لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

دیوار

آدم‌ها در سلول‌های انفرادی اندیشه‌شان محبوس اند. و از تماشای تقلای دیوانه‌وارشان، با حیرت و افسوس در می‌یابی که با پشتکاری شکست‌ناپذیر، دیوار نامرئی پیرامونشان را با نیروی وسواسی خرَدباخته درزگیری می‌کنند تا در انکار ابدی‌اش، روزنه‌ای برای تردید باقی نماند. آن‌ها بی‌وقفه هستی را در دادگاه بی‌انصاف قضاوت‌شان، به خاطر خط به‌خط ِ دفتر سیاه ِ عمر ِ بی‌چراغ‌شان، ملامت و محکوم می‌کنند. حال آنکه خود متهم ردیف‌اول سیاه‌بختی خود اند.

باور دارم که انسان نمی‌تواند طلبکار هستی خود باشد. او پادشاه مُلکی است که بهای برپایی خشت خشت دیوارش را پرداخته است. چطور می‌توان سقوط را گناه جوجه‌ئی ندانست که در پاسخ دعوت مشتاق مادر گفته است «مادر من نمی‌توانم؟»

امروز با گروهی برای فتح مقصدی در کوهستان، همداستان شدیم. نیمی از ما در نیمه‌ی راه، پیش رفتن را بی‌حاصل خواندند و ماندند. نیمه‌ی دیگر با فریاد ِ امید، چشم به مقصد ِ دور دوختند و پا به راه شدند. تا رسیدن به مقصد، همراهان باز نیمه شدند. سرانجام سخت‌همتان، خوشبختی ِ هم‌اوجی با آبشار را به چنگ کشیدند. می‌شد از دور آبشار را به تماشا نشست و از لمس موسیقی مداوم و روح‌نوازش جانی دوباره گرفت. این فتح، آبی بود که عطش راه‌یافتگان را فرونشانده بود.  

 

کسی دیگر بیش از این نمی‌خواست؛ به جز تنها چند تن که وسوسه‌ی هم‌آغوشی با آبشار، هنوز در سینه‌شان شعله می‌زد. پس در میان همهمه‌ی شادی، گروهی اندک ندای فتحی دوباره سر دادند که کس نشنید. پس رفتند. آیا ماندگان می‌توانستند از پنجره‌ی دور تماشا، در احساس میهمانان ِ آبشار سهیم شوند؟

چه کسی می‌توانست بداند که رنگین‌کمان همین جاست؟ درست در چند قدمی نگاه ما؟ هیچ کس. از شما می‌پرسم: به راستی این دو تنی که رنج صعود از این صخره‌ها را به جان خریدند، در جستجوی چه بودند؟ 

 

به هر حال تنها همین دو تن بودند که رنگین‌کمان برای سلام کردن به آن‌ها، حجاب از چهره برگرفت. می‌توانی این احساس را درک کنی که در فاصله‌ی ده قدمی ِ دوستان‌ات، بر صخره‌ئی نشسته باشی و شور تماشای رنگین‌کمان را، با چشمانی خیس برای آن‌ها بازگو کنی؟ و آن‌ها یک نگاه به تو و یک نگاه به آبشار، در ناباوری این حقیقت، ساکن بمانند که «آیا به راستی رنگین‌کمانی در کار است؟» اما نصیب آن‌ها، تنها عکسی بی‌جان از کشفی لذت بخش شد. بیا! اگر دوست داری تو هم نگاهی بینداز...  

برای او که به خاطرش زنده ام

 

پیکرم حالا

از میان طرح توخالی این همه رؤیا

سنگینی‌اش را

بر یک صندلی چوبی انداخته

و معلوم نیست از مکافات نبودن‌اش تا حالا

ترانه‌ی نازک چند اشتیاق

به یغمای زنگی ِ زمانه رفته است.

---

اندیشه‌ام تنهاست

و سایه‌ام اینجا،

قطره قطره می‌چکد

از حقیقت سرگردان وجودش

بر لکنت پیوسته‌ی واژه ها.

جنبشی بیگانه اما آشنا

زنجیر اتحاد بر گردن لشکری آزاد انداخته

و بر نامیدن‌شان لجوجانه اصرار می‌کند

و پیوسته بر زندانی واژه‌ی آزادی

شلاق تمنای دمی دوباره می‌نشاند

و «آزادی» همچنان شرمگین است

تا کِی همچو قبایی برازنده

بر پیکر زخمی ِ معنا،

راست بایستد..

---

و حالا روزی دیگر است

آسمان دیروزش را به نعره‌ی رعد انکار می‌کند

و بر زمین دلسوخته‌اش باران اشک می‌بارد

از خودم می‌پرسم

آیا این تغییری تصادفی ست؟

---

لحظه‌ئی دوباره بر خودش می‌پیچد

از رنج امتناع

که تقدیرش را چرا باید بنویسند در انتها

و من اشتیاق دیدن را

با تمام احساس زندگی در فردا

با احتضار امیدوارش،

تقسیم می‌کنم.

---

لازم است بگویم حالا؟

که امروز هم روز دیگری ست؟

و همینطور بی وقفه..

رهسپار در جاده‌ئی رازآلود و

بی انتها...

نسیم پائیزی

  

امروز نسیم پاییزی در سحرگاه بر پیشانی‌ام دست نوازش کشید. لبخندی زد رها از سنگینی ِ تن. و آفتاب، پرسشگر نگاه من، قصد اوجی دوباره کرد. من، دل از شبنامه‌های خونبارم بریدم. و آزادگی را، دوباره از شبنم آموختم. برادر جان، بیا عشق را برای مردگان معنا کنیم. بیا دامن از گلایه پاک کنیم. بیا جامه‌های زخمی‌مان را از تن به در کنیم. بیا که صبح نزدیک است. بیا سینه‌های گلایه را به روی خنجر ِ مرگ بگشاییم. بیا اشک‌هامان را در خاکی بی‌نشان دفن کنیم. می‌دانم، سخت است. اما زندگی سهم کسی می‌شود که از مرگ نمی‌ترسد. دوست‌ات دارم. تو را به هر چه صدایش می‌کنی، بخند. فریاد بزن. اشک بریز. بلندتر بخند. زندگی را با تمام وجود فریاد بزن. آی ای زندگی..بگو بهای تو چیست؟ من آماده ام.

نیمه شب

 

تماشا کن که باز هم به هنگام سپیده، تیغ نگهبان آفتاب، بر گهواره‌ی آشنایی شبانه‌ی دستان من و تو، زخم جدایی می‌زند و من با خاطره‌ی فراموش‌ناشدنی رؤیایی شبانه در کنار تو، تا نزول دوباره‌ی شب، تلخی امیدوار دهان‌ام را مزمزه می‌کنم. روزها تنها دلخوشی‌ام، گم شدن در تقلای همیشه‌بی‌حاصل ثبت حقیقتی ست که خوب می‌دانم در زندان تنگ واژه‌های آفتاب‌سوخته‌ی من نمی‌گنجد. دست آخر، من می‌مانم و پیشانی دردناک‌ام، که تازه از پس این همه تقلا دریافته که تصویر تو را فراموش کرده و باید با قابی خالی، در انتظار غروب دوباره‌ی آفتاب، بی‌تابی‌اش را به سکوت مرحم بزند. می‌دانم که تو در پس تاریکی تنگ چشمان‌ام نشسته‌ای. تحریک پنهان بی‌تابی‌ات را در جنبش بی‌مهار دستان‌ام احساس می‌کنم. و اینکه از تماشای تصویر بی‌مرز خودت در قاب کوچک و کدر و پر‌ترک واژه‌ها راضی نمی‌شوی. دل‌ات می‌خواهد نوشته‌ها را خط بزنی. و انگشتان من دچار رعشه‌ئی ناشناخته می‌شوند. می‌خواهی از شب بگویی. از ژرفنایی که جرعه‌ئی از یک لحظه‌اش، برای ناامید گذاشتن واژه‌ها در تقلای تفسیرش زیاد است. می‌خواهم به یاد آورم، احساس شبانه‌ی درک این حقیقت را که چگونه جنبشی حقیر در زمان، با سرعتی سرگیجه‌وار گسترده می‌شود و افق‌های خیال را تا بی‌نهایت تماشا درمی‌نوردد و فرصتی جز برای مست شدن تا فرارسیدن جرعه‌ی بعدی باقی نمی‌گذارد. و من در لحظه‌های آفتابی، خیال خسته‌ام را با سکوت نوازش می‌دهم. سکوتی که زاییده‌ی دریای لحظه‌های بی‌نهایت توست. به خودم حق می‌دهم. برای ناتوانی‌ام در تصویر کردن دریایی که هر قطره‌اش اقیانوسی بی ساحل است، برای گنجیدن در ظرف کوچک رهگذری قصه گو. می‌دانی؛ غریبه‌ئی آشنا، گم گشته در هزارتوی کوچه پس کوچه‌های شهری خوابزده، دل به حقیقت حضور همکیشان‌اش در این سو و آن سوی مرگ خوش کرده؛ و به جویبار بی‌بغض اشک. اشکی که سرریز احساس ناب زندگی ست. جویباری که برای جاری شدن بر بستر مهتابی چهره‌اش، بهانه‌ئی جز تماشای پیکار دلخراش برگ و باد نمی‌خواهد. مگر می‌شود به تماشای ریزش بی‌وقفه‌ی سربازان سبزی، به قتلگاه خونی حوض، که انباشته از پیکرهای بی جان برگ‌های سوخته است، نشست و لبریز اشک نشد؟ من نیز ترانه‌ی ناتمام هستی‌ام را سرانجام تسلیم قافیه‌ی مجهول مرگ خواهم کرد. ولی تو ایمان‌ات را تسلیم سوزش شلاق رنج نمی‌کنی. و این ما را هم‌قامت بی‌نهایت می‌کند. مرا غرق بوسه‌ئی داغ کن. باشد که واژه‌هایم را منزلی باشد برای سکوت...

غروب‌ها..

من و تو پر بهانه در خانه نشسته‌ایم؛

همسایه پنجره‌ی رو به کوچه اش را بسته است.

و چراغی آن سوتر به نور خیانت می‌کند.

این چنین است که کفتارها،

برای دریدن ما دیگر حتی منتظر نیمه‌شب هم نمی‌مانند.

---

شب‌ها..

قفل سنگین در لعنت‌ام می‌کند

و من عزم پرسه‌ئی شبانه می‌کنم.

شاید سوزش یک سیلی ناروا

مرحم این درد مرگبار شود...