لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

امید

 

 ... و مستیِ دیر سیرابی، در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جست و جویِ لذتی گریخته عربده می کشید.

قطعه ای از شعرِ رکسانا، احمدِ شاملو 

***

چند روزی بود که هوسِ بازخوانیِ قطعه نوشته هایِ گذشته به سر ام زده بود. احساس می کردم که آتشِ شعله ورِ وجود ام زیرِ حجمِ سنگینِ توده هایِ اندیشه به دود کردن افتاده و دیری ست که پرواز کردن نمی توانم و با پرهیز از نزدیک شدن به پرتگاه هایِ مرتفع که جان می دهند برایِ پریدن در آغوشِ بی تکیه یِ آسمان و لمسِ اشتیاق هایِ لرزه افکن بر بیقوله یِ سستِ آسودگی ها و آسایش هایِ نکبت بار، خود را از پا لرزه یِ شرمگینِ ترس، و از تنگ دستیِ تلخِ تردید برایِ پریدن معاف کرده ام..

باری، حالا هم شاید تردیدِ شکست است که مرا از نوشتن باز می دارد. تردیدِ نرسیدن به قله یِ بلندِ هدف، و درماندن در کوره راه هایِ پر پیچ و خم و سنگلاخیِ کارهایِ نیمه و ناتمام. دل گرفتگی از نگاه هایِ تیز و تیره از انکار و نفس هایِ کند و گرفته از شک. رنجِ محکوم شدن به گناهانِ نکرده و خیالِ به گور بردنِ عطش هایِ سیراب نشده.

***

روزگاری وسوسه یِ جاودانگی به داغیِ اولین بوسه یِ عاشقانه و پر از التهابِ زندگی بود. می شد در آن پیمانه یِ لذت را لبالب پر کرد و یک نفس نوشید و مست کرد و رقصید و بیهوش شد. می شد جاودانگی را در همان دمِ حاضر لمس کرد و به آغوش کشید و هیچ به فکرِ فردا نبود. اما حالا با این چیزها فقط می شود "بود". برایِ "شدن" و قدم برداشتن به سویِ فردا، در پس تمامِ اندیشه ها، شادی ها و غم ها، رنج ها و لذت ها، عشق ها و کینه ها، و خلاصه تمامِ دست آویزها یِ رنگارنگ، باید در دورترین افقِ دست نیافتنیِ زندگی، خورشیدی به نامِ "امید" داشت.

حالا که ایمان داریم مرگ در کمینِ ماست و دیر یا زود در سلسله یِ لذتِ جرعه هایِ بی وقفه یِ شرابِ زندگی، طعمِ ته مانده یِ تیره رنگ و تلخِ مزه یِ مرگ را در کامِ خود خواهیم چشید، آفریدنِ این خورشید در افقِ تاریک و بی انتهایِ هستی، آوردگاهِ بسیاری از تأمل ها و نکته سنجی هاست.

جالب است وقتی که به تاریخ و مردمانِ هر دوره و زمانه می نگریم. همواره در فرایِ تمامِ واقعیت هایِ زندگیِ آن ها و ما، هدف هایی بزرگ و دور همچون خورشید و به عنوانِ تجلیِ معنایِ امید می درخشند و ما بی وقفه برایِ رسیدن به آن ها، حتی اگر خود از این موضوع آگاه نباشیم، به جلو می رویم و در انتها به یک معنا چیزی جز شکست نسیبِ ما نمی شود. زیرا همیشه آن چیزی که در نهایت به دست می آوریم، در برابرِ هدفی که در ابتدا پیشِ رویِ خود تصویر کرده بودیم بسیار ناچیز و نیمه کاره است. ما می میریم و فرزندانِ ما درحالی که هدف هایِ دیگری به غیر از آنِ ما در سر دارند، به سویِ هدفِ خود حرکت می کنند و ممکن است بتوانند به منزلگاهِ امیدِ ما هم برسند. اما آن ها هم در رسیدن به اهدافِ خود شکست می خورند و ...

در این مسئله نکته یِ جالبی به نظر می آید. این که ما در بیش ترِ موارد با این که می دانیم در طولِ زندگیِ خود به اهدافِ بزرگِ خود نمی رسیم، اما باز هم امید را بی معنا نمی انگاریم و به حرکت ادامه می دهیم. این جا دیگر تلاشِ ما نه تنها برایِ خودمان، بلکه برایِ بشریت است. در این صورت باید پیوندی واقعی بینِ ابناء بشر وجود داشته باشد که آن ها را تا این اندازه به هم نزدیک می کند که آرزویِ خود را در دستانِ آیندگان می بینند و ازین امر خرسندند. پیوندی نه از جنسِ اسطوره و افسانه، بلکه چیزی واقعی و موجود..

ما در طولِ تاریخ در حقِ یکدیگر جنایت بسیار مرتکب شده ایم، اما در فرایِ تمامِ این ها، سوار بر یک کشتی، از خلالِ زمان با تاریخی لبریز از زندگی گذشته ایم و می دانیم که برایِ غرق نشدن، ناچار ایم هوایِ یکدیگر را داشته باشیم. شاید بی ربط نباشد اگر ادعا کنم در صد سالِ اخیر، انسان ها هیچ گاه به اندازه یِ زمانِ جنگِ جهانیِ دوم با هم احساسِ برادری نکرده اند.

نظرات 14 + ارسال نظر
نسترن چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:46 ب.ظ

من به یک احساس خالی دلخوشم

من به گل های خیالی دلخوشم



در کنار سفره اسطوره ها

من به یک ظرف سفالی دلخوشم



مثل اندوه کویر و بغض خاک

با خیال آبسالی دلخوشم



سر نهم بر بالش اندوه خویش

با همین افسرده حالی دل خوشم



در هجوم رنگ در فصل صدا

با بهار نقش قالی دلخوشم



آسمانم: حجم سرد یک قفس

با غم آسوده بالی دلخوشم



گرچه اهل این خیابان نیستم

با هوای این حوالی دلخوشم


نسترن عزیز سلام

شعری را که گذاشتی بارها خواندم و لذت بردم. اما هر بار دل ام به نوشتن جواب نمی رفت. باز می آمدم و باز شعر را می خواندم. بعضی وقت ها آدم از کسی حرفی می شنود و آن حرف آن قدر صمیمی و بی غل و غش است که هر چه هم تلاش کند نمی تواند کلامی در جواب بگوید. به قول معروف که میگن مو لای درزش نمی ره. تو روابط همه ی ما این جور اتفاقا افتاده و مطمئن ام منظورمو می گیری. خلاصه که دارم به این فکر می کنمکه این شعرو رونویسی کنم و نگه دارم تا هر وقت دل ام گرفت برم سراغ اش.

نسترن عزیز از صمیم قلب دوست ات دارم. همیشه شاد و پیروز باشی. راست گفت خیزران که شما به بازار ما رونق می دهید. ببخش که گاهی مثل حالا نمی توانم جوابی در خور به کامنت های زیبا و پرمایه ات بدهم.

با ادب احترام و محبت بی پایان

از محمد به محمود پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:47 ق.ظ

کامنت محمود عزیز برای پست ارابه ی خدایان

محمود
چهارشنبه 6 آذر ماه سال 1387 ساعت 6:48 PM

من هم مثل شما و خیلیهای دیگر به چنین موضوعاتی علاقه مندم و ارابه و طلای خدایان را خوانده ام. اطلاعاتم در این زمینه تا حدی ست که در جمعهای دوستانه و خانوادگی برخی چیزها را با آب و تاب تعریف کنم و بعضی وقتها هم یک چیزهایی بر آن بیافزایم. اما تفاوت من با آن دوست شما این است که من در پایان حرفهایم، نمیگویم دروغ گفتم و شنوندگان را در همان حالت تعجب رها میکنم. یگبار یکی از دوستان میگفت که از شبکه چهار سیما شنیده است که مدل مشابه مجسمه ابولهول در کره ماه دیده شده است ، من اگر چه باور نکردم اما همین را هم جاهایی تعریف میکنم و دیگران شگفت زده میشوند. کیف بخصوصی دارد که برخی با دهان باز و چشمهای گشاد شده به تو گوش دهند. بگذریم. برخی چیزها را نباید جدی گرفت و بهایی داد.

اما اصل مطلب:
در پاسخ به کامنت زینب نوشتید که مقصودتان از این پست نوشته سبزرنگ بوده، اما شما دو قسمت را سبز کرده اید و اگر چه یکی از آن توضیح عکس است اما هر دو از معنایی متفاوت برخوردارند و میشود هر کدام را جداگانه بررسی کرد. به نظر من مقصود شما همان مورد سبزرنگ دوم است. در این مورد ، همیشه لازم نیست کسی از راه برسد و به ما بگوید که باورهای یک عمرش غلط بوده است و ما را در همان حالت یخزدگی و یاس، درمانده کند. بلکه زمان بهترین و یا بدترین چیزی است که این اتفاق را باعث میشود.
. مثلا شجریان که استاد آواز ایران است و موسیقی را خوب میشناسد و مایه مباهات و افتخار ملی ماست اما همین استاد بزرگ چند وقت پیش اظهار نظری کرده بود که کیفیت صدای ساز به نوع چوب ربطی ندارد و هر صدایی بیرون میاید از پوست بیرون میاید. همین حرف خیلی ها را به انتقاد و اعتراض واداشت و خیلیها را انگشت حیرت به دندان که ، چه فکر میکردیم و چه شد؟. اگر چه برای من (شخصا) شنیدن این حرفها مهم نیست و استاد شجریان هنوز هم استاد شجریان است و هنوز میشود "در خیال" ش را شنید و خیالاتی شد "خیالاتی شدنی".
ما خیلی چیزها را باور داریم و درستی آنها را نمیدانیم و اگر روزی به درستی و نادرستی آنها پی ببریم شاید حال و روز خوشی نداشته باشیم. خیلی چیزها نیز در باور ما نمیگنجد مثل موجودات فرازمینی، ولی اگر وجودشان اثبات شود آنوقت چه؟

http://shabnevisi.persianblog.ir /
پاسخ:
محمود عزیز سلام

از این که آمدی بی نهایت خوشحال ام. باور کن هر وقت به سراغ کامنت ها می روم اگر هم به روی خود ام نیاور ام اما همیشه چشم ام به دنبال نام شماست.

باور کن باور کن که وقتی از آن کیف به خصوص نوشتی با تمام وجود لمس کردم. باز هم به خاطر مهارت بی چون و چرای شما در بازسازی فضاها و احساس ها به شما تبریک می گویم. حرف ندارد که در این مقوله تخصص دارید و هر بار که نوشته های شما را می خوانم از روشنی و روانی توصیفات و بازسازی های شما حسابی کیفور می شوم. اتفاقا دوستی دارم که او هم بسیار ازین کار لذت می برد و همیشه از این قبیل خاطرات اش برایم تعریف می کند و در حین گفتن برقی در چهره اش موج می زند که نشان از همین کیف به خصوص دارد. این که دیگران با چشمان گشوده به تو نگاه کنند و تو با آب و تاب هر چه به خیال ات می رسد به هم ببافی و به خوردشان بدهی.

محمود عزیز به خاطر حواس جمعی که دارید به شما تبریک می گویم. باور کن وادار ام کردی یک بار دیگر به سراغ وبلاگ بروم و ببینم. درست است منظور ام در پاسخ به کامنت زینب همان دومی بود.

ای کاش همیشه این طور بود که کسی از راه می رسید و به ما می گفت که باورهای یک عمر ما غلط بوده و ما هم یخ می کردیم و درمانده می شدیم و عاقبت یا جان می دادیم یا به اندیشه فرو می رفتیم و نو می شدیم. اما در واقع این اتفاق خیلی کم می افتد و برای این که این طور تلنگرها در وجود کسی اثر کند باید از قبل آمادگی های بسیاری فراهم آمده باشند. در بیش تر موارد پریدن به باورهای دیگران باعث می شود که آن ها موضع دفاعی بگیرند و کار به جنگ و دعوا می کشد. درست است می شود با هنرمندی و صبوری عقیده ی اشتباه کسی را عوض کرد اما خیلی وقت ها همان طور که شما اشاره کردید تنها باید کار را به زمان سپرد. شاید یکی از بهترین موهبت های گذز زمان و مرگ همین امکان تازگی و پیشرفت باشد.

من هم چون شما شجریان را دوست دارم و با این که به صورت حرفه ای موسیقی سنتی را دنبال نمی کنم و در آن هم سر رشته ای فراتر از یک شنونده ی معمولی ندارم، بسیاری از آثار ایشان را گوش داده ام و حتی به خلاف رسم غالب ما که بهایی به حق مولف نمی دهیم رفته ام و چند تا از کارهای ایشان را خریده ام.
فکر می کنم از هر انسانی با توجه به جایگاهی که دارد و زمینه ای که در آن اظهار نظر می کند باید انتظار داشت. برای مثال اگر همچین اظهار نظری را من می کردم که از الفبای موسیقی حتی الف آن را هم نمی دانم، نه تنها به کسی بر نمی خورد بلکه شاید از این که من تا همین اندازه هم از چوب و پوست و ساز سر در می آورم شنوندگان خوشحال می شدند. اما وقتی مقوله ای تخصص کسی به حساب می آید و آن شخص در آن زمینه {ادعا} دارد، قضیه خیلی فرق می کند. و نباید با اتکا به آن قطعه ی سبز رنگ کذا از سر کوتاهی او گذشت و هیچ نگفت.
البته بنده این اشتباه استاد را همین حالا از شما خواندم و به این خیال افتاده ام که نکند از چشمان گشاد شده ی من کیف مخصوصی به شما دست داده باشد؟؟ (انصاف بدهید که حیف بود از خیر این شوخی بگذرم)
به هر حال من هم مثل شما با یک اشتباه حتی اگر فاحش و دور از انتظار هم باشد روی تمام پرونده ی کسی خط نمی کشم. هر چند درین مورد خاص بنده اصلا در حد و اندازه ی این کار نیستم. صدای شجریان به قول استاد لطفی انسان را به عرش می برد.
با شما کاملا موافق ام. اگر دقیق شویم می بینیم که ما با خیلی باورها زندگی می کنیم که به هیچ وجه پایه و اساس محکمی ندارند و فکر می کنم این موضوع تا حدی اجتناب ناپذیر است و برای حرکت به سوی آینده لازم. در غیر این صورت باید سر جای خود بنشینیم و از ترس این که مبادا اشتباهی از ما سر بزند قدم از قدم بر نداریم. اما مهم است که در عین حال همیشه این اندیشه را در سر داشته باشیم که ممکن است اشتباه کنیم و جایی هم برای نقد و اصلاح باقی بگذاریم. فکر می کنم از دست دادن این مزیت است که کار ما را به تحجر می کشاند.

محمود عزیز، خیلی لطف کردی که آمدی. ببخش اگر در جواب ام جایی ناخواسته قدر کامنت شما را آن طور که باید به جا نیاورده ام. بگذار به حساب کم دانشی من.
همیشه شاد و سلامت باشی. باز هم ازین کارها بکن.
با ادب احترام و محبت بی پایان

از محمد به شیرین پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:51 ق.ظ

کامنت های شیرین برای پست ارابه ی خدایان

شیرین
چهارشنبه 6 آذر ماه سال 1387 ساعت 4:11 PM
سلام محمد عزیز
پیش از این هم یکی دوبار پست زیبا و پربارتون رو خوندم ولی چون چیزی نداشتم که درخور پست زیبا و جذابتون باشه از گذاشتن نظر پشیمان شدم.

گاهی اوقات اینکه حتما بخواهی وقتی برای دیدار دوستی می ری حتما در خور و مناسب با موضوعش نظر بنویسی آزادی رو از تو می گیره و دستهاتو می بنده.
از همون دوران کودکی آرزو داشتم که جای اینکه زمینی باشم و توی زمین زندگی کنم موجود فرا زمینی باشم و توی سیاره های دیگه.

به هر حال به طبع لطیفتون و ذوقتون تبریک و برای زحماتی که برای نوشتن مطالب می کشید خسته نباشید می گم.
شاد و تندرست باشید
http://sz1.blogfa.com /
پاسخ:
شیرین عزیز سلام
امیدوار ام هر جای زمین سبز آبی که هستی، در عبور از لحظه ها نگاه ات رو به سوی اشتیاق لحظه های بعدی باشه. اگر هم گاهی بر می گردی و به گذشته نگاه می کنی، از شوق شکوفه ای باشه که از آرزوی دیروز جوانه زده.

بی شائبه نوشتن و یک رنگی دوستان همیشه منو از صمیم قلب خوشحال می کنه. شیرین عزیز نمی دونی چقدر احساس شادی می کنم از این که می بینم دوستی این قدر بی ریا می نویسه. باور کن اگر به جای نوشتن این کامنت زیبا و دلچسب، تحلیلی جانانه اما به قیمت دامن زدن به فاصله ها برام می نوشتی، دل ام می گرفت. راست میگی خیلی وقت ها پیش میاد برای همه. اما باور کن بعد از هر پستی که می نویسم، دوستای نازنینمو مجسم می کنم که میان و تو خلوت خودشون شاید در حالی که یه چایی هم کنارشون داره بخار می کنه، مشغول خوندن میشن. بعد از اون خدا می دونه ذهن هر کدوم به کجاها که سفر نمی کنه و چه احساس ها که بهشون دست نمیده. اگه بعد از این همه قلابشونو تو این دریای بی ساحل بندازن و حتی شده یه ماهی قرمز کوچولو هم به نیت دوست کوچیکشون بگیرن، برای من به معنای دست یافتن به بزرگ ترین پیروزی هاست.

حالا تو یه شاه ماهی طلایی آوردی. ببین یه خاطره از دوران کودکی. به جرات میگم که هیچ کلمه ای به اندازه ی {کودکی} برای من پر رنگ و پرمعنا نیست. هر وقت تکرار اش می کنم یک عالمه فکر و خیال رنگ و وارنگ دور و برمو میگیرن. یاد کارتون میکروبی افتادم. حتی هنوزم هر وقت به فضا و موجودات فرازمینی فکر می کنم همه چیزو تو حال و هوای اون کارتون به یاد میارم.

دست آخر می خوام به خاطر این همه لطف و بزرگواری شما تشکر کنم. اما باور کن نمی دونم چطوری باید این کارو بکنم. به این خاطر که وقتی تو تنهایی خود ام صادقانه قضاوت می کنم، به هیچ وجه این همه شایستگی رو تو خودم نمی بینم. اینو از صمیم قلب نوشتم. ولی نظر لطف دوستان همیشه منبع غنی نیرو و انگیزه برای بهتر شدنه. یک دنیا ممنون.

باز هم منتظر کامنت های دلچسب ات می مونم. همیشه شاد و پیروز باشی.
با ادب احترام و محبت بی پایان شیرین
چهارشنبه 6 آذر ماه سال 1387 ساعت 4:20 PM

کامنت دوم شیرین:

اینجا بودم و این مطلب به یادم افتاد برای همین برای شما دوست نادیده ام می نویسم:

هنگامی که زمین از آشوبی ازلی زاییده شد،ما، فرزندان آغاز آفرینش، یکدیگر را در روشنایی فارغ از شهوت دیدیم ، و نخستین صدای مرتعش را از دهان خارج ساختیم که هوا ودریا را به جنبش در آورد.
سپس روی زمین خاکستری نوزاد به راه افتادیم، دست در دست یکدیگر.
از طنین نخستین گامهای رخوتناک ما، زمان متولد شد؛ چهارمین نیروی الهی که پای خویش را بر رد پای ما می گذارد، بر افکار و خواهش های ما سایه می افکند و فقط با چشمان ما می بیند.

شاد و پیروز باشید
http://sz1.blogfa.com /

پاسخ:
شیرین عزیز، گاهی بعد از گرفتن یک هدیه، تنها باید سکوت کنی و در این آرزو باشی که برق نگاه قدر دان ات را از پشت این همه دیوار، دوست نادیده ات دیده باشد.

با ادب احترام و دوستی بی پایان

مینا شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:33 ق.ظ


...
اما حالا با این چیزها فقط می شود "بود". برایِ "شدن" و قدم برداشتن به سویِ فردا، در پس تمامِ اندیشه ها، شادی ها و غم ها، رنج ها و لذت ها، عشق ها و کینه ها و ...


سلام بر محمد متفکر
چقدر زیبا این ارتباط عمیق را بین بودن و شدن برقرار کردی کاملا واضحه که این نوشته ها از پس تفکر بزرگی سرچشمه گرفته و چقدر خوبست که اینجا همیشه حرفهای تازه تازه است! و اکتفا نمی کنی به کپی کردن داستان و شعر و افسانه و همیشه نقدهای عمیق خودت هم هست

راستش خیلی دوست داشتم که وقتم به اندازه کافی آزاد بود تا من هم میتوانستم این سبک از وبلاگ نویسی را آغاز کنم که برایم بسیار خوشایند است.

چیزی که خیلی بهم در محیط اینجا می چسبه اینه که همیشه بخشی از cpu ذهنت معطوف مرگه! و در کنارش امید. تعادل برقرار کردن بین ایندو کار شکوهناکیه.

با خواندن این پست رفتم در فضای این شعر از شاملو که من خودم هر بار با خوندنش مست میشم .


وطن کجاست که آواز ِ آشنای تو چنین دور می‌نماید؟

امید کجاست

تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟


هان، سنجیده باش

که نومیدان را معادی مقدر نیست!


معشوق در ذره‌ذره‌ی جان ِ توست
که باور داشته‌ای،
و رستاخیز
در چشم‌انداز ِ همیشه‌ی تو
به کار است.
در زیج ِ جُست‌وجو
ایستاده‌ی ابدی باش

تا سفر ِ بی‌انجام ِ ستاره‌گان بر تو گذر کند،

که زمین
از این‌گونه حقارت بار نمی‌مانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیده‌ی حیرت می‌گشود.


زیستن



و ولایت ِ والای انسان بر خاک را






نماز بردن;

زیستن

و معجزه کردن;

ورنه
میلاد ِ تو جز خاطره‌ی دردی بیهوده چیست

هم از آن دست که مرگ‌ات،

هم از آن دست که عبور ِ قطار ِ عقیم ِ اَستران ِ تو

از فاصله‌ی کویری میلاد و مرگ‌ات؟

مُعجزه کن مُعجزه کن

که مُعجزه



تنها



دست‌کار ِ توست

اگر دادگر باشی;



که در این گُستره



گُرگان‌اند



مشتاق ِ بردریدن ِ ی‌دادگرانه‌ی

آن
که دریدن نمی‌تواند. ــ

و دادگری

معجزه‌ی نهایی‌ست.


و کاش در این جهان

مرده‌گان را
روزی ویژه بود،

تا چون از برابر ِ این همه اجساد گذر می‌کنیم

تنها دستمالی برابر ِ بینی نگیریم:

این پُرآزار
گند ِ جهان نیست





تعفن ِ بی‌داد است.





و حضور ِ گران‌بهای ما
هر یک
چهره در چهره‌ی جهان

(این آیینه‌یی که از بود ِ خود آگاه نیست

مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ


تو

یا من،

آدمی‌یی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست‌کار ِ عظیم ِ نگاه ِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بی‌رنگ و غم‌انگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرت‌خیز نماند.




یکی

از دریچه‌ی ممنوع ِ

خانه
بر آن تلِّ خشک ِ خاک نظر کن:

آه، اگر امید می‌داشتی



آن خُشک‌سار
کنون این‌گونه



از باغ و بهار
بی‌برگ نبود

و آن‌جا که سکوت به ماتم نشسته





مرغی می‌خوانْد.



نه

نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.




چاووشی‌ امیدانگیز ِ توست
بی‌گمان





که این قافله را به وطن می‌رساند.



بله!
چاووشی امید انگیز توست بی گمان! که این قافله را به مقصد میرساند.

سربلند باشی دوست گرامی




مینای عزیز سلام

امیدوار ام که حال ات خوب باشد.

از نظر لطفی که نسبت به من داری ممنون ام. اما باور کن خواندن و سکوت کردن در برابر این نوشته ها برای من وزنه ی بسیار سنگینی است که نمی توانم فردای روز به دوش بکشم و به همین خاطر بهتر است همین حالا به جای این که با بی شرفی سکوت کنم و در نتیجه ضمنا خود را لایق ستایش های شما قلمداد کنم، به دو نکته اشاره کنم:

۱- شما اشاره کردید که نوشته های من تازه اند. راست است که برای نوشتن پست ها زحمت می کشم و همیشه دغدغه ای واقعی انگیزه ی آن هاست. اما گفتن ندارد که این حرف ها را تا به حال بسیار گفته اند و این اندیشه ها به نام دیگران به ثبت رسیده است. وقتی به دور از هرگونه فروتنی در مورد خود ام قضاوت می کنم در می یابم که به هیچ وجه در میدان اندیشه ی بشری حتی قدمی به ناگفته ها و فکر نشده ها بر نداشته ام و حالا حالا ها باید راه بروم تا شاید روزی بتوانم حرفی بزنم که بی چون و چرا متعلق به خود ام باشد و آن را از هیچ کس به ودیعه نگرفته باشم. به هر صورت اشاره به این نکته باری بود که بر وجدان ام سنگینی می کرد و باید بیان می کردم.

۲- شما در کامنت خود شیوه ی وبلاگ نویسی بنده را با شیوه های دیگری مقایسه کردید و ضمنا آن من را در مقابل آن ها برتری دادید. بدون این که بخواهم به هیچ وجه اظهار نظری درین باب بکنم، تنها صادقانه می گویم که شخصا به هیچ وجه جرات همچین مرزبندی ای را ندارم. حتی اگر واقعا بشود به برتری چنین سبکی در برابر سایر سبک ها قائل شد، بنده معیار و میزان آن نیستم و هیچ دل ام نمی خواهد فردای روز به خاطر این پرمدعایی خجل و سرافکنده شوم.

مینای عزیز، ببخشید می دانم شروع ملال آوری بود اما به هیچ وجه نمی توانستم از کنار اش عبور کنم.

صمیمانه برای شما آرزو می کنم که به خواست دل خود برسید. نه به خاطر شما بلکه به خاطر خود ام که بیایم و با استفاده از تاملات شما به اندوخته های خود ام اضافه کنم. این آرزو را به دور از هر گونه تکلف که متاسفانه حالا نوشته هایم به آن دچار شده اند می کنم.

آلبر کامو در کتاب افسانه ی سیزیف به صورت جدی و در تلاش برای مطرح کردن و تحلیل مساله پوچی بسیار در این باب نوشته. جایی می نوسید که انسان ها قبل از این که بخواهند به زندگی فکر کنند، به آن عادت کرده اند. منظور ام این بود که توجه و اندیشه در مورد مسئله ی مرگ و نتایج اش، منحصر به انسانی خاص نیست. بلکه هر کدام از ما وقتی شروع به اندیشه کنیم به ناچار با این مسئله روبرو خواهیم شد. از آن جا که به احتمال بسیار کتاب را مطالعه کرده اید و اگر هم نکرده باشید باز مراجعه به آن از مطرح کردن مسئله درین فرصت بسیار بهتر است، این موضوع را همین جا متوقف می کنم.

شاملو را بسیار دوست دارم. معتقد ام او علاوه بر ذوق شعر که به نظر می آید تا حد زیادی استعدادی ذاتی ست، از اندیشه ی والایی هم برخوردار است که در شعرهایش بازنمایانده می شود و به همین خاطر حتی برای من که به طور خلاصه می شود گفت در شعر بی سواد ام و ازین رو توانایی لذت بردن از ظرافت های سبک را ندارم، خواندن اشعار او سرچشمه ی لذت بسیار است. از شعری که گذاشتی و از زحمتی که برای نوشتن آن متحمل شده ای (حتی زیر و زبر ها را هم مشخص کرده ای) بی نهایت از تو ممنون ام. باز هم با شاملو به سراغ من بیا.

مینای عزیز، اعتراف می کنم که نوشتن جواب برای این کامنت برایم مثل رد شدن از لابلای بوته های خار بود. کامنت ات را بارها خواندم و در نوشتن جواب بارها مکث کردم و آن را به تعویق انداختم. امیدوار ام دغدغه ای را که در پس آن بوده دریافته باشی و مرا به خاطر تمام ملال انگیزی نوشته هایم ببخشی. ناگفته ها دریایی بی کران اند.

برای ات آرزوی سینه ای فراخ و رها از هر بغض و دل گیری می کنم.
همیشه شاد و سربلند باشی
با دوستی بی پایان

بهار شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:45 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com

سلام دوست عزیز...
مطلب جالبی نوشتی ...
موفق باشی...
به ما هم سر بزن...
خوشحالمون می کنی...
ممنون ...[گل]

بهار عزیز سلام

ممنون ام ممنون ام ازین که مطلبو جالب می دونی. ببین شرمنده ی قولیم که دادم. باور کن اومدم شروع به خوندن کردم. اما فرصت نبود. نمی خوام بهونه گیری کنم اما فرصتم برای وبلاگ محدوده. ولی شک نکن که به همین زودی میام و داستانتو با دقت می خونم. ببین دروغ نمیگم هنوز فضای اون تاب که سوار اش غرق خیال خودشه تو ذهنمه. حتما میام زود زود.

بهار جان دل از ما نگیر بازم پیش ما بیا. قبلا هم گفتم خیلی بیش تر از اومدنام به خیالتم. همیشه شاد و سربلند باشی.

با دوستی و اشتیاق

خیزران شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:09 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

کامنت اول

محمد عزیز
سلام
یک باربرای همیشه باید نظر نهائی خودمو درابطه با ارتباط کامنت ومتن بنویسم

اینکه کسی دروبگردی هایش کامنت بی ارتباط بامتن بنویسدآنگونه که خروارخرواربرای هم مینویسندهیچ اشکالی نداردولی کامنت دهنده وگیرنده اگرآسمان بروندوبه زمین بیایند مطامع دیگری جزارتباط تعقیب میکنند
کارشان تنهامصداق دومثال زیررادارد
_کسی گرسنه باشد وتندتندلقمه بردارد وبه جای دهان به گوشش بگذارد
_کسی عمویش مرده باشدواوگیس وگل خودرا بکندوبگریدوضجه بزندو
به جای عموعمودادبزندعمه عمه آی عمه ی عزیزم!!!
باادب احترام ومحبت بیکران

خیزران شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:11 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

کامنت اول
محمد عزیز
من درمورد ارتباط کامنت با متن آخرین فتوای خودرا مینویسم
*
اینکه کسی دروبگردی هایش کامنت بی ارتباط بامتن بنویسدآنگونه که خروارخرواربرای هم مینویسندهیچ اشکالی نداردولی کامنت دهنده وگیرنده اگرآسمان بروندوبه زمین بیایند مطامع دیگری جزارتباط تعقیب میکنند
کارشان تنهامصداق دومثال زیررادارد
_کسی گرسنه باشد وتندتندلقمه بردارد وبه جای دهان به گوشش بگذارد
_کسی عمویش مرده باشدواوگیس وگل خودرا بکندوبگریدوضجه بزندو
به جای عموعمودادبزندعمه عمه آی عمه ی عزیزم!!!

خیزران شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:56 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

محمدعزیز
سلام
دردنیای پرازخشم وخشونت وتباهی کنونی نگاه اومانیستی شمابه زندگی ستودنیست.پرداختن به مقوله ها ومفاهیمی چون امید
بدون تردیدازین نوع نگاه سرچشمه میگیرد.
چون توبایدجهان را یک کل به هم پیوسته دیدتاعلیرغم گذران عمروامیدهائی که به ثمرنمیرسندتداوم گذارراازپدربه فرزنددید.
شایددردنیا شیواترین شکل باوربه امیددرفرهنگ اساطیریونان باشد
که براساس آن اثارهنری فراونی ساخته شده.امیددارم که آن را درپستی به شما تقدیم کنم.
تا زمانی که ما تنها وبی پناه براین گوی خاکی سرگردانیم
مگرراه دیگری برای ادامه ی زندگی جزامیدباقی میماند؟؟؟
که درآن صورت تنهادلخوشی به امیدهائی آن راامکان پذیرمیکند
که به دورازهرگونه هیاهو
به آنچه هائی دلخوش داشته باشیم که درکامنت
نسترن آمده است.
دل خوش بودن به احساس خالی
دلخوش به گلهای قالی
ازسفره ی اسطوره ها
دلخوش بودن به یک ظرف سفالی
والخ.....
متاسفانه برایم من درک ظرافتهاتا این حد امکان پذیرنیست
ولی من امیدواقعی رادرقدرت
زنانه ای میبینم که باذائقه ای طنزناک امورجدی را کنارمیگذارد
مبه آنچه هائی هست دل میبندد.
واین زمانی امکان پذیراست که با نگاهی زنانه درحرکت پرشتاب زندگی درمتن نوشته ی هستی همه چیزرا ازنانوشته های بین سطوردریابی
رنگهای زننده را به کناری نهی و درسایه روشنهای محو
پناه بگیری
آنگاه ازامیدبه همان نتیجه ای میرسی که اولین بار(پاندورا)به آن رسید



خیزران عزیز سلام

بدون تردید آن چه که می توان با استنادی راضی کننده در مورد زندگی انسانی پذیرفت این است که ما زنده ایم و زندگی انسانی را از دریچه ی حواس خود تجربه می کنیم. اما هنگامی که می خواهیم پا را ازین نقطه فراتر بگذاریم و در مورد معنای زندگی قضاوت کنیم متوجه می شویم که تنها متکی به اندیشه ی خودمان هستیم و هیچ برهانی در دنیای واقعی نیست که مهر تایید به قضاوت های ما بزند. مقصود ام این بود که اگر کسی از من بخواهد که به او اثبات کنم که چرا باید با نگاه اومانیستی به زندگی برخورد کرد؟ هیچ جواب کلی و غیر شخصی ندارم که به او بدهم. زیرا نمی توانم اثبات کنم که اساسا لازم است هستی برای انسان معنادار باشد. چه چیز هستی را موظف به این کار می کند؟
شناخت شما از نگاه من به زندگی کاملا مطابق واقعیت است و من بی چون و چرا آن را می پذیرم اما عقیده دارم که رسیدن به چنین نگاهی مانند رسیدن به سایر نگاه ها، امری شخصی ست.

متاسفانه در باره ی تجلی باور به امید در اساطیر یونان چیزی نمی دانم. حقیقت این است که اشاره ی شما درین مورد اولین جرقه است که در ذهن من برای دقت در اساطیر یونان از منظر بازبینی مقوله ی امید در آن زده می شود. موضوع بسیار برایم جالب است. مشتاقانه منتظر پستی از شما در معرفی و بررسی آن هستم. بیش از این بی نهایت ممنون و سپاسگذار می شوم اگر مرجعی درین زمینه به بنده معرفی کنید.

شاید بهترین توجیهی که می توان برای تایید باور به امید و جستجو برای یافتن معنایی انسانی برای زندگی ارائه داد همین استدلال زیبای شما باشد. من هم باور دارم که لااقل از لحظه ای به بعد در زندگی باید برای ادامه دادن دست آویزی برای امیدواری جستجو کرد. حالا یکی با امید به جهان بعد از مرگ و یکی با امیدی دیگر. به هر حال باید به غایتی معنادار برای انسان امید بست.

در مورد کامنت نسترن:
شما در بحثی در باب خود کشی، این امکان را به عنوان راه حلی قلمداد کرده بودید که ما همه در جیب خود داریم و همواره در پس تمام راه حل ها برای برخورد با مسائل و مصائب زندگی می دانیم که یک راه حل همیشه خودکشی ست. اما همیشه آن را به تعویق می اندازیم و تنها وقتی به تعبیر شما خانه آتش گرفته و خودکشی تنها در برای خروج است آن را به کار می بریم یا موجه است که به کار ببریم.
اما درین رویکرد شما به طور ضمنی پذیرفته شده است که زندگی کردن و زنده ماندن به خودی خود به مردن ترجیح دارد. اما هیچ اثباتی برای آن ارائه نداده اید.
هیچ کدام از ما در تصمیم گیری برای ورودمان به زندگی دخالت و اختیاری نداریم. ما قبل از این که بخواهیم میان زندگی کردن و نکردن یکی را انتخاب کنیم به این دنیا پرتاب شده ایم. سال ها زندگی کرده ایم و به زندگی کردن و زنده بودن خو کرده ایم. حالا دیگر قضاوت ما در مورد ترجیح زندگی به مرگ بی طرفانه نیست. زیرا انتخاب گزینه ی مرگ مستلزم خودکشی ست که برای یک انسان بهره مند از زندگی امری ناخوشایند است. ما تجربه ای از مرگ نداریم در حالی که زندگی را تجربه کرده ایم.
حالا در این مرحله، این سوال مثل خاری در چشم ما فرو می رود که آیا زندگی کردن ارزش زنده بودن را دارد؟
ما زندگی را داریم. بدون شک در آن لذت هایی هم وجود دارد. همان دلخوشی ها که نسترن در قالب شعری زیبا مطرح کرده بود. اما مرگ خودخواسته یک ریسک تمام عیار است. به علاوه ما می دانیم که خواه ناخواه مرگ فرا خواهد رسید و ما بالاخره آن را هم تجربه خواهیم کرد. شاید به همین دلیل ترجیح می دهیم علی رغم تمام رنج هایی که می کشیم و ممکن است همه هم بی فایده باشد، باز زنده بمانیم.
در شرایطی که انرژی حیاطی ما پایین است و ما نمی توانیم با غوطه وری در قله های بلند امیدهای بزرگ از زندگی کام بگیریم، تنها دست آویز همین دلخوشی ها هستند که به داد ما می رسند. البته ما در موضع قدرت هم به سراغ آن ها می رویم. اما همه ابزار حرکت به سوی آن امید دور و کام گرفتن از لذت غوطه وری در اندیشه اش می شوند.

اشاره ی شما به این قدرت زنانه وجود مرا سرشار از احساس اشتیاق و تحسین کرد. البته اظهار نظر درین مورد به هیچ وجه در حال حاضر کار من نیست. اما دوست دارم به دریافتی که در تجربه ی شخصی زندگی بدست آورده ام اشاره کنم. این طور به نظر ام می آید که در کلیت در مردها شهوت دست یافتن به حقیقت هستی به معنای مشهور بیش تر از زن هاست. تا جایی که بسیار دیده ایم که آن ها گاهی تمام زندگی را فدای رسیدن به آن می کنند. حتی در گیر و دار آن مرتکب جنایت می شوند. به جان هم می افتند و حتی قید زندگی خود را هم می زنند. اما زن ها به گونه ای دیگر اند که با وجود توصیف زیبای شما در کامنت چیزی برای اضافه کردن به آن ندارم. در رمان خانم دالووی اثر ویرجینیا ولف، در جایی به صورت مستقیم به این موضوع اشاره شده است. تا جایی که حالا حافظه ام یاری می کند چنین چیزی بود:
ویرجینیا از زبان خانم دالووی می گوید که او ترجیح می دهد از بو کردن و تماشا کردن و لمس کردن یک شاخه گل سرخ که خیلی دوست دارد لذت ببرد تا این که به دغدغه های اجتماعی شوهر اش که یک فعال اجتماعی ست بپردازد. فکر می کنم این اشاره به روشنی تفاوت فاحش دید زنانه به زندگی با دید مردانه را نشان می دهد.

جای تاسف و همین طور خوشحالی ست که باز هم باید به کمبود دانش ام اعتراف کنم و بگویم که از پاندورا و نتیجه ای که به آن رسیده نا آگاه ام. حتما این کمبود را رفع می کنم تا هم چیزی به اندوخته هایم اضافه کنم هم قدر کامنت واقعا ژرف شما را به طور شایسته به جا بیاور ام.

خیزران عزیز، اگر در هر ده پستی که می گذار ام تنها یک کامنت با این درجه از تعالی برای یکی از آن ها گذاشته شود، قضاوت ام این خواهد بود که وبلاگ نویسی به زحمت اش می ارزد. بی نهایت از شما سپاسگذار ام.
از صمیم قلب دوست تان دارم. همیشه شاد و سلامت باشید.
اجازه می خواهم که همچنان از پایان زیبا و پرمعنایی که از شما آموخته ام استفاده کنم.
با ادب احترام و محبت بی پایان

مینا شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:52 ب.ظ

سلام مجدد

من پاسخ ملال انگیزی در نوشته ات نیافتم محمد جان!
اگر ادعای دوستی با کسی داشته باشم قرار نیست که با نسیم نوازشگر نظرات پخته اش بلرزم!
حرف مرا به بیان دیگری تایید کرده ای و خوشحالم
نه از تایید که از تفکر باز تو!
بغض و دلگیری کار آدمهای کوچک است! ادعای بزرگی ندارم اما سعی میکنم آنقدر در آسمان اوج بگرم که هیچ ابری را نبینم.

اگر یاد بگیریم در درون هر انسانی الوهیت او را کشف کنیم آنوقت سخت نخواهد بود که با همه مهربان باشیم حتی اگر کسی همرنگ مانبود.
جنگیدن و تاختن کار نژاد پرستانی است که سالهاست نسلشان منقرض شده اما خوب! ته مانده هایی هم مانده که به زودی با وجود روشنفکران بزرگ آنها هم منقرض خواهند شد.

من هم برای تو آرزوی سینه فراخ میکنم و آرزو می کنم که با تمام توان ات هنگام قضاوت چشمانت زا باز باز نگه داری و به قول هلن کلر صورتت را به سوی خورشید بگیری.

و از آرزویی که کردی هم ممنونم اما متاسفاه من هرگز به این خواسته ام نخواهم رسید چرا که هرگز برای رسیدن به آن تلاش نکرده ام و نخواهم کرد!
شاید دلیلش این باشد که مثل تو میخواهم سالها بیاموزم و بیاموزم.
طاعون آلبر کامو را خوانده ام البته سالها پیش و دقیقا نگاه قشنگش را به مرگ و تاثیرش را در زندگی ادمها شناخته ام.

سربلند باشی

مینای عزیز سلام
به خاطر تاخیری که پیش آمده عذر خواهی می کنم.
دوست کوچک شما به دو دلیل نمی خواهد در مورد مسائلی که شما در کامنت مطرح کرده اید اظهار نظری بکند.
۱- انگیزه و دغدغه من از ایجاد وبلاگ و فعالیت در قالب آن، از همان ابتدا پرداختن به چنین مسائلی نبوده و همیشه تلاش می کنم به آن اصول (شخصی) وفادار بمانم.

۲- به نظر ام می آید که پرداختن به مسائل کلی و گسترده ای ازین قبیل نیاز به پشتوانه و همین طور مجالی بارها غنی تر و وسیع تر دارد که حداقل من هیچ کدام از آن ها را در مورد خود ام در این مجال فراهم نمی بینم.

مینای عزیز هر چه می کنم نمی توانم خود را راضی کنم که این کامنت و کامنت قبلی شما با جریانات چند روز گذشته بی ارتباط است. از جواب هایم به کامنت های دوستان هم پیداست که مصرانه نمی خواهم دخالتی بکنم.

باز هم به خاطر تاخیری که مرتکب شده ام از صمیم قلب معذرت می خواهم. همیشه شاد و سلامت باشید.

در انتظار حضور دوباره ی شما

بیتا یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:26 ب.ظ http://bita22af.persianblog.ir

محمد عزیز
سلام
امید
امید امید
فرصت کمی به ما داده اند تا زندگی کنیم و زندگی بی امید هم امکان پذیر نیست
اشو می گوید
(حتی مرگ تنها برای کسانی زیباست که زیبا زندگی کرده اند
از زندگی نهراسیده اند و شهامت زندگی کردن را داشته اند
کسانی که عشق ورزیده اند دست افشانده اند و زندگی را جشن گرفته اند)

اگر چه درد و رنج مثل خار هایی است که در سراسر راه زندگی
وجود دارد
اما اگر مدام به فکر خار ها باشیم از دیدن گل ها هم لذت نخواهیم برد
به هدف های بزرگی اشاره کردید که رسیدن به آنها اگر چه همیشه ممکن نیست
اما بزرگی هدف مانعی برای نا امیدی نمی شود
وای که اگر غیر از این بود و هر کس به اندازه ی افق دیدش قدم بر می داشت
شاید الان به جای این که من برای شما کامنت بگذارم باید نوشته ام را به بال کبوتر میبستم تا به دستتان برسد
به نکته ی زیبایی اشاره کردید تلاش برای بشریت
مثل فیلسوفی که خود را بر شانه های تاریخ فلاسفه میبیند
و من از وقتی این پست را خواندم
فهمیدم که چه امانت دار خوبی هستم همانطور که پیشرفت های بشری را به دستم دادند
بی کم و کاست به آیندگان خواهم داد ؛بیچاره آیندگان


بیتای عزیز سلام

قبول دارم من هم هر طور که به زندگی نگاه می کنم می بینم که فرصت کم است. راست اش را بخواهی با خیلی ها در مورد این که به چه امیدی زندگی می کنند پرسیده ام. اما کم نبوده اند آن ها که گفته اند با هیچ امیدی! البته نظر شخصی ام این است که آن ها هم در افق زندگی شان امید بسیار دارند. باری، من هم باور دارم که زندگی بدون امید امکان پذیر نیست.

بدون تردید تمام ما محدود به مرزهای وجود هستیم و اندیشه وقتی در جستجوی پاسخ به راه می افتد، به این دیوارهای عبور نکردنی بر می خورد و هامن جا وامی ماند. بعد هر چه فریاد می زند چیزی جز انعکاس صدای خود اش را نمی شنود. باور شخصی من این است که حتی فریاد های دور هزاره ها هم انعکاس صدای انسان اند که چون از خلال هزاره ها از میان هوای غلیظ اشتیاق و تمنا برای شنیدن (پاسخ) به سوی ما می آیند، بزرگ و با ابهت می نمایند و ما هم که وارثان این اشتیاق و تمنای دیرینه برای شنیدن پاسخ و ندایی به غیر از صدای خودمانی ایم، بی گناهانه آن ها را باور می کنیم.
منظور ام از طرح این موضوع، توجه به آن شکاف عمیق و بغض سنگین و مبهمی ست که اندیشه در برخورد با دیوارهای وجود دچار اش می شود. فکر می کنم این حالت شور و مستی و جذبه ی خلسه وار برای زندگی کردن و خندیدن به جای گریه کردن (که در مقایسه با شرایط منطقی تر است) و عاشق شدن به جای دل بریدن و ... از همین تناقض است که سرچشمه می گیرد. منتهی همان طور که شما از اشو نقل کردید، تنها آن ها که نهراسیده اند و شهامت زندگی کردن را داشته اند تاب به دوش کشیدن این (سکوت بی مرز) را دارند و در اوج (پوچی) به زندگی لبخند می زنند و با شکستن کمر (عقل) که با اصرار (امید) را نادرست می داند، امیدهای بزرگ را می آفرینند.

درست است. اگر بخواهیم از این زاویه به زندگی نگاه کنیم، آیندگان بیچاره تر از ما و ما هم بیچاره تر از گذشته گان هستیم. زیرا هر روزی که می گذرد، یک روز به تعداد روزهایی که این سوال بی جواب مانده و این تشنگی بی شراب، اضافه می شود. و بار این پوچی سنگین تر می شود. البته از نگاه دیگری، ما همیشه بذر امیدهای بزرگ مان را در آینده می نشانیم. و ازین نگاه آیندگان به خاطر این که یک قدم یا بیش تر به این امید نزدیک تر اند(البته در نگاه ما امروزیان) سعادت مندتر از ما و گذشتگان اند.

بیتای عزیز، کوشیدم تا جوابی در خور به کامنت زیبای شما بدهم تا شاید کمی از بار شرمندگی این تاخیر را کم کند. شاد و سلامت باشی.

با ادب و احترام و دوستی

خیزران دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:06 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


لطف کرده سریع انتشاربدهید
تحشیه ای برفتوای جدید
_هرکس(به فتح کاف)کامنت بدون ارتباط بامتن بنگارد
بنگا(ریدنی)بدان ماندکه نوه‌ی پسری بی بی گوزک(جوزعلی)
یانوه‌ی دختری وی(بتول غمزه)راازهزاروچهارصدسال پیش
ازیالقوزآباد(فغانستان)با فلاخن یامنجنیق به ابتدای قرن
بیست ویکم میلادی پرتاب کرده
درنگارستانی درپاریس برابرتابلوئی از(سالوادردالی)
به وادی پرمخافت ابرازنظروادارند
نتیجه ای که ازین آزمون خیالی ومجازی حاصل گردد
این باشد:
"دُمب ِگاب ِمَشدی حسن به لاسَش(سرگینش یاچامینش)مالیده
آنگاه گاب دمبش رابه دیوارگچی اداره ی پست یالقوزآباد
کشیده.دُرُس ن َ گُ ف تُ م؟"

خیزران عزیز سلام

همان طور که از غیبت ام می شود فهمید، چند روزی ست که مشغله کمی زیاد شده و ازین رو فرصت رسیدگی به وبلاگ فراهم نشده است. بنابراین بنده آن طور که باید از امور با خبر نیستم. بدیهی ست که اگر شخصی (برای پستی) کامنت می گذارد باید در ارتباط با آن باشد. البته می توان کامنت را برای پست نگذاشت. آن موقع دیگر نیازی به ارتباط کامنت با پست نیست. به عقیده ی بنده نمی توان تمام کامنت های نوع دوم را در یک تعریف گنجاند.

با بهترین احترامات

از محمد به بیتا چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:02 ق.ظ

بیتای عزیز

در پاراگراف سوم (منظور ام از طرح...) از پاسخی که به کامنت شما دادم، بعد از بازبینی دوباره که خوشبختانه به صورت اتفاقی در خلال مشغله ای دیگر متوجه آن شدم، متوجه خام-کاری ها و چپ-و-راست-رفتن ها و پیش-انگاری هایی شدم که در نهایت مرا از جانب نوشتن آن قطعه دچار پشیمانی کرد. نظر ام بر این است که بهترین راه (نادیده انگاشتن) آن قطعه باشد.

با ادب و احترام

از محمد به خیزران و دیگر دوستان چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:05 ق.ظ

اصلاحیه برای پاسخ داده شده به تحشیه ی فتوای خیزران:

لازم می دانم اعلام یا حتی اعتراف کنم که جواب داده شده به آن تحشیه، بازتاباننده ی چیزی از نوع محافظه کاری یا مصلحت اندیشی افراطی و یا حتی اگر بخواهم آسمان را از هر لکه ابری بزدایم، چیزی از نوع ترسویی بوده است. شاید از این که مبادا خود نیز از (سعادت) ارتکاب عملی ازین دست بهره مند شده باشم. بنا بر این، بدون هیچ تبصره ای پاسخ خود را این طور اصلاح می کنم:

گذاشتن کامنت بی ارتباط با متن چیزی از جنس همان است که خیزران تشریح کردند و می توان وصف های در خور دیگری هم برای آن ارائه داد. این وصف بی تردید در مواردی شامل حال من نیز شده است.

به قول جنوبی ها، خلاص..

نسترن پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:27 ب.ظ

در تاریک‌ترین روزهای زندگی نیز در جایی روشنایی وجود دارد که باید آنر کشف کرد تا بتوان نیروی زندگی را بازیافت. اما کشف نیروی زندگی تنها با نیروهای درونی انسان ممکن است. باید توانایی دگرگونی از تباهی به زندگی را در خود کشف کرد و از انحطاط به حیات گذر کرد‌
نیچه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد