لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

با زیرجامه و در خانه

 

در شگفت ام از آن لحظه که مرا جانی ست به راستی خواهان ِ شاد بودن و خنده ای ست با وجدانی بی گره و خواستی ست صمیمانه برای ِ زندگی! زیرا بی درنگ از پس ِ هر غلبه ای که به خود ایمان دارد، پرسش نمادی که هیچ سر ِ رها کردن ِ ریش ِ این جانور ِ شاد را ندارد با چشمان ِ از حدقه بیرون زده داد ِ مسألة ٌ سر می دهد که چیست آن نوش دارویی را که ظرف ِ تهی و ترک خورده ی این روان ِ پاره پاره و سرانجام تهی گشته و وامانده در برابر ِ جور ِ داروغه ی ِ بی گذشت ِ «بهر ِ چه؟» را، پر کرده و جامه ی دریوزگی از تن ِ او بیرون کشیده؟ و باز بی درنگ در ادامه آن خواست ِ بادسر ِ کنجکاو ِ به هر سوراخ سرکشنده ی ِ تشریحگر ِ روان، با تیزی ِ رسواگر ِ نگاهی که هر دروغی را از سوراخ اش با پس ِ گردنی بیرون می کشد، می پرسد: آیا این همان جانی نیست که سرانجام به آرزوی ِ خود که همانا بیهوشی ِ عمیق و دیرپا بوده رسیده و هیچ سر ِ به هوش آمدن ندارد؟

اما چه بسا ماجرا جز این باشد؟ گفته اند و انگار روزگاری بوده که این جانور هنوز وجدانی آسوده داشته و هیچ سر ِ زیر و رو کردن و پیچ و تاب دادن و تشریح ِ روان ِ خود را نداشته و اصلا ً خیال ِ چنین دیوانگی ِ ترسناکی را هم در سر ِ انگار هنوز سبُک اش نداشته. اما از آن روز که تخم ِ «چرا؟» و «که چه بشود؟» را در جان ِ خود ریخته و این علف ِ هرزه در هر سوراخ ِ نرفته ای روییده، تا به حال هزار نسخه و داروی ِ خواب آور و مخدر ِ قوی به ناف ِ روان ِ بیمار و به خود پیچنده اش بسته تا مگر پاسخی در برابر ِ هیبت ِ وحشت زای ِ این پرسش نماد ِ غول آسا عَلم کند. و چه بسا دیرزمانی اینگونه پنداشته که سرانجام دوایی برای ِ این درد یافته و سعادت و خوشبختی ِ ابدی را برای ِ خود خریده! اما افسوس که تردید و بدوجدانی همیشه از دل ِ جدی ترین و به خود بالنده ترین ایمان ها بیرون می زند. و این «ایمان» چه ماجراهای ِ پنهانی که در گوش های ما نجوا نمی کند. اکنون ما می دانیم که انسان که در طول ِ هزاره ها به هر مصیبتی بود و به قیمت ِ به دوش کشیدن ِ هر «رنج ِ با معنایی» که بود سرانگشت ِ اشاره ی این پرسش را از خود برگردانده بود، سرانجام از جدی گرفتن ِ دروغ های ِ خود و از ایمان ِ خود شرمگین شد و به حال ِ خود اش متأسف شد و با خود گفت: چه بیهوده ام من، چه نا به جای ام من، چه هیچ ام من! وای از روزی که دروغی، دیگر دل ِ باور به خود را نداشته باشد.

و این لحظه ی تلخ ِ به صدا در آمدن ِ ناقوس ِ بدصدای ِ زنگار گرفته ی مرگ بود که در غروب ِ تیره و تار و دلگیری طنین انداخت و نوید ِ شبی سیاه و طولانی را داد که آمد و قربانی گرفت و به آتش کشید و خون ریخت و ویران کرد. و به راستی کی ست آنکه امروز سر ِ آن داشته باشد که در خلوت، خیال ِ رسیدن ِ سپیده دم را از مغاک ِ اندیشه به بالا کشد؟ آیا باید لحظه های ِ شگفتی را به جد گرفت؟ باری، خمی دیگر در کمین ِ راه است.

نظرات 7 + ارسال نظر
ترنج شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 02:05 ب.ظ http://toranj64.blogsky.com

سلام دوست عزیز
ممنونم از اینکه بهم سر زدی پیامت را الان خوندم و خوشحالم از اینکه خوشت اومده بود.
بازم بهم سر بزن

ترنج عزیز سلام

کاری که شما دست گرفته اید بسیار ظریف و نیازمند کار بسیار است. راست اش را بخواهی اول زیاد به ماجرا خوشبین نبودم. اما بعد از آشنایی بیشتر با شما از طریق قلم تان احساس می کنم یک عذرخواهی به شما بدهکارم. صمیمانه از زاویه ی نگاه شما به موضوع شادمان ام. امیدوارم این روند روز به روز بیشتر خودش را پیدا کند و آن گلستان خوش عطر و بو همیشه سبز بماند و پربارتر شود. حتما باز هم خدمت می رسم.

با ادب و احترام

محمد یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:44 ب.ظ http://ham-sayeh.blogsky.com

به ابهام، بر راهِ فرعی
که ممنوع نیست، اما فراموش شده
و دیری است که گیاه بر آن روییده
مرد به یاد می‌آوَرَد پرسشی را،
پرسش‌ِ این‌که انسان آیا و
یا که خودِ او توانش را دارد
آرزوهای با ارزش‌ِ جدی را
عوض کند با آن‌چه
خود به گونه‌ی جدی آرزوش را دارد
و یا که باید مرزهای قلمرو را
درنَوَردد
و یا که این حقیقت دارد
پاسخ‌ِ شادی ‌ِ تهی ‌ِ
دانستن که بازش نمی‌توان داشت.





شعری از پ.س. باوتنز

شاعر هلندی


در تمام زندگی به گونه ای جدی از پر حرفی و قصه گویی و گفتگو با دوستان لذت برده ام. اما این آرزوی جدی را که باید سکوت کرد و گوش سپرد و جز حرف های جدی چیزی نگفت هنوز با خود دارم. به هر حال با شانه خالی کردن از این گفته های بحث انگیز تنها می گویم که اگر آدمی بتواند با خودش رو راست باشد این از هر دوی آنها با ارزش تر است.

باری تو همیشه بدون اینکه آرزو کنی ساکت می ماندی و گوش می سپردی.

ممنون از شعر زیبایی که گذاشتی.
هم شعر و هم شاعر برای ام تازه بودند.

با ادب و احترام

خیزران دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:19 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

محمد نازنین
سلام
حالت چطوره
خوشم میاد اینهمه فعالی خوشم میاد وقت میذاری با بی وقتی هایم هم هرطورشده سراغت می آیم میخوانم ولذت میبرم
ممنون که برگهائی دیگر هم از خیزران را دروبلاگت گذاشتی اخیرا هم برگه دیگری اضافه کردم به نام قطره هحال انمدیش
به این آدرس
ghtrehaymahalandish.blogsky.com
خلاصه چاکراتم
با احترام

خیزران عزیز
سلام
خوشحال ام که می توانم بگویم خوب ام.

می دانید که نظر مساعد شما دلگرمی بزرگی برای من است. هر وقت هم که به سراغ ام می آیید بی برو برگرد لبخند می زنم که نشان ذوقی ست که در دل ام زبانه می کشد. می دانم که وقت برای شما چقدر ارزشمند است و برای همین قدر آمدن ها و نیامدن های تان را به یک اندازه و بی اندازه می دانم.

تا به حالا بیشتر از پنج بار به وبلاگ جدید تان مراجعه کرده ام کامنت هم گذاشته ام. فکر می کنم این وسط مشکلی وجود دارد که در خیزران برای تان می نویسم.

مخلص شما هم هستیم.
با ادب و احترام

بهار دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:46 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام...
مثل همیشه مطلبتون زیبا وخواندنی بود....
پیشاپیش آمدن بهار ۸۸ راهم بهتون تبریک می گم....

بهار عزیز سلام

خوشحال ام که مطلب را خوانده ای و لذت برده ای. به خاطر نظر لطفی هم که داری ممنون ام.

مرسی. من هم سال نو رو به شما تبریک میگم. امیدوار م این ۸۸ نوید تازگی رو برای جان شما هم به دنیا بده.

با ادب و احترام

خیزران سه‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:07 ق.ظ http://keyzaran.blogsky.com

محمد عزیز
سلام
این روزه تاخیروهرنوع کوتاهی را برمن باید ببخشی
تا به حال اینهمه کار برای انجام درچنین وقت کوتاهی نداشته ام
حقه ی مهر برآنمهرنشانست که بود
دوستت دارم
بای

خیزران عزیز
سلام

من مخلص شمام. شما در شاه نشین قلب ما جا دارید
امیدوارم همیشه کارتان یار دل تان باشد. گفتن ندارد که همه جوره در خدمت هستم.

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

از صمیم قلب دوست تان دارم

با ادب و احترام

بهار سه‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:29 ب.ظ http://paezsard.blogfa.com

سلام...
پیشاپیش سال 88روتبریک می گم...

بهاری باشید....[گل]

بهار عزیز سلام

من هم نوروز رو به شما تبریک می گم..

ممنون ام مرسی.

شبنمکده چهارشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:43 ب.ظ http://www.abaei.persian.ir

در انتهای کوچه ی بن بست
حتما دری به آینه ها هست
باور نمی کنی تو ز میخانه
یک شب بیا به کوچه ی ما مست

شبنمکده ی عزیز سلام

شیخنا موی اش سیاه بود و قامت بلند و چشم تیز
نـه در فـکر مریـد بـود و نـه در بنـد مراد نـیز
سبک می رفت و باز می آمد چو باد
تـو گـفـتی خبـر داده انـد اش از معاد
غـزل مـی گفت و خـوش بـود به صـبح و به شب
عجب بود که لنگر نمی انداخت به راست و به چپ
ز خیل مریدان و رفیقان نشسته به در
نـبـودی کـس را ز حـال اش بـا خـبـر
حســودان روز و شـب بـودنـد در جـسـتـجو
نمی یافتند نکته را به چنگ و دندان در گفتگو

چرا باور می کنم. من از خدا دارم که پای ام به کوچه ی شما بخورد. با همبن تحفه که ما را آوردی یک ساعتی مست می کنیم.

ممنون که آمدی و سر زدی. صمیمانه بگویم که خیلی خوشحال شدم. باور کن این همه مدت که نمی آمدی لحظه به لحظه اش را انتظار کشیدم.

با ادب و احترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد