لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

آوار

به دیروز که نگاه می کنم، کودک نحیفی را می بینم که لبریز از اشتیاق برای نوشتن است، اما سواد خواندن و نوشتن ندارد. رو که سوی فردا می گردانم منظره ی غمناک پیرمردی خشکیده به نگاه ام چنگ می کشد که خزانه دار ِ گنجینه ای از واژه هاست، اما هیچ هوس ِ فشردن ِ کلید ِ دروازه اش را در دستان چروکیده اش ندارد. نه آن کودک هنوز راه رفتن آموخته، نه آن پیر ِ فرتوت را دیگر نایی برای برخاستن مانده است.

نمی دانم سرچشمه ی نیروی شگفت انگیز حیات از کجاست. اما در نیمه شبی که مست ِ سکوت بود، وقتی شاپرکان ِ خواب در برابر نگاه ِ راه گم کرده ام به رقص در آمدند، ناگهان، نمی دانم از کدام کنج ِ تاریک ِ نهاد ام این فکر به سراغ ام آمد که راستی، چرا بعضی ها در ثانیه ها، دقیقه ها یا حتی روزهای آخر عمر ِ خود، در سنین ِ آشنا با مرگ، به دنیای کودکی خود بازمی گردند؟ دلباخته به بازی ِ آرام ِ این خیال، خواب، خطوط ِ ناآرام ِ بیداری را از دفتر ِ چهره ام زدود. وقتی فوران احساس در عالم رؤیا فواره های چشمان ام را به روشنی ِ لطیف ِ سحرگاه گشود، آن چنان غرق ِ تب و تاب ِ رؤیای ِ دیده بودم که بی درنگ برخاستم و با مداد ِ دست خورده بر کاغذ ِ شب مانده چنین نوشتم:

خواب دیدم، کودکی خردسال، در دالانی تنگ در برابر دروازه ای آهنین ایستاده، که از هیبت اش پیدا بود گشودن اش نه کار اوست نه من. نور قرمز رنگ ِ خفیف و بی رمقی از منبعی نامعلوم می تابید که تخم ِ ترس را در دل من می کاشت. احساس ِ گیجی و منگی، مثل آواری نامرئی بر ذره ذره ی وجود ام سنگینی می کرد. آنقدر تقلا کردم که چیزی نمانده بود تراژدی تلخ اسارت تبدیل به کمدی جلفی درباره ی تلاش ِ بی حاصل برای آزادی شود! اما بالاخره توانستم بشنوم. کودک با صدایی که انگار از وحشت ِ بن بست جرأت ِ بیرون آمدن نداشت، با هق هقی آهنگین می گریست و شانه های نحیف اش در نگاه تار و مخدوش من ارتعاشی مبهم داشت. تصمیم گرفتم برای دلداری نزدیک او بروم. در راه آنقدر درگیر تقلای جان فرسای رفتن بودم که از تماشای کودک غافل ماندم. وقتی به او رسیدم سحرگاه بود. زیرا تا نگاه ام به پیرمرد ِ خشکیده افتاد از اضطراب و تعجب و ترس بی درنگ به دنیای بیداری گریختم.

به لطف همین یک لحظه

 

می نگارم بر این لوح برای تو به رنگ خواب که رهاست از خارستان ِ به هم تنیده ی اشتیاق های خشکیده بر پیکر زخم خورده از بیداری های بی بال و بی پرواز، به رسم زمزمه های سربسته که می جوشند از سرچشمه ی حیات، قبای حقیقت! به تن کرده به ناز بر قلمرو آفتاب:

شنیدم که پیر ِ ما چون با کلمه نشست به وقت سحر، سرّی با او گفت یار به فاش در پرده ی اسرار که به کلمه نیامد در بزم یاران و مریدان. و شیخ درین فراق دراز بود به سرای فنا تا بماند از او به یادگار، بغض ِ سنگین فاصله ها انگاشته به خون ِ جگر در شطح ِ دردآلود ِ زمزمه ها. استادم که چون قاصدان ِ سبک بال ِ قاصدک پر می کشد شبانه به خلوت ِ خاموش ِ نوباوگان ِ خواب، روزی گفت که ای پسر جان انسان را زندگی بی حقیقت نشاید. و ناگفته گذاشت که این حقیقت خود در کجای فاصله هاست. و عابران هر چه دورتر رسیدند گردن کشیده به پشت بر افق ِ تاریک ِ گذشته باز مخلوقی یافتند شگفت ساخته به دست خود یادآور ِ داغ ِ عمیق ِ فاصله های دور و باز آوردند به یاد پیوند ِ نزدیک شان را با برادران، که همه همدرد بودند پدران شان در روزگاران ِ پیر. و چون بازگشتند همه، داغی بود نشسته بر سینه هاشان که خواندند بر یکدیگر در پرده به فاش و در بازار به راز، و خندیدند و گریستند بر فراموشی ها و بر جدایی ها.

شنیدی صدای پای ترَک را که دوید بر تنگ ِ بلور ِ این لحظه که تاب ِ تلاطم ِ اشتیاق را نداشت؟ چشمان ام خیس و قلب ام سوزناک است. ایستاده ام بر نازکی ِ شهوت ِ آنی که آتش ِ حسرت ِ فراموشی را به آب ِ تنهایی مرحم می زند و وحشت ِ خاموش ِ فردا را به آتش ِ مستی چراغانی می کند.

لب های ام تن به کرنش به سکوت می دهند، دلیری ام را به فال نیک بگیر...

مستانه

  

شب بود و مهتاب نه. من بودم و همراهی در من. سکوت بود و قدم ها آهسته. شاهدی همه رقص و در آن میان کرشمه ای را اشاره به دوست. گفتمی راست گو که تا ایمان را نهایت در چیست؟ شب را همه سکوت بود تا سحر که با آهنگ زهره ندایی آمد تا شک. شد آن که از خواب پریدمی به لرزی پرکیف.

یک بار برای همیشه

 

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می      طامات تا به چند و خرافات تا به کی

...حافظ...

***

*_مردم از کسی که ممکن است بی دلیل از پا درآید و روی زمین بماند، همان قدر می ترسند که از شیطان، به خاطر ِ سرمشق، به خاطر بوی تعفن ِ حقیقت که ممکن است از او بلند شود.

***

تا زمانی که انسان، فارغ از تمام پرحرفی ها و هیاهوهایی که برای گیج کردن، و پرت کردن ِ هواس خود از باور ِ درونی اش می کند، دست از حواله دادن ِ معنا و اعتبار ِ زندگی، به فرجام و نتیجه ای در آن سوی مرگ برندارد- اگر اساسا ًچنین باوری لا به لای *_«پرچم های باز نشده ی انبارهای ِ زیر شیروانی»، پنهان و در انتظار ِ برافراشته شدن باشد- بر شب ِ تیره ی شکنجه و عذاب ِ درونی او، روشنی و لطافت ِ هیچ سحری دست ِ نوازش نخواهد کشید. به هر رو تا طلوع ِ درخشان ِ آفتاب ِ دانایی، و انقراض ِ سلسله ی ِ سیاه ِ سایه ها که در طول ِ هزاره ها در اعماق ِ تاریک ِ اندیشه و روان ِ بشر ته نشین شده است، راهی طولانی و سخت-گذر در پیش است. راهی که انسان های اندیشه مند و اندیشه گر، از آن رو که در تنهایی های بلندپرواز ِ خود، در آسمان ِ خاموش ِ خیال، معلق در مرز ِ میان ِ خواب و بیدار، در وقفه ی رازآمیز ِ لحظه ای کوتاه و ناپایدار، شعاعی گذرا از درخشش ِ آفتاب ِ منزل اش را دیده اند، تا ویرانی ِ آخرین ثانیه ی امید، که محکوم به گم شدن در گلوی سیاه و ناشناخته ی مرگ است، نمی توانند دل از ایمان ِ دیوانه وار ِ پیمودنی بودن اش بگیرند...اگر جز این باشد، آن ها نیز مانند ِ وحشی های ِ کافکا، که نه تب ِ جنگ دارند و نه شهوت ِ تسلیم، در لحظه ای که انتخاب اش هیچ پیغامی جز بی معنایی برای تماشاچیان ندارد، *_«بر شنزار ِ ساحل فرو می افتند و دیگر برنمی خیزند.» وگرنه مردان و زنانی که به سراشیبی ِ تند ِ مرگ لبخند می زنند و تن به رقص ِ مردانه ی لحظه ها می سپارند، ستاره های ِ کمیابی هستند که در آسمانی بالاتر از آسمان ِ کلمات می درخشند.     

*_برگرفته از قطعه ی وحشی ها، اثر فرانتس کافکا

--------------------------------------------------------------------

Although we’ve forgotten the past, the past remembers us.