لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

کرم، پیله و پروانه

 

 

خیال نکن که پروانه غافل است از آتش، آن هنگام که مستانه با شراره می رقصد.

کاش باز فرصتی بود تا بر این خاطره هم خط می کشیدم و ترانه ای تازه می سرودم.

«تقدیم به خیزران»

***

چه سود؟ از زیبایی.. اگر چهره شود و طعمه ی خاک! که یک عمر پنهان کند.. اضطرابی گریبان گیر را... در پس خطوطی که نقاب می شوند.. تا بپوشانند.. نقشی آشفته را.. که خراب ذوقی خراباتی در آرزوی شکافی تاریک است... برای گم شدن.

مفتون ام.. به تماشای چهره ای پر ترَک.. که در هر شیار اش می شود خواند.. افسون بی حاصل مرگ را.. وامانده در میراندن این نقش.. که آرام و باوقار.. نشسته بر سمند سرکش زمان.. می خرامد بر آسمان پرستاره ی یادگار...

***

وجد و آینه

در لحظه های زلال ِ وجد، پرنده ی خُرد و ناچیز ِ جان ام خیال ِ پرواز در آسمان ِ سیمرغ را دارد. در حالی که خاطره ی سقوط از هزاران صخره ی بلند  به اعماق ِ دره های گرم را چون چشمک ِ شهابی در آسمان ِ بی ابر ِ شب، بارها و بارها در کوتاهی ِ نگاهی خوش- اقبال که فرصت ِ دیدار ِ آن روشنایی ِ زودگذر را داشته، با تمام ِ عظمت و لختی اش به یاد می آورد. "اما این وسوسه در ناتوانی ِ بال های همین پرنده است که می جنبد." و همین او را به دروازه ی فردا رهنمون می شود.

من برای لمس ِ همین لحظه های گذراست که زنده ام. لحظه هایی که در آغوش شان بی وزنی ِ جانی به وسعت ِ هستی ام را مزمزه می کنم و بر کاغذ ِ بی خط ِ خیال ام، با قلمی مست و لایعقل، شاخه های چیده از بوستان ِ میان دو آینه را به تماشا می نشینم، می بویم، می بوسم و سرگشته می شوم.

اما چه نازک است خاطر ِ این نگار،

که همیشه جز وسوسه ی تکرار و انتظار،

از خود به جا نمی گذارد چیزی به یادگار.  

و معلوم نیست در کدام آسمان ِ نادیده پنهان می شوند این همه پرنده ی رنگارنگ و کمیاب، که هر چه جستجو می کنی نشانی از آنها را بر شاخه های درختان ِ رازدار ِ اندیشه نمی یابی و باز مثل همیشه تو می مانی و تنهایی و سکوتی دنباله دار [...] حالا در بیابان ِ بی سراب ِ روایت ِ اندیشه ای بازیگوش درمانده ام که نمی خواهد تن به قلاب ِ کلمات ِ ناشی ام بدهد. کلماتی که گرفتار ِ ترتیب اند و رقص نمی دانند. شاید تو بخوانی، اگر از ویرانی ِ خطوطی بنویسم که برای "گفتن" بر کاغذ حک شده بودند، اما زنجیر ِ پیوند ِ کلمات شان در نگاه ِ تحقیرآمیز ِ وسوسه ای که به تاج ِ برف- گیر ِ قله ها دل بسته است از هم گسست و گرفتار ِ خط ِ تند و بی ملاحظه ی قلم  شدند. آنها می خواستند از وجد بگویند. از بازی ِ تصویر ِ دو آینه که چشمان شان را به یکدیگر گشوده اند. چشمانی که امروز بسته است برای بس بسیاران. و زندگی برای من بازی ِ شگفت ِ میان ِ همین دو آینه است... حالا جنازه ای رو به فساد روی دست ام مانده که یارای تشریح اش را ندارم. افکاری که تکه تکه کنار ِ هم افتاده اند و دل هوای شنیدن ِ داستان شان را ندارد. آنها خیال می کردند همزاد ِ همان تصویری اند که در لحظه ی وجد خواست ِ زندگی را فریاد می زند، با صدایی آرام تر و ناپدیدتر از دردناله ی مرگ ِ احساسی که ناشناخته می میرد. این پنهان را آشکار نمی توان گفت. دل ام هیچگاه انس نگرفت؛ به خوش باوری ِ اطمینان به این زنجیرهای پوسیده که همیشه باکره ی امید را در یک حلقه جلوتر برای رسیدن به حلقه ی آخر، در جدایی ِ میان دو حلقه اعدام می کنند. و باز هم چون همیشه پرنده ی خیال ام از اوج گرفتن بازمی ماند و من با نفسی به شماره افتاده نگاه ام را در بیابان ِ بی سراب ِ روایت ِ اندیشه ای بازیگوش به زنجیر می کشم و او را به تکرار وا می دارم. [و سرانجام درمرسیه ای برای سه دگردیسی،] در آخرین نفس، آخرین ردّ رو به زوال ِ این دغدغه را به چنگ می کشم و می نویسم، ای که هنجره ات خراشیده است از فریاد ِ بیگانه گی، چه دیر وسوسه ی به زمین گذاشتن ِ این جهاز ِ  گران به سراغ ات آمد. و آیا دیگر فرصتی باقی ست برای عبور از "بایدها" به "خواستن ها"؟ حالا که مدفون شده ای زیر آوار ِ چند هزار ساله ی میراثی هزار رنگ؛ حالا که تار بسته است گوشه ی متروک ِ تردید ِ تلخ ات برای گشودن ِ در ِ خانه به سوی ِ جنگل، و دل کندن از آغوش ِ فریبای امنیت به سرزمین ِ پر خطر ِ تازه ها! آن قدر دل به رخوت ِ چرک- آلود ِ این تردید دادی که آسمان بر فراز ِ سر ات رنگ باخت و زمین زیر پای ات سرد شد. و تو از همان اول هم بیگانه بودی با تمام این رنگ ها. اما ترسیدی و نخواستی از چهارچوب ِ در عبور کنی و برای یافتن ِ رنگ ِ خود ات به سفری بروی که باید تنها قدم در راه اش می گذاشتی. این ملامت ها امروز دیگر چه سودی دارد؟ تو خود نیز در حال کبود شدنی و دستان ات پا به پای نگاه ات که رو به خاموشی گذاشته، هر لحظه سردتر می شوند. "و حتی شجاعت نداری اعتراف کنی که هر روز به امید تماشای ِ پروانه ها روزهای تکرار ات را آغاز می کنی. وای که هنوز هم نمی خواهی دست از ملامت ِ آنها برای هم بازی شدن با آتش برداری. آیا چیدن ِ بال ِ این همه پروانه نفرت را از سینه ات بیرون نکرد؟  آیا هنوز اینقدر شجاعت در وجود ات مانده که در خلوت با خود ات بگویی، کاش من هم جرأت پروانه شدن داشتم؟..." تو کرمی بودی که در فصل ِ رقص پروانه ها در پیله خواب ماند و دشت از شنیدن ِ این خبر چهره در هم کشید...

نظرات 2 + ارسال نظر
از محمد به دوستان پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:49 ق.ظ

به دلیل ارتباط موضوعی کامنت نسترن که برای پست قبل گذاشته بود با این پست، آن را به همراه جواب اش دوباره در اینجا تکرار می کنم:

آنقدر خیانت و نفرت و پوچی در توده مردم میانه حال انباشته است که می تواند هر ارتشی رایک روزه مسلح کند بوکوفسکی فقید می گفت....امشب اینجا نشسته ام و فکر می کنم...بازگشته امو راستی همیشه در این لحظه های زوال ، ذهنت چه روشن می شود...و روحت چه سرشار ، برای سرودن ، برای شاعری!هرروز برایم تکرار می کنی که من شاعر باشم بهتر است و من فیلسوف نیستم سیاستمدار هم نیستم مرگ را نمی فهمم جنگ را هم قتل عام کودکان و فریادهای زنان را که دیگر هرگز!بیهودگی این لحظه های تکراری ... تهوع...من ، تنها منم پر از تردید و پر از شعر و پر از سرخابی ها و آبی هایی که به خاکستری می مانند
--------------------------------------------------------------------------------
پاسخ:
گاهی این معنا از کله ام می گذرد که شاید ایراد از مرغ وحشی خیال آدم هاست. وقتی به کارنامه ی خود و پدران خود نگاه می کنم، آنقدر خون و نفرت و خیانت و جنایت می بینم که مثل آب خوردن می توانم آزاده گی ها را به حساب اتفاقات نادر و باورنکردنی بگذار ام. چرا کامو سقوط را برای تمام انسان ها محتوم می داند؟ در ابتدای پست آخر ام اشاره ام به همین موضوع بود. به این وسوسه ای که در بال های پرنده ی خیال آدم می جنبد و او را وادار به پرواز تا قله های بلند می کند و بعد سقوط...
ذهن ات چه روشن می شود و روح ات چه سرشار...

نیچه می نویسد ارزش روح هر انسان به میزان حقیقتی ست که آن روح تاب تحمل اش را دارد.
به راستی انسان تا کجا جرات رویارویی و روراست بودن با خود اش را دارد؟ در عرصه ی تجربه های ناچیز خود ام بارها به این موضوع برخورده ام. می خواهمی تن به امیال ات بدهی؟ می خواهی با خود ات روراست باشی؟ نمی خواهی به خود ات دروغ بگویی؟ اما آیا به راستی جرات این همه را داری؟ می دانی میل ات به کجاها می تواند بکشد؟
می خواهی با خود ات بجنگی؟ می خواهی تا می توانی اوج بگیری؟ می خواهی ناتوانی و رنجوری تن ات را نادیده بگیری؟ می خواهی در قله ی انسان بایستی؟ پس مواظب سقوط باش...

نسترن عزیز ام، اعتراف می کنم که من به امید همین بلندپروازی های جان ام زنده ام و امیدوار. ولی یاد این جمله ی فاینمن می افتم:

the first principle is that you must not fool yourself, and you are the easiest person to fool.

روان شناسان محدوده ی "من" انسان را مربع کوچکی در دایره ی روح می دانند که با مرکز هم فاصله ی زیادی دارد. بیش از نیمی از وجود ما در محدوده ی ناخودآگاه است. و ما همیشه تنها به بخش کوچکی از خودآگاه مان سلطه داریم. پادشاهی پرمخاطره ای ست. هر روز باید در قصر خود در اضطراب دیدن چهره ای تازه و غریبه، بر دسته های تخت خود چنگ بزنی.
نیچه تهوع را فریب می داند و خواست های دیگری را در پس آن جستجو می کند.

با ادب و احترام

خیزران یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:40 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


محمد عزیز
»چنان مست شده ام از این قلم معطر
که مرا مجال نوشتن نیست
باید به هوشیاری بیایم
که به هرحال شرمنده کرده ای
ولی وجود آدمهائی چون تو درین لوش ولوشه زار غنیمتیست
با خواهم آمد
مجالی میخواهم
دوستتان دارم

خیزران عزیز سلام

لبخند تشویق شما بی چون و چرا مرا لبریز از شادی و گرمای شوق می کند. تمام این خطوط با خیال شما خلق شدند. ممنون ام که آمدید و خواندید. از مهری که همیشه بی دریغ به من ارزانی می کنید بی نهایت سپاسگذار ام.

حضور شما برای من دلگرمی بزرگی ست.
دوست تان دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد