لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

روزمرِگی یا روز مرگی

وقتی طنین ِ زنگدار ِ ساعتِ کوکی ِ قدیمی مثل ِ ناقوس ِ خلقت که با طنین اش گنبدِ آسمان را شرابِ هستی بخشیده بود در آسمان ِ پران ِ خواب های رنگارنگ اش به صدا درآمد و مثل مرگ که ناگهان از بطن ِ صدای ساقه ی گلی که در سکوتِ دشت به دستِ مرد ِ بلند قامتی چیده می شود و چون اشتیاقی که هرگز برآورده نشد رو به سوی بی نهایتِ راه در بستر ِ زمان باقی می ماند، پرده ی رؤیای سحرگاهی اش را در هم درید و چشمان اش را به صبح گشود، آسمان ابری بود و مدتی طول کشید تا در بازی ِ سایه روشن ِ پرده ها روی دیوارهای ِ اتاق و اندیشه اش فهمید که پیکری ست آرمیده بر بستری محقر.

صبحانه خورده و نخورده لباس پوشید و راهی ِ دانشگاه شد و باز هم از لمس ِ این شهود که پیوسته در جنبش بود و از نگاه کردن به این همه رنگ که بی وقفه در برابر ِ نگاهِ شگفت زده اش چهره دگرگون می کردند از پشتِ پنجره ی کدر ِ تاکسی یکه خورد. تمام ِ مدتِ کلاس را غرق ِ گردش در آسمان ِ خیال اش بود که هیچ سر ِ عادت با پنجره ها را نداشت و مرغی وحشی بود که پرواز را به هیچ آشیانه ای نمی فروخت.

هیچ نفهمید چطور ساعت اش به وقتِ ظهر رسیده و او در حال ِ قدم زدن زیر ِ آسمانی ست که حالا دانه های خواب آلود ِ برف از لابه لای خاکستری ِ عبوس اش به زمین می ریزند. می دانست تا رسیدن به منظره ی در ِ سبز رنگِ خانه باید چه رنگ هایی را ببیند. و اینکه اگر در راه حتی یک رنگ را اشتباهی بگیرد دیگر هیچگاه به خانه نخواهد رسید.

ناهار را گرم کرد و میز ِ کوچکِ آشپزخانه را با یک کاسه ماست و یک لیوان ِ شیشه ای از آب کمی رنگین کرد و با اینکه هیچ وقت تنهایی غذا از گلوی اش پایین نمی رفت راه به مکث و افسون ِ غصه نداد و غذا را کشید و مشغول ِ خوردن شد و در تمام ِ این مدت دل اش در آماس ِ همان اشتیاق ِ مواج از لمس ِ لحظه به لحظه ی کیفِ مبهم ِ غرق شدن در اقیانوس ِ این شهودِ بی انتها ورم می کرد و لحظه هایی می شد که تمام ِ هستی اش در برابر نگاه اش تا مرز ِ شکستن ِ سکوت می آمد و باز چون موجی که هیچ وقت به سنگی که روی ساحل نشانه کرده ای تا خیس شود نمی رسد به دامان ِ اقیانوس ِ وجود بازمی گشت.

کار که به شستن ِ ظرف ها رسید بی تاب شد و از این همه وقفه برای دل دادن به این جذبه ی تمام نشدنی چهره اش لحظه ای در هم رفت و به این فکر کرد که اگر قرار باشد تمام ِ زندگی اش را به این منوال بگذراند هیچگاه فرصتِ همبستر شدن با عشق را نخواهد داشت و مگر آدمیزاد چند سال عمر می کند که بخواهد هر روز اش این همه فرصت از دست برود. زود کار ِ شستن را تمام کرد و...

***

شاید برای خیلی از ما پیش آمده باشد که لحظه ای از شنیدن ِ ریتم ِ منظم و بی وقفه ی تیک تاکِ عقربه های ساعت یکهو گرفتار ِ دلهره ای غریب شده باشیم و احساس کرده باشیم که لحظه های عمرمان چقدر سریع می گذرند و می روند و ما همینطور عاجز و بی اراده تا خرخره در مردابِ رخوتی چسبناک فرو می رویم که فکر ِ ناتوانی مان در نجات و رهایی ازین منجلاب ذره ذره ی وجودمان را گرفتار ِ دلاشوبه و ترس می کند. احساس می کنیم تمنایی درون مان دوباره به فریاد آمده که یک عمر با پشتکار زیر ِ خروار ِ روزمرگی دفن اش کرده ایم. و چه بسا به همین خاطر باشد که به نقل ِ مضمون از آلبر کامو لحظه ای در تکاپوی سرسام آور ِ روزمرگی ناگهان نفس در گلوی مان گیر می کند و سر ِ جا خشک مان می زند و از خود می پرسیم که چی؟

بیائید کمی به پای لنگ و ریختِ نخراشیده ی این جمله دقت کنیم وقتی که از زبان ِ یکی از ما به ناله می گوید من زنده ام اما فقط همین! یا اینکه کسی در حالی که زنده است می گوید حوصله ام سر رفته و دل ام کمی شگفتی و هیجان می خواهد دل ام هوس ِ چیزی تازه کرده است! به راستی این کلماتِ تازگی شگفتی و هیجان از کجا می خواهند جان بگیرند؟

باز آلبرکامو به مضمون می گوید اگر همینطور به عقب بازگردیم می بینیم که به راستی تنها چیزی که هست همین شهود است و مابقی حرف است. اما اگر دقت کنیم می بینیم ما غالبا بر پایه ی همین حرف هاست که زندگی ِ خود را در اندیشه تصویر می کنیم و جز در مواردی که بسیار برای بیشتر ِ ما اندک پیش می آید توجهی به شهودی که تمام ِ حرف ها یا حقیقت ها یا تفسیرها یا تأویل ها از آن سرچشمه گرفته اند نداریم و در واقع آموخته های مان آنقدر عمیق در ذهن مان تثبیت شده اند که خیال کرده ایم به راستی راهی به حقیقت دارند و مگر حقیقت خود تأویلی میان ِ دیگر تأویل ها نیست؟

این روند وقتی به مرزی بحرانی می رسد تبدیل به دردِ سخت درمانی به نام مرض ِ روزمرگی می شود که نتیجه اش دراز شدن ِ عمر است تا آنجا که حتی اگر به غایت گشاد بازی کنیم هم باز وقت اضافه می آید و به ناچار آن را هم صرفِ زخم ِ زبان و تلخگویی به جان ِ زندگی می کنیم که چه و چه. وای که چه منظره ی وحشتناکی ست. بیشتر ازین تابِ تماشایش را ندارم.

آینه ی رویا

 

 

آینه تنها یک واژه است. تو با شنیدن اش به کجا سفر می کنی؟ شاید به اقیانوسی از شهود که آن را از ماهی های رنگارنگ، به رنگ هایی که می شناسی؟ انباشته ای تا کمی آشناتر بنماید. همانطور که من آن را با این مجاز ِ مرسل و استعاره های متنوع در برابر ِ نگاهِ تو به رقص در می آورم تا شاید احساس کنی نیمه شبی در خواب، آن را از چشمه ی حقیقت گرفته ام! ببین که هنوز چقدر طنین ِ این واژه گوش- نواز است..

***

در خواب بیداری را می بینیم و در بیداری خواب را. هر خوابی را تعبیری ست و هر تعبیری را خوابی.

گفتم:

- لبخند ات از برای چیست؟

پاسخی نداد و من باز برای هزارمین بار خم به ابرو نیاوردم از اینکه او، تصویر ِ من در آینه، به فرمان ام نیست.

- واقعا ً این هیچستان ِ سرگیجه تو را مایه ی خنده است؟ یا به بیچارگی ِ من است که می خندی؟

من بودم و دو جای پا، آینه ای بی قاب، و تصویر ِ نافرمان ام. مابقی در نگاه ام بی نهایتی بود که نام ِ آشنای ِ تاریکی بر آن نهاده بودم تا بیگانه گی اش کمتر آزار ام دهد.

- آن روز که در آشیانه زیر ِ گوش ام وسوسه ی پریدن را به نجوا می خواندی، می دانستی که هنوز چقدر با پریدن غریبه ام؟

- و اکنون می گویی که با پرواز آشنایی! و اینکه چقدر کار ِ ملال انگیزی ست.

- بس کن. روز ِ اول با شهوتِ تصاحبِ هستی پریدم. اما بال های ام شکست. و تو چون اکنون لبخند می زدی. امروز برای هزارمین بار در برابر ام به لبخند نشسته ای. و من تنها به اندازه ی دو لنگه پا...

- و حتما ً می پنداری که با لبخندِ من نیز آشنا شده ای.

- آخر پنجره ای به فراسو نیست. هر چه می سازم، فردا دوباره به جان اش می افتم و خراب اش می کنم. ملاط و آجر ام همه از دروغ است. و امروز حتی یک قدم رو به سوی حقیقت برنداشته ام.

- نترس. بگو که حقیقت نیز خود از دروغ است.

- شاید تنها یک راست مانده باشد. اینکه زندگی جز جویباری از دروغ نیست.

- دروغ چیست؟ آیا چیزی جز حقیقت؟ می بینی، هنوز هم به راه ِ خود می روی..

 - تو بگو. چه کنم؟ برای چه کنم؟ همین حالاست که دیوانه شوم و خود را به فراموشی ِ بی پایان بسپارم.

لبخند بر صورتِ تصویر در آینه لرزید و می شد خیسی ِ شوقی زلال را در حلقه ی روشن ِ نگاه اش دید. گفت:

- از تمام ِ شک ها به سوی یقینی تازه عبور کن و سینه ی تمام ِ یقین ها را به جستجوی شکی تازه بشکاف، اما هیچگاه...

به اینجا که رسید، بغض در گلوی اش شکست و از گفتن بازماند.

- نمی خواستم تو را ناراحت کنم. باور کن..فقط..

دست اش را به آرامی بر لب های ام گذاشت و صورت ام را نوازش کرد. عرق را از پیشانی و پشتِ لب ام زدود. سپس به آرامی به سوی ام آمد و به نجوا در گوش ام خواند:

- غـ مـ خـ وا ر بـ ـا ش-

**

توصیف های خوب نمودگار ِ تجربه های ژرف اند. اما هر تجربه ای را نمی توان توصیف کرد. مرا به آغوش کشیده بود و احساس کردم با من یکی می شود.

***

به خود که آمدم آنچه در آینه می دیدم را سپیده نامیدم و تمام ِ آن شهودِ وصف ناشدنی را در سادگی ِ آغاز روزی دیگر خلاصه کردم... 

 

                                                                                                        گاهانه آپ شد