لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

خطی برای صفحه ی خالی

                     

 

اگر می باید همچنان ادامه داد، می باید که دلیلی تازه آفرید. یاد گرفته بودم که بدانم همیشه پرده ای هست که می توان کنار زد. و نه به این خاطر که نویدِ افقی دیدنی تر باشد، که همیشه در پشتِ لبخندهای زیباتر، بغضی تنگ تر چهره در هم کشیده است. این زمان است که می گذرد و باید تلاش کنی تا پا به پای اش بدوی. پس مشغول ِ کنار زدن ِ پرده ها باش. و در رژه ی سنگی ِ لحظه ها، تا رسیدن ِ معنایی دوباره تاب بیاور. هر گاه مجالی برای پیش رفتن نبود، به اطراف رو کن. و حتی به پشتِ سر. آری، بخوان تاریخ ِ هزار چهره ات را. و باز هم بیش تر بدان. می دانی که درد می رود که به مغز ِ استخوان ات برسد؟ باز هم به یاد بیاور. با گورکن ِ خستگی ناپذیر ِ فراموشی سر ِ ناسازگاری داشته باش. تافته ها ی اش را رشته کن. به خود ات نگاه کرده ای؟ یا به نگاه های نزدیک ترینان؟ تو را نمی شناسند. هزار جنازه را در آغوش کشیده ای و گوش به سکوت سپرده ای. و پتیاره ی فراموشی از خشم می خواست خرخره ی زندگی را بجود. چرا بر زخم های ِ کهنه تیغ می کشی؟ لعنتی من انسان ام. مرا از هزاره ها نترسان. و نه از حقارتِ رقت بار ام. این جا بیابان است. آفتاب چشم ِ دیدن ِ لکه ای از سایه را هم ندارد. هزاران سال فریاد زدم: "من زندگی را نمی خواهم" اما زندگی در سینه ام می تپد. و شهوتِ مجنون اش را در هزارتوی رگها می دمد. تاب بیاور ای به خود وامانده. به دیوارهای ِ سکوت، خنجر ِ نگاهِ سخت ات را فرو کن و دم بر نیاور. بگذار در حسرتِ فریادِ سرگشتگی ات بسوزند. تو که یکه و تنها زندگی را خطاب می کنی و خالق ِ "کلمه ای". و به خود می نگری و با غرور ِ کودکی خام، لب های ات با ترانه ی کلام ِ "انسان" می رقصند...

نظرات 7 + ارسال نظر
نسترن پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:20 ق.ظ

زندگی قشنگ و زیباست
اما ما بدشانسیم
باد درست جایی می وزد
که ما در آن پناه گرفته ایم .
ما بدشانسیم
و کاری هم نمی شود کرد
به هر ضیافتی که رفتیم
قورباغه هایی که راه گم کرده بودند
سر از لیوان های ما در آوردند .

چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید

هوشنگ حبیبی جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:11 ق.ظ http://http://hooshng.blogfa.com/

سلام محمد عزیز
اولا از لطف مداوم تان ممنونم
و اما دوما:
نه به بی راهه نرفته اید.شما تاویل خود را از متن دارید و من و دیگران هم تاویل خودرا .البته ممکن است این خطوط در جاهایی به هم برسند.من در شعرهمیشه به لایه های متعدد و البته تودرتو فکر کرده ام و هرچه بتوانم این لایه ها را از یک سو و بندها و بیت های لایه رویی را از سوی دیگر در هم بتنم راضی ترم .اصلا بخش عمده ای ازجوهره شعری را همین می دانم واگر این اتفاق در تاویل شما از متن افتاده (که ظاهرا افتاده) خوشحالم.البته تا یادم نرفته بگم که در قالب هایی غیر ترانه به این اتفاق فکر میکنم در ترانه باید غلظتش خیلی کمترباشد(فعلا که اینجوری فکر میکنم)راجع به اون تحلیل یا خوانش روانشناختانه هم باید بگم که دنبال منطقی زوانشناختانه و منطقی ...نیستم اگرچه منطق خاص خودش را دارد .گاهی باید باشد و گاهی نه و گاهی چیزی شبیه بودن و نبودن.نمی دانم از ترانه گفته اید یا غزل .اما چون بحثی کلی و البته بجاست این چندسطر را خط خطی کردم.

راجع به اون روزنه به فراسو و نثرشما هم حرف هایی به ذهنم میاد که سر فرصت عرض خواهم کرد

هوشنگ عزیز سلام
ازین که کامنت بنده را با حوصله بررسی کرده اید و جواب نوشته اید بی اندازه ممنون ام. در حال حاضر از گذر پاسخ شما من به مرادم از نوشتن آن کامنت رسیده ام.

دانستن گوشه ای از نقطه نظر شما در مورد شعر و نثر برای ام بسیار آموزنده و در عین حال باعث خوشحالی بود. به دلیل گستردگی بحث و همچنین بضاعت کم ام در این مقوله، تنها این اشاره را می کنم که من هم چون شما با تاویلی بودن برداشت ها از یک متن موافق ام. و بیش از آن می گویم که چندان به وجود معنایی ناب و مجرد و مشخص که در کنار تمام تاویل های ممکن و موجود، بتوان به عنوان معنای صحیح و مطابق با متن از آن یاد کرد، قائل نیستم.(این ادعا را در مورد متون ادبی کردم)

در مورد آن نگاه روان شناسانه، عقیده ی دوست شما برین است که هر حرکتی از حرکات انسانی، دربرگیرنده ی رانه ای روان شناسانه است. و غالبا این رانه بیرون از مرزهای خودآگاهی هم هست. شاید به دلیل تاریخی بودن انسان. منظور من هم از نگاه روان شناسانه همین دید کلی بود. و همان طور که اشاره کردم جواب خود را در پاسخ شایسته ی شما یافتم.
بی مقدمه بگویم که چون در زمینه ی شعر، در بهترین حالت خواننده ای علاقه مند ام، در مقابل نظرات شما بعد از این که از آن ها آموختم، سکوت می کنم و از لطف شما تشکر.

مشتاقانه منتظر خواندن گفتنی های شما هستم.
باز هم بگویم که از شما سپاسگذار ام.
شاد و سلامت باشید.

نسترن جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:33 ب.ظ

عکس های شناسنامه ها واقعی است اما آدم ها واقعی نیستند.
چشم ها واقعی است اما نگاه ها واقعی نیست.
چشم ها اشک دارد اما اشک ها از آن دیگران است.
پیکر ها شکل دارد
قلب ها جهنم است اما افسوس عذاب در آن یخ بسته است.
انسان سایه اش را به درگاه نیایشگاه می کوبد لیک میخ های نیایشگاه پرچ شده است...
کیست باور کند قوطی سیگار خالی را به جوی آب نمی اندازند.

و ناگهان در نیمه شب رویای ام سپیده ی کابوس دمید. نیزه ی برنده ی نور بر هر گوشه ی پیکر پوشیده از جامه های رنگارنگ ام چنگ می کشید و برهنگی ام شانه به شانه ی آفتاب که فراز قله های تاریک خود را بالا می کشید٬ لحظه به لحظه بر تن ام مرز می گشود و واقعیت ام را به رخ آفتاب می کشید.
برجهیدم و در حالت هذیان با خود ام چندین بار زمزمه وار تکرار کردم:
بگذار رنگ ها همچنان بر تن ام بمانند.

بیتا شنبه 7 دی‌ماه سال 1387 ساعت 06:51 ب.ظ

سلام محمد عزیز
حالت چطور است؟
اگر چه گاهی اوقات مجالی برای عرض ادب نیست اما حقیقتا
دلتنگی دوستان غیر قابل انکار است
خطی بر صفحه ی خالی را که می خواندم
مدام این نوشته را که چند وقت پیش نوشته بودم در ذهنم مرور می شد
..........
و من هنوز نمی دانم آن اصوات نامفهوم
چرا من را به سوی خودفرا می خوانند
و چگونه هویت اصیل مرا در زیر صورتک های رنگی پنهان میدارند
پلک هایم را بستم
تا دیگر آن پرده ی پر از وهم را
که سراسر وجود مرا مستور ساخته است نبینم
اما بیشتر از همیشه دلم برای کشف موهومات تنگ شد
حقیقت چیست؟
باید به درون سلولهایم بروم
و از نو کالبد خود را تشریح کنم
مرا بگویید چگونه از نو باید ساخت؟
می خواهم از نو ساخته شوم
و به حقیقت پنهان وجودم پی ببرم
حتی اگر تلخ باشد
باید شوکران وجود را تا جرعه ی آخر سر کشید
......
.........

من شوکران سر می کشم و تو تاریخ هزار چهره را بخوان
حیف که تجربه ی حاصل شده را نمی شود به کسی گفت
این را هی است که هر کس به تنهایی باید خودش برود
اما این وسط یک چیزی اشکال دارد
پیکر واحد

بیتای عزیز سلام
هنوز خیلی زیاد دست و دل ام به زندگی می رود. امیدوار ام شما هم چنین باشید.
قدم ها رو به سویی دارند و خیال رو به سویی دیگر. خیلی پیش می آید که دلتنگی تنها رشته ی پیوند ما با زندگی ست. شما بزرگوار اید.

در طول تاریخ چند میلیارد انسان زیسته اند؟ هر کدام را زمان و مکان از هم جدا کرده و در عین حال به هم پیوند زده. و راست می گویی که تجربه ی حاصل شده را نمی توان به کسی گفت. اما فراسوی تمام نابرابری ها و تفاوت ها میان ابناء بشر، برابری ای رقت بار میان همه یکسان است که شاه و گدا در برابر اش همقواره اند. و آن بی یقینی از معنای هستی ست. همیشه مشاهده ی عکس العمل انسان ها در برخورد با این پرسش بی پاسخ در من انگیزش زیادی ایجاد می کند. جدا از تمام تفاوت ها در نوع نگاه و عقاید مختلف و گاه متضاد انسان ها، احساسی که در نوشته های حاصل از این تب و تاب موج می زند، وحدت گفتنی ای میان آن ها را به خاطر می آورد. نوشته ی شما را که می خواندم، خط به خط تفاوت در نگاه ها را می دیدم اما با این همه، با احساسی که از خواندن آن در من زنده می شد، با تمام وجود آشنا و مانوس بودم. می توانستم لحظات نوشته شدن آن سطور را لمس کنم.
برای من چنین لحظاتی غنیمت اند. از نوشته تان پیداست که نیازی به توضیح این که چرا غنیمت اند نیست.
مطلب دیگری که فکر می کنم درین مجال گفتنی ست:
گاهی به آرزوهای بزرگ زندگی ام فکر می کنم. گاهی هم به حسرت های بزرگ. بعد از خود ام می پرسم که اگر آرزوی ات برآورده شود چه؟ اگر از حسرت ات خلاص شوی چه؟
قبلا هم درین باره گفته ام. اگر مرگ نبود به راستی خوب بود؟ اگر معمای هستی گشوده می شد، آیا زندگی بی معنا نمی شد؟
اگر این همه تنهایی مکتوم در تاریخ ناگفته نمی ماند و اگر فراموشی دست از کار می کشید، آیا آسمان ذره ای زیبا بود؟ یا ستاره های چشمک زن در خلوت شب؟
باری، نوبت ما هم روزی به پایان می رسد. کاش لحظه های بیداری بیش تر باشند.

بیتای عزیز، زیبا می نویسی. بیش ازین از زبان چون منی بی قیمت است. پس بیش نمی گویم با این امید که به تایید به از منی آراسته شود.

شاد باشی و سلامت
با ادب و احترام

بیتا شنبه 7 دی‌ماه سال 1387 ساعت 07:06 ب.ظ

راستی
پست یکی بود یکی نبود
خیلی زیبا بود
و جا داره برای اینکه دیر رسیدم
برای خودم متاسف بشم

بیتای عزیز
خوشحال ام که نوشته در نگاه شما شایسته ی صفت زیبایی بوده.
مرگ لحظه ها را گرانبها می کند. اگر آن نوشته ارزش وقتی را که برای خواندن اش صرف کرده اید داشته، دیگر جایی برای تاسف باقی نمی ماند. به خاطر لطف و بزرگواری شما از صمیم قلب سپاسگذار ام.
با ادب و احترام

حبیبی یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:46 ب.ظ http://http://hooshng.blogfa.com/

سلام
لینک شدین

هوشنگ عزیز سلام

خوشحال ام و سپاسگذار
شاد و سلامت باشی

مینا سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:07 ب.ظ

آه ای زندگی!
منم که با همه پوچی
هنوز از تو لبریزم
نه بر آنم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

سلام محمد عزیز
چیزی که در نوشته هایت خیلی موج میزنه یک نگاه عمیقه
خیلی عمیق

بیشتر از هر قسمت نوشته ات این قسمت خیلی بهم چسبید که نوشته ای:


تاب بیاور ای به خود وامانده.
به دیوارهای ِ سکوت، خنجر ِ نگاهِ سخت ات را فرو کن و دم بر نیاور.
بگذار در حسرتِ فریادِ سرگشتگی ات بسوزند

چقدر خوبه که انسان ؛ به خود ؛ وامانده شود
هر چند که واماندگی در معنای کلمه زیاد دلنشین نیست اما اینکه انسان به خودش وامانده بشه
امید تکامل درونش خیلی بیشتر میشه تا اینکه اسان ؛به دیگران؛ وامانده شه
در مورد فراموشی میشه گفت گاهی فراموشی نعمت بزرگیه
و همیشه هم نباید نگاه بدی بهش کرد(البته این نظر شخصی منه
و خوشحال میشم بیشتر بدونم نظر خودتو) فراموش کردن سختی های گذشته و حتی بدی دیگران شاید خوب هم باشه.


کاش لحظه های بیداری بیشتر باشد...

سربلند باشی

مینای عزیز سلام

ممنون از قطعه ی زیبایی که در پیوند با زندگی نوشته ای. خیال می کنم به قلم خود ات باشد. به هر حال زیباست و اندیشه ی مرا نوازش می دهد.

دوست خوب ام، از صمیم قلب سپاسگذار نظر لطف تو ام. اما بی پیرایه بگویم که این لقب بر قامت خرد من سنگینی می کند. آن نگاه عمیق بهایی گران دارد که می دانم نپرداخته ام.

خوشحال ام که از خواندن اش لذت برده ای. اگر این نوشته قیمتی داشته باشد، آنقدری ست که به کار زندگی آمده است. شاید احساسی خوب در جان کسی.

این که انسان موجودی به خود وامانده است یا نه، بسته به اعتقاد و باور ماست. گذشته از آن، من طرفدار پیوندی واقعی و برادرانه میان ابناء آدم ام. پیوندی نه لزوما از جنس ترحم که یاد آور وانهادگی تلخ انسانی به انسان دیگر باشد. ما برای زندگی به طرزی بسیار عمیق و ریشه ای نیازمند و در پیوند با یکدیگر ایم. هر یک از ما جزئی از کل جامعه ی انسانی هستیم که در نهایت برای هر یک از ما موهبتی بزرگ است. این ارتباط میان فرد و جامعه در حالت سالم اش، رابطه ای دو طرفه است. هر یک از ما در ازای امتیازاتی که زندگی اجتماعی و قانونمند برای ما فراهم آورده، برای حفظ و ارتقاء آن مشارکتی می کنیم. که هر گاه این پیوند و احساس مسئولیت از اندیشه ی افراد یک جامعه رخت بر بندد، جامعه رو به زوال و انحطاط می گذارد.

فراموشی جزئی از خصائل زندگی موجودات زنده است. ازین منظر فکر می کنم قضاوت در مورد خوبی یا بدی اش، مثل این می ماند که بگوییم، انسان بودن خوب است یا بد؟ نگاه من در آن قطعه به فراموشی ازین زاویه بود که شاید فراموشی را فرآیندی منفعل بانگاریم. به این معنی که فراموشی تنها پاک و محو شدن خود به خودی آگاهی ها در اثر مرور زمان از لوح خودآگاهی ماست. عقیده ی من این است که فراموشی فرآیندی فعال است که با صرف انرژی کار می کند و بعضی آگاهی ها را از لوح خودآگاهی ما می زداید تا جا برای آگاهی های جدید و تازه شدن باز شود. این جزئی از خاصیت انسان و شاید خیلی دیگر از موجودات زنده است. مسلما اگر نباشد، زندگی دیگر به این منوال پیش نمی رود و چیزی دیگر خواهد بود. با این حساب می توان گفت فراموشی خوب است. اما گاهی لازم است چیزی را در حافظه ی انسان حک کرد و درین موقع به ناچار باید با فراموشی مخالفت کرد که راه های بسیاری دارد. برای مثال می شود به راه هایی که حاکمان برای حفظ سنت ها و باور ها در حافظه ی ملتی به کار می بندند اشاره کرد. یکی از بهترین راه ها (درد) است. درد باعث می شود ما از یاد نبریم. خون ریختن هم راهی دیگر است. ما چیزی را که به پای اش خون ریخته ایم سخت تر و دیرتر از یاد می بریم.
نکته ی دیگر این است که فکر می کنم (حال) در اثر گذر زمان و به دست فراموشی (نابود) نمی شود تا جای خود را به چیزی دیگر بدهد. بلکه فکر می کنم هر لحظه (حال) دچار دگردیسی می شود و چهره دیگر می کند. و این همان کاری ست که فراموشی انجام می دهد. و وقتی این دگردیسی طولانی می شود و زمان زیادی به آن می گذرد، دیگر شناخت چهره ی گذشته از صورت امروز مشکل و گاهی نشدنی می شود. برای بازشناسی چهره ی گذشته و انگیزش بنیادین هر پدیده ای، برای مثال یک رسم یا آیین مذهبی، باید بر خلاف گورکن فراموشی حرکت کرد و رشته های او را شکافت تا به قیافه ی واقعی گذشته رسید. منظور من در پست همین بود. شایسته است که بگویم، چنین نگاه و تحلیلی را در تالیفات نیچه آموخته ام.خواندن بحث دقیق و مفصل آن ها در آن تالیفات خالی از لطف و فایده نیست.

شاد و سلامت باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد