لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

رویای خاموش

                                 

شب بود، اما خیال اش هنوز دست از سرِ آن کوچه باغِ خیس و ابری بر نمی داشت. انتظار هر لحظه سخت تر می شد و نگاهِ پیرمرد که حالا فقط عینکِ ته استکانی اش را به یاد می آورد، به نیمرخ اش خیره شد و گفت: 

 

-         - آخرش رویِ اسمِ هر کس تویِ دفترِ کل یک خطِ قرمز می کشن 

 

هر چه تلاش کرد نتوانست آسمانِ خاکستری را بدونِ بخارِ سنگینی که با هر نفس منظره یِ دلگیرِ درختانِ لخت را می پوشاند به یاد آورد. به جانِ دنیا غر زده بود که: 

 

-        - این اطاقِ لامسب مثلِ گور سرده. 

 

حالا بخاری گوشه یِ اطاق گُرگُر می سوخت. ولی حتی با وجودِ لحافِ کلفتی که رویش بود هم داشت مثلِ بید می لرزید. اگر دنیا بود حتماً  موقعِ عصر که می خواست با یک لا پیراهن بیرون بزند، با حرارت می گفت: 

 

-        - فرهاد بازم داری تنِ لخت میری بیرون؟ مگه یادت رفته دفعه یِ پیش یک هفته یِ تموم نمی تونستی از جات بلند شی؟ 

 

بعدش هم حتماً زودی می رفت از جالباسی همان جاکتِ کامواییِ سبزی را که از بس پوشیده بود کُرک داده بود، می آورد و با یک چشم غره آن را تن اش می کرد. و او هیچ وقت به دنیا نگفت که وقتی قبل از رفتن پیشانی اش را می بوسد، آن قدر داغ می شود که حتی اگر لخت هم بیرون برود طوری اش نمی شود. 

 

-        - جوون حالا خیلی زوده که این طوری آه بکشی

-        - داشتم با بخارِ دهنم کیف می کردم

-        - تا حالا تو این کوچه باغ ندیدمت. اول بارته؟ 

 

داشت به چی فکر می کرد که صدایِ پیرِمرد را نشنید؟ اول بار پاییز بود. از بس تو کوچه پس کوچه هایِ اطرافِ شهر پرسه زده بود، پاهایش لمس شده بود. نفهمید چطور شد که سر از آن جا در آورد. دو ردیف دیوارِ سنگ چینِ کوتاه و خراب که مسیری پر پیچ را جلویِ نگاه اش کوچه کرده بودند. باران نیامده بود ولی زمین خیس بود. ابرها از بس سنگین شده بودند قبل از این که ببارند به زمین رسیده بودند و ...هر چه کرد بیش تر ازین نتوانست به یاد بیاورد. فقط آن هیکلِ ظریف بود که هنوز هم بعد از نزدیک به پنج سال انگار که همین امروز عصر بوده باشد، جلویِ چشم اش بود. 

 

-        - خانوم هوا سرده. بزارین جاکتمو بدم بهتون 

 

صدایِ بخاری تحملِ سکوت را سخت تر می کرد. هوس کرد که برود و جلیقه را از جالباسی بردارد و بیاورد و بو کند. اما یادش آمد که دیروز آن را به نمکی داده بود. وقتی زنگِ در به صدا در آمد قلب اش داشت از جا کنده می شد. مدت ها بود که دیگر صدایِ زنگ را از یاد برده بود. 

  

-        - کیه؟ اومدم. زنگو سوزوندی چه خبرته؟

-        - آقا خدا ایشاالله عمرت بده. فقیرم بیچارم یه...

-        - صبر کن الان میام 

 

دیگر نمی خواست که جلیقه جلویِ چشم اش باشد. تازه عمر اش هم تمام شده بود. اصلاً چه معنی دارد که آدم گذشته اش را مثلِ آوار همیشه رویِ دوش اش این طرف و آن طرف بکشد! ناخودآگاه لب هایش را گزید و دعا کرد نمکی فردا یا پس فردا دوباره... 

 

-        - هواست کجاست؟ نکنه عاشقی؟

-        - نه داشتم فکر می کردم... شما خیلی وقته این جا میاین؟

-        - اولین بار وقتی هم سن و سالِ تو بودم اومدم. البته اومدیم. من و نامزدم. 

 

و شاید این جا فشارِ خنده ای، چروک هایِ عمیقِ صورتِ پیرِمرد را به هم ریخت. جرأت نکرد که از نامزد اش یا شاید از زن اش بپرسد. داشت به شاخه هایِ خشک و لخت نگاه می کرد که آدم باور اش نمی شد بهار دوباره پر از جوانه خواهند شد. و جوانه ها شکوفه می شدند و شکوفه ها هوا را پر از عطرِ بهار می کردند و پرنده ها عاشق می شدند و روی شاخه ها جیغ و داد راه می انداختند و نسیم شکوفه ها را از شاخه ها رویِ زمین می ریخت و... 

 

-        - بچه هاتون کجان؟

-        - بچه که از بوته عمل نمیاد پسرجون! اول باید زن بگیری

-        - مگه شما... 

 

همیشه پاییز که به وسطِ راه می رسید، می دانست که دیگر نمی تواند عصرها در خانه بند شود. آن وقت بلند می شد، شلوار اش را می پوشید، پیراهن اش را زیرِ شلوار می گذاشت و بعد هم نوبت به جاکت می رسید. اما آن روز حالِ غریبی داشت. هر چه کرد نتوانست خود را به برگشتن راضی کند. برایِ همین آن قدر ازین کوچه به آن کوچه کرد که پایش لمس شد و به آن کوچه باغ رسید. هیچ وقت جلوتر از چند قدمی اش را نمی دید. برایِ همین وقتی آن هیکلِ ظریف را در دو قدمیِ خود دید که نفهمید از ترس است که می لرزد یا از سرما، جا خورد و بی مقدمه دست به یقه یِ جاکت برد و ...

و چهار سالِ آزگار هر وقت پاییز از راه می رسید دستِ دنیا را می گرفت و دوتایی به این کوچه باغ می آمدند و باز دنیا می گفت: 

 

-        - فرهاد تو واقعاً منو از دور ندیده بودی؟

-        - نه به خدا 

 

و به راستی برایِ خود اش هم عجیب بود که چطور دنیا می توانست آن قدر بی صدا بیاید و برود. دل اش می خواست که دنیا او را می بخشید. حسابی گند زده بود. کار را از داد و بیداد گذرانده بود و حتی به قابِ عکسِ رویِ طاقچه هم رحم نکرده بود. قابِ عکس افتاد و شکست. و کاش فقط قابِ عکس شکسته بود. دنیا بغض کرد و چند لحظه به صورتِ برافروخته یِ فرهاد خیره ماند. ولی بغض اش را خورد و به اتاق اش رفت و در را پشتِ سر اش قفل کرد. 

 

-        - تو چی؟ تو ازدواج کردی جوون؟

-        - حدودِ پنج سالِ پیش

-        - پس حتماً تا حالا پدرم شدی؟ 

 

و فرهاد دوباره به یادِ قابِ عکسِ شکسته افتاد. و این که دنیا و او هر دو چقدر دل شان بچه می خواست. اما دکتر گفته بود که بچه شان نمی شود. این حرف ها برایِ فرهاد چرند بود. 

  

-        - یعنی چی که نمی شه؟

-        - آروم باشید آقا. شاید با دارو بشه کاری کرد 

 

و خدا می داند بعد از آن پیشِ چند تا دکتر رفتند. اما انگار فایده نداشت. بعد کم کم جر و بحث ها بالا گرفت. تا این که آن شب فرهاد از کوره در رفت و... 

 

-        - غلط کردم دنیا. به خدا عمدی نبود. اصلاً گورِ پدرِ هر چی بچه س. دنیا تو رو خدا درو باز کن. 

 

آن شب اولین بار بود که بعد از چهار سال جدا از هم خوابیدند. و صدایِ هق هقِ دنیا تا صبح قطع نشد. فردا صبحِ زود قابِ عکس را برداشت و لباس پوشیده و نپوشیده از خانه بیرون زد. وقتی برگشت، دنیا هنوز در اتاق اش بود. نانِ تازه را رویِ میز گذاشت و با خرت و پرت هایی که خریده بود مشغولِ آماده کردنِ صبحانه شد. بعد هم عکس را سالم و سلامت رویِ طاقچه گذاشت و به طرفِ اتاق رفت و در زد: 

 

-        - دنیا! بیدار شو چکاوک ام. بیا ببین فرهادت چه کرده 

 

 قابِ عکس از روزِ اول اش هم بهتر شده بود. اما با خاطره چه می کردند؟ خود اش که هر وقت چشم اش به قابِ عکس می افتاد، منظره یِ تاریک و دورِ آن... 

 

-        - کارت چیه جوون؟ البت اگه فضولی نیست

-        - خواهش می کنم. کار که.. چه عرض کنم

-        - بگو بیکارم

-        - بیکار که نه. زندگی خرج داره اما..

-        - بهت نمی خوره آدمِ بی رگی باشی 

 

بی رگ؟ چشم هایش را بست و گذاشت قلب اش تلمبه بزند و خون در رگهایش بدود و نفس کشید و گذاشت اکسیژن به ریه هایش برسد و اکسیژن را گلبول هایِ قرمز به سلول ها ببرند و ... سنگینیِ هیکلِ فرسوده اش را رویِ تُشکِ سفید احساس می کرد. نمی توانست زمان را درک کند. اصلاً تمامِ زندگی به نظر اش بی نهایت عجیب و غیرِ قابلِ فهم آمد. چطور مردم به این راحتی.. 

  

-        - می نویسم

-        - آها! پس نویسنده ای؟ حتماً حالام اومدی اینجا که از طبیعت الهام بگیری؟

-        - نه من معمولاً میام این جا. راستی چطور ما تا به حال همدیگرو ندیدیم؟

-        - همیشه تنها میای؟ 

 

چند وقتی بود که دنیا دوباره سرِ حال آمده بود. چشمان اش برق می زدند. تند و تند کارهایِ خانه را می کرد و یک ریز حرف می زد:  

-        - فرهاد تو انگار نه انگار که زن گرفتی ها! هنوزم مثلِ پسرایِ تازه بالغ شده تو خودتی. چرا یه سیبیلِ مردونه نمی زاری؟ راستی تا حالا سیبیل گذاشتی؟ تو واقعاً از جوونیات عکس نداری؟

-        - دنیا؟ خبری شده؟

-        - نه! مگه قراره خبری باشه؟ خبر ازین مهم تر که هنوز زنده ایم؟

-        - باریکلا! 

 

و دیگر طاقت نیاورد و بلند شد رفت تو آشپزخانه و دنیا را با همان دستکش هایِ خیس و کفی بغل زد و دنیا جیغ اش در آمده بود و او با ریشِ نتراشیده اش گردنِ دنیا را می خراشید و دنیا می خندید و جیغ می زد و فرهاد ریه هایش را از بوی موها و بدنِ دنیا پر می کرد و  عاقبت آرام گرفتند و به هم خیره  شدند و مات شان  برد و فرهاد احساس می کرد که داغ شده و نمی توانست بفهمد که تنِ دنیا داغ است یا ...

دیگر هوا داشت تاریک می شد و پاهایش هم دیگر توانی برایشان نمانده بود. اما پیرمرد انگار که در جاده یِ ابدیت قدم می زد اصلاً عینِ خیال اش نبود و وقعی به تاریکی نمی گذاشت. به دو راهیِ گِرده پزی که رسیدند از فرصت استفاده کرد و تاریکیِ هوا را بهانه کرد و پیرمرد باز هم عینِ خیال اش نبود و گذاشت او راحت از چنگ اش فرار کند. 

 

-        - موفق باشی جوون

-        - شما هم همین طور. خداحافظ 

 

در راهِ خانه داشت به این فکر می کرد که آن روز بر خلافِ همیشه دسته کلید اش را همراه داشت و وقتی دمِ عصر با چند کیسه خرت و پرت، پشتِ درِ خانه رسید و کیسه ها را زمین گذاشت و در جیبِ شلوار اش دنبالِ دسته کلید گشت و اول فکر کرد باز هم جایش گذاشته... 

 

-        - سلام

-        - سلام! تو بیرون رفتی چیکار؟

-        - بریم تو تا بهت بگم 

 

و تا آمده بود لا به لایِ آن همه کاغذ پاره که پر از آدرس و شماره تلفن و  نیمه نوشته هایِ لحظاتِ الهام اش بودند، کلید را پیدا کند، دنیا در را باز کرد و دو تا از کیسه ها را برداشت و جلوتر راه افتاد و فرهاد به راه رفتن اش خیره مانده بود که دنیا از آن طرفِ حیاط داد زد: 

 

-        - آهای! کجا موندی؟ خب بیا تو دیگه. مگه نمی خوای بدونی کجا بودم؟ 

 

دنیا یک راست رفته بود به سمتِ آشپزخانه و تند و تند غذایی درست کرد که فرهاد بعد از چهار سال باز هم نتوانسته بود با تعجب نپرسد: 

 

-        - من آخرش نفهمیدم تو یه دقیقه ای چطوری غذاهایِ به این خوشمزگی درست می کنی؟ 

 

و دنیا خندیده بود و دست کرده بود از زیرِ لباس اش برگه یِ آزمایش را در آورده بود و...

هر کاری کرد نتوانست جلویِ خنده اش را بگیرد. وقتی یادش می آمد که بعد از فهمیدنِ ماجرا چطور مثلِ دیوانه ها فریاد می زد و حتی دنیا قسم می خورد که بلند شده بود و رقصیده بود و او هر بار با لجبازی انکار می کرد که الا و بلا من از جام تکون نخوردم. بعد هم روز به روز شکمِ دنیا بالا آمده بود و فرهاد تا چند ماه که هنوز شکمِ دنیا بالا نیامده بود، باور اش نمی شد که واقعاً زن اش حامله باشد و وقتی اولین بار سر اش را رویِ شکمِ دنیا گذاشت و صدایِ دست و پا زدنِ بچه را شنید به دنیا گفت که تا این دو ماهِ آخر هم سر برسد او از بی طاقتی دیوانه می شود و نه ماهِ تمام پایش را به آن کوچه باغ نگذاشت و مثلِ پروانه دورِ دنیا چرخید. 

 

-        - راستی جوون. هوا دیگه داره سرد میشه. بعد ازین اگه خواستی بیای کوچه باغ، یه جلیقه ای چیزی بنداز رو دوشت.

-        - چشم پدر جان 

 

و جایِ خالیِ جلیقه یا جاکتِ سبزی را رویِ تنِ پیرِمرد احساس کرد و رویش را برگرداند و صدایِ پیرِمرد را از پشتِ سر شنید که داشت می گفت: 

 

-        - زن هم زن هایِ قدیم. مگه می ذاشتن آب تو دلِ مردشون تکون بخوره؟ 

 

و فرهاد با خود اش فکر کرد که کاش ته و تویِ قضیه را در می آورد و سرگذشتِ پیرِمرد را سیر تا پیاز می پرسید. وقتی فهمید که چه داستانِ خوبی را از دست داده، ناخودآگاه لب هایش را گزید. 

 

-        - دنیا حالا حتماً باید بری؟

-        - به خدا زود برمی گردم فرهادم. چشم به هم بزنی برگشتم

-        - پس تو رو خدا خیلی مواظب باش. آخه تو ...

-        - گفتم که خیالت راحت باشه. خونه یِ دریا که رسیدم بهت زنگ می زنم. 

 

از غروب که به خانه برگشته بود خبری از تماسِ دنیا نشده بود و از بس به تلفن خیره مانده بود داشت دیوانه می شد و دستِ آخر طاقت نیاورد و رفت شال و کلاه کرد و از کشویِ میز توالت مقداری پول، نشمرده تویِ جیب اش چپاند و خواست در را ببندد که صدایِ تلفن را از آن طرفِ حیاط شنید. پا به دو به طرفِ تلفن دوید و کفش هایش را در نیاورد و دنیا داد زد: فرهاد با کفش! 

 

-        - علو دنیا

-        - سلام فرهاد. چطوری. ببخشید اینقدر دیر شد. به خدا یادم رفت. ببخشید تو رو خدا

-        - تو که منو نصفِ جون کردی آخه...

-        - می دونم فرهاد. دعوا نکن منو کوچولومون...

-        - دیوونه! می خوای تا اومدنت انتظار فرهادو بکشه؟ دنیا به خدا دلم برات شده یه ذره

-        - قربونِ شوهرِ لوسِ خودم برم. هنوز پنج ساعت نیست که منو ندیدی

-        - پنج  ساعت؟ 

 

ساعتِ دیواری گفت: 

 

-        - دنگ!.. دنگ!.. دنگ!.. دنگ!.. 

 

و پیرمرد هر چقدر منتظر ماند خبری از پنجمی نشد. از کنارِ تخت، پاکتِ سیگارِ پال مال را برداشت و دید که چهار تا سیگار بیشتر نمانده و فکر کرد واقعاً خیالاتی شده، اما کِیفِ خنکی زیرِ پوست اش دوید و یکی از سیگارها را بیرون آورد و بو کرد و با زبان اش آن را تر کرد و به لب گذاشت و آلبومِ عکس را بست و قوطیِ کبریت را برداشت و باز کرد و از لا به لایِ سوخته ها یک کبریتِ سالم در آورد و قوطی را بست و صدایِ کشیدنِ کبریت رویِ قوطی، شیشه یِ سکوت را شکست و شعله یِ لرزانی در نورِ ضعیفِ اتاق رقصید...

نظرات 7 + ارسال نظر
خیزران چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:26 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


محمد عزیز
امیدوارم حالت خوب باشد
سواربرامواج نورانی ازاینجا میگذشتم .گوشم به ملودی های
ترنم موسیقی سکوت آشناست وقتی این آرامش دررویای خانوشی نواخته شود جان میدهد بگذاری رویا ادامه یابد وسکوت وخاموشی درجان قوام بگیرد.آنجا که واقعیتهای زندگی
چنگی به دل نمیزند سکوت وشب وخاموشی وخیال جان پناه
بی بدیلیست .ابرودودومهی که چون خون خوش گیاهی باآرامشی ابدی ازآوندهای آبی خیال میگذرددرکویرسوزان زندگی سایه سارانی را رونق میدهد که تحقق هرچیزرا امکان پذیرمیکند. ومگر جزاینست که به گفته ی پروست ادبیات تنها جائیست که همه ی ناممکنات درآن ممکن میشوند.عبوراز مرزهای ممنوعه وی تن لرزه شدنیست در طیفی به وسعت
نوسانی بین جهنم وبهشت میگردی ومیچرخی وبه سماع در می آئی به قلمرو خدایان قدم میگذاری وخالق میشوی .هر مخلوقی به آینه خودرا می سنجد ورضایت یا عدمرضایت از خلق دربرابر آینه نمود پیدا میکند زیبایان شکرگذارخالقند وزشت رویان
در ستیز با خدایان آینه میشکنند .اینست که درادبیات وسعر هر خلقتی بازکردن دکانی دربرابر دکان خدایانند وخداین چشم دیدار همدیگر را ندارن همچون بندگاه حقیر که روی دین همرا ندارند به هرروی باران به برگ پاره میباردوناله ی آب از ناهمواری زمین است .
گفتم وگذاشتم ورفتم که همیشه رفتن را دوست داشته ام
فرصتخوانده رویای خاموش نبود ولی میدانستم که به خلق نشسته ای وبرای کسی که خلق میکند آنچه را نوشته ام شایسته دیدم نشان احترامم بود به قلمت که پربارتروپربارتر میشود.
دوستت دارم
بیشتراز دیروز وکمتر از فردا

من هم همچو دیگر انسان ها یک روز از مادر متولد شدم. تولدی که دردناک است. مثل همه گریه کردم و مثل همه ناتوان بودم و مثل همه روز به روز بزرگ شدم و مثل همه مریض شدم و دوباره خوب شدم تا سرانجام روزی کسی گفت مرگ در کمین نشسته است و من آن روز یک بار دیگر متولد شدم.

اما این بار نه مادری بود و نه مامایی و نه فریادی و نه گریه ای. تنها سکوت بود و انزوا و تاریکی و من. از آن روز بود که فهمیدم این چشم ها دیگر به کار نمی آیند و این گوش ها کر اند و این پاها لنگ و این دست ها علیل. چشمانم را بستم و خاطره ها یک جا دود شدند و حقیقت ها دروغ. آن روز بود که تنهایی خود را با تمام عظمت و شکوه اش درک کردم و فهمیدم که فریاد رسی جز بازتاب کلمات خودم که از دیوار های سرد و سنگین وانهادگی به سویم باز می آیند ندارم.

امروز اما سکوتم را موسیقی آشنایی شکست. زمزمه ای که بر لب های بسته و نگاه خاموشم آن چنان لبخندی زد که انگار همه چیز را ناگفته می داند. و نگاهی که برق اش بوی خاطره می دهد و انگار با دیدن من به یاد تولد افتاده است. تند بادی که در گوش ام زوزه می کشد و می رود و منتظر پاسخ نمی ماند. به رسم مقدس درد آشنایان...

خیزران عزیز

مثل همیشه دوستی ات بی دریغ بود و بخشندگی ات بی منت. جایی گفته بودی که انسان ها در نشان دادن کمال خود حسود و خصیص و کم فروشند. اما حالا از باغ سبز و خوشبوی تنهایی ات که...
مرا این طور بی نگاه بخشیدی. و حتی صبر نکردی که لبخند شادی ام را ببینی.

ترانه ی آفرینش را خواندی و من شنیدم و عاشق آسمان و دریا شدم. بگذار تا سکوت کنم و آن را هزار بار با صدای تو گوش کنم.

تند بادها همه رفتن را دوست دارند. و دره ها با خاطره ی آن ها ست که با چشمانی امیدوار و منتظر به قله های سفید و دور خیره می مانند. هر چند انتظار سخت است اما من لبخند را بدرقه ی راهت کردم.

حضور تو به این رویا آبرو می دهد. ازین که در نگاهت شایسته ی احترام هستم بی نهایت خوشحالم.

از صمیم قلب دوست ات دارم. دست دوستی ات گرم است و جانم را تازه می کند.

با ادب احترام و محبت بی پایان

شبنمکده جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:41 ب.ظ http://www.abaei.persianblog.ir

بین هست و نیست پرسه می زدم
پلی معلق میان من و او بود
و سایه ای مطرود همراهیم می کرد
قضا کودکش را به گهواره ای می سپرد
که میان وجود و عدم حیران بود
مه چرا گستره ای از غفلت آراسته بود
ولی مرداب دیدنی بود
بر سر هر نیلوفر
سنجاقکی تحریک آمیز
نگاهم را می فشرد
و من
بیننده ای بودم متمایل به زرد

شبنمکده عزیز
اول از همه سلام. بعد امیدوارم که خوب باشی. ازین که با حضور ات طراوت سحرگاه را به خلوت من آوردی بی نهایت از تو سپاس گذارم.

در داستان٬ چند شخصیت وجود دارند. هر کدام با افکار و کلماتی متعلق به خودشان. و یک اتفاق. و کلی انگیزه و حرف و برداشت. اما برای خودم در پس تمام این ها٬ یک احساس سایه انداخته بود. احساسی که در هیچ کجای داستان از مرز سکوت عبور نکرد. کامنت تو را که خواندم این احساس دوباره در من زنده شد. این برایم خیلی جالب است.

شعر ات حسابی به دلم نشست. ازین که با شعر به سراغم آمدی ممنونم. گاهی احساسی در جان ما می دود. حقیقتی که در زمان نمی گنجد. مفهومی که از جنس کلمات نیست. سیال و محو و مبهم اما عمیق. نویسنده همیشه تلاش می کند آن را در قالب کلمات دوباره بیافریند. درین کار٬ شعر به خاطر سبکی و سیال بودن اشُ٬ و به خاطر ابهام سرشار اش٬ بالقوه از نثر برای رسیدن به این هدف٬ تواناتر است. در واقع واقعیتی ست٬ که بین احساس و زبان آفریده می شود و بین آن دو معلق می ماند. نمی دانم توانستم منظور ام را خوب بیان کنم یا نه؟

با بهترین آرزوها برای تو
شاد باشی
با ادب احترام و محبت بی پایان

نیلوفر جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:44 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

محمد عزیز سلام
خوبی؟

بسیار زیبا و جذاب بود
در عین اینکه یک تعلیقی در زمان هست که گاهی اولش ادم متوجه نمیشه از کدوم زمان داره تعریف میکنه
حال یا گذشته؟
زیبا بود و لذت بردم
موفق باشی

سلام نیلوفر عزیز
خوب ام و وقتی می پرسی٬ خوب تر می شوم. احساسی مثل این که بفهمی هنوز زنده ای و صدایی هست که هنوز از پشت دیوار بپرسد: خوبی؟ ازین که حوصله کردی و خواندی ممنونم. و ازین که لذت بردی خوشحال.
خواستم بنویسم بریم سر اصل مطلب٬ دیدم اصل مطلب همان بود که نوشتم. پس برویم سر فرع مطلب:

داستان٬ داستان مردی ست که در عبور زندگی٬ به لحظه ای برمی خورد که باید تصمیم بگیرد. کل داستان بیان این تردید است. به این معنی که سیر زمانی مشخصی که اتفاقات در آن رخ دهند وجود ندارد. همه چیز در یک لحظه٬ و رویایی که در این لحظه اتفاق می افتد٬ قرار دارد. این جا زمان متوقف می شود و مرد در خیال اش هر دو تصمیم را می گیرد. این جا دو شخصیت به وجود می آیند که تا رسیدن به آن لحظه یک نفر بوده اند. اما ادامه ی زندگی برای آن ها٬ با همین تصمیم از هم جدا می شود و هرکدام با انتخاب خود سرنوشت خود را رقم می زنند و زندگی را از دریچه ی آن انتخاب می بینند. برای نشان دادن این موضوع بارها به اشتراکات ابهام آمیزی که پیرمرد و فرهاد را به هم مربوط می کند٬ اشاره کرده ام.
کل داستان در سکوت اتفاق می افتد. سکوتی که نشانه ی مرگ است. مرگی که در همان ابتدا از زبان پیرمرد٬ با آن عینک ته استکانی اش بیان می شود. حتی آن جا که قاب عکس می شکند هم صدایی شنیده نمی شود. تا این که سرانجام در پایان داستان٬ با صدای کشیده شدن کبریت روی قوطی٬ این سکوت می شکند. این شعله برای من نماد زندگی ست. که در میان حجم سنگین تاریکی٬ که نیستی و مرگ است٬ در نهایت معصومیت می رقصد.
در مورد تعلیقی که در زمان احساس کردی٬ خوشحال ام که توانستم این احساس را در خواننده ام القا کنم. همان طور که گفتم٬ داستان در قالب یک رویا اتفاق می افتد. رویایی که با یک تردید آغاز می شود. بنابراین در داستان زمان وجود ندارد و اتفاقات نباید از یک رابطه علی در زمان پیروی کنند. همه چیز در تعلیق یک لحظه اتفاق می افتد.
سعی کردم نزدیکی پیرمرد و فرهاد را در افکار و گفته هایشان نشان دهم. تمام افکار پیرمرد می تواند مال فرهاد باشد و بر عکس. زیرا هر دو در خیال یک نفر اتفاق می افتند.

در نهایت این را می گویم که داستان نمی خواهد هیچ فرجامی را به شخصیت ها تحمیل کند. تنها چیزی که قطعیت دارد٬ مرگ است. این ابهام از خواننده می خواهد که خود برای شخصیت ها فرجامی تصور کند. ازین زاویه مفاهیم بسیاری در ذهن او جان می گیرند که بازتاب نگاه او به زندگی اند.

سرانجام یک بار دیگر ازین که لذت بردی خوشحالی ام را می نویسم و ازین که حوصله کردی و جواب کامنت ات را هم خواندی٬ سپاس گذاری ام را می نویسم.
همیشه خندان باشی.
با ادب احترام و محبت بی پایان

بیتا شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:18 ق.ظ

محمد عزیز
سلام
پست بسیار جالبی بود
واقعا مست خواندن شدم اتفاقی که دربند هیچ زمان خاصی نیست آدم خوششش می آید با آن ارتباط بر قرار کند
از هزار دریچه می شود به آن وارد شد بی آنکه اسیر کلمات بن بست شوی اگر چه نوشته ای کل داستان در سکوت اتفاق افتاده است اما چیزی در این داستان هست که فریاد می زند
دو بار خواندمش مطمئن هستم باز هم دیر یا زود وسوسه می شوم ان را بخوانم
شاد شاد باشید

بیتای عزیز
سلام

مسلما اگر بخواهیم قضاوتی حساب شده کنیم٬ این نوشته آشکارا منسوب به نویسنده اش که مهم ترین ویژگی اش «تازه کار»ی ست٬ می شود. اما همین که می بینم تو به عنوان یک خواننده٬ حتی با دخالت عوامل دیگری به جز خود متن هم که شده٬ در نهایت توانسته ای از آن لذت ببری٬ این را برای خودم دستاورد کمی نمی دانم.

در مورد فریادی که در نوشته هست٬ به یاد مطلبی افتادم که مترجم در مقدمه ی کتاب نقد و حقیقت نوشته ی رولان بارت آورده. قطعه ی آغازین اش را عینا می آورم:

کافکا نوشت: «نوشتن٬ بیرون جهیدن است از صف مردگان». گفتار همواره از آن زنده هاست و سکوت مال مرده ها. میان گفتار و سکوت٬ کنشی جای می گیرد. نوشتن. سکوت نیست زیرا صدایی خواندنی دارد و گفتار نیست زیرا مخاطب بی درنگ و حاضری ندارد. سکوت٬ گفتار. مرده٬ زنده: نوشتن بیرون جهیدن است از صف مردگان.

فکر می کنم نویسنده در وجود اش صدای شخصیت ها را می شنود و فریاد آن ها گاهی تا پشت لبهای او می آیند و او برای نشکستن سکوت ناچار می شود خود اش را فشار دهد. برای همین در تک تک کلماتی که می نویسد دو تلاش همزمان رخ می دهد. یکی تلاش برای نشان دادن زنده و قابل لمس اتفاقات و احساس ها٬ که در واقع حرکتی ست که از سکوت آغاز می شود و تا مرز گفتار پیش می رود. دیگری تلاشی ست که همواره می خواهد از شکستن سکوت جلوگیری کند. یعنی از گفتار. دست آخر نتیجه ی کشمکش این دو رانه٬ نوشته به وجود می آید. نویسنده نباید بغض اش را بشکند. او نباید در نوشته اش زیر خنده بزند. این لذتی ست که حق خواننده است. البته نویسنده در ادامه خود اش هم بعد از یک شکاف عمیق٬ خواننده می شود.

در آخر به این مهم اشاره کنم که هر چه نوشتم گفت و گویی بین دو دوست بود. بیان درکی که هنوز خام است. به قول تو داشتیم از یکی از هزار دریچه به موضوع نزدیک می شدیم. شاید تجربه ای در جهت مثبت.

باز هم می گویم که وقتی از کلمه ی وسوسه برای خواندن نوشته استفاده می کنی٬ از خوشحالی دل ام غنج می زند.

بینهایت ممنون و خوشحالم. همیشه خندان و شاد باشی.
با ادب احترام و محبت بی پایان

بیتا شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:21 ق.ظ

محمد عزیز از اینکه مرا شایسته این پست زیبا دانستید از شما سپاسگزارم
مراتب شادی ام از وقوع این اتفاق وصف نشدنی است
مطمئن باشید این لطف را نادیده نمی گیرم
شاد باشید

بیتای عزیز
سلام.
امیدوارم حالت خوب خوب باشد.
وقتی دو نفر یکدیگر را شایسته ی دوستی می دانند٬ دیگر هر چه می کنند یک سره لذت زندگی ست. برای من همه چیز همین شادی ست. من خودم را خوشبخت می دانم که دستانم هنوز می توانند شادی ببخشند. همیشه گفته ام که اگر آغوش ات گرم بود که هیچ. وگرنه بازنده ی بخت برگشته ی قمار زندگی هستی. حتی اگر آن قدر زنجیر داشته باشی که با آن ها پای همه را ببندی که تو را ترک نگویند٬ باز هم غمگینی.
دوستی را نادیده نگیر. دوستان همه رفتن را دوست دارند.
با ادب احترام و محبت بی پایان

شبنمکده شنبه 4 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:42 ب.ظ http://www.abaei.persianblog.ir

تو در تبی و طبیبت چو بید می لرزد
همو که نبض تو را می شنید می لرزد
نگاه کن نه فقط او نگاه کن حتی
کسی که دسته ی مویت برید می لرزد
نگاه کن پدرت با هزار و یک افسوس
از این که میوه ی کال تو چید می لرزد
و مادرت چو درختان سرو از این که
چه بر دل تو در آن شب رسید می لرزد
به زیر پای تو آن پیر مرد پول پرست
همان که مثل صد ها خرید می لرزد
کنار تخت تو آن عاشق تمام شده
همان که ریخته در دل اسید می لرزد
و در نهایت این قصه ی پر از اندوه
هر آن که قلب و دلش می تپید می لرزد

شبنمکده عزیز
باز هم سلام و باز هم بهترین آرزوها برای تو

شعر ات را چند بار خواندم. برداشتم از آن این گونه است:

در تمام هستی هیچ کس وجود ندارد که بر تختی استوار تکیه زده باشد و از چرایی و آغاز و سرانجام زندگی اش مطمئن باشد. و همه٬ با وجود تمام تفاوت و تنوعی که در انتخاب مسیر داشته اند٬ باز هم مثل بید بر ایمان خود می لرزند و هیچ کس در نهایت حقیقت را نیافته و در هیچ کجای راه٬ رد پایی از آن فریبا را پیدا نکرده است.

در مقامات شمس تبریزی آمده:
از عالم معنا٬ الفی بیرون تاخت که هر که آن الف را فهم کرد٬ همه را فهم کرد٬ هر که این الف را فهم نکرد٬ هیچ فهم نکرد. طالبان چون بید می لرزند از برای فهم آن الف.

و باز در جایی دیگر از همان کتاب می آید:
از همه ی اسرار٬ الفی بیش بیرون نیفتاد. و باقی هر چه گفتند٬ در شرح آن الف گفتند. و آن الف٬ البته فهم نشد.

امیدوارم توانسته باشم حق دوستی ات را برای شعر زیبایی که نوشتی به جا بیاورم. از صمیم قلب از تو ممنون ام.
نمی دانم سرانجام ما چیست. اما هر چه هست٬ آرزو می کنم که لبخندی بر لبان تو در آن نوشته شده باشد.

با ادب احترام و محبت بی پایان

بیتا یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:31 ب.ظ http://bita22af.persianblog.ir

محمد عزیز سلام
گفتم وسوسه می شوم راست گفتم
دیدی شدم

امروز بیشتر شعله ی کبریتی که ممکن است استعداد خورشید شدن را پیدا کند و یا بدون اینکه خودمانم بدانیم از سنگینی نفس های خودمان خاموش شود نظر من را جلب کرد
انگار از دریچه ی دیگری آمدم
شاد باشی


سخت است. حالا که زندگی پر از فریاد است. حالا که هزار بار سکوت را به امیدِ فهمیده شدن، شکسته ای و هر بار زمزمه ات در قهقه ی ِ دروغ گم شده است. امروز که گوش ها به سنگینیِ تاریخ اند. و دل ها گرفتارِ رخوتِ تردید و شکست. در این شهر، انسان حتی دیگر خاطره هم نیست. باز هم هوس کرده ای که سکوت را بشکنی؟
راست است که نمی توان عاشق نبود و عشق را فهمید. از کجا می خواهی شروع کنی؟ می دانم؛ امروز هوا ابری بود. باشد؛ بالاخره انتظار به سر رسید و خیابان زردِ زرد شد. انگار می شد به آسمان نگاه کرد و به فکرِ باران افتاد. از نسیم بگویم؟ که بویِ باران می داد؟ و تو سینه ات را از پاییز پر کردی و چشمان ات را بستی. می خواستی صدایِ بازیِ برگ ها را رویِ زمین بشنوی. تو را با شعر اشتباه خواهند گرفت..
باور دارند. آری آن ها هم باور دارند که یک تنه در برابرِ حجمِ سنگینِ مرگ ایستادن و عاشقِ زندگی شدن، بزرگی می خواهد. مرگی که همیشه مثلِ سایه دنبال ات می کند و تو را به دست کشیدن وسوسه می کند. و تو جان ات از زخمِ زبان اش می سوزد:
«به دنبالِ چه می گردی؟ به این شعله بنگر. ببین که چقدر کوچک و لرزان است. و من بی نهایت ام. تا کجا می خواهی کوله بارِ سنگینِ پوچی را در سنگلاخِ داغِ زندگی به دوش بکشی؟ دل ات را به چه خوش کرده ای؟ این زمستان را پایانی نیست. تو نمی توانی آن ها را از خواب بیدار کنی. به خود ات نگاه کن. تو میوه یِ یک عمر فراموشی هستی. تو را تابِ به دوش کشیدنِ لحظه ها نبود. من بودم که خاطره را آفریدم.»

ای کاش می شد انسان را نوشت. و عشق را از چنگالِ دروغ نجات داد. شاید هم خفتگان را از چنگالِ بی عشقی. چرا زندگی را این قدر بد فهمیده اند؟ چرا همه چیز را این قدر کوچک می خواهند؟ چرااین همه ناباور اند؟

بیرون از پنجره، خیابان راهِ خود را پیش گرفته است. در خیال ام با او همراه می شوم. هوا تاریک است. اما می دانم که سرانجام خیابان خاکی خواهد شد. و به آخر خواهد رسید و من بالایِ گورِ خود خواهم ایستاد. و به این خواهم اندیشید که لحظه چقدر کوتاه است. و به تاریکی خیره خواهم شد و مرگ از اعماقِ نیستی به من لبخند می زند. از من نمی پرسد که آیا هنوز موفق شده ام یا نه؟ و من فریب را در نگاهِ او می خوانم. زندگی چشم به راهِ من است. سپاهِ تاریکی بی نهایت است. و مرده ها در کوچه و خیابان، برده یِ مرگ اند. و مرگ لبخند می زند. و من عاشق ام.
هزار بار در شب هایِ تاریک، از آسمان به خاک افتادیم و شکستیم و در شب گم شدیم. اما هر بار به وقتِ سپیده، باز بلند شدیم و عاشقِ پرواز شدیم. و شب نزدیک بود. و تاریکی بی نهایت. و گوشِ فلک از فریادِ پوچی کَر شده بود. و ما همچنان در گوش اش زندگی را زمزمه کردیم. و مرده ها در شهر، در کوچه و خیابان برده یِ مرگ بودند. هزار بار با خود تکرار می کنم. من عاشق ام.

تقدیم به دریچه ی تازه.

با ادب و احترام و دوستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد