لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

در پناه گلبرگ های گل سرخ

 

لذت بخش تر این است که وصف افق های غریبه را، با زبانی غریبه برای شاهدان کالبدهای فریبنده بازگو کرد. کالبدهایی که هستی شان را به میل تماشاگران نمایان می کنند. اما بر مسافران جاده های تنهایی است که بر سر این نکته انصاف کنند. غریبه ای آشنا بودن بسی خواستنی تر از بیگانه بودن است. بر سر باریکه ی لطیف همین بازی وا‍ژه هاست که عشق به انسان در ارتعاش ذرات وجود من معنا می شود؛ و من می خندم؛ اشک می ریزم؛ و دیوانه از دغدغه ی فراموشی عشق، در حضور نور، منشوری چرخنده می شوم تا مگر رنگین کمان از دامان دردآلودم زاییده شود. تو ای پدر:

نمی دانم شعله ی عشق در سینه ات تا کجا زبانه داشت آن لحظه که در گوش کودکی ام با آهنگی ماندگار خواندی:

در پس تو لشکری بی نهایت در تاریکی به انتظار نشسته است...

هنوز هم رقص سر پنجه های عاشق ات را به روشنی و رنگارنگی لحظه های نزدیکی به یاد دارم؛ وقتی مشتی گره کرده از اتحادشان ساختی و فضای پشت سرت را به چنگ کشیدی تا به من بیاموزی؛ به من که در آن لحظه بر لبه ی پرتگاه ایستاده بودم و تلواسه ی تنهایی و ناتوانی امان ام را بریده بود. اما مشت گره کرده ی تو فاصله ی حضورمان را ماهرانه پیمود و در برابر نگاه مبهوت ام با اطمینانی آرامبخش بر زمین نشست. بگذار در خیال، سر بر سینه ی ستبرت بگذارم و عاشقانه اشک بریزم...