لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

پاگشا

 

«عمری احتیاط نمی تواند مانع لحظه ی خوفناک و جسارت آمیز تسلیم شود»

تی.اس.الیوت

***

ای معشوقه ی من، دیری ست که تو را تنگ در آغوش کشیده ام و تنها در پریشانی ِعطرآگین ِ گیسوان ِ شهوتناک ِ توست که می توانم از اضطرابِ ویرانگر ِ فرار ِ بی ملاحظه و بی وقفه ی لحظه ها دمی آسوده گردم و بر لبه ی پرتگاهِ نابودی دوام بیاورم؛ و همچنان با تمام ِ خواستِ غلبه ای که در وجود ام چون سنگی گداخته به آتش ام می کشد و جانور ِ جنون را در کرختی ِ رگهای ام به خروش در می آورد، بر پیکر ِ تو چنگ اندازم، همانطور که فرماندهان در لحظاتِ التهابِ پیش از آغاز ِ جنگ، جنونی خفته را در رگهای سربازان خود بیدار می کنند.  ای معشوقه ی من، در موسیقی ِ اغواگر ِ نگاه های تشنه ی توست که می توانم با سماجت با همین پیکر ِ نحیف و شکننده در برابر صخره های سخت و بی احساس ِ سکوت بایستم و کنار نکشم، حتی هنگامی که ایمان به مرگی بی پاسخ، عمیق ترین و خدشه ناپذیرترین باور ِ اندیشه ی بلند پرواز ام است. آری تو می دانی که من به هم-آغوشی مان عشق می ورزم و از شرابِ نگاهِ تو مست ام، حال آنکه هنوز هیچ از تو نمی دانم و لحظه ها درین تمنا با من سخت سر ِ ناسازگاری دارند. منی که طعم ِ گیرای ِ جاودانگی را از چهارگوشه ی این بی کران، ذره ذره در قلب ِ خود انباشتم و هستی دمی بعد از قلب ِ وجود ام خلق شد و تا مرز ِ بی معنایی ِ بی کران پیش رفت. قلب ام از آتش ِ اشتیاق شعله می کشد و کلمات توان ِ یادآوری ِ حتی لحظه ای از پرواز را ندارند. اما زمان راه خود اش را می رود. و من سوزش ِ زخمی عمیق را در اعماق وجود ام تاب می آورم که هرگز کهنه نمی شود. آیا صدای ِ رود روزی خاموش خواهد شد؟ او که تنها محرم ِ کابوس های ِ تاریک ِ من است. او که می فهمد چرا هر روز هنگام ِ طلوع با وحشت از خواب می پرم و خورشید را بر فراز ِ افق جستجو می کنم.  

اما دیروز با ترس و تردید در دفتر ِ رؤیاهای ام نوشتم، "دیشب برای ِ اولین بار احساس کردم که می خواهم به دعوت ِ آن زن ِ غریبه ی سیاه پوش که مرا به بوسه می خواند تسلیم شوم". نمی دانم تعبیر ِ این رؤیا چیست، اما امروز قبل از طلوع ِ خورشید برای ِ لحظه ای احساس کردم پدر ام در انعکاس ِ آب ِ سرد ِ حوض به من لبخند می زند. احساس ِ شادی ِ غریبی می کنم. انگار ِ صدای ِ باد را قبلا ً جایی شنیده ام. دیگر غروب ِ خورشید غمگین ام نمی کند...

نظرات 5 + ارسال نظر
نسترن جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 06:11 ب.ظ http://ham-sayeh.blogsky.com

مرگ را دیده ام من
در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازایستادن ساعت است
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه بازش یابی

نسترن عزیز سلام

گاهی پیش می آید که آدم در جواب کامنتی می نویسد می شد این کامنت را به جای پست در وبلاگ چسباند زیرا که چنین کامنت هایی به خوبی نقطه ی مرکزی مورد نظر نویسنده را پیدا کرده اند. فکر نمی کنم نیازی به توضیح بیشتر باشد برای اینکه بتوانم وجد و شادی خود را از کامنت تو نشان دهم.

برای خود ام ناراحت ام برای اینکه این شعر شاملو را تا به حال نخوانده بودم. شاید در این دنیا که انسان ها گاهی بر سر ابتدایی ترین مسائل (و نه لزوما ساده ترین) نمی توانند با هم به نظر مشترکی برسند، واقعیت و حقیقت مرگ مقوله ای باشد که همه باید سرانجام روزی چه بخواهند و چه نخواهند در برابر اش سر تسلیم فرود آورند. جنگ انسان ها را به هم نزدیک می کند.

فکر می کنم یکی از مراحل مهم بلوغ ذهنی در انسان پذیرفتن مرگ به عنوان واقعیتی در زندگی خود است. انسان برای اینکه بتواند رنده باشد، باید با دنیای پیرامون خود همساز شود. این مطابقت در جزئی ترین مسائل زندگی ما جاری ست که ما بیشتر مواقع به آنها بی توجه ایم. همین که من می توانم صبح ها از خواب بیدار شوم، دنیا را پیرامون خود ببینم و دیوانه نشوم، نیاز به پس زمینه های بسیاری دارد که در ناخودآگاه من ته نشین شده است.
نیچه در کتاب زرتشت خود، فصل های آخر را به همین دغدغه پرداخته که بالاخره انسان چگونه باید با سرنوشت خود مواجه شود، آن را بپذیرد و باز شاد باشد. به هر حال نگاه هر انسان به مقوله ی مرگ بدون شک تاثیر زیادی در نوع زندگی ای که انتخاب می کند دارد.

با ادب و احترام

خیزران دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:48 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


سلام مهندس
ما از فرط کار درمورد عزیزانی چون تو وجواب دادن به آنها زده ایم به طبل بی عاری ببخش میخوانم دنبال میکنم تورا ونوشته هایت را کوتاهیم را مدتب ببخش
راستی آن که آنطرف آبهاست امشب سلام رساند سلام رساندنی
با ادب احترام ومحبت بیکران
دوستت هم دارم به نسترن عزیز هم سلام برسان

سلام ای ژانوس پادشاه بخشاینده

از توجه و ملاحظه ی دلچسب شما خوشحال و سپاسگذار ام. آدم ها معمولا باری می شوند بر دوش هم. اگر قرار باشد خودم را دوست شما قلمداد کنم بیش از هر چیز دوست دارم ازین قاعده خود را مستثنا کنم. باری همیشه از حضور شما در لوح نو صمیمانه خوشحال و دلگرم می شوم.

سلام مرا هم با دلتنگی های ام همراه کنید و به سوی کوی دوست آن سوی آب روانه کنید.

دوست تان دارم.
مخلص شما ممد

سینا سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:27 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

چقدر این جمله بالا پر معنا بود

چقدر این جمله ی بالا پر معنا بود..

بهار سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:14 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام...
از خواندن مطلبتون واقعا لذت بردم ...
مطلب پر معنا ودوست داشتنی که احساس می کنم شدیدا با احوال غریب من در این روزها هم خوانی دارد....
مرگ مرگ مرگ....

بهار عزیز سلام

خوشحال ام که خواندن پست برای ات لذت بخش بوده.

هر انسانی اگر حتی لحظه ای به زندگی خود اندیشیده باشد بدون شک در آن لحظه به مرگ نیز اندیشیده است.

برای شما آرزوی شادکامی می کنم

با ادب و احترام

خیزران چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:07 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

آمده ام سلامی تورا عرض کنم وبرم ومطلب را هم بعد بیایم بخوانم ازنسترن بانو هم خبری ندارم
دوستت دارم

هنوز این جملات عطر خالق شان را به خود دارند. آنها را چون گل بو می کشم و دلشاد می شوم.

دوست تان دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد