لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

در خبر است که...

 

 

در خبر است که شیخ حبیبِ ابن ِ محمدِ ابن ِعلی ِ ابن ِ ذبیح، سحرگاهی خاموش، به هنگامی که ابناء آدم در خُفتِ ناز از رنج ِ تن رهیده و به ملکوتِ مُلک مشرف بودند، در قابِ در پدیدار شد و فریاد-زنان و دیده-دران، همچو جن زدگان و افسون شدگان، برهنه پا رو به سوی قبله ده قدم در کوچه نرفته افتاد و در دم جان به جانان تسلیم کرد.

 

لختی نگذشت که خبر ِ ضایعه ی واقع شده در کوی و برزن دوید و آرام از قرار ِ مریدان و رفیقان ربود. چهل روز خورشید سیاه پوشید و شب خواب بر خود حرام کرد. ولوله ای در بنی آدم افتاد آن چنان که نقل اش نُقل ِ محفل ِ ممالکِ دور شد.

 

شیخ حبیب هشتاد و چند سال از دادار ِ آفریدگار عمر گرفته و مردی دنیا دیده و سفر رفته بود. سلسله ها دیده بود و در جنگ ها طعم ِ خون چشیده و در عافیت، سفره ی برکت اش از رحمتِ عشق و نعمتِ غذیدن برخوردار بود.

 

در مفتاح الابوابِ شیخ بلاغی، بابِ هفتم مسئله ی صد و بیست و ششم، به نقل از امام سعید الباقی آمده است که:

دوش بعدِ نماز ِ شب به بستر رفتم و در خیال ِ حکایتِ شیخ حبیبِ ابن ِ محمدِ ابن ِعلی ِ ابن ذبیح بودم که بر حسَبِ اتفاق در حاشیه ی مجلدِ هشتم از الرجال ِ ابوالعلی ِ عراقی قرائت کرده بودم. غفلتاً خواب بر من چیره شد. در رؤیا خود را در قصری مجلل، یاد آور ِ بهشتِ خالق یافتم. بر گوشه و کنار ِ آن خوان ِ نعمت، مردان و زنانی را دیدم هر یک سرگرم ِ تزرق از نعمتی از انعام ِ الرحمان الرحیم. از قوزک پای هر یک زنجیری بسته بر زمین، کوتاه و طویل. خوان از طعام آغاز می شد و در انتهای ِ سرسرا، در یک قدمی ِ دروازه ای ستورگ و نیمباز، به حجره ی ِ محقر ِ پیر ِ فرزانه ای ختم می شد که زنجیر اش از همه طویل تر بود و نگاه اش به غنایی مطمئن مزیّن. ناگهان از صدای زنگدار ِ زنجیری زیر ِ پا، از بهتِ تماشا به در آمدم. زنجیر را به دست گرفتم و در پی ِ انتها به سوی بالای ِ خوان راهی شدم. به ناگاه فریادِ لا اله الا ا... را میان جرنگاجرنگِ هزاران زنجیر در پس ِ پشتِ خود شنیدم و چون نگاه به پشت گردانیدم، جماعتی سیاه- پوش را دیدم که طابوتی پوشیده در پارچه ی سیاه را بر سر گرفته و به دنبال من راهی اند. حیران و گیج رو از آن ها برگرفتم و قصدِ خود از سر گرفتم. هر قدم که جلوتر می رفتم از خیل ِ جماعت کاسته می شد. چون به یک قدمی ِ دروازه رسیدم، آن را تمام باز یافتم و انتهای ِ زنجیر در دستان ام بود. بیرون ِ دروازه ظِلال بی انتها بود و من هراسان به پشتِ سر رو کردم و پیرمردِ فرزانه را غرق ِ در سکوت، نشسته بر زمین در کنار ِ تابوت یافتم. چند بار او را ندا دادم. سرانجام به آرامی برخاست و دربِ طابوت را گشود. سپس رو به من کرد و با لبخندی به جای ِ خالی ِ مرده در آن اشارتی کرد. هراسان به خود نگریستم. انتهای ِ زنجیر در دست ام بود و قفلی شکسته بر قوزکِ پای ِ چپ ام حلقه. و جماعت هر یک بر جای ِ خود نشسته، به ذکری مشغول. چون فریاد زدم، خود را پریشان و عرق-ریز در بستر باز یافتم. بی درنگ برخاستم، وضو تازه کردم و به نماز ِ آیات ایستادم..

  

یکی بود یکی نبود.. زیر گنبد کبود

 

افسانه

 

آفتاب می درخشید و بیشه بی پایان بود. زندگی فورانِ شادخوارِ غریزه هایِ نیرومندی بود که جز آری گفتن به زندگی هیچ نمی دانستند. خون، این شاهدِ قلبِ تپنده یِ زندگی ِ آزاد و کُشتی ِ مردانه یِ غریزه ها، برافراشته ترین و سربلند ترین پرچمِ زندگی بود و درد، شهوتِ گزنده یِ لمسِ هر- لحظه و هزار- باره یِ شوندِ زندگی، که توسری ِ سرزنش و تحقیر را با اطمینان بر سرِ هر گونه آسودگی و بی-دردی می کوفت. و چه ساده دلانه و بی گناه جاری می شد، جویبارِ جهنده یِ زخم زدن ها و زخم خوردن های رقصان و لبریز از وسوسه یِ تپشی دوباره برایِ جشن گرفتنِ جوشش ِ گرم تر و پران ترِ سرخی ِ مست کننده یِ خونین ِ زندگی.

 

تماشاخانه

 

و کِی بود آن اولین لغزشی که در پاهایِ رقصان و بی خیالِ زندگیِ این جانورِ وحشی و بی زنجیر جنبید؟ آن گاه که وسوسه یِ آغازِ  پیکار و نمایشی هزار بار هولناک تر و شگفت تر از هر آن چه تا دیروز بر این کره یِ خاکی به رویِ پرده برده بود، به جان اش افتاد. آن دم که هوس ِ در آمدن جلویِ خود اش به سر اش زد و خواست که بر گردنِ تمامِ جانورانِ بیشه ایِ غریزه هایش، زنجیر بزند و بر خود چیره شود. و کی ست که بگوید این شکوهمند ترین نمایش را، تماشاگرانی خدایی نمی باید؟ این بزرگ ترین خواستِ زندگی، که این بار می خواست با خود در افتد و بر خود چیره شود. نمایشی در صد پرده و بیش، در عبور از درازنایِ هزاره ها...

 

دوزخ

 

در آن جهنمی ترین ساعتِ پیکار، آن هنگام که سردار و سرباز را در سیلابِ خون باز نمی توان شناخت و غوغا به مرزِ جنون کشیده تا در میان سفیدیِ سرگشته یِ چشم هایِ دریده در خونابه یِ وحشت، بتوان ناباوریِ این لحظه ها را که در پیشگویی ِ نفرین شده یِ تاریک- بین ترین جادوگرها هم نمی گنجید، دید و باور نکرد، آری باور نکرد مار هایِ هزار- سرِ شعله هایِ برافروخته از پیکرهایِ سوخته را که در سایه یِ خفقان ِ سیاه-دودِ سنگین ِ کبابِ انسانی، دیوانه وار به هر سوراخ می خزند و با قهقهه ای ناسیراب رشته یِ وسواس ِ خلق ِ جهنم را بر خاکِ خاموش ِ این تماشاخانه پی می گیرند، ... در آن جهنمی ترین ساعتِ پیکار، مجالی جز برایِ پیکار نیست..

 

برزخ

 

در زیرِ کفن ِ چرک-مرده یِ آسمان ِ ابری، لا به لای ِ خاکسترها و نیمه سوز های ِ سیاه، که با آهنگِ برخوردِ دانه هایِ مسمومِ باران، بر پیکرِ ذغال شده یِ زمین و زمینیان، ناله یِ سوزشی دردناک و از عمقِ وجود را، می شود از گلوی ِ خشکیده یِ انسان شنید، که سرگردان همچو بیگانه گان در میانِ نیزارِ طاعونی ِ دود هایِ برخیزنده از سوخته ها، با تنی خسته و فرسوده و پایی ترکیده مانندِ خاکِ نمکزارِ خشک ترین کویرها، به آخرین پرده از دومین صحنه یِ نمایش ِ انسانی رسیده؛ و حتی خدایان هم دیگر تاب و جگرِ به دوش کشیدن ِ این سرنوشتِ گران را ندارند و با غروری ماسیده بر ویرانه هایِ متروکِ حقیقتِ خفته در آغوشِ نیستی، با پشتی خمیده به سویِ دروازه یِ آرامش ِ ابدی، این آخرین وسوسه یِ بیمارِ زاییده از مادرِ پیرِ امیدهایِ نا امید، روان اند. و انسان، معلق و آویزان بر لبه یِ پرتگاهِ شیطانی ِ دل بریدن از خود، به آخرین ته مانده هایِ خواستِ زندگی چنگ می اندازد و غریزه هایِ بیمار اش، هنوز نمی خواهند به وسوسه یِ بی امانِ دیوِ زشتِ مرگ تن دهند.

 

زمین

 

و اما این خاک اکنون چه مایه ژرف تر شده، و آن جانورِ ساده و سطحی، امروز هزارتویی بی پایان است که از نبردِ خونین ِ اخلاق باز آمده و در نهانی ترین مغاکِ روان ِ خاموش اش، این میوه و ثمره یِ نادیده یِ هزاره ها، راوی ِ رمزی ترین اسطوره ها، طنین ِ گریه یِ نوید بخش ِ کودکی نوزاد شنیده می شود. کودکی رهیده از گناه و بر جهیده از انسان، که خدایان از زبان ِ او کودکانه می خندند و سرنوشت روروکِ روان ِ کنجکاوی های ِ بی پایان ِ اوست..

ترس

 

 

شاید در قعرِ جنگلی انبوه، با درخت هایِ بلند و تناور، با برگ ها و میوه هایِ عجیب و غریب که ای کاش سوادِ گیاه شناسی می داشتم تا یک- به- یک آن ها را توصیف و تشریح کنم، و با آسمانی سنگین و خفه از ابرهایِ سنگین و خاکستری که اگر کسی یکهو این خیال به سر اش می زد که نکند آسمان یک دمِ دیگر بر سرِ زمین و زمینیان آوار شود هیچ جایِ تعجب و لبخند شکاک نداشت، و صد البته در کشمکش و بیدادِ طوفانی بی پیر که باران اش را همچو سیلی به سر و صورتِ جاندار و بیجان می نواخت و با درنگ با عربده یِ رعد، فریادِ ناله یِ سوزش و درد را خفه می کرد، در مأمنِ محقرِ غار- سوراخی تاریک که گاه- و- بیگاه در روشناییِ کور کننده یِ برق که ترسِ رعدی دوباره را در جان می جنباند، می شد چهره یِ رنگ- پریده و مبهوتِ عده ای موجودِ دوپا و نیمه برهنه و بیچاره را برایِ یک لحظه دید و نوایِ ناله هایِ نامفهوم شان را شنید و شاید برای همیشه به خاطر سپرد.

***

 

 

گیرم که در غروبِ دلگیرِ جمعه- روزی رخوتناک، با آسمانی متروک در قُرُقِ قار قارِ کلاغ هایِ دریده و رسواکار، از برایِ شاید حکایت هایِ دورِ سال هایِ فرسوده، که حالا حتی در نقش هایِ حک شده بر گور- سنگ هایِ ترکیده از علف هایِ هرز هم سر به دگردیسی گذاشته اند، در پسِ پشتِ دیوارهایِ ضخیمِ خرابه- خانه ای دمناک، به دور از زمزمه هایِ دلگیرِ خیابان هایِ تنگ و تارناک، بتوان با وجودِ حجمِ سنگین و خسته و بویناکِ هوایِ خواب- آلودِ اطاق، صدایِ سلسله یِ پاینده- تا- مرگِ تسبیحِ طویلِ اذکار و اوراد را با خش- خشِ نجوایِ لرزان و هذیان- وارِ پیرزنی پوشیده در سفیدیِ خاک- خورده یِ چادر نمازی گلدار، شنید.

***

 

 

می شود خاطره انگاشت حالا، سکوتِ زخم- خورده یِ جانی تکه پاره را، که در پسِ بازپسین تقلا برایِ رهایی از گردابِ رباینده یِ تنهایی و وانهادگی، در احاطه یِ چهاردیواریِ تنگِ گور- مانندِ اطاقی محقر، لا به لایِ چندین جلد کتابِ نه چندان قطور، بر کفِ لختِ زمین، دراز افتاده و خیره به سقفِ تارعنکبوت گرفته یِ آن، در وحشتِ وسواسِ تنگ شدنِ گور و پایین آمدنِ سقفِ نمور، از شنیدن و لمس کردنِ ضربانِ بعدیِ قلبِ خود هم به وحشت می افتاد.

امید

 

 ... و مستیِ دیر سیرابی، در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جست و جویِ لذتی گریخته عربده می کشید.

قطعه ای از شعرِ رکسانا، احمدِ شاملو 

***

چند روزی بود که هوسِ بازخوانیِ قطعه نوشته هایِ گذشته به سر ام زده بود. احساس می کردم که آتشِ شعله ورِ وجود ام زیرِ حجمِ سنگینِ توده هایِ اندیشه به دود کردن افتاده و دیری ست که پرواز کردن نمی توانم و با پرهیز از نزدیک شدن به پرتگاه هایِ مرتفع که جان می دهند برایِ پریدن در آغوشِ بی تکیه یِ آسمان و لمسِ اشتیاق هایِ لرزه افکن بر بیقوله یِ سستِ آسودگی ها و آسایش هایِ نکبت بار، خود را از پا لرزه یِ شرمگینِ ترس، و از تنگ دستیِ تلخِ تردید برایِ پریدن معاف کرده ام..

باری، حالا هم شاید تردیدِ شکست است که مرا از نوشتن باز می دارد. تردیدِ نرسیدن به قله یِ بلندِ هدف، و درماندن در کوره راه هایِ پر پیچ و خم و سنگلاخیِ کارهایِ نیمه و ناتمام. دل گرفتگی از نگاه هایِ تیز و تیره از انکار و نفس هایِ کند و گرفته از شک. رنجِ محکوم شدن به گناهانِ نکرده و خیالِ به گور بردنِ عطش هایِ سیراب نشده.

***

روزگاری وسوسه یِ جاودانگی به داغیِ اولین بوسه یِ عاشقانه و پر از التهابِ زندگی بود. می شد در آن پیمانه یِ لذت را لبالب پر کرد و یک نفس نوشید و مست کرد و رقصید و بیهوش شد. می شد جاودانگی را در همان دمِ حاضر لمس کرد و به آغوش کشید و هیچ به فکرِ فردا نبود. اما حالا با این چیزها فقط می شود "بود". برایِ "شدن" و قدم برداشتن به سویِ فردا، در پس تمامِ اندیشه ها، شادی ها و غم ها، رنج ها و لذت ها، عشق ها و کینه ها، و خلاصه تمامِ دست آویزها یِ رنگارنگ، باید در دورترین افقِ دست نیافتنیِ زندگی، خورشیدی به نامِ "امید" داشت.

حالا که ایمان داریم مرگ در کمینِ ماست و دیر یا زود در سلسله یِ لذتِ جرعه هایِ بی وقفه یِ شرابِ زندگی، طعمِ ته مانده یِ تیره رنگ و تلخِ مزه یِ مرگ را در کامِ خود خواهیم چشید، آفریدنِ این خورشید در افقِ تاریک و بی انتهایِ هستی، آوردگاهِ بسیاری از تأمل ها و نکته سنجی هاست.

جالب است وقتی که به تاریخ و مردمانِ هر دوره و زمانه می نگریم. همواره در فرایِ تمامِ واقعیت هایِ زندگیِ آن ها و ما، هدف هایی بزرگ و دور همچون خورشید و به عنوانِ تجلیِ معنایِ امید می درخشند و ما بی وقفه برایِ رسیدن به آن ها، حتی اگر خود از این موضوع آگاه نباشیم، به جلو می رویم و در انتها به یک معنا چیزی جز شکست نسیبِ ما نمی شود. زیرا همیشه آن چیزی که در نهایت به دست می آوریم، در برابرِ هدفی که در ابتدا پیشِ رویِ خود تصویر کرده بودیم بسیار ناچیز و نیمه کاره است. ما می میریم و فرزندانِ ما درحالی که هدف هایِ دیگری به غیر از آنِ ما در سر دارند، به سویِ هدفِ خود حرکت می کنند و ممکن است بتوانند به منزلگاهِ امیدِ ما هم برسند. اما آن ها هم در رسیدن به اهدافِ خود شکست می خورند و ...

در این مسئله نکته یِ جالبی به نظر می آید. این که ما در بیش ترِ موارد با این که می دانیم در طولِ زندگیِ خود به اهدافِ بزرگِ خود نمی رسیم، اما باز هم امید را بی معنا نمی انگاریم و به حرکت ادامه می دهیم. این جا دیگر تلاشِ ما نه تنها برایِ خودمان، بلکه برایِ بشریت است. در این صورت باید پیوندی واقعی بینِ ابناء بشر وجود داشته باشد که آن ها را تا این اندازه به هم نزدیک می کند که آرزویِ خود را در دستانِ آیندگان می بینند و ازین امر خرسندند. پیوندی نه از جنسِ اسطوره و افسانه، بلکه چیزی واقعی و موجود..

ما در طولِ تاریخ در حقِ یکدیگر جنایت بسیار مرتکب شده ایم، اما در فرایِ تمامِ این ها، سوار بر یک کشتی، از خلالِ زمان با تاریخی لبریز از زندگی گذشته ایم و می دانیم که برایِ غرق نشدن، ناچار ایم هوایِ یکدیگر را داشته باشیم. شاید بی ربط نباشد اگر ادعا کنم در صد سالِ اخیر، انسان ها هیچ گاه به اندازه یِ زمانِ جنگِ جهانیِ دوم با هم احساسِ برادری نکرده اند.