لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

سر است اگر نگویی

 

سرّ است اگر نگویی

های های باز شب هنگام شد و مست و بی ملال پر گشودم ای وای وای به آسمانی که هیهات کس ندارد ایچ نشان و طلب هرگز از ای مجال که دل بی دل شد و لب گزیدم ای وای وای به سکوت از پچپچه ی فاش به تماشای آسمان پر ستاره ای یار یار پرنده ام بی دانه و وه که بی دام بر فراز آغوش قصه ها که دردا چه فریبنده می خوانند مرا بس بس که اقرار نشاید چنین دردانه دردانه دلدار در این بی نهایت پر ستاره پر بار بگذار ببرّم پوسیده طناب دار دار وامانده گرفتار درین آلوده تکرار نباشد ورا هیچ هیچ امیدی به بیدار اگر نیست مرا در آخر منزلی بی خار ای یار یار بگذار دل ببندم به سرچشمه ی زلال ترانه های بی ریای کوهسار...

نامه به دوست (2)

 

بگذار حالا که من هم به رغم خط خطی های نون سنگین و ساکن بن بست ها، با سقوط داغ اشک از آسمان گرفته ی چشمان ام بر کویر پر ترک چهره ام در میهمانی ناخوانده ی لحظه های پرواز خو   کرده ام، در عبور بی امان عشقی که هر بار ما را جا می گذارد تا تلخی ناتمام ماندن اش را شعر کنیم و از سر بی کسی، دامان ژنده ی شب را گور بی نام و نشان دلتنگی های بی ستاره مان کنیم، هر جا از زخم زبان جادوگر یأس، فراغتی بی خبر نشسته بر پشت سمند سبکسار صبا از سر بی دردی، هوای رقصاندن شعله ی لرزان شمع بی یاوری ام را کرد، نشانی هر چند گنگ و بی ریشه برای تو بر پیکر رنگ پریده ی مهلتی بگذارم که قربانی سیاه مستی های بی توبه ی مرگ است. هر چند فریاد ام گرفتار دام های چیده بر بی چراغی نگاه ها شد و امروز زمزمه های بریده ام تکان نحس جنازه ای است که به خاموشی و سردی اش خو کرده اند، اما دلگرم باش که هنوز ندایی از آسمان براشان خبر از بیهودگی بریدن حنجره ها نیاورده است. که اگر جز این بود، من و تو هنوز عاشق پر زدن در رنگین کمان رازآلود زندگی نبودیم.

هم نفس آزادی

 

ای تکه‌های وجود اوج‌خواه من، ای پاره‌های لوح زرین ِ تشنه‌ی خطی خوب: چه جای شگفتی ست اگر امروز، با هر دم ِ پر‌ تمنای منی هزارپاره، آتش ِ اشتیاق در خرده‌آینه‌های کدر ِ وجودمان شعله می‌کشد، تا باز هم به اندازه‌ی پاکی ِ قطره ای اشک هم که شده، آرزوی صاف شدن را بر سر ِ دستان ِ شعله‌های رقصنده‌ی امید، به رخ غمزه‌های بی تاب آفتاب کشد؟ بگذارید شلاق های دوزخ زوزه کنند، که این قافله را در روز ازل، نوشخند ِ تندبادهای سردْ بدرقه‌ی راه شد. این فریادها که خفه می‌کنند، دندان‌های کلید شده بر جگرهای خونین اند. ای آینه، از دوردستی ِ هزارپاره‌ها نه‌ هراس که خورشید، روشن ِ چشمک‌های جوان ِ یاران عشق است. سر به خجلتْ در گریبان ِ یأس مگیر، که ما را حجت، همت ِ بلند ِ لبخندهای خون‌آلود است. خواهد آمد آن روز که آسمان را حسرت، لحظه ای همنشینی با خاک شود. حال بیا درازنای درد-زای راه را، مهمان ترانه‌ی دیو‌کُش ِ دوستی‌مان کنیم...

دیو علیل را احتضار مرگ، بها خون عزیزان وطن شده

 

دل‌ام خون است از این حال. بگذار روی هم بگذار ام پرده‌ی پوشنده‌ی گوی‌های خونین نگاه‌ام را. که تیغ ِ مرگ است مرا، قطره اشک خونینی که در برابر این قوم خون‌خوار فاش شود از نهانخانه ی داغدار سینه ام. باش تا سلیمان باشیم تا ملاقات با مرگ. که حسرت‌ام می کُشد از خیال ِ مسموم تنی بی جان. افتاده بر قتلگاه نفرین پوش جلادان بی احساس. ای آشنا، شرم دارم از ملاقات نگاه لب گزیده‌ات. می دانی؟ خاطره ی شب های آن همه تماشای بی خیال، کور بودن برای دیدن عمق آن نگاه داغدار، کابوس است امشب، پریشانی عرق‌ریز بی خورشیدی‌های پشیمانی را؟ وقت را روشْ خلف وعده نیست. چه بهتر. بگو تا نهانخانه‌ی درد را راه کجاست؟

واژه ها خاک التماس زمین‌ام می شوند و من عزرائیل. آخر این چه داستان است؟ می‌میرم از وحشت خنده های بی شرم، در تکرار درنده‌گی‌های روز، در سیاهی شرمگین شب. که چراغ خانه‌ی دیوها از همیشه روشن تر است. با ما از نوید آفتاب مگو. که می شکند کمر اش. به سنگینی خون بهای به خون غلتیدگان میهن. بگو تا نهانخانه‌ی درد را خلوت کجاست؟