دیگر تا سکوت راهی نمانده
و من بازپسین واژه ها را صبورانه کنار هم می چینم
در صفی لرزان از زمزمه ی شعر
شعری که بی پروا ترانه می شود؛ بر رخوت جان های خوابزده
من باران ام که می بارم
بر کویر سوزانی که من ام
آفتاب ام که می تابم
بر هزارتوی تاریک حقارتم
من ترس را ملاقات کرده ام
و راه بتکده ی مرگ را یافته ام
از دریچه ی سیاه نگاه اش
من با ساحره ی پوچی به بستر رفته ام
و به وقت سحر
در را به روی آشنای قدیم یأس گشوده ام
در خلوت کور تنهاییم
انعکاس فریاد خشم را جستجو کرده ام
کودکی تنها اشک می ریخت
بی صدا
بر وحشت ناتوانی اش
***
من بی نهایت را زیسته ام
در همین نزدیکی
و هستی
پرنده ی وحشی نگاه اش را با لالایی ضربان قلبم بازیافته
***
آرزو
مرغ اهلی بوستان اندیشه ی من است
«من»
ندایی ست که طنین اش وجود را تا بی کران به هوشیاری می خواند
ایستاده ام همچو کوه
تا تماشای دمی که در آن
زمان
در لحظه معنا می شود
و لحظه لبریز از سکوت
و سکوت
اورنگ پادشاهی اراده
***
تا آن وقت
صبورانه گوش می سپارم
به انعکاس کلام
کلامی که با تصویر دور خودم در آینه
با خدا گفته ام
عاقبت آن سرو
سبزاسبز
خواهد گشت و
بالابال
عاقبت آن صبح خواهد رست
در میان باور فرتوت ما
اما
از میان دفتر نقاشی اطفال
سلام
در حفره خالی سینه ات که حتی
انعکاس حرف های من هم به گوشش نمیرسد
تعلیل میکند شعرم برای سروده شدن
معنا ببخش سکوتم را
که
هزار شعر ناسروده در آن برای چشمهایت گفته ام
سلام...
زیبا بود دوست عزیز
برکت پروردگار مثل باران است اگرخیس نمی شوی جایت راعوض کن
محمدعزیز
این همه تاخیررابه حساب نادیده شدن مگذار
که نادیده گرفتن دوست گناهیست نابخشودنی که اگردستانم به هزاران گناه آلوده شود.این گناه استثناست.یادت باشد که به هرحال درخاطرمنی .برای تو ونسترن بانو روزگارخوشی آرزو میکنم
دوستتان دارم
در گیر و دار دلخراش بهانه ها برای نبودن و نگفتن و نشنیدن و ندیدن،
چه خوب است که «دوستت دارم» این مادر بی چشمداشت عرصه ی واژه ها، هنوز سخاوتمندانه بر زبان ام جاری ست.
ببین و بخوان در بی نهایت بی پایان این جلوه، بی انتهایی جهل و حقارت ام را و هم اشتیاق را. آری اشتیاق. آتش. اشک. سکوت.
خیزران عزیز دوستت دارم
بعد مدتهای مدید با ... دیگر
ارغوان روز:
برحریری سپید
هفت کبوتر سپید
با بالهای خونین.
با احترام:
پژمان الماسینیا