لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

یک بار برای همیشه

 

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می      طامات تا به چند و خرافات تا به کی

...حافظ...

***

*_مردم از کسی که ممکن است بی دلیل از پا درآید و روی زمین بماند، همان قدر می ترسند که از شیطان، به خاطر ِ سرمشق، به خاطر بوی تعفن ِ حقیقت که ممکن است از او بلند شود.

***

تا زمانی که انسان، فارغ از تمام پرحرفی ها و هیاهوهایی که برای گیج کردن، و پرت کردن ِ هواس خود از باور ِ درونی اش می کند، دست از حواله دادن ِ معنا و اعتبار ِ زندگی، به فرجام و نتیجه ای در آن سوی مرگ برندارد- اگر اساسا ًچنین باوری لا به لای *_«پرچم های باز نشده ی انبارهای ِ زیر شیروانی»، پنهان و در انتظار ِ برافراشته شدن باشد- بر شب ِ تیره ی شکنجه و عذاب ِ درونی او، روشنی و لطافت ِ هیچ سحری دست ِ نوازش نخواهد کشید. به هر رو تا طلوع ِ درخشان ِ آفتاب ِ دانایی، و انقراض ِ سلسله ی ِ سیاه ِ سایه ها که در طول ِ هزاره ها در اعماق ِ تاریک ِ اندیشه و روان ِ بشر ته نشین شده است، راهی طولانی و سخت-گذر در پیش است. راهی که انسان های اندیشه مند و اندیشه گر، از آن رو که در تنهایی های بلندپرواز ِ خود، در آسمان ِ خاموش ِ خیال، معلق در مرز ِ میان ِ خواب و بیدار، در وقفه ی رازآمیز ِ لحظه ای کوتاه و ناپایدار، شعاعی گذرا از درخشش ِ آفتاب ِ منزل اش را دیده اند، تا ویرانی ِ آخرین ثانیه ی امید، که محکوم به گم شدن در گلوی سیاه و ناشناخته ی مرگ است، نمی توانند دل از ایمان ِ دیوانه وار ِ پیمودنی بودن اش بگیرند...اگر جز این باشد، آن ها نیز مانند ِ وحشی های ِ کافکا، که نه تب ِ جنگ دارند و نه شهوت ِ تسلیم، در لحظه ای که انتخاب اش هیچ پیغامی جز بی معنایی برای تماشاچیان ندارد، *_«بر شنزار ِ ساحل فرو می افتند و دیگر برنمی خیزند.» وگرنه مردان و زنانی که به سراشیبی ِ تند ِ مرگ لبخند می زنند و تن به رقص ِ مردانه ی لحظه ها می سپارند، ستاره های ِ کمیابی هستند که در آسمانی بالاتر از آسمان ِ کلمات می درخشند.     

*_برگرفته از قطعه ی وحشی ها، اثر فرانتس کافکا

--------------------------------------------------------------------

Although we’ve forgotten the past, the past remembers us.

نظرات 8 + ارسال نظر
خیزران یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:36 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


سلام
حالت چطوراست؟؟؟
به باورمن اگرتعداد زیادی راه برای بیان انسان باشد
شیوه ی بیان حرمان انسان درفضای سورئالیستی کافکا بهترین شیوه خواهد بودمشروط براینکه برای پی بردن به عمق این حرمان که استثناهم نداردوهمه ی آدمها راشامل میشود آموخته باشیم که بیان جنبه های اندوهبارزندگی بشرازطریق کافکا با طنز بیان میشده درک مسئله بغرنجالبته ساده نیست ولی میگویند وقتی حتی آثاری مثل مسخ یا قصرومحاکمه رابرای دوستان خود میخوانده اززورخنده اشک به چشم آقای کافکا می آمده
سلامت باشی

سلام خیزران عزیز

بعله خووووبم ام. چرا که نه. با وجود عزیزی چون شما بد نمی توان بودن.

به هر حال درین تردیدی نیست که انسان تا به امروز در طول تاریخ انسانیت در مسیر نایل آمدن به افق های دور اندیشه ی خود اگر نه تماما ولی دست اخر راه حرمان و محرومیت و شکست پیموده است. البته خیال می کنم درین گفته باید معنای نا امیدی را از حرمان او برید و کند و جدا کرد زیرا که هنوز فرصت برای امیدواری باقی ست حتی اگر درین فرصت جایی برای امید نمانده باشد! باری از شکر جز شیرینی طلب نتوان کردن.
در حال و هوای دوستی اجازه می خواهم که با شما در میان بگذار ام که با این گفته موافق ام. به هر حال کافکا در آثار خود از وجود انسانی خود جدا از انگیزه ها و رسالت های اجتماعی نقش بسیار انداخته. ما هم آدم ایم اگر در مقام اندیشه ادعایی گزاف نباشد. بنابراین با وجود رمزهای ناگشوده ی بسیاری که هنوز بعد از بازخوانی های مکرر از آثار در دسترس کافکا در حد بضاعت ناچیز ام برای نزدیک شدن به طنین قهقهه ی عمیق کافکا میان من و نوشته های او فاصله می اندازد دلیری می کنم و می گویم گاهی ناخودآگاه در هنگام خواندن آثار او از ته دل خندیده ام.

مخلص شما هم هستم
با ادب و احترام

خیزران یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:40 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


سلام مجدد
خوشحالم که لینک وزین کدو!!!!!!!!!را اینجا همگذاشتی برو چیز جالبی برات گذاشتم میخوام ادامش بدم درضمن دربرای آفتاب هم داشتان نمشو به طرذیق دیگری آورده گردیده آورده گردیدنی تازه تورا هم تشویق میکنم وپیشنهاد میسدم اگه تو کارطنزم برای بد نیست حالا اگه همیشه نه ولی گاهی بدک نیست
ما ملتی هستیم که کمبود خنده داریم چنین ملتی را میشود خیلی خنده انداخت وخنده انداختن کار انسانهای بزرگ است
باری سروصورت ودک وپوزت رامیبوسم بوسیدنی وبرایت آرزوی چیز!!!!های خوب میکنم
یاهووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

باز هم سلام

برای ویلاگ وزین کدو که کامنت هم گذاشتم. قبل از آن به سراغ برای افتاب هم رفته بودم. ای پادشاه ما مفتون قلم بی همتای تو شده ایم.
راست اش را بخواهید این فکر در کله ی خودم هم می جوشد. چند باری هم فرآورده های غریب الخلقه ای از خودمان بروز داده ایم. آن موقع که با رئیس ایاغ بودیم یکی دو تا از شاهکارهای به دست نابودی سپرده شده ام را هم از لحاظ آن جناب گذرانده بودم. اما تا آنجا که عقل ناقص ام تا به امروز با خودش دو دو تا چارتا کرده به این نتیجه رسیده ام که طنز نویسی از دیگر شکل های نوشتن مشکل تر است. باری از آن گذشته در حال حاضر بنده به هر دری که می زنم همان ابتدا سر ام به سنگ خارای بی سوادی و کم سوادی خودم می خورد که امروز روز تلاش برای بهبود این نقیصه یا صادقانه تر بنویسم خروج از وضعیت بحرانی اش را اولویت اول بنده کرده است. به هر رو تا زمانی که طعم خنده ی حاصل از خواندن داستان های هدایت زیر زبان من است تلاش برای نشاندن خنده بر گوشه ی لب انکه تشنه ی خندیدن است متوقف نخواهد شد.

من هم روی ماه شما را می بوسم اما نمی دانم برای شما چه باید آرزوکنم؟؟؟؟

یاهوووووو

خیزران یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:45 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


با سلام مجدد
درضمنن!!!!!عکسی هم که گذاشتی عکی جالب انگیزی است رئیس ازگربه خیلی خوشش میادچندروز پیش همین عکسو یه جائی با هم دیدیم وکلی (هره)زدیم البته هره زدنی!!!!
خوب از نسترن بانو هم خبردارم گویا مشغول درس ومشق خودش است
اگردم دست بود سلام برسان دم دست هم نبود یک تلسکی به او بزنوسلام مارا برسان رسانیدنی
بای

دوباره سلام

سلیقه ی ظریف رئیس همیشه او را در نگاه من از دیگران جدا کرده و جایی ویژه پیش من دارد که می ترسم تنهایی آنجا حوصله اش سر برود خوشبختانه طبق اظهارات اخیرشان در تایید سوابقی که بنده شاهد بوده ام اعلام کرده که تنهایی چیز شیرینی ست و من هم با او موافق ام و برای همین هم خیال ام راحت راحت است. البته با این راهی که او در زندگی برگزیده بعید می دانم اگر هم بخواهد کسی پیدا بشود که مااال همپایی او باشد. راستی من هم گربه خیلی دوست دارم. بچه که بودم دو عدد گربه داشتم به نام های زردی و خال خالی. من هم اینجا دلم از تصور هره زدن شما غنج می رود و تنها تنها برای خودم هره می زنم. نوش جان تان. برای خودم هم نوش جانم. ها نسترن بانو این روزها دائم سر اش تو کتاب است همهش هم پز اش را به من می دهد سوال های سخت می پرسدت که ما در جواب گفتن وامی مانیم دماغ مان به خاک مالیده می شود. وای مردم از خنده. سلام هم حتما به او می رسانم. تلسکی در دهان اش می گذارم می گویم این را خیزران فرستاده کوفت کن نوش جانت.

به یاد رئیس و دانشمند گرام ساکن امریکا (یس دن!) حسابی کیفور شدم. روی ماه همه تان را می بوسم. به همه یلام برسانید.
بای

خیزران یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


راسی یادم رفت
اگه رفتی برای آفتاب وبخش نثردوران شاسلطون حسین صفوی!!!رودرمورد عشق وعاشقی همراه شعر نه مشو خوندی نظرت را مفصلند!!!درخیزران برایم بنویس نوشتنی
بای

رفتم چند بار پست را خواندم. اما درست نمی دانم نظر این حقیر را در مورد کدام جنبه اش جویا شده اید. اگر همین نادانی خود اش جواب مورد نظر است که هیچ. اما اگر نه راهنمایی بفرمایید اطاعت می شود.

با ادب و احترام.

بهار سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:50 ب.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام....

مطلب زیبا وپرمفهومی بود...

بهار عزیز سلام

خوشحال ام که پسندیدی.

سلامت باشی

بهار چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:53 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام...

دوست عزیز شما نسبت به من کم لطفید وخیلی کم مهمان کلبه حقیرانه ام می شوی؟

بهار عزیز

قبل از هر چیز سلام

دوم بی پیرایه بگویم که در میان تمام نشانه های موجود در کامنت شما برای بنده آن پرسش مناد پایانی عزیزترین و دلچسب ترین نشانه است که به سان روزنه ای هر چند کوچک هنوز بر دیوار گلایه ای که این گفته میان من و شما کشیده مجالی از جنس تردید و امید برای مکالمه باقی گذاشته است.

سوم آنچه مسلم است وجود احساسی در قلب شماست که بی شک حاصل رفتار من و قضاوت شما بر آن است. تن دادن به منجلاب چسبناک استددلال در چنین مواردی از نظر بنده کاریست بیهده. که اگر تفاهم و شناخت میان دو انسان به قدر بروز و بیان گلایه کمیاب شد، آنچه از جنس استدلال در پی می آید تنها اعتراف دردناک و حقارت بار دو انسان به شکستی ست که در رابطه متحمل شده اند.

اما اما، ای دوست تا بر دل آدمی سکوت و صبر و پاک نیتی نسبت به دیگران در مواقع بروز خیالات تلخ و دل آشوب، زخمی از جنس عشق به انسان نیندازد، زندگی در دوزخ رنج و حسرت و ناکامی، نصیبی از اوج و اشتیاق و عزت و لذت نخواهد برد.

صادقانه بر زبان جاری می کنم که شما برای من از صمیم جان در مقام یک دوست و همنوع عزیز و مورد احترام هستید و اگر بنده کم به خدمت شما می رسم و این راست است، اما در عوض برای به دست آوردن تک تک ثانیه های مجال که خرج آمدن به عمارت مجلل دغدغه های انسانی شماشان می کنم، بهایی می پردازم که به آبروی ان ها سر ام را در حریم شما با وجدانی آسوده بالا می گیرم. تردید ندارم- تاکید می کنم- تردیدی ندارم که شما نیز جزین نمی کنید.

در حال خدمت خواهم رسید.
بگذارید به رسم رفاقت از سر لذت موذیانه ی پوزش طلبی هم بگذرم.

با ادب و احترام بی کران

بهار چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:41 ب.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام...

ممنون از حضور پرمهرتان و هم چنین جواب هایتان که من را به فکر فرو برد...؟

بهار عزیز

در عبور از راه باریکه ی بلند لغزان تفاهم هر لحظه ای که می گذرد و سقوط به تعویق می افتد، بودن بر بلندا را ارزشمند تر می کند. بعد ازین شما برای بنده عزیز تر از دیروز اید. بیش از پیش مشتاق حضور گرم تان هستم.

سلامت باشید

بهار چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:02 ب.ظ http://paezsard.blogfa.com


دوست عزیزسلام....
اول از همه از حضور پرمهرت در کلبه حقیرانه ام وجواب پرمفهومتان ممنون....

راستش انسانها آدمهای عجیبی هستند اصلا نباید روی شادیها وغمهاشون حساب کرد چرا که کوچکترین طوفان حالشون رو دگرگون می کنه عادت بدیه ولی منم جز همین آدمهام گاهی حرفهائی در وبم می گویم که خود هم باورشان ندارم ولی جواب تک تک دوستان لااقل آرامم می کند ...

امیدوارم از گلایه من دلخور نشده باشید چون قصد گلایه در کار نبود ولی همیشه کامنت های شما خوشحالم می کند جوابهایتان دیدم را گونه ای دیگر می کند...

به هرحال بازم ممنون از لطفتان ....

باز هم مهمهن کلبه ام بشوید قول می دهم میزبان خوبی باشم.....

بهار عزیز

شما چه خود بدانید چه ندانید پیش من عزیز اید.

اگر میزبان خوبی نبودید میهمان شما نمی شدم.

با ادب و احترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد