لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

پیمان برای زندگی

                     

 

به چهاردیواری ِ تنگِ خلوتِ خود خزیده ای و تمام ِ درها را به روی ِ خود ات بسته ای. چشمان ات را بسته ای بر هر آنچه که در آینه دیدنی ست. خاموش و مرده-وار گذرِ هستی را پیرامون ِ خود ات خیره نظاره می کنی و زبان ات واعظِ تلخ-کلام ِ مرگی تدریجی و خاموش است. زندگی را به پول ِ سیاهی نمی گیری و دم از عیار ِ والای ِ پنهان ِ خود می زنی. گذشته و حال و آینده را شتاب زده طی می کنی و غیب می گویی. با تو چه خوب گفته اند که عیسی نتوان گشت به تصدیق ِ خری چند- بنمای به صاحب نظران گوهر ِ خود را.

***

بچه- سال که بودم، با شخصیت های ِ کارتون های موردِ علاقه ام آن چنان همدل و همراه می شدم که تصور ِ فرارسیدن ِ قسمتِ آخر و بسته شدن ِ دفتر ِ زندگی ِ آن ها، وجودِ نحیف ام را سخت دچار ِ ملال می کرد. امروز توصیفِ احساس ِ آن پسر بچه ی کم-حرف خیلی سخت است. به یاد دارم که بعد از به پایان رسیدن ِ سرانجام و محتوم ِ کارتون، که تا لحظه ی آخر هم ساده دلانه و کودکانه به تعویق افتادن اش را امیدوار بودم، بغضی سنگین در گلوی ام می نشست و رخوتی پر از تلخی ِ حاصل از دلهره ای دراز از رسیدن ِ همچین لحظه ای تمام وجود ام را به چنگ می کشید. بزرگ تر ها به این حالتِ کودکانه با محبت و دلسوزی و بعد حسرتِ دوران ِ کودکی ِ خودشان نگاه می کردند و شک دارم گوشه ای از غم ِ جانفرسایی را که در دل ِ کوچکِ آن کودکِ از همه جا بی خبر ریشه دوانده بود، می فهمیدند.

در این پایان چه بود که آن همه بر جان ِ کودکی ام سنگینی می کرد؟ به یاد دارم تا مدت ها بعد از قطع شدن ِ پخش ِ کارتون، در خیال ام آرزو می کردم که آن شخصیت ها زنده باشند و در گوشه ای از دنیا زندگی کنند. چه جای ِ اِخفاست که نهال ِ این آرزو در خاکِ وجود ام درختی از ایمان می شد و باور می کردم که آن ها هستند و می شود در این کره ی خاکی که نمی شد وسعت اش را از روی کره ی پلاستیکی ِ زمین لمس کرد، دنبال شان گشت و دید شان. آن روزها نه تنها با مرگِ خود ام غریبه بودم که اصلا ً ظرفِ وجود ام گنجایش ِ واقعیتِ مرگ را نداشت.

***

نوجوانی دوازده سیزده ساله بودم که بعد از ظهر ِ یک روز ِ زمستانی را در کنار ِ تنها دایی ام در مسجدی که به منظور ِ برپایی ِ مراسم ِ ختم ِ خویشاوندی، مجلسی در آن برپا شده بود نشسته بودم. او گفت: «آدم همیشه فکر می کنه باید برای مردن ِ دیگران بیاد مسجد و یه فاتحه بخونه و بره. اما نمی تونه باور کنه که یه روزم دیگران برای فاتحه خوندن به مجلس ِ ختم اش میان. شاید همین فردا.»

در آن سال ها آن قدر همه چیز خیال-انگیز و رنگارنگ بود که هیچ فکری نمی توانست خوره ی جان ام بشود و همه چیز گویی در رؤیا، لحظه ای بود و دمی بعد دیگر نبود. دوران ِ بی هواسی و گیجی و دست و پا چلفتی گری. زیاد گفته اند که دوران ِ آرامش ِ پیش از طوفان است. حالا دیگر زندگی ِ خود ام آنقدر رنگ و لعاب گرفته بود که در خیال ام نیازمندِ کارتون ها نباشم. خود ام شده بودم کارتونی دیدنی که هنوز در قسمت های ِ اول اش بود.

***

هنوز هم آن تکه کاغذِ خط دار را نگه داشته ام که روزی روی اش نوشتم: «امروز آخرین روز ِ زندگی ِ من است. بعد ازین تنها نفس می کشم و همچو مرده ای متحرک به انتظار ِ مرگ خواهم ماند.» آن روزها بعد از تکاپویی چند ساله و پر از ماجرا، درگیر ِ هیجان ِ شهوتناکِ کشفِ راز و معنای ِ زندگی، آن چنان سر ام به دیوار خورده بود که در تسلیم شدن تردید نمی کردم. حالا که به آن روزها فکر می کنم، تشابه عمیقی میان ِ آن ها با تلخی و رخوتِ پس از به پایان رسیدن ِ کارتون ها می بینم. در آن لحظات مرگ را محتوم و تخطی ناپذیر می دیدم، اما توان ِ باور کردن و به دوش کشیدن اش را نداشتم. درست مانند کودکی که نمی توانست به پایان رسیدن ِ کارتون ها را تاب بیاورد. آخر به همین راحتی؟ بعد از این همه ماجرا و شادی و غم؟ یکهو همه چیز تمام شود؟

جاودانگی. این جاودانگی بود که به همه چیز معنا می بخشید. اما مرگ می آمد و همه چیز را ویران می کرد. آیا راهی برای ِ مبارزه با این دیو ِ زشت و بی رحم بود؟ باید قدرتی می بود که زور اش از مرگ بیشتر بود...

***

 اما آیا زندگی بدون ِ جاودانگی پوچ و بی ارزش است؟ چیزی که حتمی ست این است که جاودانگی نصیبِ این دار ِ فانی نیست. تولد، زندگی و مرگ. آیا اگر زندگی فرصتی محدود باشد که روزی آغاز شده و سرانجام هم بی هیچ پسامدی محتوم و محکوم به مرگ است، دیگر نمی توان آن را دوست داشت؟

آیا جاودانگی خود به اندازه ی وسوسه و شهوت اش خواستنی و فریباست؟ لحظه ها زنجیره وار و بی وقفه در گذر اند و فریادِ هل مَن ناصر یَنصُرنی؟ از هر افقی به گوش می رسد. آیا قرار است رنج بکشیم و اگر تلاشی هم می کنیم برای تخفیفِ درد و رنج باشد؟ پس چرا همگی یکباره دست به خودکشی نزنیم؟ تردید نیست که این بهترین راه برای پایان ِ درد و رنج است. اما اگر زندگی فرصتی محدود است، چرا به پایان رسیدن اش را شتاب بخشیم؟ چرا غمخوار نباشیم و دوست نداشته باشیم؟ چرا برای بهتر شدن اش تلاش نکنیم؟ به جای این که دست روی دست بگذاریم و به انتظار ِ صلح ِ جهانی بنشینیم که تردید ندارم تفاوتی با انتظار کشیدن برای فرارسیدن ِ مرگ و نیستی ندارد. باید تا فرصت هست تلاش کرد و بهتر خواست و این تکاپو پایانی ندارد و تا شقایق هست زندگی باید کرد. آن وقت اگر شما راست گفته باشید یا ما، هیچ کدام چیزی از دست نداده ایم.

***

مرا ملامت نکن

به شلاق ِ فردا

که امروز مستانه می خندم

و «ذره ذره»، وجود ام لبریز است

از ترانه ی زندگی

 

در من جستجو نکن

به نیش ِ تردید

که امروز بزرگی می کنم

و «قدم به قدم»، اندیشه ام آینه است

از کوچکی ِ کودکی

 

در برابر ام سکوت نکن

به شلاق ِ دلبریدگی

که امروز زمزمه می کنم

و «حرف به حرف» اش خاطره است

از گلستان ِ دلدادگی

 

باز هم برای ام بخوان

که هیچ کس چون تو نمی خواند

ترانه ی بی پیرایه ی هم- قبیلگی

خطی برای صفحه ی خالی

                     

 

اگر می باید همچنان ادامه داد، می باید که دلیلی تازه آفرید. یاد گرفته بودم که بدانم همیشه پرده ای هست که می توان کنار زد. و نه به این خاطر که نویدِ افقی دیدنی تر باشد، که همیشه در پشتِ لبخندهای زیباتر، بغضی تنگ تر چهره در هم کشیده است. این زمان است که می گذرد و باید تلاش کنی تا پا به پای اش بدوی. پس مشغول ِ کنار زدن ِ پرده ها باش. و در رژه ی سنگی ِ لحظه ها، تا رسیدن ِ معنایی دوباره تاب بیاور. هر گاه مجالی برای پیش رفتن نبود، به اطراف رو کن. و حتی به پشتِ سر. آری، بخوان تاریخ ِ هزار چهره ات را. و باز هم بیش تر بدان. می دانی که درد می رود که به مغز ِ استخوان ات برسد؟ باز هم به یاد بیاور. با گورکن ِ خستگی ناپذیر ِ فراموشی سر ِ ناسازگاری داشته باش. تافته ها ی اش را رشته کن. به خود ات نگاه کرده ای؟ یا به نگاه های نزدیک ترینان؟ تو را نمی شناسند. هزار جنازه را در آغوش کشیده ای و گوش به سکوت سپرده ای. و پتیاره ی فراموشی از خشم می خواست خرخره ی زندگی را بجود. چرا بر زخم های ِ کهنه تیغ می کشی؟ لعنتی من انسان ام. مرا از هزاره ها نترسان. و نه از حقارتِ رقت بار ام. این جا بیابان است. آفتاب چشم ِ دیدن ِ لکه ای از سایه را هم ندارد. هزاران سال فریاد زدم: "من زندگی را نمی خواهم" اما زندگی در سینه ام می تپد. و شهوتِ مجنون اش را در هزارتوی رگها می دمد. تاب بیاور ای به خود وامانده. به دیوارهای ِ سکوت، خنجر ِ نگاهِ سخت ات را فرو کن و دم بر نیاور. بگذار در حسرتِ فریادِ سرگشتگی ات بسوزند. تو که یکه و تنها زندگی را خطاب می کنی و خالق ِ "کلمه ای". و به خود می نگری و با غرور ِ کودکی خام، لب های ات با ترانه ی کلام ِ "انسان" می رقصند...