لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

مستانه

  

شب بود و مهتاب نه. من بودم و همراهی در من. سکوت بود و قدم ها آهسته. شاهدی همه رقص و در آن میان کرشمه ای را اشاره به دوست. گفتمی راست گو که تا ایمان را نهایت در چیست؟ شب را همه سکوت بود تا سحر که با آهنگ زهره ندایی آمد تا شک. شد آن که از خواب پریدمی به لرزی پرکیف.

نظرات 11 + ارسال نظر
آتنا جمعه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:05 ب.ظ

برایت ماه را می کشم در بشقاب
تو آه می کشی برایم
می پرسی خسته:چه می کشی از دست این عاشق شیدا؟
بی خیال می گویم یک نقاشی ساده جدید، یک مرد تنها

(لذت بردم از این پست شما، این چند سطر هم تقدیم شما)

آتنای عزیز سلام

خوشحال ام که پست را پسندیده اید. ممنون از لطفی که دارید.
نوشته هایی را که تصویر کردن را به عهده ی قوه ی تصور خواننده می گذارند دوست دارم. برای همین از خواندن کامنت شما خیلی لذت بردم.

باز هم ممنون

شاد باشید

بهار شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:57 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام...

باز هم پست جدید دیگر وحضوری دیگر وفیض بردن از مطالب ....


بهار عزیز سلام

تو مرا خجالت می دهی

سرچشمه ی فیض نه این مشق ها و آزمون هاست. اگر گرمایی هم هست از برکت رفاقت است.

امسال خوشبختانه بعد از چند سال در بهار بارندگی خوبی داریم. دو هفته پیش رفته بودم کوه باران هنگامه ای کرده بود. زیبایی سیلاب گل آلود رودخانه را توصیف نمی توانم بکنم. این هفته که رفتم از پس آن طغیان جریان آب چنان زلال و آرام بود که باز توصیف کردنی نیست. خیال می کنم بهترین آموزگار صبوری و پشتکار طبیعت است.

با ادب و احترام

ایران پیکس شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:36 ق.ظ http://iranpix.blogfa.com

سلام
خسته نباشید
به منم سر بزنید
خوشجال میشم

عکسهای شراره رخام که خیلی عکسهای توپی هست!!! حتما ببینید
http://www.iranpix.blogfa.com/post-692.aspx


مدل لباس چرم برای خانوم ها که اینم خیلی عکس های باحالی داره
http://www.iranpix.blogfa.com/post-691.aspx

منتظرم
بای بای

سلام
شمام خسته نباشید
خدمت می رسم

با احترام

نسترن شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:52 ب.ظ

چون عهده نمی شود کسی فردا را

حـالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ما

بـسیار بـــگردد و نــیـابد ما را



نسترن عزیز
سلام

چندیست که این کنج خرابات را روشنی نیست از فروغ سعادت قدم های شما. باری این چنین دیر می آیی و چون آیی تند و رند و خراب کش.

خوشدلم ام از خوشبختی خود که تو را در دایره ی دوستی با من عتاب و خطابی ست.

دوستت دارم

خیزران شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:17 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


اگر به دیارت راهم دهی
میشوم عماد خراسانی که درزیارت ازخیام مست برایش خوانده بود

ای میزبان بخیز که مهمان رسیده است
ازره عماد مست وغزلخوان رسیده است
بای

اگر به سراغ ام نمی آمدی

می شدم حبیب همدانی! که مستی اش هم اگر بود همه خرابی بود و خماری.

فریاد که این خرابه را دوست به عزم زیارت می آید. خانه از برای او و خود میهمان می خواند. حال بین که بهر دخول اجازت می خواهد. خود چنین مست و صلاح از من خراب می خواهد.

اگر هوشیار بودم مست شدم اگر مست بودم (شیرمست) شدم.

دوستت دارم

بهار یکشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:52 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام...

سلام

ممنون از حضورت

فرانک دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ق.ظ http://bestbooks.blogfa.com/

سلام

خیلی کتاب خوبیه در حقیقت ۳ جلد هست ؛اینجا همه ادمها این جوری اند ؛ ؛مشقتها عشق؛ و نقشه هایت را بسوزان هر ۳ تا مجموعه ای از بهترین داستان های کوتاه دنیا هستند که توسط خانم دقیقی گلچین شدند
متاسفانه از بورخس چیزی نخوندم هنوز

فرانک عزیز سلام

به جد گفتم حتما در اولین فرصت کتاب را تهیه می کنم و می خوانم. ممنون از اطلاعاتی که دادی. اگر مجالی باشد به سراغ بقیه هم می روم. اصلا بگذار خیالت را راحت کنم من داستان کوتاه خیلی دوست دارم. اگر اثر پرمایه و تابناکی باشد هم که چه بهتر.

ممنون و سپاسگذار

بهار سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:02 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com

سلام دوست عزیز...

دیگه برام عادت شده که هروقت سری به وبم م زنم یادی از دوستان کنم حتی اگر مطلبشون به روز نشده باشه .....

بهار عزیز سلام

نه شاید که از سر عادت راه دوستان گیرم.

یک نویسنده ممکن است بارها به نوشته ی خود بازگردد و باز چیزی تازه و نخوانده در آن بیابد. شاید نشانه ها روی کاغذ بدون تغییر بمانند اما تفسیر و ترجمان آن ها در ذهن او خواه ناخواه کم یا زیاد در حال تغییر است.

با ادب و احترام

نسترن سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:45 ب.ظ

سوت ترن به گوش رسد نیمه های شب
آهسته از کرانه ی دریای بیکران
باد خنک ز مزرعه ها آورد به گوش
در های و هوی بیشه ، سرود دروگران
خواند نسیم نیمه شبان در خرابه ها
در نقش کاهنان شب اوراد ساحران
بر جاده ها فکنده چو غولان رهنشین
مهتاب ، سایه های چناران و عرعران
باد آورد ز ساحل دریا ، خفیف و محو
آواز موج ها و شبانان و عابران
جنگل در آشیانه ی شب ، خفته بی صدا
با وهم شب ، ترانه ی غوکان دوردست
گیرد درین سکوت غم آلوده ، توأمی
چون رشته ی طناب سپیدی است راه ده
در نور مه ، کنار چمن های شبنمی
چشمک زنان ز پشت درختان ، ستاره ها
چون چشم دیوهای هراسان ز آدمی
اید صدای دور نیی ، گرم و سوزنک
همراه باد نیمه شبی ، با ملایمی
خیزد فروغ قرمزی از آتش شبان
در سایه های کوه ، به محوی و مبهمی
در هم دود چو دود شب تیره ، سایه ها
از دورها ، صدای سگان خرابه گرد
بر هم زند سکوت بیابان سهمنک
پیچد در‌ آن خموشی شب ، اضطراب و وهم
بر هم خورد ز باد خنک ، شاخه های تک
سو سو کند چراغی از آن دور ، روی کوه
اید صدای دمبدم جغدی از مغک
در آب برکه ، تند شود قطعه قطعه ماه
وان قطعه های شسته به هم یابد اصطکک
بر روی برکه ، سایه ی نرم درخت ها
گسترده پرده های سیه رنگ و چک چک
گاهی در آب گل شده ، برگی کند شنا
آهسته ایستادم و کردم نظر ز دور
بر جاده ی کبود که در بیشه می خیزد
وانگه به دور خویش نگه کردم از هراس
شب بود و ماه و باد خفیفی که می وزید
گویی فروغ ماه چو از بیشه می گذشت
می کرد بر شمار پریزادگان مزید
در پیش دیده ، منظره ی دخمه های مرگ
دل را ز قصه های پر از غصه ام گزید
غم بود و نور آبی مهتاب نیمه شب
وان بقعه ها که در دل ظلمت مکان گزید
وان مرغ شب که سر زد ازو ناله ی فنا
اینجا سکوت و خاطره ها خفته بود و باد
در دود شب توهم و رؤیا دمیده بود
کم کم ذهن ز خنده تهی کرده بود ماه
غمگین ، در آسمان کبود آرمیده بود
اندام بیشه در شمد نرم ماهتاب
چون زخمیان پیر ، به بستر لمیده بود
در پای چشمه ای که مه اید در آن به رقص
از خستگی ، چنار نحیفی خمیده بود
من بودم و سکوت شب و سیل خاطرات
گویی ز دل نشاط حیاتم رمیده بود
چون مردگان بیخبر از عالم بقا
ناگه صدای همهمه ی باد نیمه شب
پیچید در خموشی خلوتگه خدای
گفتی به یک نهیب سواران خشمگین
کندند مرکبان خود از ضربه ها ز جای
یا در فروغ ماه پریزادگان مست
در خلوت و سکوت ، همه دف زدند و نای
یا رهزنان بیشه نشین ، های و هو کنان
مهمیز ها زدند بر اسبان بادپای
یا راهبان پیر چو گرم دعا شدند
آوازشان به گریه در آمیخت هایهای
ناگه درین خیال ، شدم خیره بر قفا
از آخرین مزار ، صدایی خفیف و خشک
آمد به گوش و معجزه ای قبر را گشاد
اندام خالی شبحی ، لاغر و مخوف
تا نیمه شد عیان و در آن دخمه ایستاد
پیراهنش سپید چو مهتاب نیمه شب
در تیرگی به موج زدن در مسیر باد
در نور ماه ، سایه ی او ، پیش پای او
طرح ز هم گسیخته ای بر زمین نهاد
در استخوان دست چپش ، دسته ی تبر
در استخوان دست دگر ، از نی اش مداد
گفتی سرود مرگ در آن نی گرفته جای
یک لحظه ایستاد و سپس بازوان گشود
زد با تبر به روی لحد چند ضربتی
وانگه تبر نهاد و دگر باره ایستاد
نی را به لب گذاشت همان دم به سرعتی
لختی در آن دمید و سپس از دهان گرفت
در دشت بیکرانه برانگیخت وحشتی
از هر لحد که چون در نقبی گشوده شد
برخاست مرده ای و به پا شد قیامتی
آن نی نواز ، نغمه ی شوق آوری نواخت
وندر پی اش به رقص درآمد جماعتی
رقصی که خیره کرد مرا چشم اعتنا
گفتی درآمدند سپیدارهای پیر
وز جنب و جوش باد خفیفی به ناله اند
یا جست و خیز پر هیجان فرشته هاست
کز یک نژاد واحد و از یک سلاله اند
یا رقص بومیان برهمن بود که شب
در رهگذار باد ، پریشان کلاله اند
یا بزم مخفیانه ی پیران کاهن است
کانجا به پیچ و تاب ز دور پیاله اند
یا رقص صوفیانه ی اشباح و سایه هاست
آن دم که در طلسم تماشای هاله اند
یا شور محشری است درین تیرگی به پا
من بی خبر ز خویشتن و بی خبر ز صبح
بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه
غافل که کوکب سحری چون نگین اشک
زد حلقه در سپیدی چشم شب سیاه
کمکم ترانه رفت به پایان و آن شبح
نی را ز لب گرفت و دمی خیره شد به راه
وانگه تبر به دست ، همان ضربه ها نواخت
شد رقص شب تمام و هیاهوی آن تباه
انبوه مردگان همه خفتند در مزار
بر رویشان فتاد لحد ها و نور ماه
شب ماند و آن سیاهی کمرنگ و آن فضا
یک لحظه ماند آن شبح نی نواز و باز
او نیز در مزار خود آهسته جا گرفت
سنگ لحد به سینه اش افتاد بی درنگ
زان پس سکوت محض ، فضا را فراگرفت
گویی نه مرده بود ، نه غوغای مرده ها
شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت
مهتاب محو و بی رمق صبح ، ناگزیر
رخت از زمین کشید و گریز از فضا گرفت
وان اختری که چشم به راه سپیده بود
کم کم نظر ز منظره ی خک وا گرفت
دیگر مرا نماند گواهی به مدعا
در این میان ، سیاهی تاریک رهروی
با سوسوی چراغی از آن دور دیده شد
چون گردباد کوچکی از راه دررسید
کم کم صدای پای خفیفش شنیده شد
پیری خمیده بود و چراغی به دست داشت
نور چراغ ، چیره به نور سپیده شد
آمد کنار قبری زانو زد و نشست
آهی کشید و پرده ی صبرش دریده شد
آغاز گریه کرد و چنان شد که از نخست
گویی برای آه و فغان آفریده شد
من خیره ماندم از اثر این دو ماجرا
ده ، همچو خفته ای که ز خواب سحر پرد
چشمی گشود و خورد به ‌آهستگی تکان
شب مرده بود و نور سپید ستاره ها
هی رفته رفته کم شد و روشن شد آسمان
از قلب ده ، صدای بلند اذان صبح
پیچید در سکوت افق با طنین آن
گنجشک ها ترانه سرودند با نسیم
در شاخ و برگ کهنه چناران سخت جان
آمیخت بانگ زنجره ها و کلاغ ها
از دور ، با صدای خروسان صبح خوان
آورد باد مست سحر ، بوی آشنا
نور لطیف صبحگهان سایه زد به کوه
دنبال آن غبار کمی در فضا دمید
پیر از کنار گور به پا خاست با چراغ
باد سحر چراغ ورا کشت و ‌آرمید
داد آسمان ز پنجره ی قرمز افق
شادی کنان ز جنبش خورشید خود امید
گلرنگ شد فروغ مه آلود بامداد
نور پریده رنگ سحر از فضا رمید
پیر شکسته پشت روان شد به سوی ده
بر روی چوبدستی باریک خود خمید
در گرد جاده ، سایه اش افتاد با عصا

نسترن عزیز سلام

شعر به نسبت طولانی بود و برای همین خواندن اش مرا لختی از دنیایی که در آن می زیم به شب تیره ی وهم آلود رو به سخر میان قبور کهنه برد. فقط دست آخر نفهمیدم خداوند شعر کیست؟

دوست دارم

بهار سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:14 ب.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام..
منظورم این نبود که ازروی عادت به وب شما سرمی زنم نه حرفتون کاملا درسته من از خواندن تک تک مطالبتون هم لذت می برم وهم می آموزم....
درثانی عادتم هم نوعی وظیفه در قبال دوست برای یادکردنشه ایرادی داره؟

بهار عزیز سلام

بنده مخلص شما هم هستم. حق با شماست. اگر از کلام من آزاری به شما رسیده پوزش می خواهم. در دل نیتی تیره نیست.

بگذریم

قدم شما هماره بر چشم ماست.
با ادب و احترام

بهار چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:33 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام...
ممنون از حضورت ....

بهار عزیز

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد