-
خرده سنگی در مغاک
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 21:20
عده ای بر ساحل نشسته اند و دریا را تماشا می کنند. در ذهن تک تک آن ها بی نهایت احساس می جنبد. از این میان رشته ی پیوند اندیشه ای، تنهایی آن ها را رو به هم شکننده می کند. اینکه دستِ دریا تا کجا به دامن خشکی خواهد رسید؟ و هر یک با تکیه بر پاسخی که از چشمه ی احساس به این پرسش می دهند بین خود و دریا فاصله ای انداخته اند....
-
به استقبال سکوت
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1388 23:12
دیگر تا سکوت راهی نمانده و من بازپسین واژه ها را صبورانه کنار هم می چینم در صفی لرزان از زمزمه ی شعر شعری که بی پروا ترانه می شود؛ بر رخوت جان های خوابزده من باران ام که می بارم بر کویر سوزانی که من ام آفتاب ام که می تابم بر هزارتوی تاریک حقارتم من ترس را ملاقات کرده ام و راه بتکده ی مرگ را یافته ام از دریچه ی سیاه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 آذرماه سال 1388 23:26
Imagination is more important than khowledge . از این جمله چه می فهمی؟ با من بگو
-
در پناه گلبرگ های گل سرخ
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 21:37
لذت بخش تر این است که وصف افق های غریبه را، با زبانی غریبه برای شاهدان کالبدهای فریبنده بازگو کرد. کالبدهایی که هستی شان را به میل تماشاگران نمایان می کنند. اما بر مسافران جاده های تنهایی است که بر سر این نکته انصاف کنند. غریبه ای آشنا بودن بسی خواستنی تر از بیگانه بودن است. بر سر باریکه ی لطیف همین بازی واژه هاست که...
-
دیوار
جمعه 17 مهرماه سال 1388 20:27
آدمها در سلولهای انفرادی اندیشهشان محبوس اند. و از تماشای تقلای دیوانهوارشان، با حیرت و افسوس در مییابی که با پشتکاری شکستناپذیر، دیوار نامرئی پیرامونشان را با نیروی وسواسی خرَدباخته درزگیری میکنند تا در انکار ابدیاش، روزنهای برای تردید باقی نماند. آنها بیوقفه هستی را در دادگاه بیانصاف قضاوتشان، به خاطر...
-
برای او که به خاطرش زنده ام
یکشنبه 29 شهریورماه سال 1388 13:53
پیکرم حالا از میان طرح توخالی این همه رؤیا سنگینیاش را بر یک صندلی چوبی انداخته و معلوم نیست از مکافات نبودناش تا حالا ترانهی نازک چند اشتیاق به یغمای زنگی ِ زمانه رفته است. --- اندیشهام تنهاست و سایهام اینجا، قطره قطره میچکد از حقیقت سرگردان وجودش بر لکنت پیوستهی واژه ها . جنبشی بیگانه اما آشنا زنجیر اتحاد بر...
-
نسیم پائیزی
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1388 15:04
امروز نسیم پاییزی در سحرگاه بر پیشانیام دست نوازش کشید. لبخندی زد رها از سنگینی ِ تن. و آفتاب، پرسشگر نگاه من، قصد اوجی دوباره کرد. من، دل از شبنامههای خونبارم بریدم. و آزادگی را، دوباره از شبنم آموختم. برادر جان، بیا عشق را برای مردگان معنا کنیم. بیا دامن از گلایه پاک کنیم. بیا جامههای زخمیمان را از تن به در...
-
نیمه شب
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 15:52
تماشا کن که باز هم به هنگام سپیده، تیغ نگهبان آفتاب، بر گهوارهی آشنایی شبانهی دستان من و تو، زخم جدایی میزند و من با خاطرهی فراموشناشدنی رؤیایی شبانه در کنار تو، تا نزول دوبارهی شب، تلخی امیدوار دهانام را مزمزه میکنم. روزها تنها دلخوشیام، گم شدن در تقلای همیشهبیحاصل ثبت حقیقتی ست که خوب میدانم در زندان تنگ...
-
سیابوست
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 13:03
برای اینکه خدای ناکرده در حق کسی اجحاف نشود، از گذاشتن عکس مبتلایان خودداری کردم خواستم این پست را به زبان طنز بنویسم، اما به دو دلیل محقق نشد. اول بی بضاعتی قلم شخص شخیص خودم که سبک سخت و تو در توی طنز را به انتها بد می رقصد و مایع سرافکندگی است. دوم تلخی مزه ی سوژه، که این روزها خندیدن را هنر انحصاری آدمیزادانی کرده...
-
ایکورس
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 10:36
░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓ نوجوان که بودم، با وجودی خسته از نشئهای غلیظ که فروکش میکرد و جای خود را به سردی و تنگی غریب پایان تلخ اولین رمان بلند زندگیام میداد، سینوهه، پزشک مخصوص فرعون، در تنهایی تبعیدی خود، در جزیرهای که محکوم شده بود باقی عمرش را در آن به سر کند، سرانجام در برابر نگاه سرگشته و لبریز من، این چنین...
-
سکوت... تا کجا؟
شنبه 24 مردادماه سال 1388 16:49
خیال نمی کنم بشر تا به امروز بر سر هیچ حماقتی بیشتر از انکار واقعیت های عصر خود، یعنی آن چیزی که وجدان های بیدار جامعه تا به آن روز از درک اش به شوق آمده اند و از بیان اش منع شده اند و در صورت اصرار حتی زنده زنده سوزانده شده اند، بر نام خود نفرین و ننگ نشانده باشد. بزرگ ترین گناه، دست گذاشتن روی پاسخ های کهنه و جا...
-
به راستی زندگی
جمعه 16 مردادماه سال 1388 18:06
به شرافتام قسم میخورم. با تمام شکلکهای چندشآوری که دیو آدمخوار از خودش در میآورد تا مگر مرا به ترسیدن وادارد، اما همچنان حتی آن هنگام که از چنگالهای مصنوعیاش خون برادران و خواهرانام میچکد، به جان شیرینام سوگند که باز هم نمیتوانم او را چیزی به جز مترسکی لوده و احمق ببینم که بیهوده میکوشد در برابر ارادهئی...
-
چه دروغ زشتی ست آزادی به روز اسارت یاران
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1388 19:43
زمزمهی رمزآلود نسیم را به شوخی مگیر ای سنجاقک نازک تن نیزار، که ناگفتهها نهفته ست در ضجهی زبانبستهی چین و چروکهای نادیدنی نقش بسته بر آیینهی روزگار. سبکسار و بیپروا رد مشو از کنار سایههای رنگ باختهی کز کرده در کنج خاموش بیقولههای خراب، که فریادها در سینه دارد هر خردهسنگ نشسته فاش بر پیکر دیرخفتهی بامهای...
-
نخستین ترانه سرا
شنبه 3 مردادماه سال 1388 20:39
گاهی هوس میکنم که تمام شعرهایام را در دفتری جمع کنم. بعد فاخرترین لباسهایام را بپوشم و با کولهباری پر از امروز، راهی دورترین دیروزها شوم. در راه هیچ توقف نکنم مگر برای پرسیدن راه از رهگذری که بی شک هیچ زباناش را نمیفهمم. به این امید که سرانجام در غروبی بغضآلود، نوازندهای بی زبان را ملاقات کنم که در تب و تاب...
-
سر است اگر نگویی
جمعه 26 تیرماه سال 1388 23:59
سرّ است اگر نگویی های های باز شب هنگام شد و مست و بی ملال پر گشودم ای وای وای به آسمانی که هیهات کس ندارد ایچ نشان و طلب هرگز از ای مجال که دل بی دل شد و لب گزیدم ای وای وای به سکوت از پچپچه ی فاش به تماشای آسمان پر ستاره ای یار یار پرنده ام بی دانه و وه که بی دام بر فراز آغوش قصه ها که دردا چه فریبنده می خوانند مرا...
-
نامه به دوست (2)
جمعه 19 تیرماه سال 1388 20:13
بگذار حالا که من هم به رغم خط خطی های نون سنگین و ساکن بن بست ها، با سقوط داغ اشک از آسمان گرفته ی چشمان ام بر کویر پر ترک چهره ام در میهمانی ناخوانده ی لحظه های پرواز خو کرده ام، در عبور بی امان عشقی که هر بار ما را جا می گذارد تا تلخی ناتمام ماندن اش را شعر کنیم و از سر بی کسی، دامان ژنده ی شب را گور بی نام و نشان...
-
هم نفس آزادی
پنجشنبه 4 تیرماه سال 1388 21:21
ای تکههای وجود اوجخواه من، ای پارههای لوح زرین ِ تشنهی خطی خوب: چه جای شگفتی ست اگر امروز، با هر دم ِ پر تمنای منی هزارپاره، آتش ِ اشتیاق در خردهآینههای کدر ِ وجودمان شعله میکشد، تا باز هم به اندازهی پاکی ِ قطره ای اشک هم که شده، آرزوی صاف شدن را بر سر ِ دستان ِ شعلههای رقصندهی امید، به رخ غمزههای بی تاب...
-
دیو علیل را احتضار مرگ، بها خون عزیزان وطن شده
دوشنبه 1 تیرماه سال 1388 18:43
دلام خون است از این حال. بگذار روی هم بگذار ام پردهی پوشندهی گویهای خونین نگاهام را. که تیغ ِ مرگ است مرا، قطره اشک خونینی که در برابر این قوم خونخوار فاش شود از نهانخانه ی داغدار سینه ام. باش تا سلیمان باشیم تا ملاقات با مرگ. که حسرتام می کُشد از خیال ِ مسموم تنی بی جان. افتاده بر قتلگاه نفرین پوش جلادان بی...
-
با تنی عریان
شنبه 30 خردادماه سال 1388 14:40
در گیر و دار زمانی که دیگر از جنس ثانیه نبود، آنگاه که خیال میراث خوار-ام، لابهلای فریادها و آتشها و دودها، گم میشد و با این حال، دلداده به وسوسهی خط زدن پایان، سنگینی قدمهای نگراناش را نادیده میگرفت، سفیدی چماق جهل بود که در آن تاریکی سرخ و سیاه، خط دردناک زمان را بر پیکر این نقاشی بی زمان میکشید. با...
-
آوار
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1388 21:40
به دیروز که نگاه می کنم، کودک نحیفی را می بینم که لبریز از اشتیاق برای نوشتن است، اما سواد خواندن و نوشتن ندارد. رو که سوی فردا می گردانم منظره ی غمناک پیرمردی خشکیده به نگاه ام چنگ می کشد که خزانه دار ِ گنجینه ای از واژه هاست، اما هیچ هوس ِ فشردن ِ کلید ِ دروازه اش را در دستان چروکیده اش ندارد. نه آن کودک هنوز راه...
-
به لطف همین یک لحظه
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1388 14:52
می نگارم بر این لوح برای تو به رنگ خواب که رهاست از خارستان ِ به هم تنیده ی اشتیاق های خشکیده بر پیکر زخم خورده از بیداری های بی بال و بی پرواز، به رسم زمزمه های سربسته که می جوشند از سرچشمه ی حیات، قبای حقیقت! به تن کرده به ناز بر قلمرو آفتاب: شنیدم که پیر ِ ما چون با کلمه نشست به وقت سحر، سرّی با او گفت یار به فاش...
-
مستانه
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 21:18
شب بود و مهتاب نه. من بودم و همراهی در من. سکوت بود و قدم ها آهسته. شاهدی همه رقص و در آن میان کرشمه ای را اشاره به دوست. گفتمی راست گو که تا ایمان را نهایت در چیست؟ شب را همه سکوت بود تا سحر که با آهنگ زهره ندایی آمد تا شک. شد آن که از خواب پریدمی به لرزی پرکیف.
-
یک بار برای همیشه
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 20:37
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می طامات تا به چند و خرافات تا به کی ...حافظ... *** *_ مردم از کسی که ممکن است بی دلیل از پا درآید و روی زمین بماند، همان قدر می ترسند که از شیطان، به خاطر ِ سرمشق، به خاطر بوی تعفن ِ حقیقت که ممکن است از او بلند شود. *** تا زمانی که انسان، فارغ از تمام پرحرفی ها و هیاهوهایی که برای گیج...
-
برون از پرده ی پیر خرابات
پنجشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1388 16:45
اخطار! مطالعه ی این مقال برای مبتلایان به تهوع ِ بزرگ از انسان، شوربختان ِ گرفتار در چنگال ِ سرطان ِ لاعلاج ِ تعصب، قضات ِ تنگ سینه و عجول، و خصوصا ً بیماردلان ِ محتاج به داروهای خواب آور، به هیچ وجه توصیه نمی شود. *** آاقای رئیس! خاانم ها و آاقاایاان می ترسم از بی پروایی ِ آفتاب ، که آتش به خرمن ِ خود انداخته است ....
-
به یاد مادر بزرگ
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 20:58
این روزها دوباره شکاف میان باش و ای کاش زیر پای ام، در یک قدمی نگاه درمانده ام دهان باز می کند. به یاد خاطرات کودکی مادربزرگ ام می افتم که قبل از مرگ، از لابه لای گذشته ی رو به انقراض اش با سرپنجه های پیز زنی مکتب ندیده، بیرون می کشید و برای من که هنوز نشست ِ گرد و غبار تاریخ را روی تن ِ تر و تازه ام احساس نمی کردم...
-
مردی با قامتی بلند
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1388 23:07
آه ای هستندگان. آیا آن قدر رنجانده ام شما را که انتظار مرگ ام را می کشید؟ آیا با لجاجت در پوشاندن زخم های تن ام کوتاهی کرده ام؟ زخم هایی که از بی طاقتی های شما در جای جای تن ام به یادگار دارم؟ آخر شما هم گاهی مثل من طاقت تان تاخت می شود. وای که چقدر ما تا به امروز یکدیگر را بد تاب آورده ایم. اما در تمام این سال ها...
-
آخرین برگ از زمستان
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1388 14:34
نامه به دوست هان رفیق! نامه ات به دست ام رسید. راستش را بخواهی مدتی بود که می ترسیدم نکند مرا فراموش کرده باشی. آیا تو هم از همین ترسیدی که برای ام نبشته دادی؟ می دانم دل ات می خواست فقط یک کاغذ سفید برای ام بفرستی. اما خب اگر نمی ترسیدی که اصلا نامه نمی دادی. ولی به جای اش من امشب حسابی سر کیف ام. اصلا بگذار حاشیه...
-
آری
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1388 12:43
و سرانجام در روزی از روزها، زنجیر طویل کشمکش ها، خنده ها و گریه ها و فریادها و زمزمه ها و قهرها و آشتی ها و شکن...، در حلقه ی ترک خورده ی بغض پاره شد و سکوت آغاز شد. بعد از آن جمله ها رفته رفته کوتاه تر شد و همه با اراده ای دسته جمعی و مطابق برنامه ای مشخص اما نانوشته در جنایتی پنهانی شریک شدند. تا با شتابی هر چه...
-
بهار آمد
جمعه 30 اسفندماه سال 1387 20:26
بـهار آمد و غـصه ی دل درمان شد باده نوشیدم و طره ی یار افشان شد به درخانه مکن پیر طریقت را عزم که سجاده ببسـت و به در مستان شد
-
آرزوهای دور
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 13:04
عجیب بود که چطور می توانست ذرات بدن اش را کنار هم نگه دارد و از پراکنده شدن آن ها در تاریکی بی پایان این شب غلیظ که از هر روزنه ای در وجود اش نفوذ می کرد و با ذرات بدن اش مخلوط می شد جلوگیری بکند. سکوت بر آسمان حکومت می کرد و در دل شب هراسی می انداخت که جنبندگان را به خواب عمیق فرو برده بود. درین تاریکی و تنهایی شب...