لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

در باب طول عمر

 

به تازگی این مسئله به طورِ جدی ذهن ام را به خود مشغول کرده است. «چرا انسان نمی تواند به طورِ معمول هزار سال یا بیشتر زندگی کند؟»

حتماً شما هم تا این زمان مثلِ من از جنبه هایِ مختلف به این موضوع اندیشیده اید. اما باور کنید این بار می خواهم از منظرِ تازه ای به آن نگاه کنم. از منظرِ اندیشه. قبل از ورود به این بحث می خواهم به طورِ خلاصه مسئله را از ابتدا بررسی کنم:

چه عواملی عمرِ انسان را محدود می کنند؟ اگر حادثه و مرگِ ناگهانی را کنار بگذاریم، به طورِ کلی با این عوامل مواجه ایم: آب و هوا، تغذیه، میزان و نوعِ کنش هایِ عصبی، تجربه هایِ طولِ زندگی، ویژگی هایِ ژنتیکیِ هر فرد که نتیجه یِ تمامِ عواملِ قبلی بر نسل هایِ پیشین است و دارایی و توانِ اولیه یِ یک فرد را مشخص می کند. حتماً به عواملِ بسیارِ دیگری هم می توان اشاره کرد. اما همه از همین مقوله اند. پس یک راهِ حل این است که ما تمامِ شرایط را برایِ یک انسان تا مطلوب ترین حدِ لازم، ارتقاء دهیم. اما علم و تجربه ثابت کرده اند که حتی با این وجود هم نمی توان انسانی با عمرِ هزار سال داشت. اگر به دنیایِ خود نگاه کنیم، حدودِ شش میلیارد نفر را در کنارِ خود می بینیم. با وجودِ تمامِ شباهت ها در نوعِ زندگی، که محصولِ گسترشِ ارتباطات است، هنوز هم زندگیِ انسان ها رویِ زمین از تنوعِ زیادی برخوردار است. اما عمر شان چطور؟ می بینیم که به هیچ وجه این طور نیست. بیشترین عمری که تا به امروز ثبت شده کم تر از صد و پنجاه سال بوده است(ممکن است اشتباه کرده باشم). نمونه هایِ آورده شده در تاریخ مانندِ نوحِ پیامبر هم آن قدر دور اند که نمی شود به عنوانِ نمونه به آن ها استناد کرد. تازه شرایطِ زندگی در آن زمان بسیار فرساینده تر بوده است.

از نگاهِ دوم این طور می شود به مسئله نگاه کرد: حدودِ پانزده میلیارد سالِ پیش انفجارِ بزرگ اتفاق افتاد. کره یِ زمین پنج میلیارد سال قدمت دارد. از همان ابتدا فرآیندِ تکامل طوری پیش رفته که پس از گذشتِ این دورانِ طولانی، در نهایت موجودی به وجود بیاید که قابلیتِ تنها صد سال زندگی کردن به طورِ نمونه را داشته باشد. و خصوصیاتِ جسمیِ ما که به طورِ غیرِ ارادی ما را پس از نزدیک شدن به شصت سالگی رو به زوال می برد، تنیجه یِ تعاملی بسیار طولانی با طبیعت است. به همین دلیل نمی توان با تغییرِ شرایطِ زندگیِ او در کوتاه مدت انتظارِ تغییرِ شگرفی داشت. برایِ مثال فرآیندِ پوکیِ استخوان را در نظر بگیرید که به طورِ طبیعی در حدودِ سنِ سی سالگی آغاز می شود. این یک بیماری نیست. بلکه سرعتِ بیش از اندازه یِ آن و پوکیِ زودرس است که بیماری نامیده می شود. حتی اگر شرایطِ زندگی را در بهترین حالتِ خود هم قرار دهیم، باز هم نمی توانیم این فرآیند را به سنِ پانصد سالگی برسانیم. اما باز هم این سؤال مطرح است که چرا صد سال؟ هیچ دلیلی برایِ انتخابِ این عدد در برابرِ سایرِ اعداد وجود ندارد.

به بدنِ خود دقت کنید. از سلول تشکیل شده است. بی شک در طولِ زندگی این سلول ها بارها جایگزین می شوند. وگرنه ما بعد از شش ماه مثلِ یک لباس کهنه می شدیم و می مردیم. حالا چه مانعی وجود دارد که این سلول ها به جایِ این که مثلاً ده بار جایگزین شوند، این کار را صد بار انجام دهند؟

این جا بحثِ اصلی را شروع می کنم. شما متولد می شوید. از همان لحظه یِ اولِ تولد، شروع به تبادلِ اطلاعات با پیرامونِ خود می کنید. در هر سنی، در ذهنِ شما مسئله ای بدیهی و غیرِ قابلِ انکار به نظر می رسد. مثلِ این که برایِ زنده ماندن به اکسیژن نیاز دارید. و به غذا. به مرور حجمِ بزرگی از پیش فرض ها در ذهنِ شما به عنوانِ بدیهیات انگاشته می شوند. شما در همین لحظه که این نوشته را می خوانید، چند هزار سال تاریخ پشتِ سرِ خود دارید. و چندین میلیارد انسان که عمری با سقفِ کم تر از دو قرن داشته اند. و چندین میلیارد انسان که همزمان با شما زنده اند و به این موضوع باور دارند. در نهایت شما به سادگی و با تمامِ وجود ایمان دارید که به حکمِ انسان بودن، تا قبل از صد سالگی خواهید مرد. آیا تا به حال شده که برایِ حتی یک لحظه خود را در شصت سالگی جوان-همانطور که در بیست سالگی بوده یا هستید-  تصور کنید؟ عددِ شصت یعنی آغازِ پیری. این را همه می دانند. شما حتی اگر فردی را با این سن ببینید که در مقایسه با دیگران در درجه یِ بالاتری از توان و سلامتی قرار دارد، به وجد می آیید. "دیدی؟ طرف با هفتاد سال سن مثلِ آهو جست و خیز می کرد."  می خواهم بگویم باورِ شما به این که با گذر از چهل سالگی رو به فرسایش و مرگ می روید، تا به آن جاست که تمامِ انرژیِ حیاتی و سلول هایِ بدنِ شما خود را برایِ مرگ در هشتاد سالگی برنامه ریزی می کنند. حتی زمانی که شما از تخیل در موردِ این که صد سال عمر کنید لذت می برید، به این خاطر است که به کم بودنِ احتمالِ این اتفاق ایمان دارید. شاید اگر انسانی متولد شود و در پشتِ سر هزاران سال مدرک برایِ این داشته باشد که انسان به حکمِ انسان بودن هزار سال عمر می کند و تمامِ اطرافیانِ او هم به این موضوع مثلِ بدیهی ترین واقعیتِ زندگی شان باور داشته باشند، آن گاه او به راحتی هزار سال عمر کند. می خواهم این بدیهیات را در ذهنِ خود دقیق تر بررسی کنم. اگر فرض کنیم تمامِ باورِ شما به این واقعیت که هزار سال عمر نمی کنید، تنها در طولِ چند سالِ اولیه یِ زندگی ست که شکل می گیرد، به نظر می آید که تغییر دادنِ این باور باید خیلی ساده تر از آنی باشد که در واقع هست. از طرفی شما از همان آغازِ تولد برایِ زنده ماندن به اکسیژن نیاز دارید. مسلماً این موضوع را از راهِ تلقین به شما نباورانده اند. پس این که قبل از تولدِ من چه بر انسان گذشته، در همان لحظه ی تولد، در وجود ام اثر گذار بوده و به عبارتِ دیگر، من همچو یک لوحِ خالی پا به عرصه یِ انسان بودن نمی گذارم. پس آن هنگام که گفتم شاید اگر انسانی با پشتوانه یِ چند هزار ساله از تاریخی که عمرِ طولانیِ نوعِ او را تعیین کرده متولد شود، بتواند همین قدر عمر کند، منظور ام تنها تلقینِ این امر و در واقع باوراندنِ یک دروغ به او نبود؛ باید واقعاً قبل از او میلیاردها انسان عمری در حدودِ هزار سال کرده باشند. یا به هر طریقِ دیگری این باورِ تاریخی در هنگامِ تولد در روانِ او حک شود. شاید در آینده انسان به منشاء این انتقالِ اطلاعات از نسل هایِ گذشته به امروز پی ببرد. آنگاه می تواند در جزیره ای که هیچ نشانی از انسانِ کوتاه- عمر در آن یافت نمی شود، نوزادانِ تازه متولد شده ای را با دست کاری در این اطلاعاتِ بنیادین پرورش دهد. البته این فقط یک طرحِ کلی و ژول ورن- گونه است.

تمامِ این ها را گفتم تا به این جا برسم. وقتی در طبیعت به دنبالِ دلیلی روشن برایِ این موضوع می گردیم که چرا انسان برایِ نمونه در حدودِ صد سال عمر می کند، هیچ عاملی که با قطعیت این موضوع را لازم و غیرِ قابلِ تغییر کند، نمی یابیم. حالا این سؤال مطرح است که آیا در گذشته انسانی یا نسلی از او توانسته است عمری در حدودِ هزار سال داشته باشد؟ اگر پاسخ مثبت باشد از خود می پرسم که چرا این طور بوده است؟ می دانیم که عمرِ انسانِ تکامل یافته در بیشترین تخمین هایی که زده شده به حدودِ ده هزار سال می رسد. این زمان برایِ این که شرایطِ حیاتی رویِ کره یِ زمین و ساختارِ ژنتیکیِ انسان با امروز تغییری تا این اندازه شگرف داشته باشد، به هیچ وجه کافی نیست. پس هیچ کدام از دلایلی که تا به این جا بررسی کردم نمی تواند عاملی برایِ این تغییر باشد.

اندیشه ای که در پسِ تمامِ این بحث ها ذهنِ مرا به خود مشغول کرده این است: به نظر می آید عاملی که تعیین می کند انسان و یا هر موجودِ زنده یِ دیگری چقدر عمر کند، هیچ کدام از عواملی که تا به امروز در طبیعت شناخته شده اند نیست. گویی این اعداد و ارقام تنها نتیجه یِ اراده ای ست که فرایِ تمامِ شرایطِ طبیعی برایِ رسیدن به هدفی، آن ها را به سلیقه یِ خود تعیین می کند. به عبارتِ دیگر اگر انسان در گذشته توانسته که هزار سال یا بیشتر عمر کند، تنها به این دلیل بوده که باید برایِ رسیدن به هدفی این اندازه زندگی می کرده است. و امروز به دلیلِ تغییرِ خواست ها در نتیجه یِ پیشرفت در راهِ رسیدن به این هدف، این طور ایجاب می کند که ما صد سال عمر کنیم. به هیچ وجه نمی خواهم از این بحث ها وجودِ واجب الوجود را با هر ماهیتی نتیجه بگیرم. یا به هر طریق باورِ جبری را تلقین کنم. هر چند هر دویِ این دیدگاه ها قابلِ احترام اند. من همین که خودم را برایِ اندیشه در این وادی توانا می دانم، از این اتهامات مبرا هستم. ولی به نظر می رسد این شرایطِ هستی با تمامِ قوانینِ حاکم بر آن نیستند که تعیین می کنند ما چه اندازه عمر کنیم. بلکه این قوانین هم خود طوری معین شده اند تا هدفی مشخص برآورده شود. برایِ نمونه ممکن است شما به مفاهیمی همچون زمان و یا جاذبه به عنوانِ قوانینِ ثابت و تغییر ناپذیرِ هستی نگاه کنید. اما زمان به هیچ وجه امری مطلق نیست و حتی همین امروز هم درکِ ما از آن وابسته به موقعیتِ ما در ساختارِ فضا و زمان است. در موردِ جاذبه هم اگر پانزده میلیارد سال به عقب برگردیم، دیگر نمی توان به راحتی ماهیت اش را مانندِ امروز تصور کرد. در نهایت می خواهم این طور نتیجه بگیرم که اساساً هر گونه دخالتی برایِ تغییرِ عمده در واقعیاتی مثلِ طولِ عمر، خارج از اراده یِ انسان است. و نمی توان به پیشرفتِ علم امیدوار بود. به این دلیلِ ساده که نمی توان به سالم به مقصد رسیدنِ قطاری که قرار است برایِ مثال دوستِ شما را به شهرِ محلِ سکونتِ شما برساند امیدوار بود. زیرا امکان هایی که در به واقعیت پیوستنِ این امر دخالت دارند به طورِ کلی خارج از محدوده یِ اراده یِ ما هستند. ما فقط حق داریم در موردِ اموری امیدوار باشیم که قادر ایم در تعیین شان دخالت کنیم. مثلاً یک ساعت ساز می تواند به تعمیرِ ساعتی که در حالِ تعمیر کردنِ آن است امیدوار باشد. اما نمی تواند به این که صاحبِ ساعت به موقع برایِ گرفتنِ ساعت اش به او مراجعه کند، امیدوار باشد.

در پایان تأکید می کنم که من خود را موظف به تصمیم گیری می دانم. این تصمیم گیری بدونِ شک بر پایه یِ امکاناتی ست که زمانِ حال در اختیارِ من قرار می دهد. این عقیده آماده است تا در آینده سیلیِ محکمی از بشر نوشِ جان کند. همان طور که روزی گالیله این سیلی را به خاطرِ اعتقاد به ثابت بودنِ زمین حواله یِ صورتِ او کرد.

نظرات 7 + ارسال نظر
خیزران چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:06 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

دوست عزیزم
سلام
داستان مرگ وزندگی داستان دراز دامنیست عمری به بلندی هستی بشردارد تو گوئی از نخستین روزی که بشر دست اززمین برداشت وبه روی پاهاایستاد واندیشیدن راآغاز کردتا به امروز بزگترین دغدغه اش مرگ وزمدگی شد.اشنیاق به زندگی وگریز از مرگ ونیستی اورا به تصوروتخیا شیرین زندگی جاوید کشید.اگرچه نتوانست جاودان شودولی در ادیان واسوره ها انسانهای روئینوبدون مرگ آفرید وقتی درقبال مرگ خودراناتوان یافتکوشید کارهای ماندگار تراز خودبجای گذارد.با بدست آمدن اینهمه دست آوردهای عجیب علمی وبالارفتن سطح آگاهی وبهداشت عمومی غلبه بربسیاری از بیماریاه وبالارفتن متوسط عمروحتی رشد جمعیت انسان که دیگر امروزه به غکر کنترزلش افتاده تا زمین را بیشترازینمورد آلودگی وتخریب فرار ندهد نتیجه به هزاراسال پیش در اصل تغییری حاصل نشده در هزار سال پیش نوزادن وکودکانو نو جوانان وجوانان وسالمندان وکهنسالان میمردند هنوز هم میمیرند.دورنمائی هم وجودندارد که نشان دهد درآینده با تغییراتی که در فرمول ژنتیکی انسانها ممکن است بوجود بیاوزندبشود برای انسان عمری همیشگی تصورکرد.از طرفی سهراب سپهری میگوید اگر مرگ نبود زندگی چیزی کم میداشت (شمارا به خواندپست سیبیل در خیزران دعوت میکنم)باری به انگاره ی من با دوکار میتوان به تحقق جاودانگی وطول عمردست یافت نخست آنکه پروست میگوید در ادبیات همه چیز تحقق میابد بنظر من منظورش اینست که درعرصه ی هنر وبخصوص ادبیات میتوان با بجاگذاشتن آثار سترک خودرا جاودانه کرد.البته اینکار شامل بقسه ی فعالیت های بشری مثلا در زمینه های علمی هم میشود میماند چه کنیم که بر طول عمر خود بیفزائیم.اگر طول عمررا به تعداد حوادث شگرفی برابر بدانیم که در طول واحد زمان اتفاق می افتد بنا براین بین دو نفر در یک روز آنکس عمر طولانی تری دارد که درروز حوادث بیشتری را از سرمیگذراند.میخواهم این را قدری بشکافم اگر جحاج ابوتراب در یالقوز آیاد زندگی کند وازروی شناسنامه سال عمرش به صدسال هم برسد ودرین مدت جز خورد وخوراک تنها شاهد دوتا زلزله ویک سیل وسه بار سفر به مشهدحوادث دیگری براو نگذشته باشد عمرش از جوان بیست وینج ساله ای که دکتر شده ده سفر به کشورهای خارج داشته وسی دوبار عاشق شده حتی دوبار ازدواج کرده وتلاق گرفته باشدکمتر است.به نظر من درشرایطی که مازندگی میکنیم بهتر است بکوشیم تا کارماندگاری از خودبه جای بگذاریم وتا میتوانیمکاری کنیم که در جاده های گرم زندگی به استقبال حوادث ورویدادهای وتجربه های تازع برویم تجربه نشانداده چنین کسانی از آنجا که زندگی انتخابی متفاوت سرشاری دارند وهر لحظه متحول میشوند عمر طولانی تری دارند.

دوست گرامی و عزیرم
با تو موافق ام و می پرسم مگر خارج از زندگی که آغاز آن را تولد و پایان اش را مرگ نامیده اند٬ چیز دیگری هم از هستی نصیب انسان شده است؟
به اعتقاد من فردا هم انسان دست از شوق زندگی و کشتی گرفتن با مرگ بر نخواهد داشت. و همچنان سرانجام این مرگ خواهد بود که پشت او را به خاک خواهد رساند. و به قول سهراب اگر حقیقت غیر از این بود زندگی چیزی کم داشت.
آن هنگام که پرسیدم چرا انسان نمی تواند هزار سال عمر کند٬ به هیچ رو منظور ام شکایت از کوتاهی عمر او نبود. به واقع او از همین چند سالی هم که دارد در بیشتر مواقع چه بد بهره می گیرد. تا به امروز بیشتر ثابت کرده است که لیاقت همین را هم ندارد. اگر نبودند بزرگ مردانی که بار سنگین مسئولیت را به دوش بگیرند دیگر انسان موجودی قابل ستایش نمی بود.
نتیجه ای که من هم می خواستم از آوردن تمام دلایل بگیرم همین بود که هیچ کدام از آن ها نمی توانند برای طول عمر انسان مدرکی قابل تکیه به دست دهند. به این معنی که با جستجو در آن ها راهی برای تغییر حقیقت نخواهیم یافت.
در مورد قضیه حاج ابوتراب و آن دکتر بیست و پنج ساله هم در بست با شما موافق ام. طرح زیبایی آفریده بودید که از خواندن اش حسابی کیفور شدم.
در آخر اضافه می کنم که این پست طرحی خام از فکری بزرگ تر است که بر آن ام در آینده آن را به سرانجامی ارزشمند برسانم. مسلما نتیجه کار ارائه ی راهکاری برای این که انسان عمر هزار ساله بکند نخواهد بود.
این همه را گفتم ولی جای بازگو کردن لذتی که از روح نوازی کلام شما بردم خالی ماند. به این خاطر به شما و خودم به خاطر این خوشبختی شادباش می گویم.
به روی چشم. حتما به سراغ سیبیل هم می روم.
با آرزوی روزگاری لبریز از لحظه های تولد دوباره برای شما.
به امید دیدار دوباره و دوباره

بیتا یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:36 ق.ظ

ای قناری های شیرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سر شار
ای خروشان موج های مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه آوازان تاجاودان جوشان
محمد عزیز سلام
مرا با حضور محترمت در وبلاگم بسیار شادمان کردی به رسم ادب من باید خدمت می رسیدم
از خواندن کامنت های شما در خیزران واقعا لذت می برم اما شما پیش دستی کردید و با بزرگواری به خانه ام آمدید قدمان روی چشم ؛ شما را با اجازه لینک می کنم و از ژانوس عزیز که مسبب آشنایی من با شماست تشکر می کنم
مشتاقانه از این پس خدمت می رسم
شاد باشید

آسمان آبی ست
و زمین سبز
خورشید بخشنده می درخشد
باد می وزد و من انسان ام
بیتای عزیر
آن جا که قدر دانی را همه می توانند٬ چگونه بگویم که از به جا آوردن اش رخسار ام از شرم تاریک است. باشد که در روزگار شمشیر های آخته و زبان های آلوده به دشنام دست نوازش گر لحظه های تو باشم.
از این که هستی اشک در چشمان ام تمام زندگی را اقیانوسی مواج می کند. بگذار تا فردا بر دوستی ها و راستی ها مهر تایید بزند. از سکوت امروز بی تاب نیستم.
من هم مشتاقانه به سراغ تو می آیم. باشد که فردا در برابر آمدن های تو هم روسفید باشم.
عاشق شادی باشید.

خیزران دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:27 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


سلام
شبهارا خوش بگذران
از اینکه بیتا اینجاست خوشحالم
باادب واحترام

سلام خیزران عزیز
با وجود گرمای حضور شما جز این نمی توانم بود.
من خاک خلوت ام را با گلبرگ های جان ام گلباران کردم. خاک پای شان را می بوسم.
به قول خاطره ها: من مخلصتم
مشتاق دیدار

نسترن سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:16 ب.ظ

حتی با زندگی هم باید جنگید . میشه باهاش کنار اومد . گاهی اینقدر خسته میشم که میگم بیخیال . تسلیم . اما زندگی ارزشش رو نداره که آدم باهاش کنار بیاد . چیزهای مهمتری هم هستند . مثل خود آدم . صبح که از خواب بیدار شدم یه چیزی تو ذهنم روشن شد . روشن شد که روح در پی نابودی جسم هست . این با چیزی که قبلا برداشت میکردم فرق میکنه . یعنی جسم از روح مقدس تر هست ؟ یا اصلا چیز مقدسی وجود نداره . اما می دونم روح میخاد جسم رو نابود کنه . فکر میکنم روح آدم مقدم بر جسم هست ، توی وجودش . یعنی این روح آدم هست که قسمت بیشتری از یک نفر رو تشکیل میده . این یعنی آدم در پی نابودی جسم خودش هست . چرا ؟ لذات رو جسم ما نمیبره . این روح هست که به واسطه جسم از اطراف خودش لذت میبره . واقعا روح بدون جسم به دنیای آدم ها راهی نداره . چرا روح در پی نابود کردن جسم هست . شاید این اتفاقی و یا بطور مستقیم خواسته ی روح نباشه . شاید ... . شاید هم روح داره یه تیر میزنه و چند تا نشون . اصلا با نابودی جسم روح چه چیزی بدست میاره ؟ آزاد میشه ؟ شاید . روح نا امید هست . اعتماد ی به خودش نداره . شاید برای این هست که به جسم ضربه میزنه . روح نابالغ هست . روح احساس هست و جسم عقل ...

نسترن سرگشته ام سلام
اگر اشتباه نشمرده باشم تو کامنت ات ۱۲ بار گفته بودی «هست». تا به حال به این فکر کردی که چطوری می خوای از زیر آوار این همه «پرسش نماد» جون سالم به در ببری؟ من یه پرسش نماد نشونت میدم که اگه از خودت بپرسیش٬ از شر خیلی از این پرسش نماد های رنگارنگ خلاص میشی. اول از خودت بپرس که «اساسا چه چیزایی هست؟»
خودت یک بار دیگه کامنت ات رو از اول بخون. یه قلم بگیر دست ات دور اون چیزایی که واقعا هست خط بکش. اونوقت بهشون فکر کن. مطمئن باش اگه درست خط کشیده باشی به جای گریه می خندی.
ازت نمی پرسم چرا باید با زندگی جنگید. ازت می پرسم که آیا خودتم فهمیدی چی گفتی؟ این باید از کجا اومد؟ اصلا چرا جنگ؟
ذهن آدم پر از پیشداوریه. که پشت هیچ کدومشون اونقدر که باید اندیشه نیست. وقتی کسی اینطوری پیشداوری می کنه. مطمئن باش که صادقانه به دنبال حقیقت نیست.
هیچ وقت برای جستجوی حقیقت به احساست اطمینان نکن.
یک کلام: چشم ها را باید شست. جور دیگر باید دید.
با ادب احترام و محبت بی کران

نارنگی سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:59 ب.ظ

:دی
عجب!

«میم» برای مهربانی
«ر» برای رفاقت
«ی» برای یادش بخیر
دوباره «میم» برای من و تو دیری ست که آشنای یکدیگر ایم.
لحظه ها در گذر اند. آن ها به سوی خاطره است که این طور شتابان می روند. خاطره با من از چشمانی روشن می گوید. از صدایی که گریه هایش را باید در خنده هایش جستجو می کردم. از آغوشی که بی دریغ بود. از دستانی که هنوز گرمی شان را در دستانم احساس می کنم. از پاهایی که پیاده همراهم شدند.
باز هم پیش من بیا.
با دلی فارغ از گلایه به یادت می افتم. تو را آن هنگام که فراموش ام می کنی از همیشه بیش دوست دارم.
با ادب احترام و محبت بی کران

نیلوفر سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:58 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

سلام محمد عزیز
خوبی؟
ببخش یه کم دیر اومدم
منم با خوشحالی از نوع فراوونش لینکت کردم
ممنون از کامنتها و شعرت
لذت بردم
در مورد پست هم که راجع به طول عمره به نظر من انسانها معمولآ تووی همین صد سال به اندازه ی کافی دسته گل آب میدن که واسه صد سال بعدشونم کفایت میکنه(شوخی)

نیلوفر عزیز سلام
همیشه خونده و شنیده بودم که آدم هر چی بهتر زندگی کنه لحظه ها طولانی تر میشن. ولی هیچ وقت به این روشنی تجربه اش نکرده بودم.
حال ام خوبه خوبه. بازم بیشتر خوبه. امیدوارم حال تو هم بازم یه بار بیشتر خوب باشه.
هر آدمی گهواره ی یک اندیشه س. هر اندیشه ای هم یه چشمه ساره. بعضی از چشمه ها رو زمین پست می جوشن. به همین خاطر نگاه هر کس و ناکسی توشون میفته. اون وقت گل آلود و بویناک می شن. لحظه هارو با کابوس مرداب سر می کنن.
اما بعضی ها از قله های بلند می جوشن. اونجا که از برف پاک سفیده. اونجا که همیشه باد میاد. اونجا که وقتی آسمون آبیه٬ آفتاب روی برفا همه جارو غرق نور میکنه. اونجا چشمه ها زلال زلان. آخه یا چشم کسی توشون نیفتاده یا اگه افتاده یه نگاه بوده به پاکی برف رو قله های بلند زیر آفتاب بخشنده و کنار ترانه باد خستگی ناپذیر.
تو برای من اون نگاه پاکی. بلاگتم همون چشمه سار رو بلندیه. بقیه شو دیگه باید از تو پرسید.
صد سال؟ کی میره این همه رارو؟ من کاملا با تو موافق ام. ولی بیا به جای صد سال بزرایم ۵ سال. حالا که زیاد نیست. حالا من می پرسم چرا ۵ سال؟ بش فکر کن. واقعا نمیشه جواب داد.
ازم خواستی که ببخشمت.ولی یادت رفته بگی چی می خوای؟ من لبخندمو بت می بخشم. (:
اومدنت باعش خوشحالی و افتخار منه. منم که خدا نکنه روم یه جا وا شه. ببین چه به روز خیزران عزیر آوردم؟؟!!
یه هدیه ی کوچولو فردا میزارم تو لینک روزانه ها. دوست دارم بخونیش. ناقابله. بازم میگم خیلی خوشحالم کردی اومدی.
همیشه شاد باشی
با ادب احترام و محبت بی کران

نیلوفر سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 05:04 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

_______@__@@_____@
____________@@_@__@_____@
___________@@@_____@@___@@@@@
__________@@@@______@@_@____@@
_________@@@@_______@@______@_@
_________@@@@_______@@______@_@
_________@@@@_______@_______@
_________@@@@@_____@_______@
__________@@@@@____@______@
___________@@@@@@@______@
__@@@_________@@@@@_@
@@@@@@@________@@_____
_@@@@@@@_______@_____
__@@@@@@_______@@_____
___@@_____@_____@_____
____@______@____@_____@_@@
_______@@@@_@__@@_@_@@@@@
_____@@@@@@_@_@@__@@@@@@@
____@@@@@@@__@@______@@@@@
____@@@@@_____@_________@@@
____@@_________@__________@
_____@_________@_____
_______________@_____
____________@_@_____
_____________@@_@_____
______________@@_____
______________@_____


اینم گل که نگی دست خالی اومدم
شاد باشی با عمری هزار ساله

و کجایید که ببینید این انسان بود که گل را آفرید...
خواستم بگم تو خودت گلی. دیدم این تو بودی که به گل معنا دادی. مگه غیر از اینه؟ اگه آدم نباشه دیگه کی هست روی زمین که با دیدن گل اشک تو چشماش حلقه بزنه؟ اونوقت دیگه کیه که به گل بگه زیبا؟؟!!
انسان هر وقت دستان اش خالی ست می آفریند. همیشه با دست خالی می خواهم تو را. با جانی رها از سنگینی دستان پر.
از صمیم قلب از تو ممنونم.
با ادب و احترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد