لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

رویای خاموش

                                 

شب بود، اما خیال اش هنوز دست از سرِ آن کوچه باغِ خیس و ابری بر نمی داشت. انتظار هر لحظه سخت تر می شد و نگاهِ پیرمرد که حالا فقط عینکِ ته استکانی اش را به یاد می آورد، به نیمرخ اش خیره شد و گفت: 

 

-         - آخرش رویِ اسمِ هر کس تویِ دفترِ کل یک خطِ قرمز می کشن 

 

هر چه تلاش کرد نتوانست آسمانِ خاکستری را بدونِ بخارِ سنگینی که با هر نفس منظره یِ دلگیرِ درختانِ لخت را می پوشاند به یاد آورد. به جانِ دنیا غر زده بود که: 

 

-        - این اطاقِ لامسب مثلِ گور سرده. 

 

حالا بخاری گوشه یِ اطاق گُرگُر می سوخت. ولی حتی با وجودِ لحافِ کلفتی که رویش بود هم داشت مثلِ بید می لرزید. اگر دنیا بود حتماً  موقعِ عصر که می خواست با یک لا پیراهن بیرون بزند، با حرارت می گفت: 

 

-        - فرهاد بازم داری تنِ لخت میری بیرون؟ مگه یادت رفته دفعه یِ پیش یک هفته یِ تموم نمی تونستی از جات بلند شی؟ 

 

بعدش هم حتماً زودی می رفت از جالباسی همان جاکتِ کامواییِ سبزی را که از بس پوشیده بود کُرک داده بود، می آورد و با یک چشم غره آن را تن اش می کرد. و او هیچ وقت به دنیا نگفت که وقتی قبل از رفتن پیشانی اش را می بوسد، آن قدر داغ می شود که حتی اگر لخت هم بیرون برود طوری اش نمی شود. 

 

-        - جوون حالا خیلی زوده که این طوری آه بکشی

-        - داشتم با بخارِ دهنم کیف می کردم

-        - تا حالا تو این کوچه باغ ندیدمت. اول بارته؟ 

 

داشت به چی فکر می کرد که صدایِ پیرِمرد را نشنید؟ اول بار پاییز بود. از بس تو کوچه پس کوچه هایِ اطرافِ شهر پرسه زده بود، پاهایش لمس شده بود. نفهمید چطور شد که سر از آن جا در آورد. دو ردیف دیوارِ سنگ چینِ کوتاه و خراب که مسیری پر پیچ را جلویِ نگاه اش کوچه کرده بودند. باران نیامده بود ولی زمین خیس بود. ابرها از بس سنگین شده بودند قبل از این که ببارند به زمین رسیده بودند و ...هر چه کرد بیش تر ازین نتوانست به یاد بیاورد. فقط آن هیکلِ ظریف بود که هنوز هم بعد از نزدیک به پنج سال انگار که همین امروز عصر بوده باشد، جلویِ چشم اش بود. 

 

-        - خانوم هوا سرده. بزارین جاکتمو بدم بهتون 

 

صدایِ بخاری تحملِ سکوت را سخت تر می کرد. هوس کرد که برود و جلیقه را از جالباسی بردارد و بیاورد و بو کند. اما یادش آمد که دیروز آن را به نمکی داده بود. وقتی زنگِ در به صدا در آمد قلب اش داشت از جا کنده می شد. مدت ها بود که دیگر صدایِ زنگ را از یاد برده بود. 

  

-        - کیه؟ اومدم. زنگو سوزوندی چه خبرته؟

-        - آقا خدا ایشاالله عمرت بده. فقیرم بیچارم یه...

-        - صبر کن الان میام 

 

دیگر نمی خواست که جلیقه جلویِ چشم اش باشد. تازه عمر اش هم تمام شده بود. اصلاً چه معنی دارد که آدم گذشته اش را مثلِ آوار همیشه رویِ دوش اش این طرف و آن طرف بکشد! ناخودآگاه لب هایش را گزید و دعا کرد نمکی فردا یا پس فردا دوباره... 

 

-        - هواست کجاست؟ نکنه عاشقی؟

-        - نه داشتم فکر می کردم... شما خیلی وقته این جا میاین؟

-        - اولین بار وقتی هم سن و سالِ تو بودم اومدم. البته اومدیم. من و نامزدم. 

 

و شاید این جا فشارِ خنده ای، چروک هایِ عمیقِ صورتِ پیرِمرد را به هم ریخت. جرأت نکرد که از نامزد اش یا شاید از زن اش بپرسد. داشت به شاخه هایِ خشک و لخت نگاه می کرد که آدم باور اش نمی شد بهار دوباره پر از جوانه خواهند شد. و جوانه ها شکوفه می شدند و شکوفه ها هوا را پر از عطرِ بهار می کردند و پرنده ها عاشق می شدند و روی شاخه ها جیغ و داد راه می انداختند و نسیم شکوفه ها را از شاخه ها رویِ زمین می ریخت و... 

 

-        - بچه هاتون کجان؟

-        - بچه که از بوته عمل نمیاد پسرجون! اول باید زن بگیری

-        - مگه شما... 

 

همیشه پاییز که به وسطِ راه می رسید، می دانست که دیگر نمی تواند عصرها در خانه بند شود. آن وقت بلند می شد، شلوار اش را می پوشید، پیراهن اش را زیرِ شلوار می گذاشت و بعد هم نوبت به جاکت می رسید. اما آن روز حالِ غریبی داشت. هر چه کرد نتوانست خود را به برگشتن راضی کند. برایِ همین آن قدر ازین کوچه به آن کوچه کرد که پایش لمس شد و به آن کوچه باغ رسید. هیچ وقت جلوتر از چند قدمی اش را نمی دید. برایِ همین وقتی آن هیکلِ ظریف را در دو قدمیِ خود دید که نفهمید از ترس است که می لرزد یا از سرما، جا خورد و بی مقدمه دست به یقه یِ جاکت برد و ...

و چهار سالِ آزگار هر وقت پاییز از راه می رسید دستِ دنیا را می گرفت و دوتایی به این کوچه باغ می آمدند و باز دنیا می گفت: 

 

-        - فرهاد تو واقعاً منو از دور ندیده بودی؟

-        - نه به خدا 

 

و به راستی برایِ خود اش هم عجیب بود که چطور دنیا می توانست آن قدر بی صدا بیاید و برود. دل اش می خواست که دنیا او را می بخشید. حسابی گند زده بود. کار را از داد و بیداد گذرانده بود و حتی به قابِ عکسِ رویِ طاقچه هم رحم نکرده بود. قابِ عکس افتاد و شکست. و کاش فقط قابِ عکس شکسته بود. دنیا بغض کرد و چند لحظه به صورتِ برافروخته یِ فرهاد خیره ماند. ولی بغض اش را خورد و به اتاق اش رفت و در را پشتِ سر اش قفل کرد. 

 

-        - تو چی؟ تو ازدواج کردی جوون؟

-        - حدودِ پنج سالِ پیش

-        - پس حتماً تا حالا پدرم شدی؟ 

 

و فرهاد دوباره به یادِ قابِ عکسِ شکسته افتاد. و این که دنیا و او هر دو چقدر دل شان بچه می خواست. اما دکتر گفته بود که بچه شان نمی شود. این حرف ها برایِ فرهاد چرند بود. 

  

-        - یعنی چی که نمی شه؟

-        - آروم باشید آقا. شاید با دارو بشه کاری کرد 

 

و خدا می داند بعد از آن پیشِ چند تا دکتر رفتند. اما انگار فایده نداشت. بعد کم کم جر و بحث ها بالا گرفت. تا این که آن شب فرهاد از کوره در رفت و... 

 

-        - غلط کردم دنیا. به خدا عمدی نبود. اصلاً گورِ پدرِ هر چی بچه س. دنیا تو رو خدا درو باز کن. 

 

آن شب اولین بار بود که بعد از چهار سال جدا از هم خوابیدند. و صدایِ هق هقِ دنیا تا صبح قطع نشد. فردا صبحِ زود قابِ عکس را برداشت و لباس پوشیده و نپوشیده از خانه بیرون زد. وقتی برگشت، دنیا هنوز در اتاق اش بود. نانِ تازه را رویِ میز گذاشت و با خرت و پرت هایی که خریده بود مشغولِ آماده کردنِ صبحانه شد. بعد هم عکس را سالم و سلامت رویِ طاقچه گذاشت و به طرفِ اتاق رفت و در زد: 

 

-        - دنیا! بیدار شو چکاوک ام. بیا ببین فرهادت چه کرده 

 

 قابِ عکس از روزِ اول اش هم بهتر شده بود. اما با خاطره چه می کردند؟ خود اش که هر وقت چشم اش به قابِ عکس می افتاد، منظره یِ تاریک و دورِ آن... 

 

-        - کارت چیه جوون؟ البت اگه فضولی نیست

-        - خواهش می کنم. کار که.. چه عرض کنم

-        - بگو بیکارم

-        - بیکار که نه. زندگی خرج داره اما..

-        - بهت نمی خوره آدمِ بی رگی باشی 

 

بی رگ؟ چشم هایش را بست و گذاشت قلب اش تلمبه بزند و خون در رگهایش بدود و نفس کشید و گذاشت اکسیژن به ریه هایش برسد و اکسیژن را گلبول هایِ قرمز به سلول ها ببرند و ... سنگینیِ هیکلِ فرسوده اش را رویِ تُشکِ سفید احساس می کرد. نمی توانست زمان را درک کند. اصلاً تمامِ زندگی به نظر اش بی نهایت عجیب و غیرِ قابلِ فهم آمد. چطور مردم به این راحتی.. 

  

-        - می نویسم

-        - آها! پس نویسنده ای؟ حتماً حالام اومدی اینجا که از طبیعت الهام بگیری؟

-        - نه من معمولاً میام این جا. راستی چطور ما تا به حال همدیگرو ندیدیم؟

-        - همیشه تنها میای؟ 

 

چند وقتی بود که دنیا دوباره سرِ حال آمده بود. چشمان اش برق می زدند. تند و تند کارهایِ خانه را می کرد و یک ریز حرف می زد:  

-        - فرهاد تو انگار نه انگار که زن گرفتی ها! هنوزم مثلِ پسرایِ تازه بالغ شده تو خودتی. چرا یه سیبیلِ مردونه نمی زاری؟ راستی تا حالا سیبیل گذاشتی؟ تو واقعاً از جوونیات عکس نداری؟

-        - دنیا؟ خبری شده؟

-        - نه! مگه قراره خبری باشه؟ خبر ازین مهم تر که هنوز زنده ایم؟

-        - باریکلا! 

 

و دیگر طاقت نیاورد و بلند شد رفت تو آشپزخانه و دنیا را با همان دستکش هایِ خیس و کفی بغل زد و دنیا جیغ اش در آمده بود و او با ریشِ نتراشیده اش گردنِ دنیا را می خراشید و دنیا می خندید و جیغ می زد و فرهاد ریه هایش را از بوی موها و بدنِ دنیا پر می کرد و  عاقبت آرام گرفتند و به هم خیره  شدند و مات شان  برد و فرهاد احساس می کرد که داغ شده و نمی توانست بفهمد که تنِ دنیا داغ است یا ...

دیگر هوا داشت تاریک می شد و پاهایش هم دیگر توانی برایشان نمانده بود. اما پیرمرد انگار که در جاده یِ ابدیت قدم می زد اصلاً عینِ خیال اش نبود و وقعی به تاریکی نمی گذاشت. به دو راهیِ گِرده پزی که رسیدند از فرصت استفاده کرد و تاریکیِ هوا را بهانه کرد و پیرمرد باز هم عینِ خیال اش نبود و گذاشت او راحت از چنگ اش فرار کند. 

 

-        - موفق باشی جوون

-        - شما هم همین طور. خداحافظ 

 

در راهِ خانه داشت به این فکر می کرد که آن روز بر خلافِ همیشه دسته کلید اش را همراه داشت و وقتی دمِ عصر با چند کیسه خرت و پرت، پشتِ درِ خانه رسید و کیسه ها را زمین گذاشت و در جیبِ شلوار اش دنبالِ دسته کلید گشت و اول فکر کرد باز هم جایش گذاشته... 

 

-        - سلام

-        - سلام! تو بیرون رفتی چیکار؟

-        - بریم تو تا بهت بگم 

 

و تا آمده بود لا به لایِ آن همه کاغذ پاره که پر از آدرس و شماره تلفن و  نیمه نوشته هایِ لحظاتِ الهام اش بودند، کلید را پیدا کند، دنیا در را باز کرد و دو تا از کیسه ها را برداشت و جلوتر راه افتاد و فرهاد به راه رفتن اش خیره مانده بود که دنیا از آن طرفِ حیاط داد زد: 

 

-        - آهای! کجا موندی؟ خب بیا تو دیگه. مگه نمی خوای بدونی کجا بودم؟ 

 

دنیا یک راست رفته بود به سمتِ آشپزخانه و تند و تند غذایی درست کرد که فرهاد بعد از چهار سال باز هم نتوانسته بود با تعجب نپرسد: 

 

-        - من آخرش نفهمیدم تو یه دقیقه ای چطوری غذاهایِ به این خوشمزگی درست می کنی؟ 

 

و دنیا خندیده بود و دست کرده بود از زیرِ لباس اش برگه یِ آزمایش را در آورده بود و...

هر کاری کرد نتوانست جلویِ خنده اش را بگیرد. وقتی یادش می آمد که بعد از فهمیدنِ ماجرا چطور مثلِ دیوانه ها فریاد می زد و حتی دنیا قسم می خورد که بلند شده بود و رقصیده بود و او هر بار با لجبازی انکار می کرد که الا و بلا من از جام تکون نخوردم. بعد هم روز به روز شکمِ دنیا بالا آمده بود و فرهاد تا چند ماه که هنوز شکمِ دنیا بالا نیامده بود، باور اش نمی شد که واقعاً زن اش حامله باشد و وقتی اولین بار سر اش را رویِ شکمِ دنیا گذاشت و صدایِ دست و پا زدنِ بچه را شنید به دنیا گفت که تا این دو ماهِ آخر هم سر برسد او از بی طاقتی دیوانه می شود و نه ماهِ تمام پایش را به آن کوچه باغ نگذاشت و مثلِ پروانه دورِ دنیا چرخید. 

 

-        - راستی جوون. هوا دیگه داره سرد میشه. بعد ازین اگه خواستی بیای کوچه باغ، یه جلیقه ای چیزی بنداز رو دوشت.

-        - چشم پدر جان 

 

و جایِ خالیِ جلیقه یا جاکتِ سبزی را رویِ تنِ پیرِمرد احساس کرد و رویش را برگرداند و صدایِ پیرِمرد را از پشتِ سر شنید که داشت می گفت: 

 

-        - زن هم زن هایِ قدیم. مگه می ذاشتن آب تو دلِ مردشون تکون بخوره؟ 

 

و فرهاد با خود اش فکر کرد که کاش ته و تویِ قضیه را در می آورد و سرگذشتِ پیرِمرد را سیر تا پیاز می پرسید. وقتی فهمید که چه داستانِ خوبی را از دست داده، ناخودآگاه لب هایش را گزید. 

 

-        - دنیا حالا حتماً باید بری؟

-        - به خدا زود برمی گردم فرهادم. چشم به هم بزنی برگشتم

-        - پس تو رو خدا خیلی مواظب باش. آخه تو ...

-        - گفتم که خیالت راحت باشه. خونه یِ دریا که رسیدم بهت زنگ می زنم. 

 

از غروب که به خانه برگشته بود خبری از تماسِ دنیا نشده بود و از بس به تلفن خیره مانده بود داشت دیوانه می شد و دستِ آخر طاقت نیاورد و رفت شال و کلاه کرد و از کشویِ میز توالت مقداری پول، نشمرده تویِ جیب اش چپاند و خواست در را ببندد که صدایِ تلفن را از آن طرفِ حیاط شنید. پا به دو به طرفِ تلفن دوید و کفش هایش را در نیاورد و دنیا داد زد: فرهاد با کفش! 

 

-        - علو دنیا

-        - سلام فرهاد. چطوری. ببخشید اینقدر دیر شد. به خدا یادم رفت. ببخشید تو رو خدا

-        - تو که منو نصفِ جون کردی آخه...

-        - می دونم فرهاد. دعوا نکن منو کوچولومون...

-        - دیوونه! می خوای تا اومدنت انتظار فرهادو بکشه؟ دنیا به خدا دلم برات شده یه ذره

-        - قربونِ شوهرِ لوسِ خودم برم. هنوز پنج ساعت نیست که منو ندیدی

-        - پنج  ساعت؟ 

 

ساعتِ دیواری گفت: 

 

-        - دنگ!.. دنگ!.. دنگ!.. دنگ!.. 

 

و پیرمرد هر چقدر منتظر ماند خبری از پنجمی نشد. از کنارِ تخت، پاکتِ سیگارِ پال مال را برداشت و دید که چهار تا سیگار بیشتر نمانده و فکر کرد واقعاً خیالاتی شده، اما کِیفِ خنکی زیرِ پوست اش دوید و یکی از سیگارها را بیرون آورد و بو کرد و با زبان اش آن را تر کرد و به لب گذاشت و آلبومِ عکس را بست و قوطیِ کبریت را برداشت و باز کرد و از لا به لایِ سوخته ها یک کبریتِ سالم در آورد و قوطی را بست و صدایِ کشیدنِ کبریت رویِ قوطی، شیشه یِ سکوت را شکست و شعله یِ لرزانی در نورِ ضعیفِ اتاق رقصید...