لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

گزین گویه ها

  

 

من ترجیح می دهم به جای این که زندگی ام را صرفِ تدبیری برای روزِ مبادا کنم، به درگاه خدا برای نیامدنِ آن روز دعا کنم.

***

یگ دروغِ بزرگ: روزی سرانجام موفق شدم که به یک احمق بفهمانم که نمی فهمد.

***

واقعیت این است: تو یا شعور داری یا بی شعوری

***

مدرسه یِ فرزندِ من ساعتِ یکِ بعد از ظهر تعطیل می شود. از مدرسه تا خانه پیاده «ده» دقیقه راه است. ساعتِ یک و ده دقیقه زنگ زدند. آیفون را برداشتم و پرسیدم «کیه؟» صدایی گفت: «من ام باباجون!» گوشی را گذاشتم و به اطاق ام برگشتم. فرزندِ من زودتر از ساعت دو و سی دقیقه به خانه نخواهد آمد.

***

تعجب می کنم که گاهی از من می پرسند: «چند سال داری؟» در حالی که من تنها این را می دانم که چند لحظه از زندگی لذت برده ام.

***

در دنیا تنها تعدادِ انگشت شماری انسان هستند که معنای نبوغ را نمی دانند.

***

همه جا یا می گویند خدا هست یا نیست. اما من هر دو را اظهار نظر هایی بیهوده و غیر ضروری می دانم.

***

نگرانِ مرگِ عاشق باش. معشوقه بسیار است.

***

زندگی مثلِ بازیِ حُکم است. هر احمقی نود ونه درصد از آن را ظرف یک روز یاد می گیرد. اما فقط چند نفر بعد از یک عمر موفق به فراگیریِ آن یک درصدِ باقی مانده می شوند.

***

بهره ی هوشیِ من ده به توان خداست. اما من هنوز «مکان- مند» نیستم. چقدر دل ام به حالِ بیچارگیِ خود ام می سوزد.

***

سهمِ انسان از زندگی تنها همان است که می تواند به آن بیندیشد.

***

روزی دوستی نزد من آمد و گفت: «بیا؛ این نوشته حاصل یک عمر اندیشه ی من است.» در جواب گفتم: «می بخشی، ولی من برای این که آن را بخوانم یک عمر فرصت ندارم. بهتر است لطیفه ای برای ام تعریف کنی.»

***

من تمامِ بردهایم در بازی هایِ زندگی را مدیونِ دقیقه یِ نود ام.

***

روزی در بازار مردی را دیدم که مو از سر می کند و فریاد و شیون اش گوشِ فلک را کر کرده بود. هراسان نزد او رفتم و پرسیدم: «مگر چه شده؟» به سختی از میان ضجه های اش فهمیدم که گفت: «معشوقه ام مرا ترک گفته.» از تعجب شاخ درآوردم. گفتم: «پس چرا آن روز که عاشقی تو را ترک گفت صدای ات در نیامد؟!»

***

غوغا هیچ کلمه ای را به اندازه یِ کلمه یِ مقدسِ «لذت» به لجن نکشیده اند.

***

مردی با خدا نزدِ من آمد و این گونه از جماعت گلایه کرد: «امروز همه خدا را از یاد برده اند.» خندیدم و گفتم: «بالاخره «پرستش» هم از چشم انسان افتاد. او را بازیچه ای تازه باید داد.»

***

دوستی به من گفت: «مرا هدیه ای ده.» در جواب گفتم: «به لینکِ "از پشتِ دیوارِ شب" در جعبه ی لینک هایِ روزانه سری بزن!»

نظرات 16 + ارسال نظر
نیلوفر چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:14 ق.ظ http://www.blueboat.blogsky.com

در یک دقیقه میتوانیم نگرش خود را تغییر دهیم
و در آن یک دقیقه می توانیم تمام روز را تغییر دهیم
movafagh bashi

نیلوفر عزیر
سلام
کامنت ات دل ام را لرزند.
مخصوصا که گفته بودی موفق باشی.
هنوز خودم برای دیدن پست به بلاگ نرفته بودم.
هنوز هدیه مو روی دیوار خلوت دل آویزون نکرده بودم.

اما فکر می کنم برای تغییر نگرش باید دوران آبستنی را گذراند. آن وقت است که در یک لحظه سرانجام می توان از نو آفرید. اندیشه ای تازه را.
آن وقت می توان تمام زندگی را از نو ساخت.
گاهی برای تغییر یک «نه» به «آری» لازم است خون های بسیار ریخته شود. جان های کمی هستند که آنقدر تازه و با طراوت اند که می توانند در یک لحظه زندگی را از پنجره ای تازه ببینند. اما بس بسیاران به پنجره های تنگ و تاریک و پوسیده شان دل بسته اند و حاضر نیستند حتی برای یک لحظه از زاویه ای تازه زندگی را ببینند.
من از هر آن که از خواستن و توانستن می گوید شاد و تازه می شوم. از این که زندگی را این قدر تازه می خواهی خوشحال ام. امیدوارم همیشه همچو نام ات نوید تازگی باشی.
با ادب و محبت بی کران

حسین چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:56 ق.ظ http://www.pool24.persianblog.ir

اگر شغل می خوای تا پایین صفحه را مطالعه کن
ضرر نمی کنی
دیگر نگران بی شغلی خود نباشید
اگر درآمد شما کم است
از هر شغلی که دارید
خواهشا توضیحات زیر را جدی بگیرید
ضرر نمی کنید
این روشی که من به شما معرفی می کنم کاملا با قوانین جمهوری اسلامی مطابقت دارد
پیشنهاد ما بسته کسب درامد کانون است
به راحتی و فقط با داشتن یک دستگاه کامپیوتر
و اطلاعات کمی از محیط ویندوز
روش ما را فرا بگیرید
بسته کسب درآمد کانون
با تایدیه وزارت کار جمهوری اسلامی ایران
سال است که در جهت خوداشتغالی جوانان دست به کار شده ده
امیدوارم از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را بکنید
توجه:من هم مثل شما تا یک ماه پیش اصلا از این موضوع خبر نداشتم
ولی به طور اتفاقی دقیقا 40 روز پیش
از طریق روزنامه جام جم با این آگهی آشنا شدم
حال شما این آگهی را با ایمیلی که من برای شما فرستادم مطالعه کنید
مطمئن باشید
این روش با روش هایی که در اینترنت ارائه شده و همه دروغی است فرق دارد
(چرا با این همه تکنولوژی که بشر به آن دست یافته جوانان ایرانی دم از بیکاری می زنند
این جمله بالا شعار مسئولان کانون می باشد
لطفا دقیقا به آن توجه کنید
شاید دیگر تکرار نشود
با ورود به سایت زیر
و زدن عکس دست
که در بالای سایت است وارد سایت مربوطه شوید
و اطلاعات کامل را به دست آورید
توجه:چون این روش صددرصد تضمینی است
و امکان کسب درآمد ماهانه شما را افزایش میدهد
برای اینکه به این بنده حقیر نیز کمکی شده باشد
در قسمت معرف نام کاربری من را بنویسید
دیگه همه چیز دست خودته
از ما گفتن بود
یا علی
تا هم من سود کرده باشم
هم شما به سودی دست یابید
معرف:mahalnist@yahoo.com
سایت من : www.pool24.persianblog.ir
همچنین منو لینک کنید به من خبر دهید
تا شما را لینک کنم

حسین عزیز
سلام
من نه بیکار ام نه مشکل کمبود در آمد دارم. ولی باور کن با تمام این احوال کامنت ات را با دقت تا به آخر خواندم.
اگر در کار خود صادقی و عشقی بزرگ در جان ات شعله می کشد٬ برای ات آرزوی کامیابی می کنم.
شاید بدانی که فردوسی بعد از این که سرودن شاهنامه را دست گرفت٬ دیگر از خانه اش دور نشد. زیرا نمی خواست در بازار چیزی ببیند که مبادا او را از به انجام رساندن رسالت اش بازدارد.
حالا این چه ربطی داشت؟ خودت بگو.
با ادب احترام وعشق بی پایان

نسترن چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:50 ق.ظ

بعضی برای اسطوره شدن فقط به مرگ نیاز دارند .

هیچ اسطوره ای برای اسطوره شدن زندگی نمی کند. چه برسد به این که بمیرد.
اسطوره نامی ست که ما بر بزرگی عشق بی همتایان گذاشته ایم.
بر آنان که مردند تا زندگی بماند.
همیشه خنده را بر لب هایت شکفته می خواهم.
با ادب و احترام

نیلوفر پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:30 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

سلام محمد عزیز
خوبی؟
ممنون از حضور پر مهر و کامنتت اون کامنت رو هم خوندم
بازم ممنونم از محبتت و کامنت طولانی و توضیحات خوبت

سلام سلام صد تا سلام هزار و سیصد تا سلام.
خوشحال ام که بازم می تونم بگم خوبم. امیدوارم تو هم خوب باشی. من اگه میام به حکم دل ام میام. ای کاش زندگی یاری کنه که حالا حالاها برم سراغ دوستان.
ازین که حوصله کردی و کامنت رو خوندی هم ممنونم. می دونم کامنت ها زیاده و اگه قرار باشه واسه هرکدوم اینقدر وقت بزاری جور در نمیاد. منم هیچ توقعی نداشتم. فکر کردم با موضوع پست ات بی ربط نیست. حالا اگه به نظرت ارزش آومدن داشته که خوشحالیم از نوع فراوان.
موفق و پیروز باشی.
با ادب احترام و محبت فراوان

نیلوفر پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:32 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

پست خوبی بود و جملات قابل تاملی نوشته بودی

سهمِ انسان از زندگی تنها همان است که می تواند به آن بیندیشد



نیلوفر عزیز سلام
ازین که خواندن و تامل کردن در نوشته های منو شایسته ی وقت خود ات دیدی ممنونم.
گزین گویه ی خوبی را انتخاب کردی. من هم شخصا به آن نظر خاصی دارم. جالب است که همین جا هم معنای آن تجلی پیدا کرده. به این معنی که هر انسانی وقتی در برابر واقعیتی قرار می گیرد اگر با توجه به تمام تجربه ها و زاویه های دید و خلاصه بزرگی دایره ای که اندیشه ی او به آن دست یافته بتواند آن واقعیت را حضم کند که هیچ. اما اگر معده اش برای هضم آن هنوز آماده نشده باشد نه تنها قادر به هضم آن نخواهد بود بلکه دیگر هیچ جادو و جمبلی هم نمی تواند حرف را به کله ی او فرو کند. در نتیجه به عقیده ی من هر بحثی که انگیزه اش قبولاندن اندیشه ای به دیگری ست از ریشه بیهوده و نافرجام است. این جا به این گزین گویه می رسیم که تو یا شعور داری یا بی شعوری.
حالا ممکن است بپرسی که پس تکلیف این دم و دستگاهی که ما به عنوان بلاگ راه انداخته ایم چیست؟ یا اصلا همین الان که تو داری جواب کامنت من رو میدی چه هدفی داری؟
در این مورد خیزران عزیزم بهترین حرف را زده که گفته ما آمده ایم این جا تا با حرف ها و نظرها و زاویه دیدهای "تازه" آشنا شویم. و بدیهی ست که تنها ذهن هایی می توانند از این موهبت برخوردار شوند که از پیش با ذهنی تازه و مشتاق برای چیزهای تازه پا به میدان گذاشته باشد. وگرنه اگر کسی این طور گمان کرده باشد که اینجا تریبونی ست برای یارگیری و تبلیغ و رواج اندیشه ای از پیش کامل شده و غیر قابل تغییر دچار توهم شده است.
از این منظر آدم ها به دو دسته اند: اول آن هایی که کوله بار خود را در زندگی بسته اند و حالا مشغول گذراندن زندگی بر طبق قوانینی هستند که درستی شان را پذیرفته اند. این دسته از آدم ها که در جهان قشر غالب را هم به خود اختصاص داده اند در مقابل هر اندیشه و حرف و جریان تازه ای که بخواهد وارد زندگی شان شود می ایستند و از ورود آن جلوگیری می کنند. پس خیلی از رفتارهایی که ما از این دسته از آدم ها می بینیم نه از سر پایبندی و ایمان به فکری بزرگ که ارزش این همه کشمکش را داشته باشد بلکه تنها برای حفظ شرایط موجود است که این همه خشکی از خود بروز می دهند. دلیل اش هم این است که از همان اول همین رویه را پیش گرفته و حالا دیگر تغییر آن نه سخت بلکه از نظر من اشتباه محض است. آن ها اگر این چیزی را هم که دارند از دست بدهند نابود می شوند.زیرا راه و رسم و دلیری و شجاعتی را که لازمه ی برخورد با تازه ها ست در طول زندگی بدست نیاورده اند.
دوم هم خوب آدم هایی هستند که از همان ابتدای راه بنا را بر جستجوی تازه ها گذاشته اند. آن ها ازین جستجو هیچ نمی جویند مگر خود زندگی را. با تمام شکوه و زیبایی اش. که روح شان را تا مرتبه عاشقی سرشار می کند. پیدا کردن و لمس هر چیز تازه ای عطر زندگی را مهمان جان های آن ها می کند. در این وادی "دوستی" دریچه ی مقدس رسیدن به تازه هاست. و نه هر تازه ای. بلکه رسیدن به اندیشه های تازه که از چشمه سار زلال اندیشه ی انسان جوشیده است. انسانی که از هر هستنده ای بالاتر می تواند اوج بگیرد. انسانی که چون لذت پرواز را چشیده دیگر نمی خواهد تن به مرداب بدهد. او می داند که نردبان آدمی طویل است و همانطور که می شود از آن تا بلندترین قله ها بالا رفت همانطور می شود تا پست ترین جهنم ها پایین رفت.
تو هم از آن جا که جانی تازه داری نکته را در هوا گرفتی. چون قبلا بهای این تازگی و فراخی ذهن را با عمرت پرداخته ای. چطور می شود انتظار داشت که شخصی که این بها را نپرداخته با خواندن این یک جمله همانی را بفهمد که تو فهمیدی؟؟!!!
همیشه جان ات نوید تازگی باشد.
با ادب احترام و محبت فراوان

نیلوفر پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:34 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

استاد ازل یه چیزم آموخت دستور زبان بی زبانی




حقیقت چیزی نیست که نوشته می‌شود .. آن چیزی است که سعی می‌شود پنهان بماند!


اینم دو تا جمله در ادامه ی گزین گویه ها
موفق باشی و شاد

بعضی ها ازین هم جلوتر می روند و می گویند هر کلمه ای که گفته می شود می خواهد به نحوی کلمه ای دیگر را پنهان کند و از گفتن اش جلوگیری کند. حالا ببین با این وصف دو نفر که با هم حرف می زنن٬ هر چی بیشتر با هم حرف بزنن به این معنیه که چیزای بیشتری برای پنهان کردن از هم دارن. اونایی هم که کم تر حرف می زنن و بیشتر با نگاه و لبخند معناهارو به هم می رسونن یعنی این که چیزی برای پنهان کردن از هم ندارن. دیدگاه جالبیه. فقط بدیش اینه که زیادی قشنگه. نباید این باعث بشه به همه ی موارد بسط اش بدیم. اینطوری دیگه باید بازار گفتمان رو تخته کرد.

ممنون از گزین گویه های پرمغزت
شاد باشی و عاشق

مینا شنبه 27 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:48 ق.ظ

سلام
این مطالب مصداق کم گوی و گزیده گوی است
" نگران مرگ عاشق باش، معشوقه بسیار است"
راستی محمد خان من دقیقا متوجه این جمله نشدم:
***

بهره ی هوشیِ من ده به توان خداست. اما من هنوز «مکان- مند» نیستم.

سربلند باشی

سلام مینای عزیز
کامنت ات را خواندم و خواستم جواب بدهم. ولی بعد از این که چند بار برای شروعی بایسته تلاش کردم متوجه شدم که باید از پشت رایانه بلند شوم و در اتاق راه بروم. وقتی چندین بار دوباره از زاویه ای تازه به آن ها برگشتم سرانجام به نظرم رسید که می خواهم تمام نوشته هایت را از این منظر که همه به گونه ای در مورد "اندیشه" گفته اند ببینم. پس من هم از چند زاویه درباره ی اندیشه می گویم. امیدوارم به نتیجه ای برسم.
1-حتما تا به حال شده فکری در سر داشته باشی و بخواهی آن را روی کاغذ بیاوری. بعضی وقت ها پیش می آید که هر چه تلاش می کنی می بینی که نمی توانی آن چه را که درک کرده ای در قالب زبان بازگو کنی. این موضوع برای من تا مرحله ی بیماری هم پیش رفت. در مورد اندیشه و زبان باید به یک تفاوت اساسی در ماهیت توجه کرد. اندیشه در ذهن ما ماهیتی یگانه دارد. به این معنی که ما آن را یک جا و با تمام معنایش درک می کنیم و برای آن اول و وسط و آخر قائل نمی شویم. اما زبان و نوشتن فرآیندی ست که آغاز و پایان دارد. باید از جایی با یک کلمه شروع کرد و عاقبت در جایی دیگر با کلمه ای دیگر کار را تمام کرد. بگذریم ازین که اساسا زبان و اندیشه از دو جنس متفاوت اند. اما موقعی که من تصمیم می گیرم اندیشه ای را باعث نوشته ای کنم، باید آن کل به هم پیوسته را خرد کنم و با استفاده از کلمات سازه ای را جزء به جزء بسازم. بعد دوباره با خواندن آن نوشته اندیشه ای یگانه در ذهن خواننده شکل می گیرد که حالا شانس این را دارد که شبیه اندیشه ی اولی باشد. این ها را همه گفتم که برسم به رسالت گزین گویه ها. من در بلاگ یک جمله ی کوتاه را می نویسم. بدون شک خواننده ای که آن جمله را می خواند تمام حقیقتی را که درمی یابد از روی آن یک جمله نمی فهمد. او خود از پیش به موضوعات فراوانی اندیشیده و حقایق بسیاری را می داند. و این جمله تنها می تواند تداعی کننده ی آن اندیشه ها باشد. و چون جمله کوتاه است این کار را در زمانی کم انجام می دهد و در نتیجه لذت زیادی از این تداعی یکباره به او دست می دهد. اما اگر او با توجه به تجربه ها و آگاهی های گذشته، از حقیقتی که جمله به آن اشاره دارد بی خبر باشد، به هیچ وجه نمی تواند حتی با هزار بار خواندن آن جمله چیزی بفهمد. زیرا در واقع آن حقیقت به هیچ وجه دربرگیرنده ی حقیقت نیست. تنها اشاره ای ست به حقیقتی. درست اش هم همین است. حقیقت هر انسانی نتیجه ی تمام تجربه ی زندگی او تا به آن روز است. و این تجربه منحصر به فرد است. تنها کسانی می توانند گفته های او را بفهمند که همان بها را به اندازه پرداخته باشند. عادلانه نیست که آن ها در یک دقیقه به همان چیزی برسند که انسانی اندیشمند با یک عمر رسیده است.
2- خیلی کوتاه می گویم که عشق بزرگ میوه ی اندیشه ای بزرگ است و عشق کوچک میوه ی غیبت اندیشه ای کوچک.
3-به حیوانات نگاه کن. تمام تکاپوی آن ها در طول حیاط به طور مشخص و قابل درک در راستای برآورده کردن غریزه است. خوب غریزه ها ابتدایی اند. از همین رو با پاسخ های ابتدایی هم ارضا می شوند. حالا موجودی که در طول حیاط قرار است تنها به پاسخ هایی ابتدایی دست یابد را در نظر بگیر. او به امکانات ابتدایی نیاز دارد. اما انسان موجودی اندیشمند است. در نگاه اول به نظر می آید که این ابزار از همان ابتدا مایه ی برتری ست. اما توانایی برای اندیشیدن یک شمشیر دو لبه است. زیرا یک موجود اندیشمند هر چه بیشتر می اندیشد، به طور همزمان نیازهای خود را هم بیشتر می کند و هر چه اندیشه اش پیچیده تر شود، این نیاز ها هم پیچیده تر می شود. در ادامه در ایجاد ارتباط با هم نوعان خود هم به مشکل برمی خورد. زیرا این نیاز ها و اندیشه های پیچیده را نمی توان با ابزار حیوانات برطرف و ارضاء کرد. به زندگی آدم ها نگاه کن. نیازی به توضیح ندارد. در مورد مکان-مندی هم منظور من این بود: بهره ی هوشی بالا را به عنوان اشاره ای به توانایی های بی شمار انسان در نظر گرفتم. اما با بدست آمدن این توانایی ها انسان حالا دیگر نمی تواند در غار مثل انسان های اولیه زندگی کند. او به پایگاهی در خور و شایسته برای زندگی پیشرفته اش نیاز دارد. هر چه سطح زندگی بالاتر می رود، مکانی که انسان برای زندگی به آن نیاز دارد هم باید در سطح بالاتری قرار داشته باشد. البته این مکان تنها به معنی خانه ای برای خوابیدن و فرار از سرما و گرما نیست. باید کل شرایط مکانی و اجتماعی برای او فراهم باشد. جامعه ی امروز ما را در نظر بگیر. انسان های زیادی در آن به راستی با رضایت در حال زندگی اند. عده ی محدودی اما هر روز با مرگ تدریجی دست و پنجه نرم می کنند. عده ی دوم (جامعه ما ازین منظر به دو دسته تقسیم نمی شود. اما منظور ام روشن است) بسیار از نظر اندیشه جلوتر از دسته ی اول اند. اما این شمشیر دو لبه این بار کار دست شان داده است. آن ها مکان-مند نیستند. برای همین قادر به عملی کردن زندگی ای که به آن رسیده اند و در نتیجه ارضاء نیازهای وجود شان در گسترده ترین معنا نیستند. بیچاره آن ها. پس با این توضیحات به این نتیجه می رسم که انسان در مرحله ی اول موجودی مکان-مند است. به قول شاعر فکر نان باش که خربزه آب است.
بدون شک این هایی که گفتم به هیچ وجه بحث هایی کامل و قابل ارائه جدی نیستند. نه من در این زمینه تخصص دارم و نه این مجال گنجایش همین چند مثقال سواد من را دارد. این ها که گفتم اشاره ای ناشیانه بود و بس. اگر باز هم راضی نشدی بگو تا آستین را بالاتر بزنیم.

در آخر دلم می خواهد با تو دردی را بازگو کنم که چندی ست امان را از دل ام بریده. عمر برای دشمنی و کینه توزی، زیادی کوتاه است. برای خود خواهی و مجازات آن ها که دل از ما کنده اند. برای انتفام از قلب شکسته مان. بعضی وقتها همچین یقه ی زندگی را می چسبیم که انگار سرنوشت کائنات در گروی تحقق افکار ماست. از همین روست که عاقبت مرگ هم گریبانه مان را بی رحمانه می گیرد و تا گور تاریک کشان کشان بر خاک می کشد. اختلاف عقیده ها ارزش کشتن لبخند ها را ندارند.
راستی چی شد که به من گفتی محمد "خان" ؟ یاد شازده اهتجاب افتادم. اصلا دلم نمی خواد خان باشم. یاد یک سیبیل کلفت می افتم با یک چپق بلند گوشه دهن. باور کن من این شکلی نیستم. (:
همیشه شاد و سرخوش باشی.
با ادب احترام و محبت بی کران

شبنمکده شنبه 27 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:28 ب.ظ http://www.abaei.persianblog.ir

منکه بر صاعقه ها می رانم
آریا زاده آتش بانم
میکشم ، پشته نوری بر دوش
پی آتشکده یزدانم
کوله بارم ،پر سعی است و خطا
بس که ، آدم دل سست ایمانم
به مدائن کـه رسیدم ، دیدم
چقدر دور ، من از ایرانم

آدمی آن جا که سرانجام زندگی را با تمام شکوه و عظمت اش درک می کندُ٬ آن جا که کوچکی خود را همچو ضربان قلب اش می شنود٬ برای نجات از نیستی٬ عشق را می آفریند. و با همین عشق است که می خواهد در برابر این همه فاصله های بی نهایت عزم آغاز کند. بی خبر از فردا و دل کنده از دیروز. غرقه در بی نهایت نهفته در لحظه ای نادیدنی.

شبنمکده ی عزیز
شعر جان مرا به یاد نسیم می اندازد. که در لحظه های سنگینی و خستگی٬ همچو هدیه ای بی خبر از پشت افق های پنهان بر چهره ی عرق ریز ام می وزد و مرا دوباره به یاد زندگی می اندازد و به یاد عاشقی. ازین که با قدم های آهسته ات شمعی روشن را برای خلوت شبانه ام به ارمغان آوردی و بی صدا رفتی از تو ممنونم. مطمئن باش که این خلوت هرگز طراوت سحرگاهی ات را از یاد نخواهد برد. این جا جانی می تپد که عاشق تازگی ست.

از ایران گفتی. از گهواره ای که فرزندش را تا لحظه ی مرگ عاشق خودش می خواهد. ایران فراتر از میهن است. فراتر از نام و نژاد. اینجا سرزمین مردان و زنان عاشقی ست که یکه و تنها به پیکار سیاهی شتافتند. این جا سکوتش سرشار از فریاد عاشقان است.

شب آشیانه شب زده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من

به سراغ ات خواهم آمد. نه فردا. همین حالا.
با ادب احترام و محبت بی کران

مینا یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:47 ب.ظ

سلام بر دوست عزیز
اینبار نگفتم محمد خان ! چون دوست نداشتی اما خان بودن از نگاه من به سبیل کلفت و کلاه چخماقی و ابایی بر دوش نیست خان بودن به تفکر بزرگی است که عزت و غرور ارمغان دارد و من به خان بودن علاقمندم!
از پاسخ مفصلی که دادی ممنونم شاید قبول کردنش برات سخت باشه اما من دقیقا همان برداشت را از جمله داشتم که شما هم تشریح فرمودید اما مطمئن نبودم که درک دیگران هم از چنینی جمله ای همین باشد
دقیقا هعمانطور که گفتی هر کسی در خور تجربیاتی که داره از هر نشانه ای چیزی را برداشت میکنه و من با طرح این سوال به دنبال دانستن برداشتهای متفاوت بودم.

محمد جان آدمی هم میتونه مکانمند نباشه و با همان توانایی به توان خدا به اوج کمال برسه
یا بهتره بگم ما میتونیم مکانمند باشیم و در عین حال به اوج توانیی برسیم و اون شرطش اینه که اهدافی که در سر داریم و اوجی که برای خودمون تعریف می کنیم ؛مکانمند ؛ نباشه
نمی دونم خوب تونستم منظورم را بگم یا نه؟
چقدر خوب گفتی که بیان آنچه که در سر هست گاهی آنقدر پیچیده میشه که آدم ترجیح میده عطایش را به لقایش ببخشه
و حالا هم من دچار طنابهای پیچیده ای شدم که به دور ذهنم پیچیده شده و دارم سعی میکنم یکی یکی باز کنم تا بتونم منظورم را بیان کنم
اما مطمئنم که شما کاملا میدانید چه می خواهم بگویم
می خواهم بگویم
اگر آرزوها و اوج ما مکانمند نباشند
میتونیم در عین اینکه خودمون دچار این مکان هستیم اما با قدرت بی مکتن روحمون به همه اونها برسیم

دوست عزیز
در مورد کینه توزی گفتی
کاملا موافقم . و معتقدم زمان هم اگر مجال داد که کینه توزی کنیم
زندگی دو روزه ارزش تلخ کردن خاطر ندارد

سربلند باشید

مینای عزیز و دوست داشتنی سلام

اگر خونده باشی می دونی که تو اولین پستم گفتم آدمی تا روزی که گرفتار بغض ناگفته هاست٬ گفته هایش شایسته ی شنیدن نیستند.

ببین حرف توش نیست که اگر قرار باشه آدما همدیگه رو فقط از روی کلماتشون بشناسن٬ اونوقت فقط آدمای کر و لال می تونن با هم یک دوستی پایدار داشته باشن. من کلا آدم رفیق بازی ام. واسه همین ازین فراز و نشیبها کم ندیدم. ولی همیشه آخر کار اونایی برام موندن که اتفاقا زبانشون از همه تلخ تر بوده. نمی خوام بگم تلخ زبانی خوبه ولی خوب این اتفاق افتاده. خوب بعضی ها اهل حرفن بعضی ها اهل عمل. اینو گفتم که یک وقت فکر نکنی حتی بای یک لحظه خاطر منو رنجوندی.

تازه حالا که اینطوری شد از این به بعد منو خان صدا کن. خیزران عزیزم یک بار به این که من معلم خودم صداش می کردم عکس العمل نشون داد. ولی من کوتاه نیومدم. حالا تو هم کوتاه نیا.

توی فیزیک یک اصل هست به اسم اصل مکملیت. اولین بار نیلز بوهر مطرحش کرده. یک تعبیرش اینطوری میگه که یک ناظر هیچ وقت نمی تونه به یک پدیده به صورت همه جانبه نگاه کنه. یعنی تو از هر زاویه ای که به اون پدیده نگاه کنی به ناچار بخشی از اون پدیده رو نمی بینی.

حالا قضیه ما هم شده همین. حرف هایی که من در مورد مکان مندی زدم درسته ولی من وقتی داشتم اونارو می گفتم ناچار به انسان از یک زاویه محدود نگاه می کردم. تو هم وقتی گفتی اگر آرزوهای ما محدود به مکان و زمان خاصی نباشند ما برای رسیدن و یا حداقل حرکت به سمت رسیدن به اونا می تونیم حتی مکانمند هم نباشیم. من عمرا جرات نمی کنم که این حرف تو رو رد کنم. ولی دقت کن که تو داشتی از یک زاویه دیگه به قضیه نگاه می کردی. من هم همون موقع که مشغول نوشتن این گزین گویه بودم این رو می دونستم.
حالا ببین چقدر جالب میشه. آدم نمی تونه هیچ وقت به زاویه ی دیدی برسه که از اونجا بتونه تمام زندگی رو ببینه. پس اگر تو تمام زندگی فقط پشت یک پنجره بشینه٬ از دیدن خیلی چیزا محروم می مونه. من تو همون پستی که گذاشتم از چند زاویه به زندگی نگاه کردم. مثلا اونجا که از عشق گفتم شاید اول به نظر بیاد که با این مکانمندی اصلا جور در نمیاد.

من هنوزم بیان مطالبی که تو ژرف ترین مغاک اندیشمن برام سخته ولی حالا دیگه چرخوندن چرخ چاه برام طاقت فرسا نیست. برعکس همه ی وجودم لبریز از شوق دیدن چهره ی خودم تو آب زلاله.
مینای عزیز. یک راه خوب برای رهایی از ترس گفتن هم اینه که بدونی داری توی گوش چه کسی زمزمه می کنی. خیلی وقتها ایراد از ماست که نفهمیدیم برای کی گفتیم.

از تمام این حرفها گذشته٬ پشت تموم حرفها و نقطه نظرهایی که هر کس حتی پیش نزدیک ترین دوستاش بیان می کنه٬ یک سری انگیزه و شور هستند که اینقدر عمیقن که بیشتر وقتها حتی خود آدم متوجه اونا نیست. فقط گاهی وقتها تو لحظه های ناب تنهایی شعاعی از اونا به آدم رو می کنه. هیچ وقت از این که نمی تونی اونارو به کسی بگی احساس طناب پیچ بودن نکن. همه چیزو نباید گفت دوست من.

طبق معمول جواب من زیادی طولانی شد. ممنون از توجه خوب ات به این جنبه از موضوع.
همیشه خونه ی دلت گرم و روشن باشه.
با ادب احترام و محبت بی پایان

بیتا یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:58 ب.ظ

دوست محترم سلام
در اکثر اوقات بین گزین و گزاف این گزین است که روی من تاثیر می گذارد
جمله اول را خیلی دوست دارم
اما در مورد بردهایی که در دقیقه نود اتفاق می افتد این تصویر ذهنی که ۸۹ دقیقه منتظر است را باید عوض کرد
می روم هدیه ات را هم باز کنم
لذت بردم
شاد باشید

بیتای عزیز
سلام

امیدوارم تا امروز که حدود یک ماه از آغاز پاییز گذشته٬ حسابی جونتو تازه کرده باشی.

در این مورد من هم با تو موافقم. گزین گویه ها تاثیرات ناگهانی می گذارند اما فقط در کسانی که از قبل وجودشان آماده شده و تنها احتیاج به یک جرقه دارد. برای مثال من دوستی داشتم که صبح تا شب می خوابید. آدم باهوشی بود ولی افسرده شده بود و عاقبت خواب را بهترین دوای درد خود یافته بود. حدود ۴ سال به همین منوال گذشت. حالا نمی دانم در این چهار سال در تنهایی و انزوایی که پیشه کرده بود دقیقا چه به او گذشت. من فقط گاهی سراغ اش می رفتم. اما بالاخره یک روز انگار که از نو متولد شده باشد پیش من آمد و تا به امروز هم که ۲ سال از آن اتفاق گذشته روز به روز فعالتر و شادتر می شود. وقتی دلیل این تحول بزرگ را جویا شدم در یک جمله گفت: دوست دخترم یک بار پشت تلفن به من گفت «پیر میشی اینقدر می خوابی تا جونت در بیاد». و او به خود گفته بود که واقعا اگر به پیری برسد چه حسرت عظیمی به این روزها می خورد. خوب این را همه می دانند. یک جمله ساده.

در مورد برد های دقیقه نود: قبل از هر چیز به تو بگویم که من به معنای واقعی کلمه در همین لحظه که هستم زندگی می کنم. و تجربه به من ثابت کرده که هر کس با درکی عمیق و باوری واقعی اینطور زندگی کند از هر تدبیر دیگری فردایش را بهتر می سازد. حالا این بماند. عقیده من این است.

پس من به هیچ وجه نمی خواستم بگویم که باید آن ۸۹ دقیقه را تلف کرد و به لحظه ی آخر دل بست. بلکه می خواستم بگویم که باید تا آخرین لحظه تلاش کرد و به پیروزی امیدوار بود. و باور کن که من بیشتر بردهای بزرگ زندگیم را در لحظات آخر بدست آورده ام. برای این که ۸۹ دقیقه باخت را در دقیقه نود ندیدم. دقت کردی که وقتی تیمی با فکر باخت به زمین می رود حتی اگر هیچ اشتباهی هم نکند می بازد؟ چون او آمده است که ببازد. برعکس وقتی یک تیم باور می کند که می تواند ببرد٬ حتی اگر روی کاغذ این کار در حد محال باشد می تواند آن را انجام دهد. ازین نمونه ها زیاد دیدیم.

من همیشه منتظر کامنت هایی هستم که دست روی جایی از نوشته می گذارند و توضیح می خواهند. این طوری آدم از کرده ی خود دلشاد می شود و احساس بیهودگی نمی کند. به همین خاطر ازت ممنونم.

شاد باشی و سرخوش.
با ادب احترام و محبت بی پایان

خیزران دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 05:51 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

1)
محمد عزیز
سلام
راستش رابخواهی در چنین مواردی دچار دست پاچگی میشوم -واگرآن حس آزادی که نزد دوستان نزدیکم (تو وبیتا ومینا ونیلوفر)دست میدهد نباشد بهترمیدانم رها کنم وبروم.بگوئی موضوع چیست؟ خواهم گفت به ساعت نگاه کن هیچکدامتان نمیتوانید ادعا کنید که بیدارید!من کلا ازسرشب تا حالا بیدارم ونمیدانید ازین بیداری چه لذتی برده ام .نه سر میز بلکه وسط اتاقم دورتادورم را کتاب چیده ونشسته بودم میانشان ونمیدانید که چه عیشی میکردم.میوه وآب خنک هم که هست ودرین مدت تکرارسفونی مرثیه ای برای یک رویای موزارت ووالسهای شوپن_به هرحال خسته شدم چنذکامنت را جواب دادم وناگهان یاد تو افتادم.خوب به همت شب وشبیخون من و سرعت بالای اینترنت لوح نو_راآورد دمق شدم که جندین روزاز انتشار پست جدیدتو میگذردوما جامانده ووامانده- بیشتر که نگاه کردم ازکامنتهای دوستان دمق تر شدم که مگر اینها که اینجا هست چیزی ازآن کتابها کم دارد؟وخواندم ولذت بردم ازاینهمه شوروشوق وشعور ویاد گرفتم ودل خوش کردم که دیرآمدنم هم اندک اندک بخشوده میشودکه بزرگی ازآن شماست که میبخشید.اینجا چه قدردرپست تو_ وچه قدر درگفتمگفتهائی که حول او کرده بودید مطلب هست که هرکدامش رابگیری میشودکی بردی را درراهش مقتول کنی.راستش رابخواهی بیشتر از همه به دنبال پست مطول قبلی گرینه گویه هم به شدت غافلگیرم کرد.چراکه منی که بارها ازروی گزینه گویه های مردانی چون نیچه پریده به سماع درآمده ام ولینکی به زبان خارجکی درخیزران دارم که میتوان گزینه گویه های زیادی را از اندیشمندان بزرگ جهان درآن جستجوکرداز تک تک این گزینه گویه ها بسیار لذت بردم.مصامین موجوددربسیاری ازآنها راستش برایم تازگی نداشت که به دلالت معنی بسیاذی ازآنهارا درتعابیردیگر شنیده بودم ولی همه را درخورتامل مخاطب دیدم .این گفته یعنی تجلیل از گزینه گویه شاید ازمن بعید به نظر برسد.منی که بارها گفته ام که زبان را حداقلی برای بیان بی نهایت انسان میدانم واینجا اضافه میکنم زبان فارسی علیرغم همه ی توانائی هایش درین عرصه جون خری پای درگل میماند.زبان هفت جوش شلخته ی بی دروپیکردینمدارعرفان زده ای که درچاخان کردن وهپروتیسم ودروغ سازی ودروغگوئی ومبالغه و
عربده کشی وروضه خوانی وسینه زنی وقمه کشی وزورگوئی وهزار کوفت وزهرماردیگر استعداد شگرفی دارد.باری دوستان علاقه ی من به وطن وزبان فارسی را میدانندولی همین زبانی که روزی زبان حکیم طوس وحافظ وسعدی بوده بخصوص به علت عدم اداره ی درست کشورآینده ی دهشتناکی را انتظار میکشد که البته ممکن است ما این شانس را بیاوریم وعمرمان تا آن وحشت بزرگ قد ندهد ولی برای آیندگان اگر فکری اساسی نشود باید فاتحه ی این زبان را خواند.ببینید فقط یک مورد را مثال می آورم درکار وبلاگ دوستان برای هم مینویسند (آپیدم با چرانمی آپی و.....)تازه این به نظر من بازکردن دریچه به روی زبانیست که دارد خفقان میگیرد متاسفانه با همین هم اساتید مغز پوک دانشگاههای ما مخالفند!بگذارتا بگذرم.باری اینها را گفتم که بگویم که گرینه گوئی بجز ظرفیت زبانی از خردوزی خاصی باید برخوردار باشد که درآن صورت میتواندکتابی را در گفته ای کوتاه گردآورد اگر چنین باشد کوتاه نویسی یکی از نیازهای زمان پرشتاب ماست.مادر دنیائی پرسرعتی زنگی میکنیم که زبان به سمت (کدی)شذن پیش میرود کدهائی که پذیرفته شده ی بین المللی ست.باری محمد عزیز دلم لک زده بود برای یک بحث زبانشناسانه حتی اگر از جانب بی بضاعتی چون من باشد.باری حالا دوست داری سراغ کدامیک ازین گرینه گویه هابروم وبرایش یک مقاله یا شعری بسرایم؟؟؟هرکدامش را که بگوئی برای من جای تامل دارد ببین میگویم تامل وتامل به معنی تائید نیست ولی خوشحالم که اگر چه احتمال دارد برای پرداختن به آنها بازگردم تا اینجا کارشما را درخورتحسین یافتم وبیشتر از حضور دوستان عزیزم مینا وبیتا ونیلوفرنزد شما لذت بردم.اگر همدیگر را خبرکنید که بیایند واین کامنت را بخوانندحاضرم همگی آن را پیگیری کنیم تا به اصل باورمان وقراردادی که همانا دوست داشتن هم ویادگرفتن از هم است نزدیکتربشویم
البته مطول نویسی که من وتودرآ ن تخصص داریم هیچگاه دلیل تائید رساله های بی ربطیه !!!که غالبا دروبلاگها مینویسند از جانب مانیست.دیده ای یکی پدرش درمی آِید تا پستی درمورد درخت مینویسید
ویکی می آید قصیده ای در شرح قربان تصذقت گردم مینویسد.راستی بگذار داستانی برایت بگویم:
از سهراب سپهری نقل است که معلم نقاشیشان اسبی برای شاگردان میکشیده چون به پاهای اسب میرسد
ومیبیند نمیتواند شروع میکند پاها را درعلف مخفی میکند سهراب میگوید آقا در نقاشی گریزی رندانه زد.خوب این داستان را شاید همه بدانید میخواهم ربطش بدهم به رسالات بی ربطیه که در وبلاگها بدون ارتباط با متن مینویسند.شنیده ام داستان(گریزی رندانه زد)را معلمی سر کلاس میگوید ودانش آموز تیز هوشی آن را یاد میگیرد وچون به خانه می آیدپدر به نماز می ایستد وچون به رکوع میرود.صدائی بلند ازو صادر میشودبچه ها همه میخندند وچون مادر میپرسد چه شد آن دانش آموز تیز هوش میگوید هیچ پدرگریزی رندانه زد!!!!خالا گریزی رندانه زدن را بایدنسبت داد به کامنتهائی که بی ارتباط بامتن پست نوشته میشود.امیدوارم کارما به گزیز زدن رندانه نکشد!آمین!!!
باادب احترام ومحبت بیکران


خیزران عزیز و خوبم

ازین که با کامنت طویل و پرمغز ات از دنیای اندیشه به سراغ ام آمدی در پوست خود نمی گنجم. همانطور که دیدی جمع مان جمع بود و جای خالی تو هر لحظه بیشتر به چشم می آمد. تعریف ات از حال و هوا و لذتی که از بیداری برده ای٬ جانم را سرشار از شوق می کند و خواندن نوشته هایت را هزار بار لذت بخش تر.

خوشحالم که گزین گویه ها را پسندیدی و البته لطف داری که آن ها از کتاب ها آموختنی تر می دانی. به هر حال از تو ممنونم. در مورد کامنت های دوستان با تو موافقم و من هم با خواندن و جواب دادن به آن ها خیلی یاد گرفتم. موسیقی مرثیه ای برای یک رویا را هم که هر چه تکرار کنی باز بیشتر شوق شنیدن داری. حالش را ببر که حال بردنی ست.

در مورد لینک گزین گویه های انگلیسی ات هم مشتاق ام که زودتر ببینم. اگر توانستم لینکش را پیدا کنم که هیچ. وگرنه مزاحم خودت می شوم.

از بحث در مورد زبان فارسی و کدی شدن زبان هم از گفته هایت بسیار آموختم. مخصوصا ویژگی هایی که برای زبان شمرده بودی که لازمه ی کوتاه نویسی هستند بسیار آموزنده بود و با تو موافق ام. راستش آن جا که از آینده ی زبان فارسی این طور تند و تیز گفتی ترس برم داشت. این که امروز زبان ما افق روشنی در پیش ندارد را می توانم تا حدودی درک کنم ولی اگر می شود کمی بیشتر در مورد چگونگی این سقوط برایم توضیح بده. البته اگر زحمتی نیست و می شود در این مجال گنجاند و در حد فهم من است.

من هم از حضور نیلوفر و مینا و بیتا بی نهایت خوشحالم. مشتاق بازگشت تو و نظرات خوبت می مانم. به روی چشم. حتما دوستان را خبر می کنم تا این کامنت را بخوانند. اگر این طور بشود که حرف ندارد.

در مورد مطول نویسی اگر تنها طولانی بودن مطلب را در نظر بگیریم صد البته که من در آن تخصص دارم. (:

این نظر لطفته. ولی با تمام وجود تلاش می کنم تا مطلبی که می نویسم یا نظری که می گذارم کار شایسته ای از آب در بیاید. برای هر کس مهم این است که از که آن چه از او بر می آید کم گذاری نکند. ما هم کم گذاری نمی کنیم. تا خدایی نکرده عاقبتمان مانند آن قصیده نویسی که در شرح تصدقت گردم نوشت نشود.

یادش بخیر. دبیرستان که بودیم این حکایت را شنیدیم. این عبارت هنوز هم در ذهنم مانده که می گفت معلم نقاشی در کشیدن پاهای اسب «کمیت اش لنگ بود». من هم چون تو امیدوارم و آرزو می کنم که کارم به گریز رندانه نکشد.

خیزران عزیز و دوست داشتنی. اگر پاسخ ام آن طور که باید در خور نبود بر من ببخش. از صمیم قلب دوست ات دارم.

با ادب احترام و محبت بی کران

فرزانه دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:51 ق.ظ http://farzaneh1077.persianblog.ir

اولین بار ه که به این وبلاگ سر می زنم و چقدر خوشحال شدم که بجای کلمات تکراری اینجا نوشته هایی را خواندم که درباره آنها فکر گردم و لذت بردم...

فرزانه ی عزیز سلام
اول از همه با یک سلام پاییزی آمدن ات را خو ش آمد می گویم. برای من افتخاری ست.

ازین که نوشته ها را متفاوت دیدی و تو را به قکر کردن واداشتند خوشحالم و در پوست خودم نمی گنجم.

دلم می خواهد که به این قنائت نکنی و نظرت را در هر موردی که احساس می کنی حرفی هست که باید زده شود بگویی. بیا و ما را قابل بدان و تو هم در این تابلو نقشی بزن. بی صبرانه چشم به راه شنیدن صدای قدم هایت چشم به راه می نشینم.

ازین که آدرس ات را گذاشتی ممنونم. حتما میام سراغت.

شاد باشی و همیشه خندان

با ادب احترام و محبت بی پایان

محمد سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:43 ق.ظ

این کامنت برای بیتاست که به خاطر پست هم قبیله گذاشته ام.


پیرامون ام انباشته است از جان هایِ نیمه تمام. از نگاه هایی که به نیستی خیره اند. از فاصله هایِ دور، که جستجویِ انتهاشان، مرا جانی می کند رنجور از سرگیجه. درد ام از این نیست که به چشم شان غریبه ای می آیم که باید در او با بی اعتمادی نگریست. بل از این است که آن ها همه در نگاه ام، چه مایه آشنا روییده اند. خاک شان را می شناسم؛ با ریشه شان در خاک فرو رفته ام و با ساقه شان در آسمان فرا. از همین روست که می دانم خاک شان چه مایه بی رمق است و ریشه شان چه بسیار سطحی. و ساقه شان چه مأیوسانه شکستنی.
حالا در برابر ام قد کشیده اند و مرا با چشمانی تنگ از ناباوری می پایند. اگر آب بر خاک شان ریزم، زهر پالای ام می پندارند و اگر خورشید شان خواهم بود، مرا به پژمردنِ گلبرگ هاشان محکوم می کنند. این گونه است که غریبه ام می نامند؛ و دشنام می دهند، دستانی را که با تبر، بسی بسیار غریبه تر اند. دل ام در زندانِ خانه شان از بغض به تنگ می آید؛ آن هنگام که در یک نفسیِ دل هاشان، از بخشیدنِ عشق اش منع شده است. از آغوشِ من به مرزهایِ دشمنان شان پناه می برند، مبادا که شباهنگام قصدِ جان شان کنم. من ای که چشم بستن بر این همه نا مهربانی را، حتی در شب هایِ بی ماه شان هم بر خود روا نمی دارم. از پشتِ درهایِ بسته بر من فریاد می زنند که: راست اش را بگو، از کدام دیار و به چه نیرنگی ست، که به سراغِ ما آمدی؟ چرا ما را به حالِ خود نمی گذاری؟ آیا در خوشبختی مان است که طمع کرده ای؟ و تا به حال هیچ گاه کسی اشک های ام را از پشتِ در هایِ بی کلون شان ندیده و باور نکرده است. من از همه دیار ها رانده ام. ازین روست که کودکِ شوق ام را در گهواره یِ فرزندان ام پناه داده ام. فرزندانی که فردا در خاکِ تنِ من جوانه خواهند زد و خواهند بالید. باید خاکی حاصلخیز بهرِ آن ها آماده سازم. خاکی که در آن اثری از علف هایِ هرز نیست. از گیاهانِ خودرویِ بی ریشه و بی عشق. ای آسمان که فرازِ من ای: در نگاهِ تو بود که امید را شناختم. ای روشنیِ پیش از طلوعِ خورشید: من و تو چه رازها که نهانی با هم به گفت و گو ننشستیم.

محمد سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:49 ق.ظ

از محمد به تمام دوستان

از آنجا که ممکن است پاسخ من به کامنت خیزران را قبل از این که عوض اش کنم خوانده باشید بر خودم دیدم که عوض کردن را اطلاع بدهم که هر کس قبلا خوانده دوباره بخواند و دلیل اش را هم توضیح بدهم.

باری در پاسخ به آن کامنت من پا را از حد خودم فراتر گذاشته بودم و در مورد موضوعاتی نظراتی داده بودم که حقا و انصافا در حد آن ها نبودم و بعدا به اشتباه خودم پی بردم و خطاها را اصلاح کردم. از خیزران عزیز هم به خاطر هر گونه آزرده خاطری احتمالی پوزش می خواهم و امیدوارم مرا ببخشد.

زیاده عرضی نیست.

بیتا سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:10 ب.ظ

محمد عزیز
سلام
از اینکه به وبلاگم امدید از شما سپاسگزارم
آنچه که اینجا برای پست هم قبیله نوشتید اگر چه ممکن است الفبایش با پست من یکی باشد
اما مسلما زیبایی این متن صد چندان است
خیلی لذت بردم
شاد باشید

بیتای عزیز

سلام٬ امیدوارم که حالت خوب باشه

ازین که هنوز این قدر خوشبختم که می توانم به سراغ دوستان بروم بی نهایت خوشحالم. این بزرگی توست که از من تشکر می کنی.

از نظر لطفی که نسبت به نوشته داری ممنونم. ولی باور کن خودم از خواندن شعر تو بیشتر لذت می برم. به هر صورت هدف به هیچ رو مقایسه نبود. برای من این لذت بخش بود که نقطه ی اشتراکی در دغدغه ها به وجود آمده بود. به این معنی که دوستی از زاویه نگاه خودش که بی شک زاویه ای تازه برای من است به موضوعی پرداخته بود. شیرینی اتفاق برای من در این جا به وجود آمد.

هوس کردم یک بار دیگر بیایم و شعر را بخوانم.

آمدنت از صمیم قلب خوشحالم کرد.
شاد باشید و سرخوش

با ادب احترام و محبت بی پایان

خیزران سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:53 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


این کامنت را دربخش عمومی قرار دهید
محمد عزیز
شما دوست بسیار بسیار عزیز منی کوچکترین دلخوری ودلگیری خدانکند بینما بوجود بیای عزیز بوده ای عزیز هستی وعزیز خواهی بود ما در اول راه دوستیمان هستیم امیدوارم روزبه روز ژایه های دوستیمان را محکمتر کنیم روی ماهت را میبوسم وبرایت روزهای خوشی آرزو میکنم .وبرای ژست جدیدت ثانیه شماری میکنم
دوست دارم دوست داشتنی
باور نکن آنقدر که ژیش من عزیزی ژیش کس دیگری عزیز باشی
بازم دوستت دارم وبرایت آرزوی سلامت دارم
در انتظار کامنتهای پایانی تو برای پست خیزران هستم
بازم
دوستت دارم
خیایییییییللللیییییییی
روی ماهت را میبوسم

آری و گاهی پیش می آید
ناگهان پرنده ها می آیند
و همه لحظه ای ساکت می شوند.

خیزران عزیز و بی همتایم. ببخش که زبانم از گفتن اشتیاقم ناتوان است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد