عجیب بود که چطور می توانست ذرات بدن اش را کنار هم نگه دارد و از پراکنده شدن آن ها در تاریکی بی پایان این شب غلیظ که از هر روزنه ای در وجود اش نفوذ می کرد و با ذرات بدن اش مخلوط می شد جلوگیری بکند. سکوت بر آسمان حکومت می کرد و در دل شب هراسی می انداخت که جنبندگان را به خواب عمیق فرو برده بود. درین تاریکی و تنهایی شب احساس کسی را داشت که به مخفی گاه سری اش آمده و احساس اضطراب مرموزی در اعماق وجود اش تولید می شد که تا سرانگشت دستان اش سرایت می کرد و عرق سردی روی پوست اش می نشاند. نفس اش را در سینه حبس می کرد و به سکوت گوش می سپرد. درین لحظات حالاتی که به او می گذشت قابل توصیف نبود. مثل تنهایی های بی شمار دیگری که در گذر زمان ناشناخته مانده بود و شاید اضطراب و دلهره ای که در سکوت شب نهفته بود متأثر از آن ها بود. بالاخره در ازای این همه موروثات پر سر و صدا که احمق ها دل به آن ها خوش کرده بودند و با آن ها در جهنم خود ساخته شان تن یکدیگر را می دیریدند، باید جایی هم برای زمزمه های ناشنیده درین دنیای بی آبرو می بود. پناهگاهی مخفی که دست عربده کش ها و دزدها به آن نرسد و بشود شب ها در تاریکی و تنهایی و سکوت به آن پناه برد و بر زخم های درمان ناشدنی مرحم گذاشت. برای لحظه ای احساس کرد که دیوارهای اتاق اش چقدر سست و غیر قابل اعتمادند. به بی شمار جفت چشم فکر کرد که حالا بسته بودند و کوچکترین صدایی می توانست آن ها را باز بکند. چشم هایی که مثل نیزه به تن اش فرو می رفتند و مثل گرگ های گرسنه ی بیابان می خواستند او را پاره پاره بکنند. آیا این همه بدبختی و نکبت سرنوشت ما بوده؟ چرا آرزوهای روشن این همه دور اند؟ چشمان اش را بست و دل به خیال شبنم ها سپرد. به رویش آرام سبزه ها. و شاید به صداهای گوش نواز شب آشنا...