لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

چه دروغ زشتی ست آزادی به روز اسارت یاران

 

زمزمه‌ی رمزآلود نسیم را به شوخی مگیر ای سنجاقک نازک تن نیزار، که ناگفته‌ها نهفته ست در ضجه‌ی زبان‌بسته‌ی چین و چروک‌های نادیدنی نقش بسته بر آیینه‌ی روزگار. سبکسار و بی‌پروا رد مشو از کنار سایه‌های رنگ باخته‌ی کز کرده در کنج خاموش بیقوله‌های خراب، که فریادها در سینه دارد هر خرده‌سنگ نشسته فاش بر پیکر دیرخفته‌ی بام‌های سر سپرده بر خاک. خیره منگر بی‌عار بر لکنت نافرجام این واژه‌های جان سپرده بر دیوار، که ترانه‌ها در سینه دارد لب‌های دل‌بریده از رقص این رهگذر کام نوشیده بی انجام. چه باک اگر می‌گذرد باز بی‌پیغام چشمک جان‌فریب ستاره‌ای رخشنده بر این بیمار، که پیمانه پر گشته بی‌منت از شراب کهنه‌سال عاشقی‌های بی‌یار.

۵/۵/۱۳۸۸ 

 

فریبای زندگی اگر در افق این خم جانفرسا سپیده ی طلوعی دوباره را بر بوم آسمان نقاشی نکرده بود، این زخم کاری که از رنج یاوران بر سینه مان نشسته، بی تردید همه مان را آرزو به دل مرده، در تاریکی این پیچ، بی نفس بر جاده جا می گذاشت و می رفت.

نخستین ترانه سرا

 

گاهی هوس می‌کنم که تمام شعرهای‌ام را در دفتری جمع کنم. بعد فاخرترین لباس‌های‌ام را بپوشم و با کوله‌باری پر از امروز، راهی دورترین دیروزها شوم. در راه هیچ توقف نکنم مگر برای پرسیدن راه از رهگذری که بی شک هیچ زبان‌اش را نمی‌فهمم. به این امید که سرانجام در غروبی بغض‌آلود، نوازنده‌ای بی زبان را ملاقات کنم که در تب و تاب سرودن اولین ترانه، یک نفس بیشتر با پیروزی فاصله ندارد. آن وقت بدون حتی یک لحظه تردید، بی رحمانه خلوت‌اش را با خیزی بلند و همراه با هیاهو به هم می‌زنم. اگر موفق شوم قبل از اینکه به خود بیاید، سازش را با دفتر شعرم عوض کنم، دیگر راضی کردن‌اش برای اینکه به جای من از راه آمده بازگردد نباید خیلی سخت باشد. مخصوصاً وقتی که برای اثبات دوستی خود، لباس‌های‌ام را هم بی‌عوض به او ببخشم...

سر است اگر نگویی

 

سرّ است اگر نگویی

های های باز شب هنگام شد و مست و بی ملال پر گشودم ای وای وای به آسمانی که هیهات کس ندارد ایچ نشان و طلب هرگز از ای مجال که دل بی دل شد و لب گزیدم ای وای وای به سکوت از پچپچه ی فاش به تماشای آسمان پر ستاره ای یار یار پرنده ام بی دانه و وه که بی دام بر فراز آغوش قصه ها که دردا چه فریبنده می خوانند مرا بس بس که اقرار نشاید چنین دردانه دردانه دلدار در این بی نهایت پر ستاره پر بار بگذار ببرّم پوسیده طناب دار دار وامانده گرفتار درین آلوده تکرار نباشد ورا هیچ هیچ امیدی به بیدار اگر نیست مرا در آخر منزلی بی خار ای یار یار بگذار دل ببندم به سرچشمه ی زلال ترانه های بی ریای کوهسار...

نامه به دوست (2)

 

بگذار حالا که من هم به رغم خط خطی های نون سنگین و ساکن بن بست ها، با سقوط داغ اشک از آسمان گرفته ی چشمان ام بر کویر پر ترک چهره ام در میهمانی ناخوانده ی لحظه های پرواز خو   کرده ام، در عبور بی امان عشقی که هر بار ما را جا می گذارد تا تلخی ناتمام ماندن اش را شعر کنیم و از سر بی کسی، دامان ژنده ی شب را گور بی نام و نشان دلتنگی های بی ستاره مان کنیم، هر جا از زخم زبان جادوگر یأس، فراغتی بی خبر نشسته بر پشت سمند سبکسار صبا از سر بی دردی، هوای رقصاندن شعله ی لرزان شمع بی یاوری ام را کرد، نشانی هر چند گنگ و بی ریشه برای تو بر پیکر رنگ پریده ی مهلتی بگذارم که قربانی سیاه مستی های بی توبه ی مرگ است. هر چند فریاد ام گرفتار دام های چیده بر بی چراغی نگاه ها شد و امروز زمزمه های بریده ام تکان نحس جنازه ای است که به خاموشی و سردی اش خو کرده اند، اما دلگرم باش که هنوز ندایی از آسمان براشان خبر از بیهودگی بریدن حنجره ها نیاورده است. که اگر جز این بود، من و تو هنوز عاشق پر زدن در رنگین کمان رازآلود زندگی نبودیم.