لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

آرزوهای دور

 

 

عجیب بود که چطور می توانست ذرات بدن اش را کنار هم نگه دارد و از پراکنده شدن آن ها در تاریکی بی پایان این شب غلیظ که از هر روزنه ای در وجود اش نفوذ می کرد و با ذرات بدن اش مخلوط می شد جلوگیری بکند. سکوت بر آسمان حکومت می کرد و در دل شب هراسی می انداخت که جنبندگان را به خواب عمیق فرو برده بود. درین تاریکی و تنهایی شب احساس کسی را داشت که به مخفی گاه سری اش آمده و احساس اضطراب مرموزی در اعماق وجود اش تولید می شد که تا سرانگشت دستان اش سرایت می کرد و عرق سردی روی پوست اش می نشاند. نفس اش را در سینه حبس می کرد و به سکوت گوش می سپرد. درین لحظات حالاتی که به او می گذشت قابل توصیف نبود. مثل تنهایی های بی شمار دیگری که در گذر زمان ناشناخته مانده بود و شاید اضطراب و دلهره ای که در سکوت شب نهفته بود متأثر از آن ها بود. بالاخره در ازای این همه موروثات پر سر و صدا که احمق ها دل به آن ها خوش کرده بودند و با آن ها در جهنم خود ساخته شان تن یکدیگر را می دیریدند، باید جایی هم برای زمزمه های ناشنیده درین دنیای بی آبرو می بود. پناهگاهی مخفی که دست عربده کش ها و دزدها به آن نرسد و بشود شب ها در تاریکی و تنهایی و سکوت به آن پناه برد و بر زخم های درمان ناشدنی مرحم گذاشت. برای لحظه ای احساس کرد که دیوارهای اتاق اش چقدر سست و غیر قابل اعتمادند. به بی شمار جفت چشم  فکر کرد که حالا بسته بودند و کوچکترین صدایی می توانست آن ها را باز بکند. چشم هایی که مثل نیزه به تن اش فرو می رفتند و مثل گرگ های گرسنه ی بیابان می خواستند او را پاره پاره بکنند. آیا این همه بدبختی و نکبت سرنوشت ما بوده؟ چرا آرزوهای روشن این همه دور اند؟ چشمان اش را بست و دل به خیال شبنم ها سپرد. به رویش آرام سبزه ها. و شاید به صداهای گوش نواز شب آشنا... 

 

«سال نو مبارک»
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد