لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

مردی با قامتی بلند

 

  

آه ای هستندگان. آیا آن قدر رنجانده ام شما را که انتظار مرگ ام را می کشید؟ آیا با لجاجت در پوشاندن زخم های تن ام کوتاهی کرده ام؟ زخم هایی که از بی طاقتی های شما در جای جای تن ام به یادگار دارم؟ آخر شما هم گاهی مثل من طاقت تان تاخت می شود. وای که چقدر ما تا به امروز یکدیگر را بد تاب آورده ایم. اما در تمام این سال ها پیمان دوستی را در اعماق قلب مان گرامی و عزیز نگه داشته ایم. خواهش می کنم دستکم با تکان خفیف سر هم که شده این گفته ام را تأیید کنید. می دانم، می دانم که دل هاتان به فراموشی رضا نمی دهد. اما باور کنید هنوز به شما در مقام هنرمندان بخشندگی احترام می گذارم. آیا برای من هم نزد شما هنوز جایی برای این تقاضا مانده است؟ از شما حق خود را طلب نمی کنم. آخر مگر ما با یکدیگر دوست نیستیم؟ آیا برای دوست بودن هنوز به قدر کفایت سینه هامان فراخ هست؟ امروز نقشه ی زمین ما در کتاب های فرزندان مان آن قدر خط خطی ست که خیال می کنی دستی بی ذوق از سر بی حوصلگی تصمیم به کشیدن آن گرفته است. و ما هنوز از شنیدن اسم قانون لبریز از احساس پروا می شویم. همان طور که فرزندان مان از شنیدن نام ما قلب کوچک شان در سینه پرپر می زند. و این قانون است که به آن ها می گوید به بزرگ تر ات احترام بگذار. چه بسا کودکی در خیابان گنجشکی را در حال پرواز ببیند و با خود بگوید، راستی که پرنده ها چقدر در اوج گرفتن توانا و ماهر اند! کافکا می گفت «انسان تنها وقتی به بزرگی می رسد که بر حقارت خود غلبه کند.»

کاش این آرزو هم مثل پرواز کردن با بال هایی از آن خود، ناممکن و دست نیافتنی بود. آن وقت دستکم دیگر جایی برای تأسف خوردن باقی نمی ماند. اما این آرزو همین جاست. در قلب خیلی از ما. اما ما می ترسیم. ما هر یک به تنهایی تا سر حد مرگ احساس ناتوانی می کنیم. ما از یکدیگر خاطره ای به جز زرداب نداریم. ما نمی خواهیم. آیا دیگر نمی توانیم به یکدیگر اطمینان کنیم؟ کاش این آرزو دستکم چیزی مثل آرزوی گنجشک برای رسیدن به آشیانه ی سیمرغ بود. جایی در بلندترین و دور افتاده ترین نقطه در قله ی قاف...

نظرات 7 + ارسال نظر
مهدی پنج‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:14 ب.ظ http://www.30o.ir

سلام،
سال نو را به شما تبریک می گم... بلاگ خیلی، خیلی جالبی دارید.
اگر دوست داری از امکانات بیشتری استفاده کنید، از تکنولوژی روز در بلاگ خود بهره برید و آن را به سایت تبدیل کنید، به سایت زیر مراجعه کنید.
http://www.30o.ir
این سایت به غیر از امکانات پایه، امکاناتی از قبیل نظرسنجی برای مطالب، ارزیابی مطالب، عضویت برای سایت خویش، گالری تصاویر، آپلود فایل، ایجاد شناسنامه برای کاربران، صندوق پیام در به مانند GMail برای ارتباط بین کاربران، شمارنده‌ای در قدرت GoogleAnalytics و انجمن گفتگو را به رایگان در اختیار شما قرار می‌دهد.
از اینکه یک بار از این سیستم استفاده می‌کنید، ممنون.
موفق باشی...

سلام دوست عزیز

سال نو شما هم مبارک

حتما خدمت خواهم رسید

با ادب و احترام

نسترن جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ب.ظ http://ham-sayeh.blogsky.com

مردم همچنان زندگی خواهند کرد.

مردم تجربه‌آموز و اشتباه‌کار، همچنان زندگی خواهند کرد.

فریب‌شان می‌دهند، می‌فروشندشان، و باز می‌فروشندشان

و مردم باز به خاک زندگی‌بخش بر می‌گردند تا ریشه گیرند و برویند.

مردم چنین شگفت در نو زادن و بازگشتن!

نمی‌توان ظرفیت‌شان را در تحمل مصائب به سخره گرفت.

ماموت در فاصله‌ی هر خیزش هر از چند گاهی‌اش زمانی می‌آرامد.

مردم، ای بسا که خواب‌آلود، خسته، معماوار،

انبوهی است یله، با اندامهای بسیار که هریک می‌گوید:

«دنبال رزق و روزی سگ‌دو می‌زنم

و بخور و نمیری دست و پا می‌کنم

و دیگه فرصت سر خاروندن هم ندارم.

اگه مجالی باقی می‌موند

بیشتر به خودم می‌رسیدم

و شاید هم به اونای دیگه.

می‌تونستم چیز بخونم و خیلی چیزا یاد بگیرم

و از خیلی چیزام حرف بزنم

و از کلی چیزام سر در بیارم.

اما کو فرصت!

کاش یک کمی وقت داشتم».

روزگاری که انسان

از حواشی نیازهای حیوانی درگذشت

و مرز ظلمانی معیشت محض را درنوشت

آن‌گاه انسان

به ژرف‌تر آیینهای مغز استخوان خود اندر شد

و به اشراقی سپیدتر از هر استخوانی

و به مجالی برای رقص، ترانه، افسانه

و زمانی برای به رؤیا فرو رفتن

پس انسان این چنین فراگذشت و درنوشت.

میان محدوده‌های کوچک حواس پنجگانه

و آرمان بی‌کرانه‌ی انسان برای فراسوها

مردم همچنان به ضرورت ملالتبار کار و نان تن می‌سپرند

و گاه که پرتوی از فراسوی زندان حواس پنجگانه

بر آنان می‌تابد به سویش فرا می‌روند

و یادگارهایی می‌جویند که ورای هر گرسنگی و مرگ پایدار می‌ماند

و این فرا رفتن چیزی زنده است.

قوادان و دروغزنانند که این کشش را دریده‌اند و آلوده‌اند.

اما این فرا رفتن به سوی نور و تعالی

همچنان زنده است.

مردم نمک دریا را می‌شناسند

و نیروی بادها را

که بر گُرده‌ی زمین تازیانه می‌زند.

مردم زمین را

گور آسایش و گهواره‌ی امیدشان می‌دانند.

جز اینان چه کسی سخنگوی تبار انسان است؟

زمان آموزگار بزرگی است

چه کسی بی‌امید زنده تواند ماند؟

در تاریکی کولبار سنگین اندوه بر پشت

مردم همچنان راه می‌پیمایند

شب‌هنگام، و بر فراز سر، بیلچه‌ای از ستارگان، زاد راه‌شان.

مردم همچنان راه می‌پیمایند:

«تا به کجا؟ تا کدامین منزل؟»

نسترن عزیز سلام

مدت ها بود که کسی کامنتی به این زیبایی بر این لوح نه آویخته بود.

------------------------------نامه ی سر گشاده-----------------------------

از ناسازی کلام خود در خجل ام. آنقدر که ایستادن در برابر وسوسه ی سکوت را سخت تاب می توانم آورد. دل ام می خواست به همه دوستان بگویم که ببخشند مرا. از آن رو که خام و خار اندود است زبان ام برای همصحبتی های شبانه. شاید دل هاشان رضا دهد به صاف شدن از من. که خود به قدر کفایت می کشم از ملامت دل بر ناسازی اندام ادب نه آموخته ام. درد و رنج ام را هوس فاش گفتن نیست. مرا خجالت همین بس که لبخند ام از آشوب دل نمی نوازد دل دوست را. اما نهیب شکایت سربسته ی دوست جگر ام را به آتش می کشد. شاید او را با من هیچ خیالی نیست. اما چنین خیال خوشی را باور نیست هیچ در دل خطاکار ام. هر چند پشت ام خمیده است. از سنگینی بار هستی نامعلوم ام. اما مرا به دوش کشیدن این بار به تنهایی خوش تر است. گناه دیگران چیست که تماشای رنج ام را از آن ها بی شرمانه طلب کنم. رنجی که هر چند عظمت اش می رود کمر مرا بشکند اما در نگاه دوست چه بسا پر کاهی ست که مورچه ای کوته فکر تقلا کنان بر خاک می کشد. آن وقت تو بگو که ملامت دوستان درد آشنا تا کجا آبروی بی حیایی را خواهد برد. پس از درد خود هیچ شکایتی ندارم. اگر برین سعادت رضایت و خشنودی دوست هم مضاف گردد که بر دور گردون فلک بوسه ی شکر خواهم زد. اما چه کنم که ترس ناخشنودی دوست کابوس لحظه های آفتابی و هم مهتابی ام شده.
آه ای فلک تو میانجگری کن. به او بگو که اگر از خاک در آستان خود خشنود است، من نیز مشتاق نسیم ام. که بیاید و مرا بر در خانه ی دوست بنشاند.

با ادب و احترام

cheyako شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 06:00 ب.ظ http://talatomzi.blogsky.com/

با سلام

ضمن آرزوی توفیق روزافزون برای شما و دیگر تلاشگران عرصه ی ارتباطا ت :
مفتخرم اعلام نمایم " پایگاه اطلاع رسانی تلاطم " در جهت نشر خبر، گردش آزاد اطلاعات و تنویر افکار عمومی توانسته است جایگاهی مناسب در این حوزه برای خود فراهم نماید .
آدرس پایگاه اطلاع رسانی تلاطم( http://talatomzi.blogsky.com/ )

آدرس دیگر من مختص به مصاحبه های پایگاه تلاطم می باشد
http://talatomzi.blogspot.com/

با آرزوی بهترین شادباشها

سلام

با آرزوی توفیق روز افزون برای شما

با ادب و احترام

بهار سه‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:58 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام...
مثل همیشه لذت از خواندن تک تک خطوط خصوصا «انسان تنها وقتی به بزرگی می رسد که بر حقارت خود غلبه کند.» .....

بهار عزیز سلام

بی نهایت خوشحال ام ازین که می بینم مرتب به بنده سر می زنی و پست ها را می خوانی. کافکا ازین جملات پر مغز و کمیاب بسیار دارد. خوشبختانه آثار به جا مانده از او در دسترس است و به راحتی می شود بدست شان آورد و از خواندن شان آموخت و لذت برد.

آخرین باری که خدمت شما رسیدم پستی در مورد سکوت نوشته بودی. اتفاقا در مورد این مسئله هم در کتاب گفتگو با کافکا که توسط گوستاو یانوش گردآوری شده می شود اشاره هایی پیدا کرد. بنده با تشویق خیزران عزیز تصمیم به خواندن آن کتاب گرفتم. بنابراین اگر تا به حال آن را نخوانده اید به قول خیزران عزیز چیز حیفی ست و خواندن اش جزو واجبات است.

با ادب و احترام

بیتا چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 02:58 ب.ظ

سلام محمد عزیز
حالت چطور است؟ ایام بهار امیدوارم برایت خوش باشد

بزرگ شده ام
اما نه مثل مادرم
هنوز هم آنقدر بزرگ نیستم که بگویم آسان بگذر وبه خود بنگر
شاید تا کمر مادرم باشم
شاید هم تا شانه اش
اما گاهی به این فکر می کنم که نکند
کوچک بمانم و هیچکس مثل مادر زانو خم نکند تا من ذوق کنم

بیتای عزیز سلام

هر چند جز یک نام آدرسی از خودت به جا نگذاشته ای اما انگار می کنم که تو همان بیتایی که کامنت های پر مغز و دلنشین ات به دکان ما رنگ و جلا و آبرو می داد.

بگذار در به دوش کشیدن بار سکوت این چند وقت با تو شریک شوم و هیچ ن٫رسم انگار که آخرین بار که سراغ ما آمدی همین دیروز بود و مگر نبود؟

حال من خوب خوب است. البته بهای این خوبی را لحظه به لحظه می پردازم. وگرنه حال بنده هم مثل بس بسیاران میباید که خراب می بودی..

بچه که بودم فکر می کردم فقط از پاییز خوش ام می آید. اما این اواخر هر فصلی که از راه می رسد در آن چیزی پیدا می کنم که در فصل های دیگر دستگیر ام نمی شود. بنابراین تلاش می کنم قدر بهار را هم مثل پاییز بدانم و تا می توانم شنگولی کنم و همچنان زنده بمانم و خلاصه نگذارم این لحظه ها مفت و مسلم از دستم بروند.

دیدی که در جواب احوال٫رسی شیرین ات مفصل از حال و احوال خدم نوشتم. امیدوار ام تو هم بهتر از من باشی. و بیایی و بیشتر ما را از روشنی حضورت بهره مند کنی.

شعرت را هم دو سه بار دل دادم و خواندم. یک دنیا ممنون و سپاسگذار از این همه احساس خوب که به من بخشیدی.

امیدوار ام بعد ازین بیشتر نام شما را بر لوح نو حک شده ببینم. در هر حال از صمیم دل آرزوی می کنم هر جا که هستید شاد و خرم و خوشدل باشید.

با ادب و احترام فراوان

بهار پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:55 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام....
به روزم....
منتظر حضور پرمهرتان...
ممنون...

بهار عزیز سلام

به روی چشم.
راست اش نگفته عزم آمدن در نهانخانه ی خیال ام جوانه زده بود.
می آیم. شکر آفتاب که روی ام سرخ است و قامت ام راست. که رفتن به خانه ی دوست را اینگونه سزاست.

بیتا پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:53 ب.ظ http://bita22af.persianblog.ir

محمد عزیز
قصور مرا در به خدمت نرسیدن ببخش
سعادت گر چه نداشتم اما ارادتم همچنان باقیست
حالت همیشه خوب باشد دوست عزیز
راستی بی بها بی قدر است

بیتای عزیز

شما بزرگ اید. می دانم که می دانید چه حالی ست وقتی قلب انسان از احساس زنده بودن مالامال از اشتیاق می شود. وقتی در تاریکی بی پایان آتشی از ژرف ترین مغاک جان اش شعله می کشد و تمنا می کند. تمنایی که از خرد کننده ترین محکومیت ها هم زنجیر اش ناگسستنی تر است. و خیال او به ویرانی رضا نمی دهد. هر چقدر هم که شب سیاه و چسبنده و نفس گیر در نیم سوخته های آرزوهای فنا شده دیوانه وار بتازد و طنین قهقه اش در افق از دوردست ترین چشم اندازها تا دورترین چشم اندازها به گوش برسد. و انسان از سنگینی هراسناک باری که به دوش خود کشیده لحظه ای تا مغز استخوان سکوت می کند و بعد با تمام وجود فریاد می زند. فریادی خطاب به کوهستان های سنگی و بلند و یخ زده. تا بعد با شنیدن انعکاس صدای خودش ذره ای آرام گیرد. زیرا هیچ کس حال انسانی را نمی فهمد که برای به دوش کشیدن بار نژاد خود به تنهایی کمر همت بسته است. انسانی که مجبور است برای راز و نیاز کردن با خدایان خویش سر اش را رو به پایین خم کند...

از کوه برگشته ام. و عبور بی وقفه ی خون را در رگهای تن ام احساس می کنم. این اشتیاق را با شما تقسیم کردم تا بدانید تا کجا در نگاه من عزیز و محترم اید. بزرگواری و ادب شما کوچکی من را هر چه بیشتر به خاطر ام می آورد. اما..
خیال حوصله ی بحر می پزد هیهات
چهاست در سر این قطره ی محال اندیش

با ادب و احترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد