لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

ارابه ی خدایان

  

 

"And the spirit lifted me aloft, and I heard behind me a roar like from a huge earthquake,
as the glory of the LORD lifted itself from its location."  

 

و اسپیریت مرا به هوا بلند کرد، و من در پشتِ سرِ خود غرشی شبیه به یک زمین لرزه یِ بزرگ شنیدم، همان وقت که اورنگِ لُرد، خود اش را از جایگاه اش بالا کشید.

انجیل، عهد عتیق

 *** 

 

در پالنک (Palenque)، یکی از شهر هایِ مایا ها در جنگلِ آغازینِ چیاپاس (مکزیک)، لرد پاکال (Pacal) در تاندر- بردِ (thunderbird) خود به نمایش در آمده است.

*** 

    

 

بر اساسِ آموزه هایِ اصلیِ بودایی، یک فرد می تواند در استوپاها (Stupa) به ارتفاعاتِ بسیار بلند سفر کند، جایی که خدایان زندگی می کنند. برایِ رسیدن به این هدف، او باید اعمالِ "آیینی" خاصی را انجام دهد.

***

مسئله یِ فرودِ موجوداتِ فرازمینی بر سیاره یِ زمین، همیشه موضوعی جالب و در عین حال دلهره آور برای ماست. وقتی در افسانه ها و آیین هایِ مذهبیِ کهن جستجو می کنیم، با اشاراتِ جالبی رو به رو می شویم که یاد آورِ چنین اتفاقی هستند. گذشته از هر گونه قضاوتی، وقتی برایِ مدتی در این فضایِ فکری سیر کنیم، به نظریه یِ جالبی می رسیم که گذشته از جذابیت، به هیچ وجه مهمل نیست. این که شاید در گذشته هایِ خیلی دور، موجوداتی فرازمینی به سیاره یِ ما آمده اند و انسان ها آن ها را دیده اند و از عظمت و شگفتیِ تجهیزات و شاید هیبتِ آن ها به وجد آمده اند و خیال کرده اند که آن ها خدایان هستند که سوار بر اورنگ هایِ باشکوه و غرانِ خود برایِ بازدید از قلمروِ حکوتِ خود به زمین آمده اند. تصویری که از لرد پاکال در این پست گذاشته ام، در کتابِ مشهورِ ارابه یِ خدایان وجود دارد و خیلی از ما با آن آشنا هستیم. اما موضوعِ جالبی که چندی پیش به آن برخوردم، تشابهی بود که میانِ طرحِ سفینه یِ لرد، و نوعی معبد به نامِ استوپا وجود دارد. با توجه به آموزه هایِ بودایی درباره یِ این معبدها، فکرِ جالبی به ذهن ام خطور کرد. این که شاید روزگاری انسان ها موجوداتی پیشرفته را ملاقات کرده اند که با سفینه هایِ خود به زمین آمده اند. بعد آن ها رفته اند و آن انسان هایِ بیچاره در آرزویِ عروج برایِ رفتن به همان جایی که اورنگ هایِ خدایان شان رفته اند، معابدی شاخته اند و در آن نشسته اند و هی زور زده اند که مگر اتفاقی بیفتد و هیچ خبری نشده است!!

***

حدودِ یک ساعت بود که داشتم با دوستی درباره یِ این مسائل با اشتیاق حرف می زدم. بعد از این که حسابی موضوع را جدی گرفته بودم و اندیشه ام درگیر شده بود، ناگهان چهره یِ دوستم در هم رفت و با لحنی غریب گفت:

-  محمد یه چیزی بگم؟

-  بگو..

-  ناراحت نمیشی؟ ظرفیتشو داری؟

-  آره بگو! چی شده؟

-  ببین همه یِ این چیزا که گفتم دروغ بود، داشتم اذیتت می کردم!

قبل از این که بخواهم خود ام را جمع و جور کنم و فکر ام را به کار بیندازم، احساسِ تلخی همه یِ وجود ام را فراگرفت. احساسِ این که به موضوعی بی پایه و اساس باور داشتم. مثلِ این بود که توهینِ بزرگی به من کرده باشند. البته دوست ام خیلی زود لبخند زد و گفت که شوخی کرده و ازین کار منظورِ خاصی داشته است:

ببینید، شما به سراغِ یک آدم می روید و شروع می کنید با او در موردِ مهمل بودنِ عقیده اش حرف می زنید. عقیده ای که شاید آن شخص یک عمر را با باور به آن زندگی کرده باشد و تمامِ شادی ها، غم ها، امید ها و خلاصه تمامِ زندگی اش بسته به آن باشد. من تنها 1 ساعت بود که به آن موضوع باور کرده بودم، اما با آگاه شدن از بی پایه بودن اش تمامِ تن ام یخ کرد.

***

به عنوانِ آخرین حرف:

Edgar Dean „Ed“ Mitchell ششمین فضانوردی ست که قدم رویِ کره یِ ماه گذاشته است. او می گوید:

چنین سفری در فضا همه چیز را عوض می کند. هنگامی که رویِ ماه فرود آمدم، احساسِ فراگیری از این داشتم که جهان هم خود یک وجودِ هوشیار است. به این معنی که تمامِ اشکالِ حیات، چه رویِ زمین و یا جایی دیگر، همه جزئی از یک کل هستند. من هیچ شکی ندارم که فرا- زمینی ها از سیاره یِ ما دیدن کرده اند. دولت ها مدارکِ بسیاری از دیدنِ بشقاب پرنده ها دارند. به عنوانِ یک دانشمند، به عقیده یِ من منطقی ست که تعدادی از این شواهد مربوط به اشیاء پرنده یِ فرا- زمینی باشند. تجربه به من نشان داده که ارتش بیش تر از مردمِ عادی حاضر به گفتگو با من درین مورد بود، به این خاطر که مردم ممکن است این حرف ها را دیوانگی قلمداد کنند. و بعد از گفتگو با آن ها، هیچ شکی باقی نمی ماند که: زمین در گذشته توسطِ فرا- زمینی ها دیده شده است. در حدودِ 500 سالِ پیش، کوپرنیک محکوم به ارتداد شد، به این خاطر که معتقد بود زمین مرکزِ جهان نیست. و امروز بیش ترِ ما هنوز معتقدیم که انسان، مرکزِ بیولوژیکیِ هستی ست. ما هنوز باور نداریم که زندگیِ هوشمند در خارج از زمین وجود داشته باشد، تا زمانی که در حالِ خرید کردن با یک موجودِ غریبه برخورد کنیم..

مجازات

  

در سال 1788 هنگامی که Charles-Henri Sanson جلادِ معروفِ فرانسه در آن زمان می خواست یک محکوم را به روشِ "شکستن رویِ چرخ" اعدام کند، موردِ حجومِ مردی از جماعت قرار گرفت که محکوم را فراری داد و چرخ را شکست. در این روش از اعدام، که غالباً در یونانِ باستان، فرانسه، آلمان، روسیه و سوئد به کار می رفت، محکوم به چرخِ بزرگی از جنسِ چوب بسته می شد و با چماق یا یک گُرزِ آهنی آن قدر کوبیده می شد تا بمیرد. پس از هر چند ضربه هم فرصتی به او داده می شد تا نفسی تازه کند. این روش شکل هایِ مختلفِ دیگری هم داشت که در بعضی، چرخ به عنوانِ وسیله ای برای شکستنِ استخوان ها به کار می رفت. به این صورت که اعضایِ بدنِ محکوم توسطِ دو بلوکِ چوبی بالا نگه داشته می شد و چرخ از بالا رویِ آن ها کوبیده می شد و استخوان را می شکست. در نتیجه یِ آن اتفاق و همین طور انزجارِ رو به افزایش، شاه لوییِ شانزدهم، استفاده از چرخ را ممنوع اعلام کرد. 

 

 

  

در 1791 هنگامی که انقلابِ بزرگِ فرانسه به وقوع پیوست، مجلسِ فرانسه روشی را جستجو کرد که در آن تمامِ محکومان به مرگ را فارغ از طبقه ی اجتماعی شان، با استفاده از آن مجازات کنند. در فرانسه اشراف توسط شمشیر یا تبر، سرهاشان از بدن جدا می شد در حالی که مردمِ عادی به دار آویخته می شدند. چنین تمایزی در بیشترِ تمدن ها وجود داشته است. هدف اصلیِ این جستجو علاوه بر برقراریِ مساوات بینِ انسان ها، پیدا کردنِ روشی بود که با کم ترین درد محکوم را بکشد. آن ها به این نتیجه رسیده بودن که هدفِ مجازات هایِ منجر به مرگ در حکومت، گرفتنِ جانِ محکومین است و نباید باعثِ شکنجه یِ آن ها شود. بنابراین کمیته ای شکل گرفت که Joseph-Ignace Guillotin ، پروفسورِ آناتومی در هیئتِ علمیِ پزشکی در پاریس هم عضوِ آن بود. تا قبل از این اتفاق، در جاهایِ مختلفِ اروپا دستگاه هایِ دیگری وجود داشتند که برایِ اعدام به کار می رفتند و گروه برای ساختنِ دستگاهِ خود تحتِ تأثیرِ آن ها بودند. یکی از مشهورترینِ آن دستگاه ها Halifax Gibbet بود که قدمت اش به اواخرِ قرنِ سیزدهم بر می گشت. اما چنین دستگاه هایی باعثِ شکستگیِ گردنِ محکوم می شدند و نیرویِ کافی برایِ قطع کردنِ گردن را نداشتند. گاهی پیش می آمد که محکوم در اثرِ ضربه نمی مرد و تا لحظه ای که از خون ریزی بمیرد، زجر می کشید. گاهی خانواده ی محکوم به جلاد پول می دادند تا مطمئن شوند که تیغ به اندازه ی کافی تیز است. در نتیجه یِ تلاش هایِ گروه، دستگاهی ساخته شد که نسبت به سایرِ دستگاه هایِ مشابه کاراییِ بهتری داشت ولی هنوز باعثِ جدا شدنِ سر از بدن نمی شد. در 6 اکتبر 1791، قانونی گذرانده شد مبنی بر این که "تمامِ محکومین به مرگ باید گردن زده شوند". بنابراین دستگاهِ گیوتین فراموش شد و بحث ها دوباره بالا گرفت. سرانجام شخصی به نامِ  Laquiante با استخدامِ یک مهندسِ آلمانی موفق به اصلاحِ دستگاه شد. به شکلی که امروزه ما می شناسیم با تیغه ای مورب با زاویه ی 45 درجه. با این که گیوتین در این طراحی نقشِ زیادی نداشت اما به خاطرِ شهرت اش و همچنین مقاله ای که در گاهنامه یِ Royalist از او به چاپ رسید، نام او در تاریخ باقی ماند. نامِ اصلیِ دستگاه louison بود. گیوتین در سالِ 1814 به مرگِ طبیعی درگذشت.

دلیلِ موفقیتِ دستگاه اعتقاد به "انسانی" بودنِ آن بود. در مقایسه با روش هایِ دیگر مانندِ دار زدن و گردن زدن با شمشیر یا سوزاندن. در 20 مارسِ 1792 گیوتین به عنوانِ تنها وسیله یِ اعدام در فرانسه انتخاب شد.

در فاصله یِ بین ماهِ ژون 1793 تا جولای 1794، که به دوره ی "سلطه ی وحشت" معروف است، طبقِ تخمین هایِ زده شده، از 15000 تا 40000 نفر زیرِ گیوتین رفتند. اعدامِ مشهورِ ملکه Marie Antoinette هم در آن زمان به وقوع پیوست. برایِ محکوم شدن به اعدام با گیوتین در آن زمان تنها مظنون بودن به "جرم علیهِ آزادی" کافی بود. برایِ مدتی اعدام با گیوتین یک تفریحِ عمومی بود و جمعیتِ زیادی برایِ تماشا می آمدند. دوره گرد ها برنامه یِ اعدام ها را در کوچه و خیابان می فروختند. مردم برایِ بدست آوردنِ بهترین جا ها با هم رقابت می کردند. والدین فرزندانِ خود را برایِ تماشا می آوردند.

با این همه تماشا گران رفته رفته کم شدند و اعضایِ کنگره از خون ریزی سیر شدند. شاید از جانِ خود می ترسیدند. تا این که در جولای 1794، Maximilien Robespierre دستگیر شد و به سرنوشتِ همان کسانی دچار شد که خود آن ها را بدان محکوم کرده بود. شاید این موضوع تأثیرِ زیادی در پایانِ دوره ی وحشت داشته است.

آخرین اعدام با گیوتین در میان عموم، در سال 1939 انجام شد. محکوم قاتلی بود که 6 نفر را کشته بود. رفتارِ اعتراض آمیزِ برخی از تماشاگران و نقصِ فنیِ دستگاه باعث شد تا از آن به بعد اعدام ها دور از دیدِ عموم برگزار شوند. آخرین اعدام با گیوتین در 10 سپتامبر 1977 انجام شد و سرانجام در سال 1981 مجازاتِ اعدام در فرانسه به جز برایِ بعضی از جرایمِ مشخص مانند "اقدام علیه امنیت ملی"، ممنوع شد. آن اعدام ها هم توسط تیرباران انجام می شد.

***

با بررسیِ سیرِ تحولِ شکلِ مجازات ها در تاریخ، نکته ی جالبی نمایان می شود. تا زمانی که مذهب در اروپا سلطه ی بی چون و چرا داشت، مجازات ها نوعی حکمِ آسمانی محسوب می شدند. مانندِ سوزاندنِ کافرها که کلیسا مسئولِ آن بود. در آن زمان نه تنها کسی به فکرِ جلوگیری از آن ها نبود بلکه دغدغه ای هم برای کاهشِ رنجِ محکومین وجود نداشت. با گذشتِ زمان این دغدغه به وجود آمد. در تاریخ ثبت شده که کیسه ای را از باروت پر می کردند و به گردنِ محکوم می بستند تا وقتی آتش به آن رسید بسوزد و محکوم زودتر بمیرد. هر چه زمان گذشت و فکرِ بشر رشد کرد، شکلِ مجازات ها هم تغییر کرد. اعتقاد به برابریِ انسان ها به وجود آمد و دغدغه ی این که محکوم نباید شکنجه شود. پیش روی ادامه پیدا کرد تا این که سرانجام بشر به این پرسش رسید که اساساً چرا باید انسان ها را کشت؟ امروز در بسیاری از نقاطِ دنیا مجازاتِ اعدام وجود ندارد.

روزی دوستی از من پرسید که آیا یک احمق شایسته ی سرزنش است؟ در پاسخ به این پرسش ابتدا باید یک مسئله را در نظر گرفت. این که شرایطِ زندگی برایِ همه یکسان نیست. بدیهی ست که نمی توان از شخصی که از بسیاری از امکاناتِ اولیه یِ زندگی محروم بوده همان انتظاری را داشت که از یک شخصِ مرفه داریم. اما بخشِ عمده ای از زندگی هر شخص را هم عملکردِ خود اش تعیین می کند. سؤال دوستِ من این بود که آیا می توان شخصی را که با اراده یِ خود اش از امکانات استفاده نکرده سرزنش کرد؟

من از خود ام می پرسم که به راستی چرا انسانی از امکاناتِ خود خوب استفاده نمی کند؟ انسان ها از لحاظِ تواناییِ ذهنی متفاوت اند. شما اگر بهترین امکانات را هم در اختیار یک انسانِ کند-ذهن قرار دهید، باز هم نمی توانید از او انتظارِ نوشتنِ یک مقاله یِ فیزیکی در ابعادِ نسبیتِ انیشتین داشته باشید. اما بسیار پیش می آید که شخصی حتی در استفاده از توانایی هایِ خود هم کوتاهی می کند. این جا تکلیف چیست؟ آیا می توانیم او را سرزنش کنیم؟

من از خود ام می پرسم که چرا آن شخص نخواسته از توانایی های خود اش استفاده کند؟ به نظر نمی آید که او با آگاهی احمق بودن را انتخاب کرده باشد! من اعتقاد دارم که این اراده به نخواستن هم نتیجه یِ ضعف در اندیشه یِ شخص است. بنابراین تنها توجیهی که برایِ محکوم کردنِ او باقی می ماند، "خواستِ انسان هایِ آگاه" است. به این معنی که ما نمی توانیم در طبیعت توجیه و دلیلی پیدا کنیم که با تکیه بر آن بخواهیم او را محکوم کنیم. ما این اختیار را به خودمان می دهیم که با تشخیصِ خودمان او را تنها به خاطرِ "حماقت" محکوم کنیم. در واقع این خود ِ ما هستیم که مجازات را به وجود می آوریم. اگر به گذشته هم نگاه کنیم، در عمل این خودِ انسان بوده است که دست به مجازاتِ محکومین می زده است. منتها در گذشته او در اندیشه اش خود را تنها "مجریِ قانون" قلمداد می کرده، و "قاضی" وجودِ دیگری بوده است.

برایِ مثال عملِ "دروغ گفتن" را در نظر بگیریم. در اندیشه ی خداباوران و اخلاق گرایان، این عمل ذاتاً زشت است. جدا ازین که تحتِ چه شرایطی به کار رود. اما در عقیده ی کسانی که انسان را تنها موجودِ "ارزش گذار" در طبیعت می دانند، دروغ گفتن مانندِ تمامِ اعمالِ دیگر، تنها یک عمل است. و این انسان ها هستند که با توجه به اندیشه ی خودشان به آن ارزش می دهند.

زنده گی

 

 

«زیبایی نیکی ست.»    ؛افلاطون

«زیبایی امری کلی، غیرِ مفهومی، رها از بهره و ...»    ؛کانت

«زیبایی حقیقت است که در نظامی هنری بیان شود»    ؛هگل 

 

در طولِ تاریخ، بشر همواره کوشیده تا به نظریه ای کامل در توضیحِ واقعیتِ پیرامون اش دست یابد. در نتیجه یِ این تلاش، مخصوصاً در قرونِ اخیر، نظریه هایِ فراوانی بیان شده اند. اما هر کدام با گذشتِ زمان به تدریج تازگیِ خود را از دست داده اند. به راستی چرا؟

در موردِ گزاره هایِ منطقی، این موضوع راحت تر روشن می شود. «زمین گِردِ خورشید می گردد.» برایِ این که این گزاره معنا یابد، ما نخست باید با زمین و خورشید، آشناییِ «تجربی» داشته باشیم، و تصوری از چرخش در سر داشته باشیم که هر دو استوار به تجربه ای واقعی و عملی هستند. تجربه ی بنیادینِ ما از این ها، نظری نیست. دیدن و توجه کردن است. تجربه ای ست که باید برایِ ما پیش آمده باشد و به ما مربوط باشد.  بدونِ شک تنها از راهِ تجربه یِ زیسته در دنیایِ راستین است که ما قادر ایم درکی از این مفاهیم به دست آوریم. اما این درک به هیچ رو امری «فرازمانی» نیست. و ما همواره از راهِ تقابلِ پویا و عملی با هستی، آن را تجربه می کنیم. پس حکمِ ما در موردِ صادق بودنِ این گزاره هم به هیچ وجه نمی تواند امری مستقل از زمان باشد و کاملاً وابسته به درکِ ما تا آن زمان، از هستی ست.

واقعیتِ زنده گیِ انسان، با واقعیتِ سنگ یا درخت یا گربه، تفاوتِ اساسی دارد. آن ها درونِ جهان جای دارند. همچون مدادی که درونِ یک جعبه است. اما هستیِ انسان برایِ او یک موضوعِ پرسش و یک معضل است. انسان مدام شیوه یِ بودنِ خود را طرح می ریزد، موقعیت هایِ خود را درک می کند، تاریخی ست و امکان هایِ تازه می آفریند. ما این نکته را که «انسان بودن چیست؟»، نه از طریقِ نظریه، بلکه از طریقِ تجربه یِ عملی و وابسته به شیوه هایِ بودن مان در جهان بدست می آوریم.

با این وصف، محدودیتِ مشترکِ تمامِ جهان بینی ها این است که «نظریه باور اند.» به این معنی که می خواهند به جایِ جهانِ راستین، فقط ارزش هایِ آن، یعنی ارزش هایی که به آن نسبت داده اند را ببینند. نتیجه این می شود که همه یِ آن ها پس از مدتی، و با گذشتِ زمان، از زنده گیِ واقعی خالی می شوند و به توده ای از ارزش ها کاهش می یابند. زیرا آن ها تلاش می کنند که به تعریفی از جهان دست یابند که مستقل از زمان باشد.

انسان همواره، تنها به آن میزان از هستی دسترسی دارد که تا لحظه یِ حال در برابرِ او «پدیدار» شده است. و حکمی که در موردِ آن می دهد، به ناچار محدود به همان پدیدار هاست. با گذشتِ زمان و آشکار شدنِ امکاناتِ جدید، احکامِ قبلی کاراییِ خود را از دست می دهند. نتیجه یِ پافشاری به آن ها بعد ازین، منجر به جزم باوری می شود. و رفته رفته انسان را از واقعیت دور و به سویِ آرمانِ غیرِ واقعی می کشاند.

همیشه این سؤال را از خود ام می پرسیدم که به راستی چرا زنده گی، در نگاهِ بسیاری از انسان ها، پس از مدتی تازگیِ خود را از دست می دهد؟ اگر دقت کنیم متوجه می شویم که این زنده گی نیست که کهنه می شود. بلکه ما تصویری ثابت از زنده گی را در ذهنِ خود ترسیم کرده ایم که با گذشتِ زمان، کهنه و بی- رنگ می شود. بعد به آن نگاه می کنیم و چون کهنه و فرسوده می یابیم اش، حکم به کهنه گیِ زنده گی می دهیم. در صورتی که زنده گی در زمان تحول یافته و هر لحظه نو شده است. این مائیم که دیگر قادر به دیدنِ واقعیت نیستیم.

در نهایت این طور نتیجه گیری می کنم که هیچ چیز به اندازه یِ تجربه یِ عملی و فعال با هستی، اصالت ندارد. پاسخ هایی که ما در هر زمان، به سؤالاتِ خود می دهیم، و درکی که از واقعیت داریم، موقتی، و تنها از آن رو سودمند اند که می توانند راه هایِ تازه و افق هایِ جدیدی را در راهِ شناخت و پرسش-گری هایِ دوباره، به رویِ ما بگشایند. رسیدن به باورهایِ نظری، راه را برایِ شناختِ بیشتر بر ما می بندند و امکانِ تجربه یِ بی طرفانه یِ واقعیت را از ما می گیرند.

نامیرا

 

سلیمان گفت: چیز تازه ای بر زمین نیست.

همان گونه که افلاطون نیز چنین پنداشته بود،

که همه یِ دانایی ها چیزی نبود مگر یادآوری؛

سلیمان نیز حکمِ خود را داده، هر تازه ای نیست مگر از یاد رفته ای.

فرانسیس بیکن: رساله ها، پنجاه و هشتم

*** 

بورخس در بخشی از داستانِ کوتاهی به نامِ «نامیرا»، سرگذشتِ مارکو فلامینیو روفو، صاحبِ کرسیِ نظامیِ یکی از لژیون هایِ روم را، که دست به جستجویِ شهرِ نامیرایان می زند، از زبانِ خودِ روفو نقل می کند. او و دویست سرباز، به همراهیِ مزدورانی که ادعایِ بلدیِ راه را دارند، از شهرِ آرسینوئه پا به صحرایِ آتشین می گذارند. از سرزمینِ غارنشیان می گذرند که مار می بلعند و از کاربردِ کلام بی بهره اند. از سرزمینِ گارامانته ها که زن هایِ اشتراکی دارند و تغذیه شان از شیرِ درنده است. از سرزمینِ آئوگیل ها که فقط دوزخ را می پرستند. اما سرانجام پس از جستجویِ طولانی و بی فرجام، نافرمانی ها و فرارها آغاز می شود. روفو در سرکوبیِ آن ها تردید نمی کند و در نتیجه، عده ای از طاغیان دسیسه یِ مرگ اش را می چینند. او با چند سربازی که هنوز به او وفادار مانده اند می گریزد. اما بینِ دیوبادهایِ ماسه و شبِ درندشت، آن ها را از دست می دهد. در بیابان از فرطِ تشنگی دچارِ هذیان می شود و سرانجام، خود را طاقباز و در بند، در مغاکِ سنگیِ مستطیلی می یابد. به بیرون می خمد و در پایِ کوه، جویبارِ ناپاکی را می بیند. ناگهان متوجه می شود که می تواند حصارِ شهرِ نامیرایان را ببیند. در کوهستان و دره، صدتایی مغاک، شبیهِ مالِ خود اش، می بیند که مردانی برهنه، خاکستری پوست، با ریشِ وحشیِ رها، از آن ها سر بیرون کرده اند. سخن نمی گویند و مار می خورند. خود را به سمتِ جویبار پرتاب می کند و سر در آب، همچو جانوران رفعِ عطش می کند. آدم نمایان نه برایِ نجات یاری اش می دهند، نه برایِ مرگ. سرانجام خود اش با تکه سنگِ تیزی دست هایش را باز می کند و پس از چند روز دریوزگی به خوردنِ مار، به سمتِ حصارِ شهر راه می افتد. داستانِ داخل شدنِ او به شهر، سردرگمی اش در هزار تویی هولناک، و آن چه در آن جا می بیند، طولانی و مأیوس کننده است. ابتدا به این نتیجه می رسد که: «این بنا دست-کارِ خدایان است». پس از کشفِ غرفه هایِ خالی از سکنه اش، گفته اش را تصحیح می کند: «خدایانی که آن را بنا نهاده اند، مرده اند». به غرابتِ آن توجه می کند و می گوید: «خدایانی که آن را بنا نهاده اند، دیوانه بوده اند».

سرانجام با خود می اندیشد: «این شهر چنان هول انگیز است که موجودیت و دوامِ محض اش هم، با این که در دلِ صحرائی نهانی ست، گذشته و آینده را می آلاید و به نوعی کائنات رابه مخاطره می اندازد. تا زمانی که می پاید، هیچ موجودی در جهان، ارزشمند یا سعادتمند نتواند بود».

هنگامِ ورود به شهر، یکی از مردانِ قبیله با او تا پایِ حصارِ شهر آمد و او پس از بازگشت، مرد را باز می یابد. می کوشد به او کلماتی را بیاموزد، اما او کوچک ترین عکس العملی از خود نشان نمی دهد. ناتوانی و فلاکتِ آدم نما، او را به یادِ آرگوس، سگِ اولیس در اودیسه یِ هومر می اندازد و ازین رو، این نام را رویِ او می گذارد. روزها همچنان یکی پس از دیگری می میرند. و او در میانِ قبیله سرگردان است. تا این که روزی باران می بارد و روفو و مردانِ قبیله خود را به آغوشِ آن می سپارند. روفو آرگوس را می بیند که به فلک خیره شده و زوزه می کشد و بر صورت اش رشته هایِ باریکی جاری اند. او را با فریاد صدا می زند و در نهایتِ تعجب، از او این گونه پاسخ می شنود. «آرگوس، سگِ اولیس. این سگِ وانهاده در گُه».

واقعیت این گونه است: آدم نما هایِ غار نشین، نامیرایان بودند. جویبارِ آبِ ماسه آلود، رودخانه ی آبِ نامیرا کننده. شهرِ نامیرایان را نه قرن پیش، نامیرایان از صفحه ی روزگار محو کرده، و با بقایایِ آن در همان محل، شهرِ بی معنایی بر افراشته بودند که روفو آن را در نوردیده بود. این بنا مرحله ای را نشان می دهد که در آن، با حکم به این که هر کاری باطل است، مصمم شدند تا در ذهن زندگی کنند. در تفکرِ محض. ساختارِ خود را برپا کرده بودند و رفته بودند در غارها اقامت گزیده بودند. مستغرق در جذبه، کم و بیش اعتنایی به عالمِ طبیعت نداشتند...

***

موضوعِ عمرِ طولانی و جاودانه شدن، حدأقل تا صده هایِ اخیر، یکی از مسائلِ موردِ توجهِ عمیقِ بشر بوده است و به طرزی همه جانبه، تأثیری شگرف در تاریخِ زندگی او گذاشته است. اما وقتی به دقت به تمامِ نتایجِ نامیرایی می اندیشیم، در می یابیم که اگر در برابرِ رودِ نامیرایی قرار بگیریم، باید قبل از نوشیدن از آبِ آن، کمی تأمل کنیم. مرگ، زندگی و انسان ها را ارزشمند تر می کند. به لحظه ها قیمت می دهد. تجربه هایی را منحصر به فرد و خاطراتی را تکرار ناپذیر می کند. اگر کمی در ذهنِ خود زندگی را بدونِ مرگ تصور کنید، به نتایجِ جالبی می رسید. من به تولد و مرگ فکر کردم. و به گذشتِ زمان رسیدم. به هستی نگاه کردم و این تولد و مرگ را در تمامِ آن بازیافتم. همه چیز در قالبِ زمان در حالِ تحول است. در واقع جهانِ بی مرگ، جهانی بی زمان را نوید می دهد. که در آن گذشته و حال و آینده در هم می آمیزند. بعد به این فکر کردم که هستی، از اول این گونه که حالا هست نبوده است. و در آینده هم این طور نخواهد ماند. پس اگر زمان را حذف کنیم، دیگر تحولی هم نخواهد بود. این یعنی از بین رفتنِ تفاوت ها. یعنی جهانی بدونِ تنوع. اگر همچنان جلو برویم، می بینیم که هستی بدونِ زمان، ماهیتی ابتدایی خواهد شد که هیچ ترکیبی در آن نمی تواند وجود داشته باشد. کمی در بیانِ منظور ام با مشکل مواجه ام. اما در نهایت می خواهم به این نتیجه برسم که حذفِ مرگ از زندگی، در واقع نفیِ خودِ زندگی ست. زندگی، آن گونه که ما می شناسیم و از آن لذت می بریم. تا جایی که مرگ را به این خاطر که ما را از آن محروم می کند، زشت و هولناک می دانیم. زندگی در زمان...

***

در نقلِ داستانِ نامیرا، بسیار از خودِ متن استفاده کردم و حتی، از آوردنِ عینِ عبارت ها هم دریغ نکردم. دلیل اش زیبایی و شایستگیِ مثال زدنیِ آن بود که هر عبارتِ دیگری را بی رنگ می کرد. این کار به نظر ام تا جایی بوده که دیگر نسبت دادنِ متن به من، نوعی دزدیِ ادبی محسوب می شد. به هر حال گفتنِ این موضوع را لازم دیدم.