لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

نخستین ترانه سرا

 

گاهی هوس می‌کنم که تمام شعرهای‌ام را در دفتری جمع کنم. بعد فاخرترین لباس‌های‌ام را بپوشم و با کوله‌باری پر از امروز، راهی دورترین دیروزها شوم. در راه هیچ توقف نکنم مگر برای پرسیدن راه از رهگذری که بی شک هیچ زبان‌اش را نمی‌فهمم. به این امید که سرانجام در غروبی بغض‌آلود، نوازنده‌ای بی زبان را ملاقات کنم که در تب و تاب سرودن اولین ترانه، یک نفس بیشتر با پیروزی فاصله ندارد. آن وقت بدون حتی یک لحظه تردید، بی رحمانه خلوت‌اش را با خیزی بلند و همراه با هیاهو به هم می‌زنم. اگر موفق شوم قبل از اینکه به خود بیاید، سازش را با دفتر شعرم عوض کنم، دیگر راضی کردن‌اش برای اینکه به جای من از راه آمده بازگردد نباید خیلی سخت باشد. مخصوصاً وقتی که برای اثبات دوستی خود، لباس‌های‌ام را هم بی‌عوض به او ببخشم...