░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓
نوجوان که بودم، با وجودی خسته از نشئهای غلیظ که فروکش میکرد و جای خود را به سردی و تنگی غریب پایان تلخ اولین رمان بلند زندگیام میداد، سینوهه، پزشک مخصوص فرعون، در تنهایی تبعیدی خود، در جزیرهای که محکوم شده بود باقی عمرش را در آن به سر کند، سرانجام در برابر نگاه سرگشته و لبریز من، این چنین اعتراف کرد: «جهل نوع بشر تمامی ندارد».
از آن روزها تا به حالا، در بین جلد کتابهای بسیاری خودم را از یاد بردهام. اما از امتیاز نخستین بودن سینوهه که بگذریم، این کتاب یک ویژگی منحصربهفرد دیگر داشت و آن، همهجانبه بودناش بود. اگر بشود لیستی از تمام مفاهیم بشری درست کنیم، آن وقت من ادعا میکنم که تمام آنها را میتوان (به راحتی) در این رمان تاریخی بازشناخت.
امروز اگر تلاش کنم سینوهه را به یاد بیاورم، چیزی که دارم، احساسی یکپارچه است از چند انسان که آنها را میشناسم (در مفهوم عام واژه)، تکههای پراکندهی حوادثی تلخ و شیرین و بیشتر تلخ، و همین جمله، که حتی آن روزها که درک درستی از مفهوماش نداشتم هم نگاه مرا در عبور بر زنجیر واژه ها زخمی کرد و من ایستادم و نگاهام خیره به بی نهایت آه کشید.
آیا به واقع چنین است؟ آیا بشر هیچگاه به نقطهای نخواهد رسید که با تمام وجود بر مرز آگاهی و جهل خود، آگاه و به آن معترف شود؟ نقطه، مفهوم سکون را با خود به یدک میکشد. اما مقصود من به هیچ وجه جائی نیست که بتوان بر آن نام مقصد گذاشت. شاید این جمله از کافکا مسئله را روشنتر کند: «بشر تا زمانی که به حقارت خود پی نبرد به بزرگی نخواهد رسید.»
فکر می کنم منظور سینوهه از جهل، همین نادانی نسبت به حماقتها و حقارتها ست. و یکی از بزرگ ترین این حماقتها (ارزش اخلاقی این واژه را نخوانید) به عقیدهی من این است که: انسان از زندگی چیزی را طلب میکند که خارج از واقعیت زندگی او ست. او میخواهد به آرامش مطلق برسد، به خدا، به فنا، به جاودانگی، به خواب ابدی، به مرگ، به رهایی از رنج. برای همین تکاپوی زندگی را نفرین میکند و نام رنج بر آن مینهد. آری زندگی رنج مطلق است. برای تشنگان مرگ. برای خستگان. (هر چند این جملهها رنگ تحقیر به خود گرفتند، اما شما از این میان تنها معنای عریان یک واقعیت را بخوانید). اما اگر بپذیریم که بیدار شدن از خواب و دل بریدن از بستر، تکاپویی ست که پذیرفتناش به عنوان اولین شرط زنده بودن، ضروری است، و زندگی همین است و تصویر کژوکوژ جهانی زیباتر از این نیست، آن وقت در بسیاری از قضاوتهامان تجدید نظر میکنیم. البته بی تردید میتوان برای اینکه چرا بشر در رویارویی با هستی خود به چنین نگاهی رسیده، پاسخهایی قانعکننده یافت. شاملو راست میگفت که:
گر بدین سان زیست باید پست،
من چه بیشرمام اگر فانوس عمرام را به رسوایی نیاویزم،
بر بلند کاج خشک کوچهی بنبست.
در فیلم راننده تاکسی به کارگردانی اسکورسیزی، تراویس روزی مثل همیشه به خانه بازمیگردد و چشماش به ردیف دستهگلهایی میافتد که برای دوست دخترش فرستاده و او باز پس فرستاده است. برای اولین بار با دیدن این منظره احساس افسردگی میکند. بعد با خودش و با بیننده چنین میگوید:
«You're only as healthy as you feel.»
تو فقط همون اندازه سرحالی که حس می کنی.
**
این پست را به این دلیل نوشتم که قبلاً نوشته بودم: اگر قرار باشد نگاه انسان به زندگی همین طور باقی بماند و راهی برای رهایی از این سقوطهای پیدرپی وجود نداشته باشد و اینها سرنوشت محتوم ما باشد، پس بدون شک، نابودی هم سرنوشت محتوم ما خواهد بود. آیا جهل نوع بشر تمامی ندارد؟
ادامه دارد
▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓░▒▓
خیال نمی کنم بشر تا به امروز بر سر هیچ حماقتی بیشتر از انکار واقعیت های عصر خود، یعنی آن چیزی که وجدان های بیدار جامعه تا به آن روز از درک اش به شوق آمده اند و از بیان اش منع شده اند و در صورت اصرار حتی زنده زنده سوزانده شده اند، بر نام خود نفرین و ننگ نشانده باشد. بزرگ ترین گناه، دست گذاشتن روی پاسخ های کهنه و جا افتاده و باور شده ئی است که بزرگ ترین ضامن بقای بزمجه های سیرایی ناپذیر شهوت و قدرت، دستکم در طول «تاریخ» بوده است. بحث بر سر جوانب بی شمار این مسئله از حوصله ی این فرصت خارج است. اما هدفی که در پس این مقدمه ی کوتاه برای به چنگ آوردن اش به کمین نشسته ام، مطرح کردن این پرسش است که: ترس از حذف فیزیکی و شاید رعایت شرایط حال، تا کجا انکار واقعیت درونی را برای یک انسان دیده نشده (و نه نادیده گرفته شده. فرق این دو در این است که فرد نادیده گرفته شده، فهمیده شده است و به دلیلی انکار شده، اما فرد دیده نشده در اساس ناشناخته باقی مانده است.) توجیه می کند؟ بگذارید بحث را مشخص تر بیان کنم. آیا انسانی که امروز حتی در جوامع غربی با برچسب های «بی خدا»، «بی دین»، «مذهب ستیز»، بد فهمیده می شود و به همین خاطر ارزش و اعتبار واقعی خود را از دست می دهد و در چهاردیواری تنهایی رنج می کشد، این حق را دارد که از تلاش برای ابراز جهان بینی حقیقی خود به عنوان دیدگاهی مستقل و قابل تعریف، و نه به عنوان مخالفی برای دیدگاه های موجود، شانه خالی کند؟ بگذارید بدون تن دادن به «احترام مسخره»، رک بنویسم که: درک جهان بینی چنین انسانی نیاز به درجه ای از توانایی ذهنی دارد که غالب انسان ها از آن بی بهره اند. یا به عبارت دیگر، انسان ها در مواجهه با «بار هستی»، عکس العملی از خود نشان می دهند که به طور مستقیم وابسته به چیزی است که من آن را «میزان نیروی حیاتی» نامیده ام. انسان هر کجا در به دوش کشیدن سنگینی مسائل هستی خود دچار ضعف شود، برای «حفظ بقا»، به عنوان عملی ترین و سر راست ترین راه، خود اش را «فریب» می دهد. یعنی خود را با «اختراع» و «اکتفا» به پاسخ های «آرامبخش» و خلق مداوم «واقعیت های خیالی!» از کشتی گرفتن با نادانی خود معاف می کند. بنابراین، مشکل یک انسان که واژه ای برای بیان خود اش در اختیار ندارد (شما وقتی می گویید «مسلمان» یا چیزی معادل آن، می توانید به اینکه با به کار بردن این واژه دیگران دستکم کلیت شما را درک می کنند خوشبین، و امیدوار باشید و حتی مطمئن؛ چون هزاران سال این مفاهیم بین ابناء بشر استعمال شده و شرح و بسط داده شده است)، این نیست که او برای اثبات حقانیت خود کمبود برهان و استدلال قابل قبول و اتکا دارد، بلکه مشکل او «ضعف» و «وحشت» دیگران در «دیدن» و «اعتراف کردن به» واقعیت* هایی است که به دلیل ناتوانی از به دوش کشیدن شان، مدت ها است که آن ها را کنار گذاشته اند. (*چون او بر خلاف دیگران هیچ ادعای گزافی مانند آگاهی به معنا و هدف هستی و.. ندارد، او تنها می خواهد بگوید: «واقعیت» این است که ما خیلی چیزها را نمی دانیم و اینکه تمام این به اصطلاح «حقایق ازلی» چیزی جز ساخته های ذهن انسان نیستند، جدا از اینکه حقیقت چیست. اگر بگویم حقیقت هم چیزی به جز یک واژه نیست، احتمالاً دیگر مرا جدی نخواهید گرفت!). آری با انسانی که جرأت اعتراف به ناتوانی خود را ندارد نمی توان به جایی رسید.
ادامه دارد
به شرافتام قسم میخورم. با تمام شکلکهای چندشآوری که دیو آدمخوار از خودش در میآورد تا مگر مرا به ترسیدن وادارد، اما همچنان حتی آن هنگام که از چنگالهای مصنوعیاش خون برادران و خواهرانام میچکد، به جان شیرینام سوگند که باز هم نمیتوانم او را چیزی به جز مترسکی لوده و احمق ببینم که بیهوده میکوشد در برابر ارادهئی شکستناپذیر بایستد... اما نمیتواند. ای آشنا و ای غریبه، التماس میکنم در آن لحظه که در خون خود میغلتم و از درد، ناتوانیام را ضجه میزنم، فریب شرم را نخورید. آری به مسخرگی قاتلام از ته دل بخندید و در آغوش عشقی که برای من لمس گرمایاش به مجازات دردی هزار بار جانفرساتر از این میارزید، مستانه سرود زندگی بخوانید.
زمزمهی رمزآلود نسیم را به شوخی مگیر ای سنجاقک نازک تن نیزار، که ناگفتهها نهفته ست در ضجهی زبانبستهی چین و چروکهای نادیدنی نقش بسته بر آیینهی روزگار. سبکسار و بیپروا رد مشو از کنار سایههای رنگ باختهی کز کرده در کنج خاموش بیقولههای خراب، که فریادها در سینه دارد هر خردهسنگ نشسته فاش بر پیکر دیرخفتهی بامهای سر سپرده بر خاک. خیره منگر بیعار بر لکنت نافرجام این واژههای جان سپرده بر دیوار، که ترانهها در سینه دارد لبهای دلبریده از رقص این رهگذر کام نوشیده بی انجام. چه باک اگر میگذرد باز بیپیغام چشمک جانفریب ستارهای رخشنده بر این بیمار، که پیمانه پر گشته بیمنت از شراب کهنهسال عاشقیهای بییار.
۵/۵/۱۳۸۸
فریبای زندگی اگر در افق این خم جانفرسا سپیده ی طلوعی دوباره را بر بوم آسمان نقاشی نکرده بود، این زخم کاری که از رنج یاوران بر سینه مان نشسته، بی تردید همه مان را آرزو به دل مرده، در تاریکی این پیچ، بی نفس بر جاده جا می گذاشت و می رفت.