لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

برون از پرده ی پیر خرابات

 

اخطار!

مطالعه ی این مقال برای مبتلایان به تهوع ِ بزرگ از انسان، شوربختان ِ گرفتار در چنگال ِ سرطان ِ لاعلاج ِ تعصب، قضات ِ تنگ سینه و عجول، و خصوصا ً بیماردلان ِ محتاج به داروهای خواب آور، به هیچ وجه توصیه نمی شود.

***

آاقای رئیس! خاانم ها و آاقاایاان

می ترسم از بی پروایی ِ آفتاب، که آتش به خرمن ِ خود انداخته است. انگار برای دستگیری ِ مرگ جایزه ای هنگفت تعیین کرده اند. و دل ام آشوب می شود از وسواس ِ مهتاب، که در تاریکی ِ چسبناک ِ شب ها، دربه در به دنبال تماشای جنایتی تازه می گردد. تا با پشتکاری بیمارگونه از همه پنهان اش کند. انگار هنوز مانده است عاشقی، که عارض معشوقه اش را در صورت ِ رنگ پریده ی او می بیند. مانده ام زمین فریفته ی نیرنگ ِ کدام ایمان است. که هنوز زیر بار ِ شلاق ِ شکنجه، لب از لب نگشوده است. و این ثانیه ها.. معلوم نیست وفاداری در عهد و پیمان را از که آموخته اند. که حتی با نام ِ خیانت هم غریبه اند. چرا کسی خیال ِ مقاومت در برابر نیرنگ ِ شوم ِ مرگ را نمی کند؟ این طلسم چیست که حتی خورشید را هم افسون ِ خود کرده است؟ آیا قرار است خودمان را به کوری بزنیم؟ به کری؟ به فراموشی! روزها، به هنگام گذشتن از کنار گنده پیر ِ نیرنگ ساز ِ مرگ، که از خنده نفس اش بند آمده، و شب ها ...آیا هنوز هم نجوایی تا سحر، خار بسته به قبای ِ باد، به عیاری در چشم ِ خواب ِ جادو می خلد؟ می ترسم باور کنم که میلیاردها جفت چشم هر روز شاهد این جنایت اند و همه خود را به نفهمی می زنند. بیشتر دل ام می خواهد همه را کودن و بی شعور و برده ی بی اراده بدانم. توده ی هذیان زده ای که هر روز با پشتکاری که قله های جنون را به سخره می گیرد، مشغول ِ به آتش کشیدن ِ هست و نیست خود است. و با علاقه ای بی پایان، نتایج ِ تلاش ِ خود را  آوار می کند، تا بعد با صدای بلند بر سر ِ سکوت خراب اش کند، مبادا کابوس ِ «به فریاد خفته ای» در گوشه ای خلوت و آرام، بر پریشانی ِ تبناک ِ خود بیدار شود.

«به نام انسان تنگ چشم فراموشکار»

 

م ر گ (١) و آن هنگام که ویرانی در افق است (٢) و مرگ از خنده نفس اش بند می آید (٣) و تاریخ ِ بدبختی ِ انسان به درازای هزاره ها پوزخند می زند (۴) و آرزوهای او هنوز پشت ِ نگاه ِ قاب ِ عکس ها گیر کرده اند (۵) و هیچ کس وقت ِ خواندن ِ کتاب های قدیمی را ندارد (۶) و سرنوشت ِ شوم ِ انسان مثل آوار روی سر اش خراب می شود (۷) و نیمروزهای در غروب خفته را هیچ طلوعی مجال ِ بیداری نمی دهد (۸)  

 

«دروغ گفت انسان زیانکار ناتوان» 

 

ای دوست، گاهی حتی از امیدواری ِ سمج ِ خود ام هم به وحشت می افتم...