لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

به یاد مادر بزرگ

  

 

این روزها دوباره شکاف میان باش و ای کاش زیر پای ام، در یک قدمی نگاه درمانده ام دهان باز می کند. به یاد خاطرات کودکی مادربزرگ ام می افتم که قبل از مرگ، از لابه لای گذشته ی رو به انقراض اش با سرپنجه های پیز زنی مکتب ندیده، بیرون می کشید و برای من که هنوز نشست ِ گرد و غبار تاریخ را روی تن ِ تر و تازه ام احساس نمی کردم تعریف می کرد. انگار وقتی چهارپایی تلف می شده و گوشت اش حرام می شده، حیوان بیچاره را بیرون از قلعه، پای دیوار رها می کرده اند تا نیمه شب طعمه ی کفتارها، شغال ها یا شاید گرگ های بیابان بشود. این را نمی توانم با اطمینان بگویم. اما به هر رو پاسی از شب که می گذشته صدای زوزه و ناله ی حیوانات درنده و گرسنه کم کم  به گوش می رسیده و این به معنای آغاز نمایشی لبریز از هیجان بوده که هر از گاهی آن دختر کم سن و سال، به همراه همبازی های ساده دل تر از خود اش از بالای دیوار بلند قلعه، شاید زیر روشنایی مهتاب به تماشا می نشسته و بعد حتما تا چند روز احساس کیفی عمیق و مرموز را در خلال کار بی پایان روز زیر پوست خود احساس می کرده و با یادآوری برق نگاه دریده ی جانوران بی خانمان به استواری دیوارهای قطور قلعه شک می کرده است. برای من که ماجرا را از زبان مادربزرگ ام از پس گذشت سالیان دراز در دنیایی که با دنیای کودکی آن پیرزن زنده دل فاصله ای سنجش ناپذیر داشت می شنیدم، تصور کشاکشی که تا هنگام سحر میان جانوران گرسنه ی بیابان و سگ های نگهبان در می گرفته، سگ هایی که انگار هر کدام به تنهایی حریف چند گرگ می شده اند، دارای تاثیری چنان عمیق و ماندگار بود که هنوز هم می توانم به آسانی در تب و تاب و التهاب احساس آن پسربچه ی خیالباف به هنگام شنیدن خاطرات دور و دلربای مادربزرگ سن دیده اش که با وجود شیرین کاری های مرگ در گوشه و کنار زندگی خود هنوز با اشتیاقی مثال زدنی در وسواس ها و شهوت های زندگی شرکت می کرد، شریک شوم. دزدان برای تصاحب طعمه ی باد آورده با احتیاطی که مثل دیواری سست و رو به ویرانی، هجوم شهوت و بی تابی برای دریدن لاشه را در پس خود به سختی نگاه می داشته، به سمت بوی گوشت رو به فساد کشیده می شده اند و هر قدم که به هدف نزدیک تر می شده اند تحمل جانب احتیاط برای شان سخت تر می شده و وقتی اولین دندان را در گوشت لذیذ طعمه ی خود فرو می کرده اند حالت جنون به آن ها دست می داده و با نیرویی که بر اثر چشیدن طعم خون دو چندان شده بوده، شروع به کشیدن لاشه می کرده اند. اما سگ ها به زودی متوجه آن ها می شده و برای تار و مار کردن لشکر یاغیان دست به کار می شده اند. برای همین شکارچیان، غرولندکنان پا به فرار می گذاشته اند و آنقدر در افق دور می گریخته اند که دیگر به چشم نیایند و سگ ها از تعقیب آن ها منصرف بشوند. اما بعد دوباره همان چشم های براق و همان ناله های دردناک و همان جنب و جوش های دیوانه وار از سر گرفته می شده و لاشه در هر بار تلاش چند ده قدم از دیوار قلعه دورتر می شده. و این همیشه دزدان بوده اند که عاقبت پیروز میدان می شده اند و مزد همت بلند خود را برای به چنگ آوردن جسد حیوان بیچاره می گرفته اند.

حالا هر وقت نگاه ام به این شکاف باریک می افتد به یاد جنازه ای می افتم که قدم به قدم از دیوار قلعه دور می شد و علی رغم مقاومت سگ های قوی و تیز دندان سرانجام نصیب شکارچیان گرسنه ی بیابان می شد. کاش همت من برای پر کردن این شکاف کوچک به اندازه ی شغال ها و کفتارها برای تصاحب لاشه ی سنگین آن مرده خر بود.

نظرات 7 + ارسال نظر
مهدی جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:03 ب.ظ http://www.30o.ir

سلام،
سال نو را به شما تبریک می گم... بلاگ خیلی، خیلی جالبی دارید.
اگر دوست داری از امکانات بیشتری استفاده کنید، از تکنولوژی روز در بلاگ خود بهره برید و آن را به سایت تبدیل کنید، به سایت زیر مراجعه کنید.
http://www.30o.ir
این سایت به غیر از امکانات پایه، امکاناتی از قبیل نظرسنجی برای مطالب، ارزیابی مطالب، عضویت برای سایت خویش، گالری تصاویر، آپلود فایل، ایجاد شناسنامه برای کاربران، صندوق پیام در به مانند GMail برای ارتباط بین کاربران، شمارنده‌ای در قدرت GoogleAnalytics و انجمن گفتگو را به رایگان در اختیار شما قرار می‌دهد.
از اینکه یک بار از این سیستم استفاده می‌کنید، ممنون.
موفق باشی...

بهار شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 01:22 ب.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام...
حرفی برای ابراز نیست چرا که نوشته تان گویای هنروذوق سرشارتان است...
ممنون از حضور پرمهرت در وبلاگم///

بهار عزیز سلام

شما حضورتان خوداش یک دنیا حرف گفتنی و شنیدنی ست. البته بهره مند بودن از نظر لطف دوستان موهبتی لذت بخش و بزرگ است. اما اما هر کس اگر منصف باشد به خوبی از عمق ناتوانی خود با خبر است. من که عددی نیستم. بزرگان تاریخ سرشان را از خجالت پایین می گرفتند. نه اینکه تواضع به خرج می داده اند. نه واقعا از کار خود راضی نبوده اند و هزار ایراد در کار خود می دیده اند که چون از چشم دیگران پنهان می مانده آن ها به حساب فروتنی می گذاشته اند. با این اوصاف برای من حتی حرف زدن در مورد بی بضاعتی های ام هم بی چشم و رویی به حساب می آید.
باری به هر حال خوشحالم که از گرمای حضور پر مهر شما بهره مند ام.
با ادب و احترام

خیزران شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:44 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

محمد عزیز
درودهای گرم مرابپذیر
همین اول گفته باشم که دوستت دارم
بابا بی خیال تا همین جا هم بزرگترین بزرگواری را درزحقم کرده ای
باید سه چهار تا مثل من دنبال فرمانهای تو باشد
شمارا دوست دارم واز محبتی که به من داری ممنونم
باری همه چیز فدای سرت این کامنت خصوصی هم نیست
تنها عرضی که باتقی میماند اینست
که اگر صبر کنم آیا تی یازده یاتی دوازده به بازار می آید یا نه؟
ودیگر اینکه دوربینی بهتر از تی ده دربازار هست وقیمتشس چقدر است واصولا او ترجیح میدهد که کدام دوربین حدود ژانصدتومان خریسده شود؟
البت البت اگر هرکدام ازین کارها بخواهد برای شما درد سر ایجاد کند اصلا بی خیلش بشو چون اواخر بهار قصددارم خودم به تهران بیایم
دوستت دارمن همانطور که نسترن بانورا دوست دارم
خیال تخت من مخلص تو هستم
باادب واحترام

خیزران عزیز سلام

جای شما همیشه اینجا خالی ست.
دل من تنگ شما و لوح خیال ام تشنه ی خطی از حضور گرم شماست.
خجالت ام می دهید. برای من اینجا و آنجا در حق شما معنا ندارد. مهم شاد بودن دل شما از من است. اینطوری دل من هم شاد است. شادتر از شما شاید حتی.
در مورد تی ۱۱ قبلا هم عرض کردم که خیلی وقت است تولید اش متوقف شده. اگر تی ۱۰ پیدا بشود این یکی نمی شود.
حتما می دانید که تعداد دوربین هایی که بعد ازین مدل به بازار آمده اند از شماره خارج است. آنقدر هم تنوع وجود دارد مه هر نوع سلیقه ای را راضی کند. خوشبختانه قیمت دوربین مدتی ست پایین آمده و با قیمت پیشنهادی شما می شود بهترین مدل هایی را که نیاز شما را تمام و کمال برآورده کند خریداری کرد. حتی حتی این مبلغ زیاد هم هست. به هر حال من با مشورت بانوی متخصص مان از سیصد تومان تا پانصد تومان مدل هایی را انتخاب می کنیم و نام و نشان و قیمت شان را برای شما می فرستیم. فقط نمی دانم آیا هنوز هم باید کارمان را محدود به سونی بکنیم یا نه؟
من هم شما را از صمیم دل دوست دارم. نسترن بانو هم پیوسته جویای احوال شماست و سلام می رساند.
به قول رئیس مخلصتم.
با ادب و احترام

خیزران یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:48 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


درودهای گرم مرا شما ونسترن بانو بپذیرید
برایتان روزگارخوشی آرزو میکنم
درین مورد بهتراست ریش وقیچی را بدم به دست شما هرچه را پیشنهاد کردید مشخصاتش را روانه کنید خودم پی گیر میشوم

میخواهم چیزآبرو منتدی باشد حالا سونی وغیر سونی ندارد چیزی باشد که به دست گرفتنش بیرزد البته زیبائی ظاهری شرط است جان من خودت را زیاد درگیر موضوع نکن واین اموررا اگرهم لطف میکنی بگذاربصورت تفریحی انجام بگیرد
رئیس سلام میرساند وبه او ایشون
مخلصتم

خیزران عزیز

شما هم درودهای گرم و بی پایان من و نسترن را پذیرا باشید
ما هم همیشه برای شما آرزوی شادکامی بی حد و حصر داریم.

به روی چشم. خیال تان آسوده باشد.

حتما چیز آبرومند و پدرمادر داری به شما معرفی می کنم. باور کنید این کار مرا و نسترن را متحمل هیچ رنج و ملالی نمی کند. بنده تنها می خواستم مطمئن باشید که کار سرسری گرفته نمی شود. خیال تان از هر بابتی آسوده باشد.

سلام مرا و نسترن را هم به رئیس برسانید.

ما بیشتر

خیزران یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

با سلام مجدد
این وقت روز
فرصتی دست داده استثنائی که درست حسابی وقت گذاشتم برای پست جدیدت
رک وصاف وروشن:
دست مریزاد
همیشه وهمیشه به این فکرکرده ام که وقایع گذشته ای که امکان ثبتشان نبوده چقدر محال است بعدترفکرکردم اگر درین مورد غلوم کمک شایانی بکنند عنر نقش بزرگتری را بازی میکنند
خوشحالم که میبینم شما باتوانائی درخور توانسته اید چنان واقعه ی مرده ایرا جان ببخشید

انصافا دست مریزاد

چنین پستی ستودنیست

باادب واحترام

خیزران عزیز سلام

برای من مایه ی خوشحالی خارج از وصف است که شما نیم نگاهی به پست داشته اید.

هنوز طنین کلام شما در سراچه ی خیال ام زنده است که گفتید از بابت افکار درخشانی که هیچ وقت فرصت ثبت شان دست نداده و بعدا از دست رفته اند حسرت می خورید. راست اش هنوز هم با آن گفته ی شما کاملا موافق ام. اما گاهی که سرچشمه ی شوق در وجود ادمی طغیان می کند می شود ته مانده ای از گذشته ی از دست رفته را باز زنده کرد و برای خود در لوح محفوظ نگه داشت. اشاره های دقیق و عمیق شما به افکار نازکی که بیان شان کار بسیار مشکلی ست همیشه مرا به وجد می آورد. این بار هم مثل همیشه.

راست اش را بخواهید درین مواقع همیشه مشکل بی بضاعتی در خزانه ی واژگان گریبان ام را می گیرد و برای همین کم پیش می آید نتیجه ی کار بتواند آینه ی درخوری برای اشتیاقی که باعث اش بوده بشود. اما تایید و تشویق شما دلگرمی بسیار بزرگی ست که مرا برای ادامه راه هزار بار دلگرم تر می کند. یک دنیا ممنون و سپاسگذار ام.

از صمیم قلب دوست تان دارم.
دو کامنت و هر دو از خیزران. خودتان تصور کنید که چه شادی بزرگی از خواندن و پاسخ نوشتن بر آن ها نصیب دوست و هوادار کوچک تان شده است.

با ادب و احترام

خیزران سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:02 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


حالا که از کامنت های ما اینهمه کیف میکنید کاری ندارد
اینهم یه کامنت تا روده بربشوید

نَه مَشو

گل ِنازوم به چمن وا نَه مَشو

سوته جانوم به تماشا نَه مَشو

مَده پیغوموم که اینا قصس

تاتونَه نینَه دلوم وانَه مَشو

زفل رَواکو اگه دل مِبَری

مُغرتا شو نَه وینه جانَه مشو

میخواهند اشعارات قضنفررا مثل اشعارات ناصرمازندرانی به کلیپ تبدیل کنند
لینک وبلاک وزین وپرخنده ی کدورا اینجا هم بگذار
بد نمیبینی
دوستت دارم
هوارتا.............................................

جان من فدای تو که این همه روشنی جان منی

هان فاش بگویم من به نسیمی از کوی تو می شکفم. دل ام دست آخر پر ماند از جهل جفاکاران تو آنی که تا ته دانایی ام جز دانایی ات را به خیال راه نداده ام. مگر گذاشتی که جزین کنم؟ اما اما اما ای جان جانان بگو می دانی تا کجا پیمانه کش شراب مستانه ی محفل مستان تو ام؟ بگو باد صبا نوید پیمانه ای دیگر بدهد که به قیمت جان خریدار گوشه ای از بهشت آستان تو ام.

لینک را هم اضافه کردم
من تا ده بیشتر شمردن نمی دانم اما شما را هزارتا دوست دارم
کم است

بهار چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:52 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام....

داشتم به داشتن مادربزرگ وگرمی دستهاش رو لمس کردند به صدای دلنشینش گوش سپردند فکر می کردم.....

آدم توی حکمت های خدا می مونه از اینکه یک عمر دستهای نازنین عزیزهات رو ازت دریغ کردن از اینکه روزهای دلتنگی شانه هائی نداشته باشی که آرومت کنه ....

ببخشید این روزها دلتنگم و کمی ناآرام.....

موفق باشی....

بهار عزیز سلام

هر چند در هر خانه ای را که بزنی زخم ناسور و دردناک غمی را می توانی در گوشه ای ببینی که جاخوش کرده و هر از گاهی از لابه لای خنده ها دزدکی خودی نشان می دهد. اما اما هیچ کس درد انسانی را آن طور که خود اش در تنهایی می فهمد نمی تواند درک کند. ازین منظر شاید غصه ی کودکی برای گم کردن عروسک کوچک اش در دل او بزرگتر از درد و رنج هزاره ها برای دیگری باشد.

آرزو می کنم که هر چه زودتر دوباره خنده را بر لب های خود بنشانید.
عمر کوتاه است
با ادب و احترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد