لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

مجازات

  

در سال 1788 هنگامی که Charles-Henri Sanson جلادِ معروفِ فرانسه در آن زمان می خواست یک محکوم را به روشِ "شکستن رویِ چرخ" اعدام کند، موردِ حجومِ مردی از جماعت قرار گرفت که محکوم را فراری داد و چرخ را شکست. در این روش از اعدام، که غالباً در یونانِ باستان، فرانسه، آلمان، روسیه و سوئد به کار می رفت، محکوم به چرخِ بزرگی از جنسِ چوب بسته می شد و با چماق یا یک گُرزِ آهنی آن قدر کوبیده می شد تا بمیرد. پس از هر چند ضربه هم فرصتی به او داده می شد تا نفسی تازه کند. این روش شکل هایِ مختلفِ دیگری هم داشت که در بعضی، چرخ به عنوانِ وسیله ای برای شکستنِ استخوان ها به کار می رفت. به این صورت که اعضایِ بدنِ محکوم توسطِ دو بلوکِ چوبی بالا نگه داشته می شد و چرخ از بالا رویِ آن ها کوبیده می شد و استخوان را می شکست. در نتیجه یِ آن اتفاق و همین طور انزجارِ رو به افزایش، شاه لوییِ شانزدهم، استفاده از چرخ را ممنوع اعلام کرد. 

 

 

  

در 1791 هنگامی که انقلابِ بزرگِ فرانسه به وقوع پیوست، مجلسِ فرانسه روشی را جستجو کرد که در آن تمامِ محکومان به مرگ را فارغ از طبقه ی اجتماعی شان، با استفاده از آن مجازات کنند. در فرانسه اشراف توسط شمشیر یا تبر، سرهاشان از بدن جدا می شد در حالی که مردمِ عادی به دار آویخته می شدند. چنین تمایزی در بیشترِ تمدن ها وجود داشته است. هدف اصلیِ این جستجو علاوه بر برقراریِ مساوات بینِ انسان ها، پیدا کردنِ روشی بود که با کم ترین درد محکوم را بکشد. آن ها به این نتیجه رسیده بودن که هدفِ مجازات هایِ منجر به مرگ در حکومت، گرفتنِ جانِ محکومین است و نباید باعثِ شکنجه یِ آن ها شود. بنابراین کمیته ای شکل گرفت که Joseph-Ignace Guillotin ، پروفسورِ آناتومی در هیئتِ علمیِ پزشکی در پاریس هم عضوِ آن بود. تا قبل از این اتفاق، در جاهایِ مختلفِ اروپا دستگاه هایِ دیگری وجود داشتند که برایِ اعدام به کار می رفتند و گروه برای ساختنِ دستگاهِ خود تحتِ تأثیرِ آن ها بودند. یکی از مشهورترینِ آن دستگاه ها Halifax Gibbet بود که قدمت اش به اواخرِ قرنِ سیزدهم بر می گشت. اما چنین دستگاه هایی باعثِ شکستگیِ گردنِ محکوم می شدند و نیرویِ کافی برایِ قطع کردنِ گردن را نداشتند. گاهی پیش می آمد که محکوم در اثرِ ضربه نمی مرد و تا لحظه ای که از خون ریزی بمیرد، زجر می کشید. گاهی خانواده ی محکوم به جلاد پول می دادند تا مطمئن شوند که تیغ به اندازه ی کافی تیز است. در نتیجه یِ تلاش هایِ گروه، دستگاهی ساخته شد که نسبت به سایرِ دستگاه هایِ مشابه کاراییِ بهتری داشت ولی هنوز باعثِ جدا شدنِ سر از بدن نمی شد. در 6 اکتبر 1791، قانونی گذرانده شد مبنی بر این که "تمامِ محکومین به مرگ باید گردن زده شوند". بنابراین دستگاهِ گیوتین فراموش شد و بحث ها دوباره بالا گرفت. سرانجام شخصی به نامِ  Laquiante با استخدامِ یک مهندسِ آلمانی موفق به اصلاحِ دستگاه شد. به شکلی که امروزه ما می شناسیم با تیغه ای مورب با زاویه ی 45 درجه. با این که گیوتین در این طراحی نقشِ زیادی نداشت اما به خاطرِ شهرت اش و همچنین مقاله ای که در گاهنامه یِ Royalist از او به چاپ رسید، نام او در تاریخ باقی ماند. نامِ اصلیِ دستگاه louison بود. گیوتین در سالِ 1814 به مرگِ طبیعی درگذشت.

دلیلِ موفقیتِ دستگاه اعتقاد به "انسانی" بودنِ آن بود. در مقایسه با روش هایِ دیگر مانندِ دار زدن و گردن زدن با شمشیر یا سوزاندن. در 20 مارسِ 1792 گیوتین به عنوانِ تنها وسیله یِ اعدام در فرانسه انتخاب شد.

در فاصله یِ بین ماهِ ژون 1793 تا جولای 1794، که به دوره ی "سلطه ی وحشت" معروف است، طبقِ تخمین هایِ زده شده، از 15000 تا 40000 نفر زیرِ گیوتین رفتند. اعدامِ مشهورِ ملکه Marie Antoinette هم در آن زمان به وقوع پیوست. برایِ محکوم شدن به اعدام با گیوتین در آن زمان تنها مظنون بودن به "جرم علیهِ آزادی" کافی بود. برایِ مدتی اعدام با گیوتین یک تفریحِ عمومی بود و جمعیتِ زیادی برایِ تماشا می آمدند. دوره گرد ها برنامه یِ اعدام ها را در کوچه و خیابان می فروختند. مردم برایِ بدست آوردنِ بهترین جا ها با هم رقابت می کردند. والدین فرزندانِ خود را برایِ تماشا می آوردند.

با این همه تماشا گران رفته رفته کم شدند و اعضایِ کنگره از خون ریزی سیر شدند. شاید از جانِ خود می ترسیدند. تا این که در جولای 1794، Maximilien Robespierre دستگیر شد و به سرنوشتِ همان کسانی دچار شد که خود آن ها را بدان محکوم کرده بود. شاید این موضوع تأثیرِ زیادی در پایانِ دوره ی وحشت داشته است.

آخرین اعدام با گیوتین در میان عموم، در سال 1939 انجام شد. محکوم قاتلی بود که 6 نفر را کشته بود. رفتارِ اعتراض آمیزِ برخی از تماشاگران و نقصِ فنیِ دستگاه باعث شد تا از آن به بعد اعدام ها دور از دیدِ عموم برگزار شوند. آخرین اعدام با گیوتین در 10 سپتامبر 1977 انجام شد و سرانجام در سال 1981 مجازاتِ اعدام در فرانسه به جز برایِ بعضی از جرایمِ مشخص مانند "اقدام علیه امنیت ملی"، ممنوع شد. آن اعدام ها هم توسط تیرباران انجام می شد.

***

با بررسیِ سیرِ تحولِ شکلِ مجازات ها در تاریخ، نکته ی جالبی نمایان می شود. تا زمانی که مذهب در اروپا سلطه ی بی چون و چرا داشت، مجازات ها نوعی حکمِ آسمانی محسوب می شدند. مانندِ سوزاندنِ کافرها که کلیسا مسئولِ آن بود. در آن زمان نه تنها کسی به فکرِ جلوگیری از آن ها نبود بلکه دغدغه ای هم برای کاهشِ رنجِ محکومین وجود نداشت. با گذشتِ زمان این دغدغه به وجود آمد. در تاریخ ثبت شده که کیسه ای را از باروت پر می کردند و به گردنِ محکوم می بستند تا وقتی آتش به آن رسید بسوزد و محکوم زودتر بمیرد. هر چه زمان گذشت و فکرِ بشر رشد کرد، شکلِ مجازات ها هم تغییر کرد. اعتقاد به برابریِ انسان ها به وجود آمد و دغدغه ی این که محکوم نباید شکنجه شود. پیش روی ادامه پیدا کرد تا این که سرانجام بشر به این پرسش رسید که اساساً چرا باید انسان ها را کشت؟ امروز در بسیاری از نقاطِ دنیا مجازاتِ اعدام وجود ندارد.

روزی دوستی از من پرسید که آیا یک احمق شایسته ی سرزنش است؟ در پاسخ به این پرسش ابتدا باید یک مسئله را در نظر گرفت. این که شرایطِ زندگی برایِ همه یکسان نیست. بدیهی ست که نمی توان از شخصی که از بسیاری از امکاناتِ اولیه یِ زندگی محروم بوده همان انتظاری را داشت که از یک شخصِ مرفه داریم. اما بخشِ عمده ای از زندگی هر شخص را هم عملکردِ خود اش تعیین می کند. سؤال دوستِ من این بود که آیا می توان شخصی را که با اراده یِ خود اش از امکانات استفاده نکرده سرزنش کرد؟

من از خود ام می پرسم که به راستی چرا انسانی از امکاناتِ خود خوب استفاده نمی کند؟ انسان ها از لحاظِ تواناییِ ذهنی متفاوت اند. شما اگر بهترین امکانات را هم در اختیار یک انسانِ کند-ذهن قرار دهید، باز هم نمی توانید از او انتظارِ نوشتنِ یک مقاله یِ فیزیکی در ابعادِ نسبیتِ انیشتین داشته باشید. اما بسیار پیش می آید که شخصی حتی در استفاده از توانایی هایِ خود هم کوتاهی می کند. این جا تکلیف چیست؟ آیا می توانیم او را سرزنش کنیم؟

من از خود ام می پرسم که چرا آن شخص نخواسته از توانایی های خود اش استفاده کند؟ به نظر نمی آید که او با آگاهی احمق بودن را انتخاب کرده باشد! من اعتقاد دارم که این اراده به نخواستن هم نتیجه یِ ضعف در اندیشه یِ شخص است. بنابراین تنها توجیهی که برایِ محکوم کردنِ او باقی می ماند، "خواستِ انسان هایِ آگاه" است. به این معنی که ما نمی توانیم در طبیعت توجیه و دلیلی پیدا کنیم که با تکیه بر آن بخواهیم او را محکوم کنیم. ما این اختیار را به خودمان می دهیم که با تشخیصِ خودمان او را تنها به خاطرِ "حماقت" محکوم کنیم. در واقع این خود ِ ما هستیم که مجازات را به وجود می آوریم. اگر به گذشته هم نگاه کنیم، در عمل این خودِ انسان بوده است که دست به مجازاتِ محکومین می زده است. منتها در گذشته او در اندیشه اش خود را تنها "مجریِ قانون" قلمداد می کرده، و "قاضی" وجودِ دیگری بوده است.

برایِ مثال عملِ "دروغ گفتن" را در نظر بگیریم. در اندیشه ی خداباوران و اخلاق گرایان، این عمل ذاتاً زشت است. جدا ازین که تحتِ چه شرایطی به کار رود. اما در عقیده ی کسانی که انسان را تنها موجودِ "ارزش گذار" در طبیعت می دانند، دروغ گفتن مانندِ تمامِ اعمالِ دیگر، تنها یک عمل است. و این انسان ها هستند که با توجه به اندیشه ی خودشان به آن ارزش می دهند.

نظرات 10 + ارسال نظر
خیزران چهارشنبه 22 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:39 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

محمدعزیز
سلام
کسی باشگفتی پرسیده بود:"نمیدانم چه کسی برای اولین بارازرشته های نامرئی مهرودوستی وعشق طناب دارراساخت؟"
اماوقتی بیادمی آوریم که دردرازنای تاریخ هیچ موجوددرنده خوئی به انذازه ی انسان درچنین حجم وسیعی خون هم نوع خویش رابه زمین نریخته،چنین سوال شاعرانه ای که تنهااززبان فرزانه ای قابل شنیدن است رنگ میبازد.جای تاسف است که درآستانه‌ی قرن بیست ویکم علیرغم پذیرش مواد موجوددراعلامیه ی جهانی حقوق بشرتوسط بسیاری ازکشورهاخون ریزی وشکنجه وزندان وحذف وطردنه تنها ادامه دارد بلکه آزارانسان بوسیله ی انسان باستفاده ازروشهای غعلمی مدرن ترهمه شده .یگ نگاه ساده به کارنامه ی حقوق بشردربسیاری از کشورها آنچنان دردرادرگلوگلوله میکندکه آدمی ازپرداختن بدانها اکراه دارد.امارنشان میدهدکه درسال بیش ازهشتصدهزارزن ودختر دردنیابه صورت یکی ازسودآورترین کالا ها مثل اسلحه ومواد مخدرقاچاق (خرید وفروش)میشوندکه بدبتانه کشورخودمان هم خارج ازین لیست نیست واین درحالتیست که به دنبال باورهای مذهبی حاکم قراربود وهست که نه تنها نیازمندی های مادی بلکه نیازمندی های معنوی ما هم برآورده شود.داستان خشونت علیه بشریت داستان درازداونیست وتازمانی که خشونت متوقف نشود این سیل خون ادامه خواهد داشت تنها درحمایت ازمواداعلامیه ی جهانی حقوق بشراست که میتوان جریان رودخانهی خون را کندکرد.کسانی که همه ی انقلابهای دنیاراکالبد شکافی کرده اند نشان داده اند که انقلابات جریان شط خون را مداوم تر وپرخروش ترکرده است به همین دلیل آنها راه رهائی را اصلاحات میدانند والبته نه آننوع اصلاحاتی که اصلاح طلبان مادست به کارند.آنچه مسلم است نمیتوان سواربرقاطرایدئولوژی ادعای مدینه ی فاضله داشت اصولا نمیتوان روی زمین بهشت ساخت ولی درسایه ی قانون میتوان آن را قابل تحمل ترکرد. باری درسراسر دنیا هرچهیاداشتهائی نظیر پست شما نوشته شود بازکم است .مسئله ی مهمی به به شکل بسیار جدی به پست شما ارتباط پیدا میکند مسئله ی دانا ونادان (آکاه وناآگاه )است.این اشتباه بزرگیست که نادان رابه خاطر نادانی ببخشیم.نادانی هیچوقت نبوددانائی نیست که دل بسوزانیم که خوب فلانی نادان است حالا اگر اندکی از نوردانائی به او بتابانیم کادرست میشود نادانی جبهه ی دهشتناکیست که از وحشت انگیز ترین وبا عظمت ترین منبع انرژی ومجهزبه دلایل بس عجیب نیرو میگیردنادانایان برای توجیه اعمال خودمومن ومعتقدند زنگیان مستی هستند که ستاندن تیغ از دستشان بسیار دشوارست این دشواری به محال نزدیک میشوند اگر قدرت را به دست بگیرند.وقتی قدرت را بدست گرفتند هزاران دانارا به کار میگیرند تا نادانی آنها را توجیه کنند هیتلر واستالین وهمتایانشان دردنیادلایل بس وحشتناکی برای اثبات حقانیت خوددراختیاردارندباری شکنجه وقتل انسانها موضوع یک کار تحقیقی فیلسوف معاصر میشل فوکو هم قرارگرفته بود
باادب احترام ومحبت بیکران

خیزران عزیز سلام

۱-امروز صبح به کوه و کمر زده بودم حالا که به کامنت زیبا و پرمغز و آموزنده ی شما جواب می دهم، بیش تر از نیم ساعت نیست که مراجعت کرده ام. در میان این همه هوای سنگین و تب دار، جفا در حق خویشتن است اگر کسی خود را به طور کلی از این چنین موهبت هایی محروم کند. به راستی که زمین ما گهواره ای بخشنده و مهربان است و ما با نادانی خود جویبارهای زلال را سرخ رنگ می کنیم.

۲-دوستی با انسان های بزرگ سرچشمه ی زیبایی ها در گسترده ترین معنا در زندگی ست. در کامنتی برای من نوشته بودید که ما ایرانی ها کمبود محبت داریم و باید این قدر به هم بگوییم دوست ات دارم تا این خلا پر شود. من این حرف را در تجربه ی واقعی زندگی با تمام وجود لمس کردم و آن را آویزه ی گوش ام کرده ام. فکر می کنم که این گفته برای تمام بشر امروز مصداق داشته باشد.

۳-گاهی وقتی در تنهایی خود ام تا آن جا که قوه ی ادراک و میزان آگاهی و همچنین دلیری ام برای پذیرفتن واقعیات در زندگی بشر تاب می آورد، به فجایع و نا به سامانی های بشر فکر می کنم چشمان ام سیاهی می روند و امید ام برای رسیدن به روزی که طبق گفته ی شما وضع دنیا به مرحله ای حداقل قابل تحمل تر برسد تا مرز نا امیدی پیش می رود.

۴-خیزران عزیز باز هم از شما به خاطر کامنت های آموزنده و عمیق تان بی نهایت تشکر می کنم. با شما کاملا موافق ام که امروز تکنولوژی مدرن که حاصل پیشرفت های سریع در علوم تجربی است، مانند نقابی چهره ی زننده ی جنایت های بشری را می پوشاند. در مقایسه با فاصله ی زیادی که بشر در قرن حاضر در زمینه ی تکنولوژی با گذشته ی خود گرفته، جنبه های انسانی زندگی اش به هیچ وجه تعالی چشم گیری نداشته است. این مسئله جنبه های زیادی دارد که من پرداختن به آن ها را خارج از حد و بضاعت ام می دانم.

۵- در مورد ناکارآمدی انقلاب هم با شما کاملا موافق ام. عقیده ی دوست کوچک شما در مورد اصلاحات این گونه است:
فکر می کنم مواجه شدن با واقعیت نیاز به نگاهی واقع بینانه دارد که تنها انسان های توانا و با صداقت و خالص هستند که می توانند از عهده ی آن برآیند. به یاد دارم که قبلا در کامنتی شما به این موضوع اشاره کردید که مسئله بسیار گسترده و سخت است. و این که کسی به این موضوع اعتراف کند نشان ازین دارد که او مسئله را فهمیده است. این نشانگر توانایی چنین انسانی ست. اگر بخواهیم واقعیت را بیان کنیم، باید بپذیریم که راه اصلاحات بسیار طولانی و صعب العبور است. شرایط امروز جامعه ی ما وحشتناک است. کسانی که جرات بیان این حقیقت را ندارند، چشم خود را بر واقعیت می بندند و به جای واقعیت، آرمانی خیالی را شعار خود قرار می دهند. نا به سامانی ها را انکار می کنند و مدینه ی فاضله را شعار می دهند. عده ای هم خیال می کنند که باید یک شبه همه چیز رو به راه شود و وقتی شرایط را می بینند با مقایسه ی آن با ایده آل های خود شان، از همان اول دست به انکار می زنند. اما به این موضوع نمی اندیشند که درست است که آن ها نمی توانند همه چیز را درست کنند، ولی یک قدم را که می توانند بردارند! فکر می کنم که عملا راهی جز این که ما پله ها را یکی یکی طی کنیم وجود ندارد. ما به انتهای نردبان نگاه می کنیم و با دیدن دوری آن دست از کار می کشیم. فکر می کنم که این تا حدودی به خود خواهی ما هم بر می گردد.

۶- نگاهی که به مسئله ی نادانی دارید بسیار برای من جالب و آموزنده است. این که حماقت را تنها به معنی فقدان دانایی تعریف نمی کنید و برای آن جبهه ای قائل می شوید که از منابع انرژی و دلایل خاص خود نیرو می گیرد. این دیدگاه باعث می شود که ما مسئله ی نادانی را جدی بگیریم و به دلسوزی اکتفا نکنیم. در پستی که گذاشته بودم پیداست که من به اندازه ی کافی به این مسئله توجه نداشتم و از اشاره ی شما بسیار آموختم. من به زاویه ی دید آقای میشل فوکو بسیار علاقه مند ام. دید تاریخی و تحلیلی ایشان را بسیار می پسندم. این موضع را با خواندن خلاصه ای که از کتاب تاریخ جنون ایشان نوشته شده فهمیدم. نمی دانم تحقیقات ایشان درباره ی شکنجه و قتل به فارسی ترجمه شده یا نه. اما حتما پرس و جو می کنم و دوست دارم در صورت وجود ترجمه، آن را بخوانم.

۷- خیزران عزیز، همان طور که در مثال انتهای پست پیدا بود، من فکر می کنم، یکی از دلایل به وجود آمدن حماقت این است که ما با تکیه بر باورهای مذهبی، تا حد زیادی ارزش زندگی در دنیا و در نتیجه مسئولیت انسان در قبال به دست آوردن آگاهی را از بین برده ایم. می بینم که خیلی ها با توجیهاتی که ریشه در باور به بی ارزشی زندگی در دنیا دارد، ضرورت مطالعه و تفکر و رسیدن به آگاهی را جدی نمی گیرند. فکر می کنم باید کمی بیشتر در قبال زندگی خود احساس مسئولیت کنیم. خیلی از ما سعادت و خوشبختی را در دنیای دیگر جستجو می کنیم. بنابراین اگر احساس کنیم که آن را بدست آورده ایم، دیگر نسبت به نا به سامانی های پیرامون مان بی تفاوت می شویم.

خیزران عزیز و بزرگ ام، باز هم به خاطر حضور پربار و گرم تان بی نهایت از شما سپاسگذاری می کنم. کامنتی که گذاشتید بسیار عمیق و پرمغز است و من از به جا آوردن حق آن به طوری که شایسته است ناتوان ام. به خاطر تمام کاستی ها به بخشش و بزرگ منشی شما امید دارم.

شما را از صمیم قلب دوست دارم. همیشه شاد و پیروز باشید.
با ادب احترام و محبت بی پایان

۷-

نسترن چهارشنبه 22 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:40 ب.ظ

آیا یک احمق شایسته ی سرزنش است: حقیقت چیزی فراتر از عقل ؛ و آگاهی چیزی بزرگتر از منطق است.

نسترن عزیز سلام

امیدوار ام که خوب خوب باشی

کامنت های تو همیشه از اندیشه های عمیق مایه می گیرد. نمی دانم تا چه حد توانسته ام به جان مایه ی نوشته ات نزدیک شوم. به یاد نیچه افتادم که عقل را یک پیشداوری می نامید. و به یونانیان پس از سقراط اشاره می کرد که چگونه به ناچار تن به عقل محوری دادند. این معادله ی معروف از افلاطون نشانگر این موضوع است: عقل=فضیلت=سعادت.

بعد با همان شیوه ی تند و تیز به تحلیل سقراط پرداخته بود و این که چگونه یونانیان را شیفته ی خود کرد.

با تو موافق ام. عقل محوری و سرکوب کردن غریزه و تلاش برای نفی کردن و بدنام کردن آن، راهی ست که رو به تباهی دارد. تاریخ به خوبی این موضوع را اثبات کرده است.

به نظر ام می آید منظور ات از نوشتن این دو عبارت این است که ما چون نه از حقیقت خبر داریم و نه به افق آگاهی دست یافته ایم، نمی توانیم در مورد احمق بودن یک شخص حکم کنیم. اما من نمی دانم آیا ما به جز اندیشه ی خودمان چیز دیگری هم به عنوان معیار و میزان برای تصمیم گیری در اختیار داریم؟ برای مثال فرض کن من در حال تماشای شکنجه ی یک انسان باشم. در این لحظه هیچ چیز به جز اندیشه ی بشری به من حکم نمی کند که آیا این کار درست است یا غلط؟! من فکر می کنم که بشر در هر زمانی ناچار از تصمیم گیری و ارزش گذاری زندگی ست.

این موضوع نیازمند بحث مفصلی ست که فکر نمی کنم در این مجال بگنجد. به هر حال خوشحال می شوم که فرصتی دست بدهد و با تو درین مورد تبادل نظر کنم.

یک با ردیگر به خاطر کامنت عمیق و پرمغزی که گذاشتی و لطفی که به دوست کوچک خود داری از تو سپاسگذاری می کنم. همیشه شاد و سلامت باشی.

با ادب احترام و محبت بی پایان

خیزران شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:26 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

محمد عزیز
سلام
جواب بی نهایت عالمانه ی شما به کامنتم راخواندم وبسیار لذت بردم
باادب واحترام

خیزران عزیز
با دوستان بزرگ آدم نمی تواند بگوید که آیا سلام گفتن لذت بخش تر است یا جواب دادن به سلام. در هر دو احساس شور انگیز زنده بودن موج می زند.
سلام

از لطف و توجه جان بخش شما بی نهایت سپاسگذار ام. بی شائبگی شما در دوستی همیشه وجود مرا لبریز از خوشحالی می کند.

شما را از صمیم قلب دوست دارم.
با ادب و احترام و دوستی

شیرین یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:59 ب.ظ http://sz1.blogfa.com

سلام محمد عزیز
خوشحالم از اینکه در دیگری رو گشودم و چشمانم به زیبایی گلهایی منور شد که آفریننده شون شما بودین.
از اینکه این گلستان هم متعلق به شماست خوشحالم.
و سپاسگزارم از شعر بسیار زیبایی از احمد شاملو که برای پست جدید شور زندگی نوشته بودین.

از اینکه منت گذاشتید و شور زندگی رو در وبلاگتون مهمان کردید ممنونم و خوشحالم از اینکه دوست خوب و مهربانی به جمع دوستان خوبم اضافه شده .

به رسم دوستی شعر زیبای زیر از سهراب سپهری رو به شما دوست عزیز تقدیم می کنم.


تپش سایه دوست:


تا سواد قریه راهی بود
چشم های ما پر از تفسیر ماه زنده بومی
شب درون آستین هامان
می گذشتیم از میان آبکندی خشک
از کلام سبزه زاران گوش ها سرشار
کوله بار از انعکاس شهرهای دور
منطق زبر زمین در زیر پا جاری
زیر دندانهای ما طعم فراغت جابجا می شد
پای پوش ما که ازجنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین میکند
چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد
هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر
هر تکان دست ما با جنبش
یک بال مجذوب سحر می خواند
جیب های ما صدای جیک جیک صبح های کودکی می داد
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریه های آشنا با فقر
تا صفای بیکران می رفت
بر فراز آبگیری خودبخود سرها همه خم شد
روی صورت های ما تبخیر می شد شب
و صدای دوست می آمد به گوش دوست


شاد و سربلند باشید



شیرین عزیز سلام

کلام شما آن قدر سرشار از بزرگواری و لطف و محبت است که از همین ابتدا می دانم که هر چه بگویم باز هم نمی توانم قدر آن را به جا بیاورم. باور کنید اگر این خانه گلستان است، شما و دیگر دوستان عزیز و گران قدر ام ، گل های آن اید. اگر بوی گل به مشام شما خورده از عطر وجود خودتان و دوستانی ست که افتخار داده اند و این خلوت را با حضور پر بارشان آراسته اند.

این نهال با دست محبت و بخشش دوستان کاشته شده و با لطف و توجه آن ها بالیده و ریشه دوانده است. شما این جا نه مهمان که صاحب خانه اید. نام شما و تمام دوستان روی قلب من حک شده. حضور شما این جا برای دوست کوچک تان به معنای واقعی کلمه شور زندگی ست.

سهراب را بسیار دوست دارم. از همه چیز که بگذریم در شعر او همیشه احساس و اشتیاق و نازکی خیال، در بند بند شعر موج می زند. بی نهایت به خاطر تپش سایه ی دوست از شما ممنون و سپاس گذار ام.

دوستی نه یک مسلک، و نه یک آیین، و حتی نه یک پیمان است؛ دوستی سرآغاز زلال یک پیوند است.

با ادب و احترام و محبت بی پایان

خیزران دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 07:39 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


محمد عزیز
سلام
دلتنگ توام
اگر به دیدنم نیائی
دلم میشکند
منتظر خبرسلامتتی تو هستم
باادب احترام ومحبت بیکران

خیزران عزیز
سلام و باز هم سلام
دل به دل راه دارد
همین حالا خدمت می رسم

با ادب و احترام و محبت بی پایان

بهار سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:39 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com

سلام دوست عزیز ...
من تقریباَ هر روز به وبتون سر می زنم و از مطالبتون بهره می برم خوشحال می شم شما هم بهم سر بزنید...
موفق باشید ...
با ادب واحترام فراوان...[گل][گل][گل][گل]

بهار عزیز سلام

باعث افتخار و خوشبختی بی پایان من است که حضور دوست گران قدری چون شما هر روز هوای این جا را سرشار از بوی بهار می کند.

لطف و بزرگواری شما وجود مرا لبریز می کند. شما خود هزار بار بهتر از گل اید. حتما خدمت خواهم رسید. دوستی با شما باعث خوشبختی بی پایان من است.

با نهایت ادب احترام و دوستی

بیتا سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:11 ب.ظ

من از شراب هزار ساله سخن نخواهم گفت
دوستی
ناب ترین و پاک ترین
نوشیدنی مستانه است
می شود با آن پای کوفت
و دست بر جام نبرد
رقصید و چشم به ساقی نداشت

محمد عزیز سلام
حضور محترم و نازنینت به اندازه ی یک دشت شقایق به من شادی داد

بیتای عزیز سلام

آدم در گذر طلوع و غروب آفتاب هر از چند گاهی شعری می بیند و می خواند. یک بار و شاید چند بار هم. در کلمات آن ها دقیق می شود و سعی می کند به احساس و اندیشه ی شاعر در لحظه ای که شعر را سروده نزدیک شود. دست آخر در حد توان و متناسب با غنای شعر، کوله بار اندیشه اش را بهره ای می رساند. اما بعضی شعرها هستند که ناگهان مثل صدای پر کبوتری که از لبه ی نرده های دیوار حیاط می پرد، با سرعت برق و به لطافت جریان نسیم روی برگ های زرد پاییزی، به عمق جان آدم نفوذ می کنند و خیال را بدون اصطکاک به آسمانی می برند که باید ببرند. نگاه آدم روی کلمات شان با سبک پایی می دود و هیچ گیر نمی کند. بگذار همه را یک بار دیگر بنویسم تا باور کنی که راست می گویم:
دوستی ناب ترین و پاک ترین نوشیدنی مستانه است می شود با آن پای کوفت و دست بر جام نبرد رقصید و چشم به ساقی نداشت...

می بینی بعد از خواندن زنجیره ی تنگ به هم پیوستهی کلمات احساسی به آدم دست می زند که تنها می شود حس کرد و باز گفتنی نیست. این احساس در من این قدر عمیق بود که بعد از خواندن شعر، من که این قدر در نوشتن کند ام و این قدر قلم ام لا به لای اندیشه هایم مثل شاخ گوزن لا به لای شاخه ها گیر می کند، بدون مکث و یک نفس این همه را نوشتم و هیچ پیش نیامد که لحظه ای تردید کنم و بازگردم و قسمتی از نوشته را پاک کنم و مکث کنم و باز تردید کنم و دست آخر نوشته ای با پیکری شرحه شرحه از جراحت قلم بر زمین بماند و من دلگیر و راضی نشده به آن خیره شوم. گاهی اندیشه و خیال آدم این قدر سبک می شود که می تواند هم پای قلم برقصد و هیچ پایش نلغزد و زمین نخورد. این هدیه ی بزرگ و گران قدر تو دوست عزیز بود به این کوچک بی بضاعت ولی مشتاق. بی نهایت از تو سپاسگذار ام .

همیشه شاد و سرفراز باشی.
با ادب احترام و محبت بی پایان

بیتا سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:16 ب.ظ

ببخشید دستم برای نوشتن نظر در باره ی این پست نمی رود
زیاد سعی کردم
اما وقتی حرفی نیست
نمی توانم چیزی بنویسم
صاحب بعضی وبلاگ ها واقعا به آدم راه جقله نویسی نمی دهند
آنقدر که خودشان در کمال بزرگواری به دیدن آدم می ایند
شما هم از آن گروهید
به هر حال شرمنده ام
این کامنت تایید نشه بهتره
چون بیشتر شرمنده می شم

بیتای عزیز

تو را به جان هر کی که دوست داری این قدر مرا شرمنده نکن. تو عزیزی و بزرگ. هر کلمه ای با دستان تو در خلوت من حک می شود در حکم گنجی ست که نمی شود بر آن قیمت گذاشت. فکر نکن این حرف ها را از سر تعارف می زنم. هر کدام ازین کلمات تایید و نشانه و بازگویشی ست از یک پیوند زلال و گران قدر. پیوندی که در نگاه من تا حد تقدس با ارزش است. دوستی موهبت کمی نیستو برای ایجاد و حفظ اش باید هر روز و هر لحظه با جدیتی بی کم و کاست جان خود را پالایش کرد و تازه شد. تا همچنان لیاقت و سبکی لازم برای دوست بودن را داشت. هر کلمه ای که دوستی می نویسد به لطف همین پیوند است که اگر نمی بود هیچ نبود. چرا تنهایی بود و وانهادگی و سرما.

نرسد آن روز که من کوچک بخواهم جلوی دست و پای دوستی خط و نشانی بکشم و دست و دل او را برای ابراز خود اش دچار گیر و بست کنم. اگر دست ات به نوشتن نرفته اگر نتوانستی بنویسی کوتاهی از من است. باور کن من وقتی به سراغ تو آمدم هیچ حساب و کتابی نکرده بودم. سرزده آمدم. اما حال و هوای وبلاگ تو مرا به سر شوق آورد و من دیوان شاملو را باز کردم و باور کن که فال زدم و آن چه آمد را نوشتم و بعد دوخطی بی گیر و گلایه نوشتم و بی سر و صدا رفتم.

اتفاقا این کامنت را تایید می کنم تا همیشه ببینم اش و به یاد ام باشد که روزی دوستی آمد و دست و دل اش به نوشتن نرفت.

بیتای خوب و نازنین با این حرف ها که زدم هیچ رقصنده ای نمی تواند برقصد و هیچ آهنگسازی نمی تواند برای این جمله ها آهنگی سر هم کند. بیا آخر کار را طوری دیگر تمام کنیم. طوری که آخر کار بر لب هر دومان خنده باشد و در پاهامان وسوسه رقص. بگذار شعری از شاملو به افتخار خودم و خود ات این جا بگذار ام که همه از خواندن اش کیف کنند:

رود

خویشتن را به بستر تقدیر سپردن
و با هر سنگ ریزه
رازی به نارضایی گفتن.

زمزمه ی رود چنین است!


از تیزه های غرور خویش فرود آمدن
و از دل پاکی های سرافراز انزوا به زیر افتادن
با فریادی از وحشت هر سقوط.

غرش آبشاران چه شکوهمند است!


و همچنان در شیب شیار فروتر نشستن
و با هر خرسنگ
به جدالی برخاستن.

چه حماسه یی ست رود، چه حماسه یی سست!

مینا چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام

پست خیلی جذابی بود! چن خط اول را خوندم نتونستم رهاش کنم - حقیقتش داشتم میرفتم اما انگار به صندلی چسبیدم

روندی که در مورد اعدام و محکومین به مرگ نوشته بودی و نتیجه گیریش خیلی جذاب و تکان دهنده بود!

میدونید من خیلی به این موضوع فکر می کردم که اصلا چطور میتونه یک نفر آگاهانه زندگی کسیو بگیره!

وقتی که از دور به قضیه نگاه میکنم خیلی راحته و یک قضاوت ساده است
مثلا کسی که یک نفر دیگه را میکشه باید کشته بشه!
اما واقعا زندگی به نظر من خیلی مهمتر از اینه که یک انسان دیگر براش تصمیمی بگیره
تمام سرمایه یک روح برای رشد و گذر و رسیدن به تکامل زندگیشه
درسته که بعد از مرگ هم تکامل وجود داره ! اما واقعا قضاوت در مورد مرگ یک انسان خیلی سخته
خیلی سخته
خوشحالم که هیچ وقت وارد رشته هایی که به نوعی مربوط میشه به قضاوت نشدم

و اما نتیجه گیری که کردی در مورد مذهب
واقعا جای افسوس داره که اعتقادات آسمانی به جای اینکه باعث رحم و عطوفت انسانها بشه بر عکس باعث شده که خیلی ساده کسی را به جرم کافر بودن بسوزانند!!!
البته در ایران و در اسلام هم چنینی مجازاتهایی هست

من خودم آدم مذهبی نیستم اما واقعا اعتقاد دارم که مذهب این چیزی که جا افتاده و داره اجرا میشه نیست
به عنوان مثال همین قانون سنگسار کردن
همه ما از این قانون متنفریم
همه کسانیکه دارای روح سالمی و روان انسانی هستند و هنوز اونقدر سیاه نشدند از این قانون متنفرند

اما وقتی با حقوقدانهای منصف صحبت میکنی میبینی که اصلا قانون اولیه اسلام به این شکل نیست که الان دارند اجرا میکنند و خیلی ملایم تره و اصلا منجر به مرگ کسی و حتی آسیب جدی هم نمیشه
هرچند که من خودم شخصا با همین هم مخالفم.
بگذریم

راستش اونقدر این پست جای بحث داره و از طرفی لاونقدر کامله که به قول بیتای عزیز جای حرفی هم نداره
حرف حساب که جواب نداره!

ببخشید که پر حرفی کردم. خوشحالم از حضور پر بار شما

سربلند باشی

مینای عزیز سلام

قبل از هر چیز می خواهم بدانی حالا که جواب کامنت شما رو می نویسم، این قدر شرمنده و خجالت زدم که حتی از سر بالا کردن در برابر صفحه ی مانیتور که مزین به نوشته های پر از محبت و زیبای شماست هم شرم می کنم. وقتی یک بار دیگر کامنت را خواندم خجالت ام صد چندان شد و ازین که پاسخ دادن به این همه لطف و بزرگواری شما رو این همه به تاخیر انداختم حسابی به خود ام تاختم. بگذار این حدیث کوتاه کنم که تلخیش شایسته ی شیرینی حضور دوست عزیزی چون شما نیست و امید به بخشندگی شما ببندم.

ازین همه لطفی که نسبت به من داری بی نهایت ممنون و سپاسگذار ام. مثل روز روشنه که تنها چیزی که من رو روی این صندلی میخکوب می کنه حضور دوستان مهربان و بلند طبعی چون شماست.

دوست خوبم، این که کشتن انسان آن هم به صورت آگاهانه به نظر شما امری غیر قابل هضم میاد، نشان از پاکی جان شما داره اما واقعیت همان طور که حتما خودتون هم می دونید هزاران مرتبه ازین ترسناک تر و تکان دهنده تره. ولی ازین گذشته بحث در مورد مسئله قتل و این که این موضوع در کجای زندگی تاریخی بشر قرار می گیره و واقعا باید در موردش چه قضاوتی بشه، بسیار گستردس و بی چون و چرا از حوزه ی توان دوست کوچک تو خارج.

در مورد این که گفتی خوشحالی که وارد رشته های مربوط به قضاوت نشدی:

حتما این عبارت به گوش ات خورده که بشر محکوم به اختیاره. مقصود ام اینه که در تمام طول تاریخ همواره بشر برای حفظ بقای خود اش ناچار از قضاوت در مورد مسائل مختلفه زندگی بوده و هست. منتها گاهی حوزه ی این قضاوت به مسائلی کشیده میشه که کار در اون جا خیلی سخته. یکیش همین تصمیم گیری برای گرفتن جان یک انسان دیگه س. درین مورد فقط جرات می کنم بگم که زندگی بشری بسیار گسترده س و میدان مسائل بدون پاسخ سرسام آور.

مینای عزیز من به هیچ وجه نه هدف ام این بوده و نه در توان خود ام می بینم که در مورد مذهب بحث کلی بکنم. این جا هم فقط به مستندات تکیه کردم و گفتم خیلی از اعمال بشر ریشه در اعتقادات و باورهای مذهبیش داشتن و دارن. ولی به هیچ وجه نخواستم در مورد درستی یا غلطی اونا نتیجه بگیرم.

من مذهب رو ساخته ی اندیشه ی بشر می دونم و بنابراین به هیچ وجه اونو پدیده ای مافوق بشری قلمداد نمی کنم که حالا بشر با نادانی خود اش اونو تحریف کرده باشه یا بد اجرا کنه. ازون گذشته همیشه سعی می کنم نگاهم به تمام تاریخ زندگی بشر فراسوی نیک و بد باشه. در طول تاریخ بشر نقاط اوج و فرود بسیار داشته. برای این که بتونیم به شناخت نزدیک به واقعیتی از زندگی تاریخی بشر برسیم باید در مطالعات خودمون سعی کنیم به هیچ وجه با دید عشق و نفرتی یا خیر و شری به مسائل نزدیک نشیم.

مینای عزیز، باور کن هنوز هم به خاطر تاخیری که پیش آمده بی نهایت شرمنده ی شما هستم. به بزرگی خود مرا ببخشید.

حضور دوست فرزانه ای چون شما باعث خوشحالی و افتخار من است. همیشه منتظر کامنت های پرمایه و هر روز مطول تر شما هستم.

شاد و سربلند باشید
با ادب احترام و محبت بی پایان

بهار چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:45 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com

سلام دوست عزیز...
خوشحالم کردی که بهم سر زدی...
بازم منتظرتم...
کلبه حقیرانه من منتظر حضور پرمهرت است...
با تشکر و سپاس...

بهار عزیز سلام

به خاطر تاخیر طولانی ای که در ٫اسخ دادن به کامنت شما مرتکب شدم بی نهایت شرمندم و امیدوار ام شما از سر بزرگی و بخشندگی از سر تقصیر دوست کوچک خود بگذرید.

باعث افتخار من است که که خدمت برسم و از فضای گرم و دوستانه ی وبلاگ شما بهره مند شوم. حتما باز هم خدمت خواهم رسید.

باز هم به خاطر کوتاهی ای که کردم عذر خواهی می کنم. ببخشید.

همیشه شاد و سربلند باشید

با ادب احترام و محبت بی پایان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد