندِ من زودتر از ساعت دو و سی دقیقه به خانه نخواهد آمد.

***

تعجب می کنم که گاهی از من می پرسند: «چند سال داری؟» در حالی که من تنها این را می دانم که چند لحظه از زندگی لذت برده ام.

***

در دنیا تنها تعدادِ انگشت شماری انسان هستند که معنای نبوغ را نمی دانند.

***

همه جا یا می گویند خدا هست یا نیست. اما من هر دو را اظهار نظر هایی بیهوده و غیر ضروری می دانم.

***

نگرانِ مرگِ عاشق باش. معشوقه بسیار است.

***

زندگی مثلِ بازیِ حُکم است. هر احمقی نود ونه درصد از آن را ظرف یک روز یاد می گیرد. اما فقط چند نفر بعد از یک عمر موفق به فراگیریِ آن یک درصدِ باقی مانده می شوند.

***

بهره ی هوشیِ من ده به توان خداست. اما من هنوز «مکان- مند» نیستم. چقدر دل ام به حالِ بیچارگیِ خود ام می سوزد.

***

سهمِ انسان از زندگی تنها همان است که می تواند به آن بیندیشد.

***

روزی دوستی نزد من آمد و گفت: «بیا؛ این نوشته حاصل یک عمر اندیشه ی من است.» در جواب گفتم: «می بخشی، ولی من برای این که آن را بخوانم یک عمر فرصت ندارم. بهتر است لطیفه ای برای ام تعریف کنی.»

***

من تمامِ بردهایم در بازی هایِ زندگی را مدیونِ دقیقه یِ نود ام.

***

روزی در بازار مردی را دیدم که مو از سر می کند و فریاد و شیون اش گوشِ فلک را کر کرده بود. هراسان نزد او رفتم و پرسیدم: «مگر چه شده؟» به سختی از میان ضجه های اش فهمیدم که گفت: «معشوقه ام مرا ترک گفته.» از تعجب شاخ درآوردم. گفتم: «پس چرا آن روز که عاشقی تو را ترک گفت صدای ات در نیامد؟!»

***

غوغا هیچ کلمه ای را به اندازه یِ کلمه یِ مقدسِ «لذت» به لجن نکشیده اند.

***

مردی با خدا نزدِ من آمد و این گونه از جماعت گلایه کرد: «امروز همه خدا را از یاد برده اند.» خندیدم و گفتم: «بالاخره «پرستش» هم از چشم انسان افتاد. او را بازیچه ای تازه باید داد.»

***

دوستی به من گفت: «مرا هدیه ای ده.» در جواب گفتم: «به لینکِ "از پشتِ دیوارِ شب" در جعبه ی لینک هایِ روزانه سری بزن!»

در باب طول عمر

 

به تازگی این مسئله به طورِ جدی ذهن ام را به خود مشغول کرده است. «چرا انسان نمی تواند به طورِ معمول هزار سال یا بیشتر زندگی کند؟»

حتماً شما هم تا این زمان مثلِ من از جنبه هایِ مختلف به این موضوع اندیشیده اید. اما باور کنید این بار می خواهم از منظرِ تازه ای به آن نگاه کنم. از منظرِ اندیشه. قبل از ورود به این بحث می خواهم به طورِ خلاصه مسئله را از ابتدا بررسی کنم:

چه عواملی عمرِ انسان را محدود می کنند؟ اگر حادثه و مرگِ ناگهانی را کنار بگذاریم، به طورِ کلی با این عوامل مواجه ایم: آب و هوا، تغذیه، میزان و نوعِ کنش هایِ عصبی، تجربه هایِ طولِ زندگی، ویژگی هایِ ژنتیکیِ هر فرد که نتیجه یِ تمامِ عواملِ قبلی بر نسل هایِ پیشین است و دارایی و توانِ اولیه یِ یک فرد را مشخص می کند. حتماً به عواملِ بسیارِ دیگری هم می توان اشاره کرد. اما همه از همین مقوله اند. پس یک راهِ حل این است که ما تمامِ شرایط را برایِ یک انسان تا مطلوب ترین حدِ لازم، ارتقاء دهیم. اما علم و تجربه ثابت کرده اند که حتی با این وجود هم نمی توان انسانی با عمرِ هزار سال داشت. اگر به دنیایِ خود نگاه کنیم، حدودِ شش میلیارد نفر را در کنارِ خود می بینیم. با وجودِ تمامِ شباهت ها در نوعِ زندگی، که محصولِ گسترشِ ارتباطات است، هنوز هم زندگیِ انسان ها رویِ زمین از تنوعِ زیادی برخوردار است. اما عمر شان چطور؟ می بینیم که به هیچ وجه این طور نیست. بیشترین عمری که تا به امروز ثبت شده کم تر از صد و پنجاه سال بوده است(ممکن است اشتباه کرده باشم). نمونه هایِ آورده شده در تاریخ مانندِ نوحِ پیامبر هم آن قدر دور اند که نمی شود به عنوانِ نمونه به آن ها استناد کرد. تازه شرایطِ زندگی در آن زمان بسیار فرساینده تر بوده است.

از نگاهِ دوم این طور می شود به مسئله نگاه کرد: حدودِ پانزده میلیارد سالِ پیش انفجارِ بزرگ اتفاق افتاد. کره یِ زمین پنج میلیارد سال قدمت دارد. از همان ابتدا فرآیندِ تکامل طوری پیش رفته که پس از گذشتِ این دورانِ طولانی، در نهایت موجودی به وجود بیاید که قابلیتِ تنها صد سال زندگی کردن به طورِ نمونه را داشته باشد. و خصوصیاتِ جسمیِ ما که به طورِ غیرِ ارادی ما را پس از نزدیک شدن به شصت سالگی رو به زوال می برد، تنیجه یِ تعاملی بسیار طولانی با طبیعت است. به همین دلیل نمی توان با تغییرِ شرایطِ زندگیِ او در کوتاه مدت انتظارِ تغییرِ شگرفی داشت. برایِ مثال فرآیندِ پوکیِ استخوان را در نظر بگیرید که به طورِ طبیعی در حدودِ سنِ سی سالگی آغاز می شود. این یک بیماری نیست. بلکه سرعتِ بیش از اندازه یِ آن و پوکیِ زودرس است که بیماری نامیده می شود. حتی اگر شرایطِ زندگی را در بهترین حالتِ خود هم قرار دهیم، باز هم نمی توانیم این فرآیند را به سنِ پانصد سالگی برسانیم. اما باز هم این سؤال مطرح است که چرا صد سال؟ هیچ دلیلی برایِ انتخابِ این عدد در برابرِ سایرِ اعداد وجود ندارد.

به بدنِ خود دقت کنید. از سلول تشکیل شده است. بی شک در طولِ زندگی این سلول ها بارها جایگزین می شوند. وگرنه ما بعد از شش ماه مثلِ یک لباس کهنه می شدیم و می مردیم. حالا چه مانعی وجود دارد که این سلول ها به جایِ این که مثلاً ده بار جایگزین شوند، این کار را صد بار انجام دهند؟

این جا بحثِ اصلی را شروع می کنم. شما متولد می شوید. از همان لحظه یِ اولِ تولد، شروع به تبادلِ اطلاعات با پیرامونِ خود می کنید. در هر سنی، در ذهنِ شما مسئله ای بدیهی و غیرِ قابلِ انکار به نظر می رسد. مثلِ این که برایِ زنده ماندن به اکسیژن نیاز دارید. و به غذا. به مرور حجمِ بزرگی از پیش فرض ها در ذهنِ شما به عنوانِ بدیهیات انگاشته می شوند. شما در همین لحظه که این نوشته را می خوانید، چند هزار سال تاریخ پشتِ سرِ خود دارید. و چندین میلیارد انسان که عمری با سقفِ کم تر از دو قرن داشته اند. و چندین میلیارد انسان که همزمان با شما زنده اند و به این موضوع باور دارند. در نهایت شما به سادگی و با تمامِ وجود ایمان دارید که به حکمِ انسان بودن، تا قبل از صد سالگی خواهید مرد. آیا تا به حال شده که برایِ حتی یک لحظه خود را در شصت سالگی جوان-همانطور که در بیست سالگی بوده یا هستید-  تصور کنید؟ عددِ شصت یعنی آغازِ پیری. این را همه می دانند. شما حتی اگر فردی را با این سن ببینید که در مقایسه با دیگران در درجه یِ بالاتری از توان و سلامتی قرار دارد، به وجد می آیید. "دیدی؟ طرف با هفتاد سال سن مثلِ آهو جست و خیز می کرد."  می خواهم بگویم باورِ شما به این که با گذر از چهل سالگی رو به فرسایش و مرگ می روید، تا به آن جاست که تمامِ انرژیِ حیاتی و سلول هایِ بدنِ شما خود را برایِ مرگ در هشتاد سالگی برنامه ریزی می کنند. حتی زمانی که شما از تخیل در موردِ این که صد سال عمر کنید لذت می برید، به این خاطر است که به کم بودنِ احتمالِ این اتفاق ایمان دارید. شاید اگر انسانی متولد شود و در پشتِ سر هزاران سال مدرک برایِ این داشته باشد که انسان به حکمِ انسان بودن هزار سال عمر می کند و تمامِ اطرافیانِ او هم به این موضوع مثلِ بدیهی ترین واقعیتِ زندگی شان باور داشته باشند، آن گاه او به راحتی هزار سال عمر کند. می خواهم این بدیهیات را در ذهنِ خود دقیق تر بررسی کنم. اگر فرض کنیم تمامِ باورِ شما به این واقعیت که هزار سال عمر نمی کنید، تنها در طولِ چند سالِ اولیه یِ زندگی ست که شکل می گیرد، به نظر می آید که تغییر دادنِ این باور باید خیلی ساده تر از آنی باشد که در واقع هست. از طرفی شما از همان آغازِ تولد برایِ زنده ماندن به اکسیژن نیاز دارید. مسلماً این موضوع را از راهِ تلقین به شما نباورانده اند. پس این که قبل از تولدِ من چه بر انسان گذشته، در همان لحظه ی تولد، در وجود ام اثر گذار بوده و به عبارتِ دیگر، من همچو یک لوحِ خالی پا به عرصه یِ انسان بودن نمی گذارم. پس آن هنگام که گفتم شاید اگر انسانی با پشتوانه یِ چند هزار ساله از تاریخی که عمرِ طولانیِ نوعِ او را تعیین کرده متولد شود، بتواند همین قدر عمر کند، منظور ام تنها تلقینِ این امر و در واقع باوراندنِ یک دروغ به او نبود؛ باید واقعاً قبل از او میلیاردها انسان عمری در حدودِ هزار سال کرده باشند. یا به هر طریقِ دیگری این باورِ تاریخی در هنگامِ تولد در روانِ او حک شود. شاید در آینده انسان به منشاء این انتقالِ اطلاعات از نسل هایِ گذشته به امروز پی ببرد. آنگاه می تواند در جزیره ای که هیچ نشانی از انسانِ کوتاه- عمر در آن یافت نمی شود، نوزادانِ تازه متولد شده ای را با دست کاری در این اطلاعاتِ بنیادین پرورش دهد. البته این فقط یک طرحِ کلی و ژول ورن- گونه است.

تمامِ این ها را گفتم تا به این جا برسم. وقتی در طبیعت به دنبالِ دلیلی روشن برایِ این موضوع می گردیم که چرا انسان برایِ نمونه در حدودِ صد سال عمر می کند، هیچ عاملی که با قطعیت این موضوع را لازم و غیرِ قابلِ تغییر کند، نمی یابیم. حالا این سؤال مطرح است که آیا در گذشته انسانی یا نسلی از او توانسته است عمری در حدودِ هزار سال داشته باشد؟ اگر پاسخ مثبت باشد از خود می پرسم که چرا این طور بوده است؟ می دانیم که عمرِ انسانِ تکامل یافته در بیشترین تخمین هایی که زده شده به حدودِ ده هزار سال می رسد. این زمان برایِ این که شرایطِ حیاتی رویِ کره یِ زمین و ساختارِ ژنتیکیِ انسان با امروز تغییری تا این اندازه شگرف داشته باشد، به هیچ وجه کافی نیست. پس هیچ کدام از دلایلی که تا به این جا بررسی کردم نمی تواند عاملی برایِ این تغییر باشد.

اندیشه ای که در پسِ تمامِ این بحث ها ذهنِ مرا به خود مشغول کرده این است: به نظر می آید عاملی که تعیین می کند انسان و یا هر موجودِ زنده یِ دیگری چقدر عمر کند، هیچ کدام از عواملی که تا به امروز در طبیعت شناخته شده اند نیست. گویی این اعداد و ارقام تنها نتیجه یِ اراده ای ست که فرایِ تمامِ شرایطِ طبیعی برایِ رسیدن به هدفی، آن ها را به سلیقه یِ خود تعیین می کند. به عبارتِ دیگر اگر انسان در گذشته توانسته که هزار سال یا بیشتر عمر کند، تنها به این دلیل بوده که باید برایِ رسیدن به هدفی این اندازه زندگی می کرده است. و امروز به دلیلِ تغییرِ خواست ها در نتیجه یِ پیشرفت در راهِ رسیدن به این هدف، این طور ایجاب می کند که ما صد سال عمر کنیم. به هیچ وجه نمی خواهم از این بحث ها وجودِ واجب الوجود را با هر ماهیتی نتیجه بگیرم. یا به هر طریق باورِ جبری را تلقین کنم. هر چند هر دویِ این دیدگاه ها قابلِ احترام اند. من همین که خودم را برایِ اندیشه در این وادی توانا می دانم، از این اتهامات مبرا هستم. ولی به نظر می رسد این شرایطِ هستی با تمامِ قوانینِ حاکم بر آن نیستند که تعیین می کنند ما چه اندازه عمر کنیم. بلکه این قوانین هم خود طوری معین شده اند تا هدفی مشخص برآورده شود. برایِ نمونه ممکن است شما به مفاهیمی همچون زمان و یا جاذبه به عنوانِ قوانینِ ثابت و تغییر ناپذیرِ هستی نگاه کنید. اما زمان به هیچ وجه امری مطلق نیست و حتی همین امروز هم درکِ ما از آن وابسته به موقعیتِ ما در ساختارِ فضا و زمان است. در موردِ جاذبه هم اگر پانزده میلیارد سال به عقب برگردیم، دیگر نمی توان به راحتی ماهیت اش را مانندِ امروز تصور کرد. در نهایت می خواهم این طور نتیجه بگیرم که اساساً هر گونه دخالتی برایِ تغییرِ عمده در واقعیاتی مثلِ طولِ عمر، خارج از اراده یِ انسان است. و نمی توان به پیشرفتِ علم امیدوار بود. به این دلیلِ ساده که نمی توان به سالم به مقصد رسیدنِ قطاری که قرار است برایِ مثال دوستِ شما را به شهرِ محلِ سکونتِ شما برساند امیدوار بود. زیرا امکان هایی که در به واقعیت پیوستنِ این امر دخالت دارند به طورِ کلی خارج از محدوده یِ اراده یِ ما هستند. ما فقط حق داریم در موردِ اموری امیدوار باشیم که قادر ایم در تعیین شان دخالت کنیم. مثلاً یک ساعت ساز می تواند به تعمیرِ ساعتی که در حالِ تعمیر کردنِ آن است امیدوار باشد. اما نمی تواند به این که صاحبِ ساعت به موقع برایِ گرفتنِ ساعت اش به او مراجعه کند، امیدوار باشد.

در پایان تأکید می کنم که من خود را موظف به تصمیم گیری می دانم. این تصمیم گیری بدونِ شک بر پایه یِ امکاناتی ست که زمانِ حال در اختیارِ من قرار می دهد. این عقیده آماده است تا در آینده سیلیِ محکمی از بشر نوشِ جان کند. همان طور که روزی گالیله این سیلی را به خاطرِ اعتقاد به ثابت بودنِ زمین حواله یِ صورتِ او کرد.

سرآغاز

                    

آدمی تا لحظه ای که گرفتارِ بغضِ ناگفته هاست، گفته هایش شایسته یِ شنیدن نیستند.

من با لب هایِ خندان از ناگفته ها پا در سرزمینِ مقدسِ دوستی می گذارم. وقت است که از فرازِ دیوارِ بلندِ سکوتِ تنهایی ام به دشتِ پهناورِ گفت و گو پرواز کنم.  با شیرین ترین خنده ها از فرازِ این بلندترین دیوارِ تنهایی ام، به رویِ توست که شوق ام را روانه می سازم. تو که نام ات نسیمِ تازگی ست و نویدِ راهپیمایی هایِ بی پایان در راه هایِ نرفته. دستان ام مشتاقِ دستانِ تو هستند. تا گرمایِ عشق مان را با هم آشنا کنند. «سلام بر تو ای غریبه.» دل مشغولِ زبانِ غریبه ام نباش؛ این کوتاه ترین دیواری ست که تنهاییِ ما را از هم جدا می کند.

عزم ام بر آن است که هر چهارشنبه پستِ جدیدی آماده کنم. امروز هم چهارشنبه است. پس با این مقدمه یِ کوتاه، اولین و شاید بلند ترین نوشته ام را بر سرلوحه یِ کار ام می آویزم. قبل از هر چیز از خیزران به خاطرِ نقشِ بی نهایت بزرگی که در ایجادِ لوحِ نو داشتند، قدردانی می کنم. دل ام می خواهد اولین نوشته ام را قبل از همه به ایشان تقدیم کنم.

تبریک

تولد"لوح نو"رابه جامعه‌ی وبلاگ نویسان فارسی زبان تبرک میگویم

http://kheyzaran.blogsky.com/