لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

ترس

 

 

شاید در قعرِ جنگلی انبوه، با درخت هایِ بلند و تناور، با برگ ها و میوه هایِ عجیب و غریب که ای کاش سوادِ گیاه شناسی می داشتم تا یک- به- یک آن ها را توصیف و تشریح کنم، و با آسمانی سنگین و خفه از ابرهایِ سنگین و خاکستری که اگر کسی یکهو این خیال به سر اش می زد که نکند آسمان یک دمِ دیگر بر سرِ زمین و زمینیان آوار شود هیچ جایِ تعجب و لبخند شکاک نداشت، و صد البته در کشمکش و بیدادِ طوفانی بی پیر که باران اش را همچو سیلی به سر و صورتِ جاندار و بیجان می نواخت و با درنگ با عربده یِ رعد، فریادِ ناله یِ سوزش و درد را خفه می کرد، در مأمنِ محقرِ غار- سوراخی تاریک که گاه- و- بیگاه در روشناییِ کور کننده یِ برق که ترسِ رعدی دوباره را در جان می جنباند، می شد چهره یِ رنگ- پریده و مبهوتِ عده ای موجودِ دوپا و نیمه برهنه و بیچاره را برایِ یک لحظه دید و نوایِ ناله هایِ نامفهوم شان را شنید و شاید برای همیشه به خاطر سپرد.

***

 

 

گیرم که در غروبِ دلگیرِ جمعه- روزی رخوتناک، با آسمانی متروک در قُرُقِ قار قارِ کلاغ هایِ دریده و رسواکار، از برایِ شاید حکایت هایِ دورِ سال هایِ فرسوده، که حالا حتی در نقش هایِ حک شده بر گور- سنگ هایِ ترکیده از علف هایِ هرز هم سر به دگردیسی گذاشته اند، در پسِ پشتِ دیوارهایِ ضخیمِ خرابه- خانه ای دمناک، به دور از زمزمه هایِ دلگیرِ خیابان هایِ تنگ و تارناک، بتوان با وجودِ حجمِ سنگین و خسته و بویناکِ هوایِ خواب- آلودِ اطاق، صدایِ سلسله یِ پاینده- تا- مرگِ تسبیحِ طویلِ اذکار و اوراد را با خش- خشِ نجوایِ لرزان و هذیان- وارِ پیرزنی پوشیده در سفیدیِ خاک- خورده یِ چادر نمازی گلدار، شنید.

***

 

 

می شود خاطره انگاشت حالا، سکوتِ زخم- خورده یِ جانی تکه پاره را، که در پسِ بازپسین تقلا برایِ رهایی از گردابِ رباینده یِ تنهایی و وانهادگی، در احاطه یِ چهاردیواریِ تنگِ گور- مانندِ اطاقی محقر، لا به لایِ چندین جلد کتابِ نه چندان قطور، بر کفِ لختِ زمین، دراز افتاده و خیره به سقفِ تارعنکبوت گرفته یِ آن، در وحشتِ وسواسِ تنگ شدنِ گور و پایین آمدنِ سقفِ نمور، از شنیدن و لمس کردنِ ضربانِ بعدیِ قلبِ خود هم به وحشت می افتاد.

نظرات 5 + ارسال نظر
نسترن جمعه 15 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:31 ب.ظ

« در هر الفبا هر چه خیره ماندم
حرف اول هراس بود»

در مورد قبایل نخستین، رابطه ای که نسل های بعدی را به نیاکان شان مرتبط می کرد، به هیچ وجه یک همبستگی عاطفی و بس نبود. بلکه هر نسلی همواره برای نسل های پیش از خود حقوقی بر گردن خود احساس می کرد. از بابت این که تنها از راه کوشش و بودن نیاکان است که در اساس (قومی هست). بنابراین رابطه ی بین نسل کنونی با نیاکان از نوع رابطه ی طلبکار با بدهکار است. و این بدهی روز به روز هم با پایندگی بیش تر قوم، افزون تر می شود. حال این بدهی را چگونه می توان پرداخت؟ با قربانی، با برگزاری چشن ها و مراسم آیینی. با حفاظت و رعایت رسم ها و سنت های نیاکان. اما هر چه قدرت و خودفرمانی قوم بیش تر می شده، این بدهی هم سنگین تر می شده و همیشه این دغدغه وجود داشته که آیا به راستی آن چه به عنوان بازپرداخت داده شده کافیست؟ این وسواس کار را به قربانی کردن و ریختن خون انسان هم می کشید. با گذشت زمان (ترس) از نیا و قدرت او بالا می گیرد و هر چه قدرت قوم بیش تر شود این ترس هم بیش تر می شود.این ترس فزاینده کم-کم به نیاکان اندازه های غوا آسا می دهد و به دنیاهای تاریک و هولناک (خدایان) پس می زند. درین دوره از زمان شاید بتوان ادعا کرد که (ترس) یکی از دلایل آفرینش خدا بوده است.
زیرا اساسا مفاهیمی چون خدا، از آن جا که بسیار کهن و تاریخی اند، هرگز از یک سرچشمه ی واحد نمی جوشند و نمی توان آن ها را تعریف کرد. به عنوان اشاره ای کوچک، نیاز به خدا در دوره های مختلف انسانی، از مفهوم بدهکاری، ترس، فرار از پوچی، نیاز به تماشاگرانی در خور نمایش انسانی و ... مایه می گیرد.
با این گفته ها، گاهی (و بیش تر) هراس آخرین حرف و دلیل است. همان طور که برای مثال در مورد اقوام نخستین گفتم.

مینا چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:56 ق.ظ

گاهی وقتها با خوندن نوشته هات حس می کنم از اون دسته هستی که دارای قدرت ماوراء طبیعه هستند. دنیای خیلی پیچیده و عجیب و گاهی هراس اوره.
هراس از این بابت که خیلی ناشناخته است.
موجودا رنگ پریده و با ناله های مبهم
شاید اینان همان رانده شدگان باشند...
تبعید شدگان از دنیای ماورایی سراسر قدرت و شگفتی.
نمی دونم ...
برداشتم از فضایی که به تصویر کشیدی این بود.

ببخشید
راستی سلام
صبح به خیر
حال شما چطوره؟

مینای عزیز سلام

به معنایی هیچ انسانی روی کره ی زمین زندگی نکرده که از قدرت ماوراء طبیعه بهره مند نباشه. قدرتی که می تونه ماوراء طبیعه رو خلق کنه.

در مورد اشاره ای که به پیچیدگی و گاهی هراس آور بودن دنیا کردی، فکر می کنم تو پست بعدی چیزکی گفته باشم که خیلی با این ارتباط داره. منظور ام ژرفناییه که در طول هزاره ها وجود انسان پیدا کرده و سر منشاء بسیاری از ترس ها٬ باورها٬ امیدهای انسان رو میشه در خلال اش جستجو کرد.

خوشحال ام که آمدی. (:
شاد و پیروز باشی.

نیلوفر چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:11 ب.ظ http://jaduyesokoot.persianblog.ir

محمد عزیز سلام
خوبی؟
خوشی؟
پست بسیار زیبات رو خوندم

و علاوه بر اندوه ناشی از تصور خود در آن محیط خفقان آور که حتی شنیدن و لمس ضربانهای بعدی قلب هم ادمو به وحشت بندازه لذت برد م از قلم توانمندت
ممنون از حضورت که همیشه خوشحالم میکنه
شاد باشی و سلامت

نیلوفر عزیز سلام

خوب ام٬ خوش ام٬ و خوشحال از این که خوندن پست برات لذت بخش بوده.

فکر می کنم این ترس آخری که بهش اشاره کردی برای ما ملموس تر باشه. ترسی که نیمه ی دوم قرن بیستم زیر سلطه اش بوده. طنین اش تو فلسفه٬ موسیقی٬ فیلم٬ رمان و غیره... تا جایی که به گوش من شرقی رسیده٬ قابل شنیدنه. همون وحشت معروف اگزیستانسیلی.

عکس العمل نشون دادن در مقابل این طور تعریف ها٬ کمی مشکله. واقعیت اینه که توانمندی لقبیه که به قلم من بدجوری سنگینی می کنه. میزار ام به حساب لطف و محبتی که در تو سراغ دارم.

اگر این طور باشه که خیلی خوبه. چون من هم از حضورت خوشحال میشم. ممنون که اومدی.

شاد باشی و سلامت و پیروز هم

بیتا چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:10 ب.ظ

سلام محمد عزیز
ممنون که تشریف آوردیدچند روز است که زیاد سر حال نیستم شرمنده ام که چیزی در خور پستت نمی نویسم دست و دلم به هیچ کاری نمی رود اما لطف تو همیشه مرا شرمنده می کند
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در و صد نامه محال است که تحریر کنم
اگر این هم بگذرد من هم بر من بگذردخدمت خواهم رسید
شرمندگی مرا بپذیر
همیشه شاد باشی

بیتای عزیز سلام

از صمیم دل دوستدار و طرفدار پایان روزهای ملال و بازگشت دوباره ی زندگی شاد به کانون قلب ات هستم.

این گونه نباش و ازین فصل با من نگو که جوابی در چنته برایش ندارم و حال ام گرفته می شود. از شرمندگی و در خوری و ...

خوب کردی که آمدی. اما باور کن تو را با شرمندگی نخواهم پذیرفت که این رسم در این خانه نیست.

نیچه می گوید آن قدر که ناخوشی به ما می آموزد٬ خوشی چندان چیزی به ما نمی آموزد. امیدوار ام که با دست پر به گلستان خنده باز گردی. شاید اول این که دیگر با شرمندگی به سراغ من یکی نیایی (:

بیتای عزیز٬ منتظر حضور گرم ات هستم. باز هم خدمت خواهم رسید.

با آرزوی خبرهای خوش از جانب شما

قایق آبی سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 06:33 ب.ظ http://www.blueboat.blogsky.com

هیچکس بدبخت تراز کسی نیست که همیشه خوشبخت است .
up kardam dost dashti sar bezan

نیلوفر عزیز سلام

درین هستی نامعلوم مشکل بتوان به راستی کسی را خوشبخت انگاشت. خوشبختی و بدبختی را تنها می شود احساس کرد. اما انگار وقتی به هستی رها از تمام احساس ها و اسطوره ها می اندیشیم، دستاویزی برای باور خوشبختی به چنگ نمی آوریم. ما تنها می توانیم با امید زندگی کنیم. امیدی زاییده ی خواست ژرف زندگی در ما که نمی خواهد از زندگی کردن دل ببرد.

شاید منظور شما از خوشبخت کسی ست که تا به حال سر اش به هیچ کدام ازین دیوارهای نامرئی وجود نخورده و درکی از سرگیجه ی هولناک وانهادگی ندارد. اما فکر می کنم در برابر این اقبال نامعلوم، بین خوشبخت ها و بدبخت ها بیش از یک نفس فاصله نیست. تلخی این خوشبختی های خواب آلود، در نگاه قضاوت درد آشنایان متولد می شود.

سحرگاهی از خواب سنگین بیدار می شوی و می اندیشی از غصه رهیده ای. بعد بر جنازه ی گذشته پوزخند می زنی و آن را بی دلیل و زاییده ی لجاجتی بیهوده می پنداری. اما بعد در برابر هیبت غول آسای پرسش نمادهای هولناک، درمی یابی که یا تاب تحمل یک عمر شلاق بی امان بی پاسخی را داری یا باید به آغوش گذشته باز پناه ببری.

به روی چشم. حتما خدمت می رسم . با کمال میل.
شاد و سربلند باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد