در گیر و دار زمانی که دیگر از جنس ثانیه نبود، آنگاه که خیال میراث خوار-ام، لابهلای فریادها و آتشها و دودها، گم میشد و با این حال، دلداده به وسوسهی خط زدن پایان، سنگینی قدمهای نگراناش را نادیده میگرفت، سفیدی چماق جهل بود که در آن تاریکی سرخ و سیاه، خط دردناک زمان را بر پیکر این نقاشی بی زمان میکشید. با فروکش فریاد درد، احساس کردم سنگینی بار یک لحظه از سرنوشت، می رود که کمر-ام را بشکند. حالا میفهمم که چرا دروغ، عظیم ترین یادگاری ست که از پدران خود به ارث بردهام. اما هر دروغی نقابی ست که حقیقت به چهره می زند.