لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

نامیرا

 

سلیمان گفت: چیز تازه ای بر زمین نیست.

همان گونه که افلاطون نیز چنین پنداشته بود،

که همه یِ دانایی ها چیزی نبود مگر یادآوری؛

سلیمان نیز حکمِ خود را داده، هر تازه ای نیست مگر از یاد رفته ای.

فرانسیس بیکن: رساله ها، پنجاه و هشتم

*** 

بورخس در بخشی از داستانِ کوتاهی به نامِ «نامیرا»، سرگذشتِ مارکو فلامینیو روفو، صاحبِ کرسیِ نظامیِ یکی از لژیون هایِ روم را، که دست به جستجویِ شهرِ نامیرایان می زند، از زبانِ خودِ روفو نقل می کند. او و دویست سرباز، به همراهیِ مزدورانی که ادعایِ بلدیِ راه را دارند، از شهرِ آرسینوئه پا به صحرایِ آتشین می گذارند. از سرزمینِ غارنشیان می گذرند که مار می بلعند و از کاربردِ کلام بی بهره اند. از سرزمینِ گارامانته ها که زن هایِ اشتراکی دارند و تغذیه شان از شیرِ درنده است. از سرزمینِ آئوگیل ها که فقط دوزخ را می پرستند. اما سرانجام پس از جستجویِ طولانی و بی فرجام، نافرمانی ها و فرارها آغاز می شود. روفو در سرکوبیِ آن ها تردید نمی کند و در نتیجه، عده ای از طاغیان دسیسه یِ مرگ اش را می چینند. او با چند سربازی که هنوز به او وفادار مانده اند می گریزد. اما بینِ دیوبادهایِ ماسه و شبِ درندشت، آن ها را از دست می دهد. در بیابان از فرطِ تشنگی دچارِ هذیان می شود و سرانجام، خود را طاقباز و در بند، در مغاکِ سنگیِ مستطیلی می یابد. به بیرون می خمد و در پایِ کوه، جویبارِ ناپاکی را می بیند. ناگهان متوجه می شود که می تواند حصارِ شهرِ نامیرایان را ببیند. در کوهستان و دره، صدتایی مغاک، شبیهِ مالِ خود اش، می بیند که مردانی برهنه، خاکستری پوست، با ریشِ وحشیِ رها، از آن ها سر بیرون کرده اند. سخن نمی گویند و مار می خورند. خود را به سمتِ جویبار پرتاب می کند و سر در آب، همچو جانوران رفعِ عطش می کند. آدم نمایان نه برایِ نجات یاری اش می دهند، نه برایِ مرگ. سرانجام خود اش با تکه سنگِ تیزی دست هایش را باز می کند و پس از چند روز دریوزگی به خوردنِ مار، به سمتِ حصارِ شهر راه می افتد. داستانِ داخل شدنِ او به شهر، سردرگمی اش در هزار تویی هولناک، و آن چه در آن جا می بیند، طولانی و مأیوس کننده است. ابتدا به این نتیجه می رسد که: «این بنا دست-کارِ خدایان است». پس از کشفِ غرفه هایِ خالی از سکنه اش، گفته اش را تصحیح می کند: «خدایانی که آن را بنا نهاده اند، مرده اند». به غرابتِ آن توجه می کند و می گوید: «خدایانی که آن را بنا نهاده اند، دیوانه بوده اند».

سرانجام با خود می اندیشد: «این شهر چنان هول انگیز است که موجودیت و دوامِ محض اش هم، با این که در دلِ صحرائی نهانی ست، گذشته و آینده را می آلاید و به نوعی کائنات رابه مخاطره می اندازد. تا زمانی که می پاید، هیچ موجودی در جهان، ارزشمند یا سعادتمند نتواند بود».

هنگامِ ورود به شهر، یکی از مردانِ قبیله با او تا پایِ حصارِ شهر آمد و او پس از بازگشت، مرد را باز می یابد. می کوشد به او کلماتی را بیاموزد، اما او کوچک ترین عکس العملی از خود نشان نمی دهد. ناتوانی و فلاکتِ آدم نما، او را به یادِ آرگوس، سگِ اولیس در اودیسه یِ هومر می اندازد و ازین رو، این نام را رویِ او می گذارد. روزها همچنان یکی پس از دیگری می میرند. و او در میانِ قبیله سرگردان است. تا این که روزی باران می بارد و روفو و مردانِ قبیله خود را به آغوشِ آن می سپارند. روفو آرگوس را می بیند که به فلک خیره شده و زوزه می کشد و بر صورت اش رشته هایِ باریکی جاری اند. او را با فریاد صدا می زند و در نهایتِ تعجب، از او این گونه پاسخ می شنود. «آرگوس، سگِ اولیس. این سگِ وانهاده در گُه».

واقعیت این گونه است: آدم نما هایِ غار نشین، نامیرایان بودند. جویبارِ آبِ ماسه آلود، رودخانه ی آبِ نامیرا کننده. شهرِ نامیرایان را نه قرن پیش، نامیرایان از صفحه ی روزگار محو کرده، و با بقایایِ آن در همان محل، شهرِ بی معنایی بر افراشته بودند که روفو آن را در نوردیده بود. این بنا مرحله ای را نشان می دهد که در آن، با حکم به این که هر کاری باطل است، مصمم شدند تا در ذهن زندگی کنند. در تفکرِ محض. ساختارِ خود را برپا کرده بودند و رفته بودند در غارها اقامت گزیده بودند. مستغرق در جذبه، کم و بیش اعتنایی به عالمِ طبیعت نداشتند...

***

موضوعِ عمرِ طولانی و جاودانه شدن، حدأقل تا صده هایِ اخیر، یکی از مسائلِ موردِ توجهِ عمیقِ بشر بوده است و به طرزی همه جانبه، تأثیری شگرف در تاریخِ زندگی او گذاشته است. اما وقتی به دقت به تمامِ نتایجِ نامیرایی می اندیشیم، در می یابیم که اگر در برابرِ رودِ نامیرایی قرار بگیریم، باید قبل از نوشیدن از آبِ آن، کمی تأمل کنیم. مرگ، زندگی و انسان ها را ارزشمند تر می کند. به لحظه ها قیمت می دهد. تجربه هایی را منحصر به فرد و خاطراتی را تکرار ناپذیر می کند. اگر کمی در ذهنِ خود زندگی را بدونِ مرگ تصور کنید، به نتایجِ جالبی می رسید. من به تولد و مرگ فکر کردم. و به گذشتِ زمان رسیدم. به هستی نگاه کردم و این تولد و مرگ را در تمامِ آن بازیافتم. همه چیز در قالبِ زمان در حالِ تحول است. در واقع جهانِ بی مرگ، جهانی بی زمان را نوید می دهد. که در آن گذشته و حال و آینده در هم می آمیزند. بعد به این فکر کردم که هستی، از اول این گونه که حالا هست نبوده است. و در آینده هم این طور نخواهد ماند. پس اگر زمان را حذف کنیم، دیگر تحولی هم نخواهد بود. این یعنی از بین رفتنِ تفاوت ها. یعنی جهانی بدونِ تنوع. اگر همچنان جلو برویم، می بینیم که هستی بدونِ زمان، ماهیتی ابتدایی خواهد شد که هیچ ترکیبی در آن نمی تواند وجود داشته باشد. کمی در بیانِ منظور ام با مشکل مواجه ام. اما در نهایت می خواهم به این نتیجه برسم که حذفِ مرگ از زندگی، در واقع نفیِ خودِ زندگی ست. زندگی، آن گونه که ما می شناسیم و از آن لذت می بریم. تا جایی که مرگ را به این خاطر که ما را از آن محروم می کند، زشت و هولناک می دانیم. زندگی در زمان...

***

در نقلِ داستانِ نامیرا، بسیار از خودِ متن استفاده کردم و حتی، از آوردنِ عینِ عبارت ها هم دریغ نکردم. دلیل اش زیبایی و شایستگیِ مثال زدنیِ آن بود که هر عبارتِ دیگری را بی رنگ می کرد. این کار به نظر ام تا جایی بوده که دیگر نسبت دادنِ متن به من، نوعی دزدیِ ادبی محسوب می شد. به هر حال گفتنِ این موضوع را لازم دیدم.

نظرات 17 + ارسال نظر
نسترن جمعه 10 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:51 ب.ظ

آسمان آبی تر آب آبی تر..


من در ایوان ام

رعنا سر حوض

رخت می شوید

برگها میریزد

....

مادرم صبحی می گفت:

موسم دلگیریست.



....

..

من به او گفتم زندگی سیبی ست..گاز باید زد با پوست

نسترن عزیز و شاعرم سلام
حالت که خوبه؟

شعر را که خواندم به یاد این ضرب المثل افتادم که می گه: آش با جاش.

موضوع دیگری که برایم جالب بود این است که تو هم مانند نمونه های بسار دیگر و از جمله خودم٬ گذار زندگی را در فصل پاییز خیال می کنی. نمی دانم چه رازی پشت این هوا٬ که تنها با صفت پاییزی قابل توصیف است٬ پشت این همه برگ ریزان رنگارنگ٬ پشت باران و باد و آسمان ابری نهفته است٬ که این همه در طول تاریخ٬ تحسین انسان را برانگیخته است. بهار عارفان٬ پادشاه فصل ها...

به این مسئله فکر می کنم که: آیا می توان برای هستی٬ خارج از زمان بودگی اش٬ و خارج از معنا هایی انسانی٬ باز هم معنای دیگری قائل شد؟ آیا انسان قادر به درک آن معنای احتمالی خواهد بود؟ آیا ما اساسا می دانیم حقیقت معنا چیست؟ وقتی آن را به کار می بریم در جستجوی چه می گردیم؟ معنا چیست؟

کمی بی ربط بود ولی دوست داشتم این سوال ها را از تو بپرسم.

همیشه لبریز از زندگی باشی.
با ادب احترام و محبت بی پایان

نسترن جمعه 10 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:42 ب.ظ

«حقیقت» مسئله اصلی قرن 21 است به قول نیچه حقیقت ، به گونه‌ای ، جدایی بین سایه و اصل است .۱:حقیقت در مقام علم و معنای علمی ( و اشاره نیچه به اینکه اگر هنر نبود، ما همه از حقیقت، مرده بودیم)
۲:سویه‌ی «حقیقت نمادین»
۳:حقیقت به عنوان تفاوت میان امر نمادین و امر واقعی ؛ یعنی گونه‌ای شکاف موجود در امر نمادین و معناها و ارزش‌های سنتی رایج شکافی که اجازه می‌دهد که امر واقعی (که ورای معناها و نمادهاست) ظاهر بشود. اینجا دیگر حقیقت ، خود‍ْ این امر واقعی نیست ، بلکه (بقول زوپان‌چیچ) درباره‌ی آن‌ است
با این وصف حقیقت معنا برایم پیچیده می شود ..
نمیدانم حقیقت پشت پاییز چیست..

نسترن خوبم سلام

ازین که به پرسش هایی که نوشتم اندیشیدی سپاسگذارم. در مورد حقیقت٬ اشاره ی من به حقیقت هستی بود. که صد البته پرسشی بنیادین است و قرار نیست جوابی هم داشته باشد. اگر به یاد داشته باشی در گذشته در مورد اهمیت پرسش در برابر پاسخی که به آن می دهیم٬ صحبت کرده بودیم. پاسخ ها تنها ازین نظر مهم اند که راه گشای افق های جدید پرسش گری اند. راستش را بخواهی مدتی طول کشید تا توانستم از زاویه دید تو به تقسیم بندی که کرده بودی نگاه کنم. و بیشتر این که در آخر هم نتوانستم حق خوانندگی را به جا بیاورم. فکر می کنم باید در آینده بیشتر با هم حرف بزنیم. از استادی آموختم که بزرگ اند انسان هایی که قادر اند بگویند نمیدانم. تو این جرات را داشتی. این بزرگی تو را می رساند.

از این که خلوت من را شایسته ی حضور اندیشه ی خود ات می دانی بی نهایت از تو سپاسگذارم. همیشه زنده و شاد باشی.

با ادب و احترام و عشق

نارنگی جمعه 10 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:06 ب.ظ

من فقط پاسختو می خوام ببینم .... :دی

من انسانم:

گذرگاهی صعب است زندگی٬ تنگابی در تلاطم و در جوش.
ایمان٬ یکی چشم بند است. دیواری در برابر بینش.
به خیره مگو که ایمان کوه را به جنبش در می آورد
من کوه بی جان نیستم٬ انسان ام من.

سنگ مقدس در این جهان بسیار است
صیقل خورده به بوسه های لبان خشکیده از عطش
ایمان به جسم بی جان روح می بخشد٬ لیکن
من جسم بی جان نیستم٬ انسانی زنده ام من.

من نابینایی آدمیان را دیده ام
و توفیدن گردباد را بر عرصه ی پیکار٬
من آسمان را دیده ام
و آدمیان را سرگردان به مهی دودگونه فرو پوشیده٬
مرا به ایمان٬ ایمان نیست
اگر اندوهگین ات می کند٬ بگو اندوهگین ام
حقیقت را بگو٬ نه لابه کن نه ستایش.
تنها به تو ایمان دارم ای وفاداری به قرن و به انسان!

توان تحمل ات ار هست٬ شکوه مکن.
به پرسش اگر پاسخ می گویی٬ پاسخی در خور بگوی.
در برابر رگبار گلوله اگر می ایستی٬ مردانه بایست
که پیام ایمان و وفا جز این نیست!

سروده ی ایلیا ارنبورگ (۱۹۶۷-۱۸۹۱)
ترجمه ی احمد شاملو

مینا شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام و درود

خیلی جالب بود. مخصوصا جمله فرانسیس بیکن و داستان بورخس.
همینطور تحلیلی که خودتون در آخر متن داشتید خلاصه اینکه یک پست کامل و زیبا و تاثیرگذار.
اوایل داستانو که میخوندم رفتم توی فضای رمان ؛ کوری؛
و جاهایی که مردم برای بقا دست به هرکاری میزنند.

به هر حال ارزش مرگ و زندگی را متاسفانه همه آدمها نمی فهمند و نخواهند فهمید تا وقتی که به سراغشون بیاد.

پی بردن به نقش مرگ در زندگی - به نظر من ارزش خیلی بزرگیه.

از حضورتون ممنونم
می روم که داستان پایینیو بخونم.
سربلند باشی

مینای عزیز سلام
نمی دانی که وقتی نوشته های دوستان را می بینم و می خوانم چقدر ذوق می کنم. از خود ام می پرسم زندگی بدون دوستی ارزش امتحان کردن اش را دارد؟

ازین که پست را جالب یافته ای بی نهایت خوشحال ام. مینای عزیز٬ این داستان متعلق به مجموعه داستانی ست به اسم الف. نوشت ی خورخه لویس بورخس. ترجمه مترجمی با اسم فامیل طاهر نوکنده. من که از خواندن تمام داستان هایش کیفور شدم. پیشنهاد می کنم که کتاب را گیر بیاوری و بخوانی. چیز حیفی ست.

چقدر خوب گفتی. امروز دوستی از من پرسید که اگر مردم به فرض محال تا لحظه ی مرگ هیچ نوع آگاهی ای از این حقیقت نداشتند چه می شد؟ گفتم که همین طور می شد که الان هست. واقعا هم وقتی دقت می کنی می بینی که بیشتر آدم ها مرگ را جدی نمی گیرند. یا آن را خیلی از خود دور می بینند. انسا های کمی هستند که مرگ را هر لحظه در پشت لحظه ی بعدی در کمین می بینند. ازین رو هر لحظه را با چنان عشقی در آغوش می گیرند که انگار لحظه ی آخر است. خیلی ه هم در وسط این طیف هستند. مثل خود من. اگر می توانستم از صمیم قلب ارزش هر لحظه را درک کنم٬ چه می شد!
در پستی گه گذاشتم می خواستم بگویم که من نمی توانم زندگی را بدون مرگ بخواهم. به قول معروف آش با جاش. انگار که انکار مرگ مستلزم انکار زندگی ست.

اصلا مرگ خیلی هم خوب است. فکر کن من جاودانه شوم. خدا می داند چند سال باید به من بگذرد تا با تمام لجبازی ام٬ بتوانم عقیده ای نو را در کله ام که پر از زندگی در گدشته است فرو کنم. خوب بهتر نیست که من بمیرم تا آیندگان بیایند؟ آن ها راه را از پایان من آغاز می کنند. باید تلاش کنم تا هر چه بیشتر در فرصتی که دارم زندگی را به پیش برم.

از این که این خانه را با حضور روشن ات لبریز از زندگی کردی ممنونم.

با ادب احترام و محبت بی پایان

محمود شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:47 ب.ظ

تاکنون بارها سرفراز حضورت شده ام و شرمنده ام از اینکه به قصد تلافی هم که شده نتوانسته ام به دیدنت بیایم. داستانت را خواندم. و بر این عقیده ام که اگر در صده های گذشته و از دیرباز حتی، انسانها در پی گوهر حیات جاودانه بوده اند در روزگار ما دیگر کسی به جاودانه و یا حتی طولانی زیستن کمتر اهمیت میدهد. به هیچ وجه قصدم مخالفت با نوشته شما نیست؛ بلکه تاکید میکنم که داستانی که شما انتخاب کرده اید مضمونی خوب و قابل توجه دارد. اما فقط داستان است و در داستان. این سکه روی دیگری هم دارد آن رهایی هر چه زودتر از اسارت دنیاست." ای خوش آن روز کزین منزل ویران بروم" و یا " ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت" و " گر آمدنم به خود بدی نامدمی" و امثال اینها خود نشانیست بر اینکه "مرگ هم چیز بدی نیست". باری از همه این حرفها گذشته، زندگیتان مستدام باد.

محمود عزیز سلام

خیلی وقت بود که دل ام در اشتیاق آمدن ات بی تابی می کرد. اما انتظار هر چه طولانی ترشود٬ به سر آمدن اش لذت بخش تر می شود. قدر این لحظه را می دانم و از تو به خاطرآمدن ات بی نهایت سپاسگذار ام.

باتو کاملا موافق ام. اتفاقا در داستان نامیرا هم منظور نویسنده همین بود. تا جایی که روفو پس از چند صده نامیرایی٬ سرانجام روزی اتفاقی از چشمه ای می نوشد و ناگهان دست اش در حادثه ای زخم می شود و می فهمد که دوباره میرا شده و خوشحال می شود.

من هم در نوشته ای که در ادامه گذاشته بودم٬ می خواستم به این نتیجه برسم که مرگ نه تنها هولناک نیست٬ بلکه جزئی لازم و جدایی ناپذیر از زندگی ست.

محمود عزیز گفتی ای مرگ بیا که این زندگی ما را کشت. دروغ چرا که حرف ات به دل ام نشست. امروز دوستی در موبایل صحنه ای به من نشان داد که هنوز هم تلخی اش در جان ام مانده. وقتی به این همه وحشی گری که انسان٬ من٬ ما٬ تا به امروز مرتکب شده ایم فکر می کنم٬ از خودم خجالت می کشم. بعضی وقت ها آدم یادش می رود. بعضی وقتها هم باور اش نمی شود که این همه فاجعه واقعا در کارنامه اش باشند.

خوب است که این ها را همیشه مانند سوزش یک سیلی در صورت خود احساس کنیم . بالاخره پس چه کسی باید همت کند؟ خودمانیم و خودمان. باید آستین بالا زد.

محمود عزیز. ازین که دوست کوچک خود را شایسته ی قدم هایت دانستی٬ بی نهایت از تو سپاسگذارم. شرمندگی قالب صورت مرد بزرگی چون تو نیست. تو را همیشه سربلند و خندان می خواهم.

با ادب احترام و محبت بی پایان

نیلوفر شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:54 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

سلام محمد عزیز
خوبی؟
اول عذر خواهی میکنتم که دیر اومدم یه کم
بعد هم ممنونم از حضورت قشنگت

داستانی زیبایی بود استفاده کردم از پستت

نوشته ی اول پست از فرانکسیس بیکن هم زیبا بود
همه ی ادمها خواهان عمر طولانی هستند و در اولین کلام شاید از زندگی ابدی استقبال کنند اما یه کم که در باره اش فکر کنیم میبینیم که اونجوری هم زندگی بی معنی میشه و لذت خودشو از دست میده و یکنواخت میشه
تازه همه ی این خستگی از یکنواختی زندگی رو در صورتی در نظر میگیریم که زندگیه خوبی داشته باشیم
اگر این زندگی با رنج و ناراحتی و بدختی باشه که دیگه هیچ!!!
اونجوری ظلم ظالم و رنج مظلوم بی پایان میشه و وقتی بهش فکر میکنم میبینم خیلی عذاب آوره
امیدوارم هر قدری که میتونیم عمر کنیم بتونیم مفید باشیمو موجب آزار کسی نشیمو درست استفاده کنیم ازین فرصت زیستن

شاد باشی و سلامت

نیلوفر عزیز سلام

زنده ام و خوب ام و خوشحال از داشتن دوستی چون تو

من همیشه چشمام به راهه که دوستان از راه برسن. باور کن که حتی انتظارشم قشنگه٬ پر از کیفه. خوش اومدی دوست من.

ازین که از پست خوشت اومده بی نهایت خوشحالم. مطمئن باش که من از حضور تو هزار بار بیشتر بهره مند می شم.
چقدر خوب نگاه کردی. موافق ام. فکر کن اگه زندگی با رنج باشه که حتما هم هست چی میشه؟ اونوقت مرگ به جای جاودانگی میشه آرزو. بهش فکر می کنم خندم می گیره. فکرشو بکن. خیلی جالب میشه. مرگ میشه آرزو.

درسته. مهم اینه که چطوری زندگی می کنیم. چقدر قدر زندگی رو می دونیم. حالا نگاه کن. خوب معلومه که خیلیا قدر زندگی رو نمی دونن. مثلا یکیش من. باور کن که خیلی کم قدرشو دونستم. هی خودمو با دور و اطراف خودم می سنجم و فکر می کنم وضع ام خوبه. ولی صادق که باشم می بینم هنوز به زور تازه اول راهم. حالا فکر کن من بخوام تا ابد بمونم. ذهن من پر از زندگی شده. دیگه نمی تونم مثل اول تازه باشم. خب من باید بمیرم که یکی دیگه بیاد از من جلو بزنه دیگه. اگه مرگ نباشه که هیتلر نمی میره. تصور کن. خیلی از آدما تو هر دوره ای زندگی کردن که دیگه چیزی برای ریختن تو لحظه ها نداشتن. خب اونا باید برن که یکی جاشونو بگیره دیگه.

برای خودم و همه ی آدما آرزو می کنم که قدر زنده گی رو بیشتر بدونیم. آرزو می کنم که بفهمیم که ما هم یه روز واقعا حقمونه که بمیریم. اگه عاشق زندگی باشیم٬ باید برای بهتر شدن زنده گی٬ به موقع ش مرگ خودمونم از صمیم قلب بخوایم.

معلوم بود که چقدر از نوشتن برای تو لذت می بردم؟ همیشه شاد و لبریز از زندگی باشی

با ادب احترام و محبت بی پایان

نیلوفر شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:59 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

خودم این شعر مشیری رو خیلی دوست دارم
امیدوارم خوشت بیاد

چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید

نیلوفر عزیز

کاش این شعر را زودتر به من می دادی تا با نام خود ات و به افتخار خود ات به جای پست ام می گذاشتم. هر چه می خواستم با زبان بی زبانی بگویم٬ این شعر با زبانی شیرین و روان گفته است.

به درازای شعر نگاه کردم و به دست های مهربان تو که آن را بیت بیت و حرف حرف برای من نوشتی. مگر می شود سپاس این همه بزرگی را به جا آورد؟ از دوستی با تو احساس خوشبختی می کنم.

نیلوفر عزیز٬ شعر ات را با دست خود ام در دفتری که به همین منظور از دوستی هدیه گرفته ام می نویسم. ازین بهتر نمی شود. دفتر و شعر و شوق همه از لطف بی شائبه ی دوستان فراهم است. این لحظه ها غنیمت اند. در این روزگار سخت گیر٬ خوشبختی بزرگی نصیبم شده.

تو هنر محبت را می دانی و این کار هر کسی نیست. ازین که مرا شایسته ی این محبت دانستی بی نهایت خوشحال و سپاسگذارم.

با نهایت ادب و احترام و دوستی

خیزران یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 03:16 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

محمد عزیز سلام
حتما مرا به خاطذ تاخیرم میبخشید.شرح وتفسیربسیارجالب شما از کتاب نامیرای بورخس را از ابتدا تا ژایان خواندم نخست اسنکه درچنین مواردی استناد به بخش های مهم کتاب درکارادبی بسار موجه است.
ثانیا این نسترن خانم را واجد فضیلت وفرزانگی یافتم خوشحال میشوم اگربرایشان امگان پذیرباشددرخیزران درخدمتشان باشیموازنطراتشان استفاده کنیم.
به انگاره ی من نسترن خانم دردومورددرک خودشان را از کتاب نامیرای بورخس وتفسیر شما بیان کرده اند باراول با استناد به همان گاززدن به سیب سهراب وارفرموده اند که اگرمرگ نبودزندگی چیزی کم داشت بنابراین بهتر است خودمان را به آنچه طبیعت دراختیارمان قرارداده زندگی کنیم وبرای دست یابی به چیزی(جاودانگی)که دست کم تا به حال امکان تحققش را نداریم خودرا رنج ندهیم ازین مهمتر به نظر من با توجه به آنچه از نیچه به فرمایشاتشان اضافه کرده طرح جاودانگی بشر تنها در هنر امکان ژذیر است که البته از همه ی ژانرهای مختلف هنری ادبیات درین عرصه از توانبیشتری برخورداراست یکبار دیگر همگفتم که روزی ژروست کفته بود که تنها درادبیات امکانهمه چیز وجوددارد بنابراین بشر چه بخواهیموچه نخواهیم آرزومند جاودانگیست وبرای تحقق آن تلاش هم کرده ومیکند ما نمیدانیم که آینده چه درآستین دارد ولی درعرصه ی علم محض نمیتوانیم اینراه را به روی انسانها بسته داریمکه هیچگاه امکان عمر جاوید وجود نخواهد داشت.همانطور که علاقه به پرواز جز امال دست نایافتنی بوده به هر حال برآورده شدن یا نشدن نیاز بشر به جاودانگی در هنر وفلسفه وعلم دیدگاههای متفاوتی را به روی ما باز میکند که میشود ژیرامون هریک از آنها سخن گفت البته آنچه مادر این میان عرض کنیمچیزی به گفته یانوشته ی آنها که حد اقا از عهد رنسانس تا کنون گفته اند چیزی برای اضافه کردن نداریم
بسیار لذت بردم برایت سعادت آرزو میکنم
دوستتدارم
باادب احترام ومحبت بیکران

خیزران عزیز سلام

شما را دوست دارم چون هر بار که می آیید از راهی دگر می آیید و همیشه تازه اید.

۱- در مورد موجه بودن کارم با صداقت تمام تردید داشتم و ازین رو خودم را به نوشتن آن قطعه ملزوم دیدم. حالا با تایید شما خیالم راحت شد. باز هم اشاره و توجه بی شائبه ی شما را سپاس می گویم.
۲- نسترن دوست صمیمی من است. اگر راستش را بخواهید او خیلی وقت است که با نام خیزران آشناست. چشم حتما او را خبر می کنم که بیاید و کامنت شما را بخواند.
۳- خیزران عزیز حقا که بی نظیری. کامنت نسترن را یک بار دیگر خواندم و این بار آن را زیبا و عمیق دیدم. حسرتم ازین است که نتوانسته ام حق اشتیاقی را که نسترن برای نوشتن آن مایه گذاشته است به جا بیاورم. حتما او را خبر می کنم تا بیاید و این کامنت را بخواند.
۴- من از شما این قدر یاد می گیرم که فرصت بازگو کردن اش دست نمی دهد. خیزران عزیز این جا می گویم که از شما بسیار می آموزم.

حضور شما همیشه نوید زنده گی ست. از صمیم جان دوست تان می دارم. همیشه شاد و سلامت باشید

با ادب احترام و محبت بی پایان

نارنگی یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:29 ق.ظ

پاسخت بی نظیر بود...واقعا بی نظیر. کمک بزرگی کردی به من..دوست همیشگی

دوست عزیز و بزرگ خودم. می دانی حالا که برای ات می نوسیم به چه می اندیشم؟ به این که تو در بی نهایت فاصله هایی. پشت بی نهایت دیوار. پشت زمان و مکان. و من این جا٬ در تنهایی خود ام دل ام برای دوستان ام تنگ است. می دانی که دل تنگی چیست؟ دل تنگی بهای سنگین دوست داشتن است. برای همین است که دوست داشتن سخت است. خلاصه که قلبم به هوای فرداست. به هوای درنوردیدن فاصله ها و گذشتن از بی نهایت دیوار ها. غوطه ور شدن در جریان اصیل زندگی و رسیدن به آستان آشنای دوست. بگو ببینم ای آشنای دور من: آیا هنوز آن لبخند زیبا را بر چهره داری؟ به یاد داری که روزی بهشت را در گرمای دستان مان آفریدیم؟ در پیاده روی آن خیابان پر هیاهو؟ میان آن همه چراغ قرمز و چهار راه؟ من به تو گفتم: به اطراف ات نگاه کن. آدم ها را ببین. آن ها نمی دانند که من و تو الان پادشاه جهان ایم... به یاد داری؟

امضا: محمد
با ادب احترام و دوستی بی پایان

شبنمکده یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:33 ق.ظ http://www.abaei.persianblog.ir

سلام دوست عزیزم
مردی کنار جاده ، عصا زیر چانه چرت ...
او را کسی نزاده ، عصا زیر چانه چرت ...
بـا چشمهای مـشکی و با گیسوی سـپـیـد
پیر نجیب زاده عصا زیر چانه چرت ...
باران وگل ، سوار و پیاده ، چگونه است ؟
یک عمر ایستاده ، عصا زیر چانه چرت ...
شاید به خواب رفته ببیند که بعد مرگ
گویند مرد ساده ، عصا زیر چانه چرت ...
از خاندان پاک سلیمان پادشاه است
یـا عارفی فتاده ، عصا زیر چانه چرت ...
رفتم کنار او ، به همان شکل ، بعد از آن
دو ، سه ، ردیف ، تا ده ، عصا زیر چانه چرت ...
هر یک برای مردم خود ، شعر می سرود
در وصف حال جاده ، عصا ، زیر چانه ، چرت ...

شبنمکده ی عزیز
سلام. هر چه تلاش می کنم خوشحالی ام از آمدن تو را به کلمه در آورم نمی توانم. تو شاعری. حتما از حال و هوای شعرهای ناتمام با خبری. از رد پای طولانی بیت ها٬ که هیچ وقت به آخرشان نمی رسی. پس از عمری که به امید انتها به دنبال شان رفته ای٬ سرانجام روزی از خود می پرسی: آیا به راستی رسیدن پایان را می خواهی؟ حالا که مست راه پیمایی های طولانی و پر خاطره با رد پاهایی؟ و برای لحظه ای کوتاه و گم٬ که محکوم به ناگفته ماندن است٬ به این می اندیشی که... آرام تر بروی.

شعر ات را بارها خواندم. حالا چند کلمه می نویسم و باز در نگاه کردن به آن غرق می شوم. مصرع ها را از وسط می خوانم. کلمات را تک به تک و اتفاقی می خوانم. اگر بدانی در این سه خط چند لحظه مکث پنهان شده! دل ام می خواهد به نگاه تو برسم. نگاهی که مردی را کنار جاده می دید. با عصایی زیر چانه و با چشمان مشکی و موی سفید. به باران و گل٬ به رهگذران. به تکیه دادن به عصا. به چرتی خاموش. به لحظه ی پریدن پرنده ی خیال از آشیانه. آن جا که به دنبال خیال پیرمرد٬ به آن سوی مرگ پرید. به این که نوشتی «رفتم کنار او». و این جا پرنده ی خیالم از پرواز تا آسمان خیال تو بازماند. تنها احساس کردم که تصویری در انعکاس دو آینه ی رو در رو٬ بی نهایت بار تکرار شد.

عصا زیر چانه چرت...

ازین که دوست کوچک خودت را لایق حضورت دانستی٬ بی نهایت سپاسگذرم. همیشه شاد و سلامت باشی.

با ادب احترام و محبت بی پایان

حبیبی یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:42 ق.ظ http://http://hooshng.blogfa.com/

سلام

دورجهان درنگ ندارد شتاب کن ...

دوست عزیزم
سلام

لحظه ها را مانند جویباری زلال از زندگی می بینم که بی درنگ از مقابل من می گذرد. دستانم را پیمانه می کنم تا از آن بهره مند شوم. اما دستانم قبل از این که مجال یابم آن ها را بالا بیاورم٬ از تندی جریان خالی می شوند و باز دوباره پر می شوند.

یک بار دیگر لطف و بزرگواریتان را سپاس می گویم

با ادب و احترام

حبیبی یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:49 ق.ظ http://http://hooshng.blogfa.com/

خوشحالم که به وب شما که نگاه جدی به ادبیات دارین اومدم
ماراهم بی خبر نذارین

حبیبی عزیز
دوست خوبم سلام.

گفته ی شما نشان از بزرگواری و لطف سرشارتان دارد. برخورداری از حضور شما برای من خوشحالی و سعادتی بزرگ است. گنج عظیمی که من از آن بهره مند ام٬ دوستان عزیزی هستند که قلبم همیشه به هوای آن ها می تپد. حضور شما این گنجینه را باشکوه تر و ارزش مند تر می کند. حتما به سراغ شما خواهم آمد.

با ادب احترام و محبت بی پایان

خیزران یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:18 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

محمد عزیزم
سلام
تاخیرمرا درجواب به کامنتت به حساب ارادتم به خودت بگذار
وآن را امری فوق دوستی تصورکن سرفرصت به آن جواب میدهم ومطمئن که ازآنمی آموزم
دوستت دارم
باادب واحترام
راستی نسترن برای سیزیف کامنت گذاشته بود من آ» را برای اینکه حمل به بی ادبی نشود همدر ژست سیزیف وهمدرژست گل حسرت تائید کردم
دوستت دارم
باادب واحترام

خیزران عزیز
سلام
علاقه من به شما در زمان نمی گنجد. گرمای دوستی با شما را در هوای تمام لحظه هایم احساس می کنم. شما بزرگواری را در حق من تمام کرده اید

من هم شما را با تمام وجود دوست می دارم. پرباری حضور شما به لحظه هایم رنگی تازه بخشیده اند. شما دوست همیشگی من اید.

کامنت نسترن را هم خواندم. حتی یک لحظه از آن تصویری را که ساخته بود در خیال هم ندیده بودم. برایم سرشار از تازگی بود. از شما هم به خاطر لطف سرشارتان سپاسگذارم. خیزران عزیز حالا که یک بار دیگر در کامنت شما نگاهم به کلمه ی حسرت افتاد٬ فهمیدم که تا آخر عمرم درک ام ازین کلمه تغییر کرده است. و همین طور در مورد کلمه ی سیزیف. این برایم بی نهایت لذت بخش و شورانگیز است. انگار در ظرفی هر روز چیزی تازه بریزی.

خیزران عزیز هنوز دل ام می خواهد بگویم: امروز دوستی برایم از چرچیل می گفت. این که چقدر تشنه ی قدرت بوده است. می گفت او خاطرات اش را هر روز می نوشته و سرانجام آن ها را به صورت کتاب چاپ کرده است. می گفت در بخشی از آن خاطره ی دیداری با استالین را نوشته. گفته که امروز با گاو پیر ملاقات کردم. گفته احساس می کردم در برابر او همچو خری هستم که مدام ار ار می کند. خود اش را در مقابل او کوچک و جقجقه وار احساس می کرده.

خیزران خوبم٬ هوس تعریف کرده بودم. یک بار دیگر ازین که بزرگواری کردید و برایم کامنت گذاشتید تشکر می کنم. از صمیم دل دوستت دارم.

با ادب احترام و دوستی بی پایان

هوشنگ حبیبی دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:52 ب.ظ http://http://hooshng.blogfa.com/

سلام دوست من

قبل ازهرچیز بابت لینک ممنونم
ازمطالب وبه ویژه نثر روان شما لذت بردم
لطفا بروز شدین ما را بی خبر نذارین
بازهم به ما سر بزنید

هوشنگ حبیبی عزیز
سلام

برای من مایه ی خوشبختی ست که مرد بزرگی چون شما را در کنار خود می بینم. از نظر لطفی که در مورد کامنت من دارید سپاسگذارم.

به روی چشم. حتما برای عرض ادب و ارادت خدمت خواهم رسید.

با ادب احترام و محبت بی پایان

خیزران دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:57 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

محمد عزیز
با شرمندگی مجددازتاخیر در جواب به کامنت شما خوشبختانه فرصتی دست داد وبه آن جواب دادم
دوستت دارم
باادب احترامومحبت بیکران

خیزران عزیز سلام

بزرگواری و لطف و محبت بی دریغ شما وجود مرا لبریز می کند. همین حالا می روم و با اشتیاق ان را می خوانم.

از صمیم قلب دوست تان دارم. بی نهایت از لطف و توجه شما سپاسگذارم.

شاد و سلامت باشید
ارادتمند و دوست کوچک شما
محمد

خیزران دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:59 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

در
ضمن کامنتی
ازآقای حبیبی داشتم که متاسفانه نتوانستم به آدرسی کهنوشته بودند مراجعه کنم صفحه ی وبلاگشان بالا نمی آمد
اگر امکان دارد ارادت مرا خدمت ایشان ابلاغ فرمائید
دوستت دارم

به روی چشم. همین حالا می روم. باعث افتخار من است
دوست تان دارم
دوست تان دارم

با ادب احترام و محبت بی پایان

حبیبی سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:07 ب.ظ http://http://www.hooshng.blogfa.com/

سلام محمد عزیز
این همه دغده ی دوست داشتنی شما را ستایش می کنم.بابت لطف و محبت شما هم سپاسگذارم
ماکه باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند....

دوست عزیز سلام
شما بزرگ اید و با محبت. باعث افتخار من بود که قاصد پیغام دوستی دو بزرگ مرد بودم.

شما دوست عزیز و فرزانه ی من اید. کلام تان گواه بزرگواری شماست.
دوست تان دارم.
همیشه شاد و سلامت باشید
با ادب و احترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد