لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

آری

 

 

و سرانجام در روزی از روزها، زنجیر طویل کشمکش ها، خنده ها و گریه ها و فریادها و زمزمه ها و قهرها و آشتی ها و شکن...، در حلقه ی ترک خورده ی بغض پاره شد و سکوت آغاز شد. بعد از آن جمله ها رفته رفته کوتاه تر شد و همه با اراده ای دسته جمعی و مطابق برنامه ای مشخص اما نانوشته در جنایتی پنهانی شریک شدند. تا با شتابی هر چه بیشتر تو را به سمت پایانی بی صدا بلغزانند که در خیال مان آجر به آجر برای او می ساختیم و از مسیر کوره راهی ناهموار و تاریک و پرت می گذشت. تا در انتها مرا هم مثل بقیه ی چیزها به دست قراموشی بسپاری. چه خیالاتی که در کله های پر از علف هرز آن ها سبز نمی کرد. خیال هایی که حتی خودتان هم شجاعت و غیرت تصور اش را نداشتید. و این رود غلیظ و بویناک و زهرآگین در گم و گور ترین شیارهای تاریک روان مان جاری می شد و آن ها مثل جادوشده ها بی اختیار رد باریکه ی ناهموار اش را پی می گرفتند. ولی جان های پست و حقیر شما به هرزگی خو کرده بود. در نگاه تک تک شان می شد رد حسرت و حسادتی عمیق و چرکین را گرفت. آن چشمک های پنهانی و آن پچپچه های جدا جدا. بوی شهوتی دم کرده و واپس خورده را می شد از دهان همه مان بویید. جنون سر به نیست کردن دیگران. تعصب تصاحب تنهایی گنج. زیاده خواهی نادیده گرفتن دیگران. آری من از همه بایسته تر ام ! اما همه مان دروغ می گفتند. نه به او که به خودتان. آیا درد من همین نبود که دروغ ها را نمی شد برملا کرد و راست ها را آشکار؟ اما حالا جای خون را اشک گرفته بود و جای فریاد را لبخند. و جای مرزهای مشخص و تند و تیز را خطوط لرزان سایه ای که لحظه به لحظه بیشتر در تاریکی حل می شد و مثل ابرهای گرفتار در باد، ذرات تن ات در آسمان پراکنده می شدند تا اینکه سرانجام دیگر اثری از ما باقی نماند. از وقتی که به جای زخم زدن و زخم خوردن سکوت کرده بودی تردید و دودلی را می شد به آسانی در نگاه و حرکات شان خواند. ولی من به همه ی آن ها با لبخندی که نه می شکفد و نه پژمرده می شود به ما نگاه می کنند. هیچ کس تا به حال نتوانسته یا به خود ات جرأت نداده ند که به تنهایی تان سرک بکشد. و ما می دانی که این تنهایی های طولانی چادری سیاه از هراس بر چشمان آن ها می کشم و گاهی پرده ای نازک از ضخیم ترین دیوارها مستحکم تر است. و چه بسا که همیشه همینطور باش ی  ن    م      د.

نظرات 6 + ارسال نظر
نسترن پنج‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ب.ظ

کسی نیستم ، تو کیستی؟
تو هم آیا کسی نیستی؟
پس حالا دو تا شدیم ، به کسی نگو
طرد می شویم، می دانی که

چه غم انگیز است کسی بودن
چه آشکار، مثل قورباغه ای
تمام روز نامت را بگویی
به حشره ای که ستایشگر توست.

نسترن عزیز سلام

خوشحال ام که مرا شایسته ی کامنت های خودت می دانی.

واقعا لذت بردم.

باادب و احترام

بهار شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:40 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام ....

فقط خواستم بدونید ازمطلب زیباتون بهره بردم ...

موفق باشید.....

بهار عزیز سلام

خوشحال ام که از خواندن پست لذت برده اید. صمیمانه

شاد و سلامت باشی

با ادب و احترام

فرانک شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:39 ق.ظ http://bestbooks.blogfa.com/

سلام

منم کاملا با شما موافقم کتابی که ادم می خونه توی دید ادم و روحیات و در نتیجه توی زندگی ادم تاثیر می ذاره


هر کسی از یک سیاره است دیگه سیاره های همه هم چیزهای جالب و خاص خودشو داره اگه واقعا ادم طالب باشه اون سیاره را کشف کنه

کتابی که گفتید را نخوندم اما دلم می خواد بخنومش به نظر چیز جالبی می یاد و حتما منتظرم نظرتون را در موردی هر کتابی که خوندید بشنوم خوشحال می شم


یک وبلاگ به اسم خیزران به من معرفی کردید وب خودتو هست اون هم؟

فرانک عزیز سلام

راستش اگه یه روز یه آدم بیکار پیدا بشه و از من بپرسه به نظرم سخت ترین کار تو زندگی چیه بهش میگم ارتباط. فکر می کنم عمر متوسط آدمیزاد برای شناختن خودش هم به طرز رقت باری کوتاهه. اما همین بی انتها بودن شناخته که به زندگی امکان ادامه میده. کشف چیزای تازه و لذت پا گذاشتن تو دنیاهای ناشناخته.

حالا که دوباره به اون کتاب اشاره کردید یادم اومد که اسمش «درباره رمان و داستان کوتاهه». به قول یه دوست چیز حیفیه.

فرانک عزیز برای من همین که با وبلاگ خیزران آشنا باشم و از خواندن نوشته های صاحب آن بیاموزم و لذت ببرم خودش خوشبختی بزرگی ست. به هر حال خواندن پست های خیزران و هشت وبلاگ دیگر از همان قلم را که همه شان در لینک های لوح نو با نشانه ی «ژانوس» مشخص شده اند به شما توصیه می کنم.

با ادب و احترام بی کران

خیزران یکشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:18 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

محمد عزیز را قربان وتصدق میروم
برایت سال خوشی آرزو میکنم قلم توانایت را تو.اناتر میخواهم سالی که درذپیش است سال بسیار مهمی است باید بکوشیم
راستی خوشحالم که به کدو یا چاک کدو هم راه پیداکرده ای میخواهم اوراهم به موازات بقیه پیش ببرم
پستت قدری اندوهباربود دلم میخواهد علیرغم این همه رنج ونکبت شاد باشی اگر سری به برایآفتاب بزنی میتوانی همان پسترا دربست بیاوری وکامنت این پستت بکنی ازتو خواهش میکنم این کاررا خودت بکن امیدوارم شاد باشی
به نسترن بانو هم سر زدم وعرض ادب کرزدم برایتان شادی آرزو میکنم
دوستت دارم
باادب واحترام

خیزران عزیز سلام

داشتن آرزوی شما برای من از تحقق آرزو شیرین تر است. مگر نیست که مستی ام را وامدار شما هستم؟

نمی دانم آن کودک کم حرف وقتی در بازی های کودکانه اش در خاک و خل کوچه به هنگام غروب زیر باران انوار سرخ آفتاب می دوید و مستانه می خندید، آیا خنده اش از صمیم دل بود؟ اما تردید ندارم که آن کودک به حال من امروز حسودی می کند. آیا اینجا شایسته ی آفتاب هست؟؟

بگذارید چشمان ام را ببندم و در خیال تا بی نهایت شما را محرم خود کنم.

دوست تان دارم
با ادب و احترام

حبیبی سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:52 ب.ظ http://http://hooshng.blogfa.com/

سلام دادش محمد
بهرت مبارک
ممنونم از لطف تون

هوشنگ عزیز

بهار شما هم مبارک

مخلص شما

هوشنگ حبیبی سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:57 ب.ظ http://http://hooshng.blogfa.com/

سلام آقامحمد
بهارت مبارک
ببخش نیامدنم از ناچاری بود
ممنونم ازمحبت همیشگی تان

هوشنگ عزیز سلام

بهار شما هم مبارک.

خیلی وقت بود که منتظر شما بودم. صمیمانه خوشحال ام که بالاخره آمدید.

امیدوار ام گیر و گرفتی در کارتان نبوده باشد و اگر بوده بر طرف شده باشد.

بزرگواری شما و لطفی که نسبت به من دارید مرا سر شوق می آورد. ممنون و سپاسگذار ام.

با ادب و احترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد