لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

روزمرِگی یا روز مرگی

وقتی طنین ِ زنگدار ِ ساعتِ کوکی ِ قدیمی مثل ِ ناقوس ِ خلقت که با طنین اش گنبدِ آسمان را شرابِ هستی بخشیده بود در آسمان ِ پران ِ خواب های رنگارنگ اش به صدا درآمد و مثل مرگ که ناگهان از بطن ِ صدای ساقه ی گلی که در سکوتِ دشت به دستِ مرد ِ بلند قامتی چیده می شود و چون اشتیاقی که هرگز برآورده نشد رو به سوی بی نهایتِ راه در بستر ِ زمان باقی می ماند، پرده ی رؤیای سحرگاهی اش را در هم درید و چشمان اش را به صبح گشود، آسمان ابری بود و مدتی طول کشید تا در بازی ِ سایه روشن ِ پرده ها روی دیوارهای ِ اتاق و اندیشه اش فهمید که پیکری ست آرمیده بر بستری محقر.

صبحانه خورده و نخورده لباس پوشید و راهی ِ دانشگاه شد و باز هم از لمس ِ این شهود که پیوسته در جنبش بود و از نگاه کردن به این همه رنگ که بی وقفه در برابر ِ نگاهِ شگفت زده اش چهره دگرگون می کردند از پشتِ پنجره ی کدر ِ تاکسی یکه خورد. تمام ِ مدتِ کلاس را غرق ِ گردش در آسمان ِ خیال اش بود که هیچ سر ِ عادت با پنجره ها را نداشت و مرغی وحشی بود که پرواز را به هیچ آشیانه ای نمی فروخت.

هیچ نفهمید چطور ساعت اش به وقتِ ظهر رسیده و او در حال ِ قدم زدن زیر ِ آسمانی ست که حالا دانه های خواب آلود ِ برف از لابه لای خاکستری ِ عبوس اش به زمین می ریزند. می دانست تا رسیدن به منظره ی در ِ سبز رنگِ خانه باید چه رنگ هایی را ببیند. و اینکه اگر در راه حتی یک رنگ را اشتباهی بگیرد دیگر هیچگاه به خانه نخواهد رسید.

ناهار را گرم کرد و میز ِ کوچکِ آشپزخانه را با یک کاسه ماست و یک لیوان ِ شیشه ای از آب کمی رنگین کرد و با اینکه هیچ وقت تنهایی غذا از گلوی اش پایین نمی رفت راه به مکث و افسون ِ غصه نداد و غذا را کشید و مشغول ِ خوردن شد و در تمام ِ این مدت دل اش در آماس ِ همان اشتیاق ِ مواج از لمس ِ لحظه به لحظه ی کیفِ مبهم ِ غرق شدن در اقیانوس ِ این شهودِ بی انتها ورم می کرد و لحظه هایی می شد که تمام ِ هستی اش در برابر نگاه اش تا مرز ِ شکستن ِ سکوت می آمد و باز چون موجی که هیچ وقت به سنگی که روی ساحل نشانه کرده ای تا خیس شود نمی رسد به دامان ِ اقیانوس ِ وجود بازمی گشت.

کار که به شستن ِ ظرف ها رسید بی تاب شد و از این همه وقفه برای دل دادن به این جذبه ی تمام نشدنی چهره اش لحظه ای در هم رفت و به این فکر کرد که اگر قرار باشد تمام ِ زندگی اش را به این منوال بگذراند هیچگاه فرصتِ همبستر شدن با عشق را نخواهد داشت و مگر آدمیزاد چند سال عمر می کند که بخواهد هر روز اش این همه فرصت از دست برود. زود کار ِ شستن را تمام کرد و...

***

شاید برای خیلی از ما پیش آمده باشد که لحظه ای از شنیدن ِ ریتم ِ منظم و بی وقفه ی تیک تاکِ عقربه های ساعت یکهو گرفتار ِ دلهره ای غریب شده باشیم و احساس کرده باشیم که لحظه های عمرمان چقدر سریع می گذرند و می روند و ما همینطور عاجز و بی اراده تا خرخره در مردابِ رخوتی چسبناک فرو می رویم که فکر ِ ناتوانی مان در نجات و رهایی ازین منجلاب ذره ذره ی وجودمان را گرفتار ِ دلاشوبه و ترس می کند. احساس می کنیم تمنایی درون مان دوباره به فریاد آمده که یک عمر با پشتکار زیر ِ خروار ِ روزمرگی دفن اش کرده ایم. و چه بسا به همین خاطر باشد که به نقل ِ مضمون از آلبر کامو لحظه ای در تکاپوی سرسام آور ِ روزمرگی ناگهان نفس در گلوی مان گیر می کند و سر ِ جا خشک مان می زند و از خود می پرسیم که چی؟

بیائید کمی به پای لنگ و ریختِ نخراشیده ی این جمله دقت کنیم وقتی که از زبان ِ یکی از ما به ناله می گوید من زنده ام اما فقط همین! یا اینکه کسی در حالی که زنده است می گوید حوصله ام سر رفته و دل ام کمی شگفتی و هیجان می خواهد دل ام هوس ِ چیزی تازه کرده است! به راستی این کلماتِ تازگی شگفتی و هیجان از کجا می خواهند جان بگیرند؟

باز آلبرکامو به مضمون می گوید اگر همینطور به عقب بازگردیم می بینیم که به راستی تنها چیزی که هست همین شهود است و مابقی حرف است. اما اگر دقت کنیم می بینیم ما غالبا بر پایه ی همین حرف هاست که زندگی ِ خود را در اندیشه تصویر می کنیم و جز در مواردی که بسیار برای بیشتر ِ ما اندک پیش می آید توجهی به شهودی که تمام ِ حرف ها یا حقیقت ها یا تفسیرها یا تأویل ها از آن سرچشمه گرفته اند نداریم و در واقع آموخته های مان آنقدر عمیق در ذهن مان تثبیت شده اند که خیال کرده ایم به راستی راهی به حقیقت دارند و مگر حقیقت خود تأویلی میان ِ دیگر تأویل ها نیست؟

این روند وقتی به مرزی بحرانی می رسد تبدیل به دردِ سخت درمانی به نام مرض ِ روزمرگی می شود که نتیجه اش دراز شدن ِ عمر است تا آنجا که حتی اگر به غایت گشاد بازی کنیم هم باز وقت اضافه می آید و به ناچار آن را هم صرفِ زخم ِ زبان و تلخگویی به جان ِ زندگی می کنیم که چه و چه. وای که چه منظره ی وحشتناکی ست. بیشتر ازین تابِ تماشایش را ندارم.

نظرات 9 + ارسال نظر
از محمد به خیزران چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:27 ب.ظ

خیزران عزیز بعد از انتظاری طولانی این اولین کامنتی بود که در وبلاک من می گذارید پس روا ندیدم که آن را هنوز نوشته نشده به فصل گذشته ها بسپارم و برای همین آن را به عنوان اولین کامنت برای پست جدید درج کردم.

کامنت شما:

محمد عزیز را قربان وتصدق میروم
فضا ولحن خاص اینگونه نوشته هارا دوست دارم.هر لحظه از زندگی انسان دریکی ازعرصه های واقعیت وخیال(رویا)میگذرد.درحقیقت هستی آدمی بین واقعیت ورویا درنوسان است وقتی از واقعیت ها به ستوه می آئیم دنیائی به دنیای خود وصله میکنیم تا بلکم که در فضای باز تری نفس بکشیم ووقتی درکلاف سردرگم پندار-رویا وخیال راه به جائی نمیبریم به دنیای واقعیت برمیگردیم صاحبان استعداد درمقطع واقعیت وخیال هنر را می آفرینندبنابراین آنچه را مینویسی درک میکنم .به هرحال آینه هرچه باشداز نظر من بهترین نماد همان سطح مقطع واقعیت وخیال است شاید به همین دلیل باشد که درسمبل شناسی اینهمه مورد توجه قرار گرفته فکر نمیکنم دردنیای هنرورزی ودراین مورد خاص شعر کسی به اندازه ی بیدل اصفهانی به آینه پرداخته باشد شفیعی کدکنی اورا شاعر آینه ها میگوید آینه در اشعار صائب تبریزی هم که در زیبا ترین وخیال انگیز ترین سبک شعری یعنی هندی شعر سروده بسیار موردتوجه قرار گرفته.میدانی بگذار تمام حس وحال خودم را درمورد آینه برایت بی ریا بریزم روی دایره!به انگاره ی من اگر در خیال آینه را دفتر خاطراتی تصور کنیم که قابل تورق باشد آخرین وماندگار ترین تصویری که درآن میبینیم تصویر خودمان است واین به نظر من شگفت انگیز ترین خاصیت بی چون وچرای آینه است.مادرآینه به دنبال تغییر هویت خویشیم همان دستی که به موهایمان می کشیم تا آن را صاف کنیم همان میزان کردن کراواتمان جلو آینه نشان میدهد که هویت خودرا فضای تنگی برای هستی خود میبینیم میخواهیم از خود فراتر برویم ولی آینه بی رحمی سنگ دلانه ای دارد.شاید به همیندلیل باشد که درعرفان مارا به بهترین آینه یعنی آینه ی دل ارجاع میدهند
سالها دل طلب جام جم ازما میکرد
هرچه خودداشت زبیگانه تمنا میکرد
که حافظ میگوید شاید دلایلش بتواند عرایض من باشد.
ولی درwordingشماکلماتی وجوددارد که بسیار خیال انگیز است آینه-رویا و....واین بسیار درآفرینش اهمیت دارد کافیست درچنین شرایطی بانوی ناز خیال را از بند عقل سود جورها کنیم تا با چنین wordingقوی وغنی سرانجام بتوانیم خالق چیزی باشیم که بازتاب همه ی زیبائی هائی باشید که جهان سهم ما قرار داده
دوستت دارم
با احترام
--------------------------------------------------------------------------------
پاسخ:
خیزران عزیز و بی همتای من

اول از همه به خاطر این تاخیر، صمیمانه طلب بخشش می کنم می دانید راست اش عمدی در کار بود می خواستم اول جواب کامنت خودم را در خیزران ببینم بعد دوباره به سراغ این کامنت بیایم.

اگر روزی در خانه را بی خبر زدند و کاشف به عمل آمد که دوستی آمده ادعا می کند قرار است با شما به فتح دماوند برود مطمئن باشید که او در عزم اش راسخ است و برای از سر باز کردن اش نیاز به بهانه ای واقعا بزرگ دارید زیرا که برای آوردن رویایی ناب از دنیای خیال به واقعیت کمر همت بسته است.

نوشتید خیلی ها نوشته های توام من و شما را می خوانند و اگر هر کدام از آنها به قیمت پاسخ هایی که شما برای من می نویسید آگاه شود به هیچ وجه از شور و اشتیاقی که در نوشته های من جاری ست تعجب نمی کند. در همین کامنت و جوابی که برای کامنت اخیر ام نوشته اید درس ها و آموزه هایی می توان یافت که سالهای سال در هیچ کلاسی به آدم نمی آموزند.

در بعضی گفته ها سادگی آنچنان موج می زند که گاهی ما را از توجه کافی به آنها دور می کند چون هر کسی آنها را می خواند و فکر می کند (احساس می کند) که مطلب را فهمیده است و ساده از کنار اش عبور می کند. برای مثال همین آموزه که نوشتید از استادی گرفته اید که هیچ گاه یادمان نرود پدران ما روزگاری در غار می زیسته اند. امروز دانش و تجربه ی من به طرز تاسف آوری اندک است و اما با همین ناچیز این نقل را همراه با تفسیر شما دریایی از معرفت دیدم که شاید خیلی ها تا لحظه ی مرگ هم حرف حساب اش را نگیرند زیرا معتقدم ممکن نیست کسی چیزی را بفهمد و بعد در زندگی اش نتوان در هر گوشه و کناری سراغ آن آموخته را گرفت.

در تجربه ی کوتاه ام در زندگی دیده ام که آدم ها بیشتر گفته ها را همراه با گوینده اش می شنوند و می خوانند و میزان اثرگذاری و پذیرش هر عبارتی جدا از شخصی که خالق آن است نیست. کم پیش نیامده که در نوشته های انسان های بزرگ به این موضوع برخورده ام که آنها برای بیان خود به دنبال شنوندنگان نمی گردند و نه حتی به دنبال شاگردان بلکه به دنیال دوستان و همراهان می گردند که قبل از هر چیز میان آنها پیوند دوستی برقرار شود که به زبان تکنولوژی یک کانال ارتباطی ست که از هر نظر از سایر کانال ها برتر است هم پهنای باند بیشتری دارد و هم میزان حفظ صحت اطلاعات در حین انتقال بیش از همه تضمین می شود و هم اینکه این راه ارتباطی در مقابل نویز (هر آنکه چشم دیدن تکنولوژی های پیشرفته را ندارد یا از سواد استفاده از آنها بی بهره است) خارجی بسیار مقاوم است و من امروز بی نهایت خود را خوشبخت می دانم یا بهتر است (نازک) تر بنویسم که من امروز خوشبخت هستم که شما مرا دوست خود خطاب می کنید و این به معنی بهره مندی از یک کانال ارتباطی کمیاب در زمینه ی ارتباطات انسانی ست.

شما که خود نوشتید از دیدن حجم عظیم مطالبی که در مورد موضوعی خاص به آن برخوردید ترس برتان داشت و فکر کردید اگر چند بار هم فرصت عمر دوباره بگیرید باز هم نخواهید توانست به کسری از آن حجم عظیم هم احاطه پیدا کنید پس حتما این را هم می دانید که هر اشاره ی شما به مرجعی و هر سر نخی که در لابه لای کامنت های بی چون و چرا بی نظیر خود به من می بخشید تا چه اندازه بریا من غنیمت است تا جایی که میان تمام دین هایی که شما به گردن ام دارید این یکی از همه تلافی نکردنی تر است. مخصوصا در زمینه ی شعر که قبلا اعتراف کرده ام در آن بی بضاعتی ام هزار بار از نثر عریان تر است به طوری که می شود دنده های بیچاره را از صد قدمی روی تن اش شمرد و من اگر قرار باشد همینطور چشم بسته پا به این عرصه ی بی انتها بگذارم معلوم نیست سر از کدام ناکجا آبادی در خواهم آورد.

این پست دو هفته در بیابان تشنگی سوخت تا اینکه سرانجام جواب خود را گرفت خیزران عزیز تحلیل های شما یک ویژگی منحصر به فرد دارند و آن همه جانبه بودن آنها ست و این همه جانبه بودن بدون شک اثبات این است که شما دیری فانوس به دست به بسیاری از زاویه های انسان قدم گذاشته اید و این به کلام تان طنینی می دهد مثل موسیقی ای که آنقدر غنی ست که آدم درهای وجود اش را بی چون و چرا به روی آن می گشاید تا هر چه بیشتر از امواج روحنواز اش لذت ببرد. می شود با دستمایه ی همین قطعه بسیار به بحث های زیبا رسید و بسیار آموخت اگر..

این اصطلاح wording خیلی به من چسبید. دلیل اول علاقه ای ست که از کودکی به زبان انگلیسی دارم و دوم معنای وسیعی که می شود با ادای آن در کسری از ثانیه منتقل کرد و اما شما کلمات آینه و رویا را با نشان خیال انگیزی بسیار از پست من نشان می گیرید و کمتر از ۱۵ کلمه بعد می نویسید (بانوی ناز خیال). خودتان قضاوت کنید.

انصاف بدهید که برای این دو نوشته ی مست کننده ی شما می شود تا صبح نوشت و باز با دل راضی تن به خاتمه نداد پس این تمام را به هیچ وجه پایان قرائت من از این دو نوشته ی خود ندانید که تجربه ی تامل در کلمات شما را دارم و نمی گذارم به این مفتی کلاه سر ام برود.

...حتی شاگرد زرنگ ها هم وقتی برای جواب پس دادن به معلم پای تخته می روند لحن شان عوض می شود و گرفتار تکلف می شوند و این نه نشان تکبر که هویدا بازتاب تلاش اولیه ی شاگرد برای پا گذاشتن به میدان مردانه ی گفتگو ست در برابر معلم که در این مرحله برای شاگرد مظهر دانشمندی ست و تنها نیرویی که به آن نوجوان نحیف جرات چنین رودررویی ای را می دهد همین پیوند مقدس دوستی ست که با تدبیر درخشان معلم در وجود شاگرد جوانه زده و در جستجوی بالندگی ست.

یک سخن بی ریا به شما بدهکار ام بگذارید همین جا درین مورد بی حساب شویم خیزران عزیز این همه حرف را بر سر شاگرد و معلم کشاندم اما مقصود ام وجدانی جزین نبود که زبان ام لبریز از کلمات پر احساسی ست که دل ام می خواهد بگویم اما خردی ام مانع می شود و روراست بگویم از شما خجالت می کشم. من مخلص شما هستم و با جان شیرین شما را دو ست دارم.

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
هر چه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

با ادب و احترام و خلوص

خیزران جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:52 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

ممم
محمد عزیز را قربان وتصدق میروم
سه تا عذرخواهی بدهکارم
1-کامنت تورا وقتی دریافتم که فرصت پرئاختن به آن نبود که عازم کوه بودم
2-کامنت تو خصوصی بود ولی نظر به اینکه درآن مطلب مهمی بود تصمیم گرفتم آن مطلب را انتخاب ودر بخش عمومی به آن پاسخ دهم نظر به اینکه اینمطلب به یکی اززخدادهای ادبی وطن مربوط میشود حیفم آمد درمعرض دید دیگران قرار نگیسرد
3-کامنت شما مربوط به پست قبل بود ومن قصددارم آن را هم درپست قبل وهم درپست فعلی درمعرض دید همگان قرار دهم
به هر حال اول مطلب مهم کامنت شمارا اینجل میگذارم:


"...کتابی هست به نام حافظ به روایت کیارستمی که بعید می دانم از آن بی خبر باشید. باری یکهو دل ام هوای حافظ کرد و به سراغ کتاب..."

خوب کیارستمی در وطن به نسلی تعلق دارد که چون اخوان وشاملو وبسیاران دیگر
هنر خویش را به صورت آکادمیک نیاموخته بلکه آنچه هائی را که بدست آورده اند درسایه ی کار وزحمت شخصی بدست آورده اند ازین بابت این نسل بی جانشین باید مورد احترام باشند وهستنداین عزیزان با دست تهی قله های شامخی را را فتح کرده ودرصدرلیست ایستادهاند که بزرگترین مفاخر عصرما ایستاده اند.
باری کیارستمی یک مینیمالیست موفق ایرانیست شعار مکتی مینیمالیسمThe less the moreاست(یعنی هرچه کمتر غنی تر)اینان معتقدند که باید با کمترین امکانات کارهای بزرگ ارائه داد ومیبینیم کیارستمی دراین کاردرایران وجهان موفق است فیلم کلاس اولی ها ویا طعم گیلاس یا هر کار دیگر او گویای این حقیقت انکار ناپذیر است.اینهارا نوشتم که بدانی برای او نظیرش چه ارزش واحترامی قائلم.ولی چندی پیش او دسته گلی به آب داد که راستش را بخواهی دلم را به درد آورد درسا است که به حافظ چون بسیارانی از مفاخر ما جفا شده ولی این بار حافظ رفته بود زیر ساطور مینسمالکاری کیارستمی .
بد تر اینکه خرمشاهی یکی دیگر ازمفاخر ما مقدمه ای به حافظ کیارستمی نوشته بود البته برای کارکشتگان روشن است که اگرچه خرمشاهی به ظاهر کاراورا تائید کرده وگفته کار او (یکنوع قابگیری)است ولی درعمق او هم از کار او دلگیر بوده.کیارستمی دریک
مصاحبه ی مطبوعاتی گند کاررا بیشتر درآورد وگفت حافظ را تکهنویسی کرده ام تا مردم آنهارا برای هم اس ام اس بزنند بدتر اینکه کیارستمی همین کاررا هم با سعدی کرده.
باری این دلتنگی را از کیارستمی داشتم وچیزکی نوشتم که دربعضی از مطبوعات ووبلاگها وحتی خیزران بنویسم ونوشتم ولی یکباره باخبر شدم که استاد گرانمایه ورندم داریوش آشوری تیغ تیز نقد کشید وبی رودربایستی اتک وپتک کیارستمی را به باد داد
ونهایتا نتیجه اش این بود که
ای مگس عرصه ی سیمرغ نه جولانگه توست
چیزی که من هم به محمودک قرشمال ومینای سلیطه ی منتظراللف بامداد از نوع اخوان ثالثی اش گفتم.
نقد داریوش آشوری در لینک ملکوت استاد گرانمایه ام داریوش آشوری هست میتوانی آنرا گیر بیاوری وبخوانی خوانمدنی ولذت ببری بردنی
از اینکه چنین امر مهمی زا با من درمیان گذاشتی خوشحالمچه خیلی دلم میخواست نظرم را درین مورد نوشته باشم
دوستت دارم دوست داشتنی

خیزران عزیز و بزرگوار ام

آن موقع که کامنت را برای شما می گذاشتم این موضوع در ذهن ام بود که شما قرار بوده روز جمعه به یک کوهنوردی سنگین بروید و وقتی کامت را ارسال کردم لحظه ای لب گزیدم که کاش می نوشتم دغدغه ی جواب دادن به آن را نداشته باشید. پس لااقل عذرخواهی اول را من به شما بدهکار ام. به جای دو مورد بعد هم فکر می کنم من دو تشکر به شما بدهکارم.

شما تنها یک چیز به من بدهکار بودید و آن اختصاص دادن یک هزارم ثانیه ای بود که از شما طلب کرده بودم. شریک شدن در لحظه هایی که در کوه از سر گذرانده اید غنیمتی ست. ای کاش نشانی هم از من در هوای مفتوحات شما به جا مانده باشد.

آشنایی من با این کتاب اینطور بود که دوستی آن را از دوستی دیگر هدیه گرفته بود و من قبل از اینکه خود کتاب را ببینم سر و صدایی را که به همراه خو.د آورده بود شنیدم. اظهار نظرها تند بود و بیشتر مخالف.
درین موضوع تردیدی ندارم که برای من به عنوان کسی که مقدمه ی آقای خرمشاهی را بر کتاب آقای کیارستمی می خواند نمی توان هیچ امتیازی قائل شد اما صادقانه می گویم که با اینکه قبل از خواندن مقدمه هیچ اشاره ای به آن نشنیده بودم و به دنبال محتوایی از پیش دانسته نمی گشتم، بعد از خواندن مقدمه تلخی دهان ویراستار را در تمام متن و زبان کنایه را در کلماتی از آن لمس کردم. و این دریافت در آن لحظه شخصی بود و من حتی نمی دانستم که (گویی که حالا هم به مرجع شما می دانم) آیا آقای خرمشاهی واقعا چنین نظری داشته اند یا نه.

هر وقت با موضوعی برخورد می کنم که نمی دانم در برابر آن باید چه موضعی اتخاذ کنم، متوجه می شوم که دانش ام در باره ی آن موضوع ناکافی ست. در مورد دیوان حافظ هم همین قضیه است. من نه سوادی در شعر دارم و نه اینکه به درستی می دانم دیوان حافظ در پیکر زندگی مردم ایران و حتی جهان چه نقشی بازی می کند که بعد بتوانم با شناخت مناسبت ها در مورد دستکاری آقای کیارستمی در آن بر اساس اثری که بر آن مناسبات می گذارد قضاوت کنم. درین مورد حتما به نقد استاد آشوری که محبت ایشان از طریق ترجمه های پاکیزه شان از آثار نیچه در دل ام افتاده مراجعه می کنم.

اما تا قبل از خواندن کامنت شما هرگز این اظهار نظر آقای کیارستمی را در مورد انگیزه ی کاری که انجام داده اند نشنیده بودم. با خواندن ان به یاد مطلبی افتادم که باز بعید می دانم شما در مورد اش مطالعه ی گسترده ای نداشته باشید.

در اسطوره های مربوط به شکار در میان سرخپوستان دشت های امریکا، حیوان اصلی یا بزرگ حیوان بوفالو بود. در آینن هایی که مربوط به شکار می شدند پیش از آنکه شکارچی به شکار برود بالای یک تپه تصویر شکاری را که می خواسته بکشد می کشیده و این تپه در موقعیتی قرار داشته که هنگام طلوع آفتاب اولین پرتوها به راس آن می رسیده و بعد از رسیدن پرتوهای نور به تصویر شکار، شکارچی پیکان اش را به آن می زده و بعد به همراه اندک همراهان اش به شکار می رفته اند و پیکان باید به همان جایی می خورده که هنگام طلوع به تصویر خورده بوده. دیگر اینکه سرخپوستان بوفالو و سایر حیوانات و حتی درختان و سنگ ها و همه چیز را با ضمیر (تو) به جای (آن) خطاب می کرده اند. متخصصان امر بر این عقیده اند که تصویرهای بوفالوی کشیده شده بر دیوار غارها در واقع آن محل را به نوعی معبد تبدیل می کرده که مراسم آیینی خاصی برای عبور پسران از کودکی به بزرگسالی انجام می شده. و در نهایت این غارها را شکل کهن کلیسا و معبد دانسته اند. در این میان این موضوع برای منجالب بود که بوفالو تا چه اندازه در جهان بینی یک سرخپوست و در همانهنگ کردن او با قبیله و در مرحله ی بعد با جهانی که در آن می زیسته نقش مهمی داشته. بعد یکهو شکارچیان سفید پوست با تفنگ های مرگبار خود به این سرزمین ها هجوم آوردند و قتل عام وسیعی به راه انداختند که بازتاب اش دامنه ای گسترده پیدا کرد و امروز نقاشی ها فیلم ها و خلاصه آثار فراوانی در ارتباط با آن فاجعه باقی مانده است.
آنها هیچ چیز از جایگاه بوفالو در زندگی مردمان آن دشت ها نمی دانستند. برای آن شکارچیان بوفالو تنها به معنی پوست و پولی که از آن عایدشان می شد بود.

فکر می کنم اظهار نظر آقای کیارستمی در مورد س ام اس کردن اشعار حافظ چیزی مشابه همین تکه تکه کردن بدن بوفالوها به دست شکارچیان سفید پوست باشد. البته به هیچ وجه قصد انطباق جزء به جزء قطعات این دو مسئله را ندارم. نه آقای کیارستمی با حافظ بیگانه اند و نه من ناچیز آن ام که روایت ایشان از اشعار حافظ را به نقد بگذارم. اما با شما همرای ام که چنین اظهار نظری در آوردن گند قضیه است.

خیزران عزیز نمی دانم تا کجا پا را از گلیم خود درازتر کردم اما شما ترکه ی خیزرانی خود را از من دریغ نکنید که این تنها راه شفای هوایی هاست.

خیزران عزیز شما را با جان و دل دوست دارم.

با ادب و احترام

وحید شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 03:05 ب.ظ http://cdonline.info/webmasters

سلام دوست عزیز خرسندم به اطلاع برسانم سیستم کلیکی شرکت ما راه اندازی شد

در همین ابتدای کار 3 وب سایت بزرگ ایرانی همکاری خود را با ما اغاز کردند

1.www.cmesle.com

مرجع دانلود فیلم و بازی

2.www.pclord.ir

مرجع دانلود اهنگ عاشقانه

3.www.dir-link.com
بزرگترین وب دایرکتوری وب سایت ها

شما نیز با پیوستن به جمع ما کسب درامد کنید

در صورت داشتن هر گونه سوال با ای دی زیر تماس بگیرید

info_cdonline

ادرس سیستم کلیکی ما

www.cdonline.info/webmasters

نسترن شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:00 ب.ظ

در محاصره واقعیت های روزمره ٬ انسان اسیر سردرگمی و تنگناست. گوئی که چشم بینایش را گرفته اند و دیگر جستجو برای رهایی و رسیدن به کمال برایش معنایی ندارد.
ادمی برای تحقق رویاهایش تلاش نمی کند چرا که نمی خواهد با واقعیت حیات روبرو شود.
برای یافتن دریچه رهایی٬ خطر نمی کنیم که مبادا به لب پرتگاه برسیم.
ولی برای نپوسیدن باید تازه شد و برای تازه شدن باید عوض شد. کمال و پیمودن پله های کمال است که عوضمان می کند.
هر چند که پیمودن این راه خطرکردن است و اشنا شدن با حیرت...اما این حیرت خود راز است.جرقه هایی است در ظلمات .

نسترن عزیز سلام


تو راست می گویی که گرفتار آمدن در تنگنای روزمرگی رایج است. نوشتی که (انسان) در محاصره ی روزمرگی ست و من با تکیه بر این نوشتم رایج است. اما قبول ندارم که بیرون آمدن ازین منجلاب تا به آنجا دست نیافتنی ست که رهایی را برای انسان بی معنا کند. یافتن مسیری که در آن با جذبه ی زنده بودن و مشارکت در هستی همدم و همراه می شویم دست آوردی ست که خیلی ها به آن رسیده اند. توصیف حالات و به یک معنا حقیقتی که هر یک در زندگی با این جذبه لمس می کنند هم تنها برای کسانی ممکن است که خود تجربه ای از آن داشته باشند. روزی قدم به راهی می گذاری که بعد از آن همیشه احساس می کنی شعله ای به ارامی در درون ات می سوزد و گرم ات می کند. اتفاق ها رنگی دیگر می گیرند و روابط شگفت انگیزی میان شان پدیدار می شود که مانوس شدن با آن این باور شاید خرافی را در آدم زنده می کند که پا در مسیری گذاشته که از پیش برای او آماده شده بوده و همیشه گشایش ها در لحظه هایی که هیچ انتظار نمی رود رخ می دهند. خطوطی که در نیمه ی دوم کامنت ات نوشتی به من ثابت می کند که خود ات با این حرف ها مانوسی.
شاید یکی از دلایلی که انسان ها امروز در شهر های بزرگ در زندگی به بی معنایی و تضاد با خواست های خود می رسند این باشد که آنها دیگر در دنیایی زندگی می کنند که همه چیز اش ساخته بشر است. تصور کن که در گذشته انسان در محیط زندگی خود با هستی ای روبرو بود که خودش خالق آن نبود و نوعی احساس مشارکت با دنیای پیرامون خود احساس می کرد و البته احساس پیوندی عمیق. اما مگر می شود با یک برج بتونی چند ده طبقه یا خیابنی از آسفالت احساس پیوند کرد؟ در کلان شهرها درست عکس این اتفاق می افتد و انسان با محیط پیرامون خود احساس بیگانگی می کند. او آسمان را فراموش کرده و زمین را با بتون و آسفالت پوشانده. من به هیچ وجه نظریه ی بازگشت به طبیعت را تبلیغ نمی کنم اما فکر می کنم حفظ رابطه با طبیعت تا حد زیادی می تواند از گرفتار آمدن درین تنگنا که گفتی ما را دور کند.

با ادب و احترام

خیزران دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 02:33 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


سلام محمد
بابا کجائی؟؟؟؟
دوست دارم

سلام خیزران عزیزم

چاکرم

خدمت رسیدم و کامنت هم گذاشتم. منتظر جوابم.

دوستتان دارم با جان و دل

نسترن سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:47 ق.ظ

دلم گرفته است از این پشت بام های قیر اندود
کجاست شهری که ندارد هیچ بام و دیواری

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

دوست ات دارم

بهار شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 03:04 ب.ظ http://paezsard.blogfa.com

سلام...
[گل]

بهار عزیز سلام

به تو تبریک می گویم به خاطر این روزها که بوی نام تو را دارند. امیدوار ام هر جا هستی خوش و خرم باشی. می بخشی مدتی ست که خدمت نرسیده ام و ازین بابت شرمنده ی شما هستم. به همین زودی می آیم. از صمیم قلب از دیدن کامنت کوتاه اما تمام و کمال ات خوشحال شدم. ممنون ام.

با ادب و احترام

نسترن دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:23 ب.ظ

آنقدر خیانت و نفرت و پوچی در توده مردم میانه حال انباشته است که می تواند هر ارتشی رایک روزه مسلح کند بوکوفسکی فقید می گفت....امشب اینجا نشسته ام و فکر می کنم...بازگشته امو راستی همیشه در این لحظه های زوال ، ذهنت چه روشن می شود...و روحت چه سرشار ، برای سرودن ، برای شاعری!هرروز برایم تکرار می کنی که من شاعر باشم بهتر است و من فیلسوف نیستم سیاستمدار هم نیستم مرگ را نمی فهمم جنگ را هم قتل عام کودکان و فریادهای زنان را که دیگر هرگز!بیهودگی این لحظه های تکراری ... تهوع...من ، تنها منم پر از تردید و پر از شعر و پر از سرخابی ها و آبی هایی که به خاکستری می مانند

گاهی این معنا از کله ام می گذرد که شاید ایراد از مرغ وحشی خیال آدم هاست. وقتی به کارنامه ی خود و پدران خود نگاه می کنم، آنقدر خون و نفرت و خیانت و جنایت می بینم که مثل آب خوردن می توانم آزاده گی ها را به حساب اتفاقات نادر و باورنکردنی بگذار ام. چرا کامو سقوط را برای تمام انسان ها محتوم می داند؟ در ابتدای پست آخر ام اشاره ام به همین موضوع بود. به این وسوسه ای که در بال های پرنده ی خیال آدم می جنبد و او را وادار به پرواز تا قله های بلند می کند و بعد سقوط...
ذهن ات چه روشن می شود و روح ات چه سرشار...

نیچه می نویسد ارزش روح هر انسان به میزان حقیقتی ست که آن روح تاب تحمل اش را دارد.
به راستی انسان تا کجا جرات رویارویی و روراست بودن با خود اش را دارد؟ در عرصه ی تجربه های ناچیز خود ام بارها به این موضوع برخورده ام. می خواهمی تن به امیال ات بدهی؟ می خواهی با خود ات روراست باشی؟ نمی خواهی به خود ات دروغ بگویی؟ اما آیا به راستی جرات این همه را داری؟ می دانی میل ات به کجاها می تواند بکشد؟
می خواهی با خود ات بجنگی؟ می خواهی تا می توانی اوج بگیری؟ می خواهی ناتوانی و رنجوری تن ات را نادیده بگیری؟ می خواهی در قله ی انسان بایستی؟ پس مواظب سقوط باش...

نسترن عزیز ام، اعتراف می کنم که من به امید همین بلندپروازی های جان ام زنده ام و امیدوار. ولی یاد این جمله ی فاینمن می افتم:

the first principle is that you must not fool yourself, and you are the easiest person to fool.

روان شناسان محدوده ی "من" انسان را مربع کوچکی در دایره ی روح می دانند که با مرکز هم فاصله ی زیادی دارد. بیش از نیمی از وجود ما در محدوده ی ناخودآگاه است. و ما همیشه تنها به بخش کوچکی از خودآگاه مان سلطه داریم. پادشاهی پرمخاطره ای ست. هر روز باید در قصر خود در اضطراب دیدن چهره ای تازه و غریبه، بر دسته های تخت خود چنگ بزنی.
نیچه تهوع را فریب می داند و خواست های دیگری را در پس آن جستجو می کند.

با ادب و احترام

خیزران دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:09 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


محمد عزیز سلام
کجائی؟؟؟
بابا خبری!!!؟؟؟
احوالی!!!
نگرانم
بااحترام

خیزران عزیز سلام و هزار سلام

من مخلص شما هستم. چشم. حتما خدمت می رسم و بهانه ای برای غیبت می آورم

دوست تان دارم.
با ادب و احترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد