لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

به لطف همین یک لحظه

 

می نگارم بر این لوح برای تو به رنگ خواب که رهاست از خارستان ِ به هم تنیده ی اشتیاق های خشکیده بر پیکر زخم خورده از بیداری های بی بال و بی پرواز، به رسم زمزمه های سربسته که می جوشند از سرچشمه ی حیات، قبای حقیقت! به تن کرده به ناز بر قلمرو آفتاب:

شنیدم که پیر ِ ما چون با کلمه نشست به وقت سحر، سرّی با او گفت یار به فاش در پرده ی اسرار که به کلمه نیامد در بزم یاران و مریدان. و شیخ درین فراق دراز بود به سرای فنا تا بماند از او به یادگار، بغض ِ سنگین فاصله ها انگاشته به خون ِ جگر در شطح ِ دردآلود ِ زمزمه ها. استادم که چون قاصدان ِ سبک بال ِ قاصدک پر می کشد شبانه به خلوت ِ خاموش ِ نوباوگان ِ خواب، روزی گفت که ای پسر جان انسان را زندگی بی حقیقت نشاید. و ناگفته گذاشت که این حقیقت خود در کجای فاصله هاست. و عابران هر چه دورتر رسیدند گردن کشیده به پشت بر افق ِ تاریک ِ گذشته باز مخلوقی یافتند شگفت ساخته به دست خود یادآور ِ داغ ِ عمیق ِ فاصله های دور و باز آوردند به یاد پیوند ِ نزدیک شان را با برادران، که همه همدرد بودند پدران شان در روزگاران ِ پیر. و چون بازگشتند همه، داغی بود نشسته بر سینه هاشان که خواندند بر یکدیگر در پرده به فاش و در بازار به راز، و خندیدند و گریستند بر فراموشی ها و بر جدایی ها.

شنیدی صدای پای ترَک را که دوید بر تنگ ِ بلور ِ این لحظه که تاب ِ تلاطم ِ اشتیاق را نداشت؟ چشمان ام خیس و قلب ام سوزناک است. ایستاده ام بر نازکی ِ شهوت ِ آنی که آتش ِ حسرت ِ فراموشی را به آب ِ تنهایی مرحم می زند و وحشت ِ خاموش ِ فردا را به آتش ِ مستی چراغانی می کند.

لب های ام تن به کرنش به سکوت می دهند، دلیری ام را به فال نیک بگیر...

مستانه

  

شب بود و مهتاب نه. من بودم و همراهی در من. سکوت بود و قدم ها آهسته. شاهدی همه رقص و در آن میان کرشمه ای را اشاره به دوست. گفتمی راست گو که تا ایمان را نهایت در چیست؟ شب را همه سکوت بود تا سحر که با آهنگ زهره ندایی آمد تا شک. شد آن که از خواب پریدمی به لرزی پرکیف.

یک بار برای همیشه

 

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می      طامات تا به چند و خرافات تا به کی

...حافظ...

***

*_مردم از کسی که ممکن است بی دلیل از پا درآید و روی زمین بماند، همان قدر می ترسند که از شیطان، به خاطر ِ سرمشق، به خاطر بوی تعفن ِ حقیقت که ممکن است از او بلند شود.

***

تا زمانی که انسان، فارغ از تمام پرحرفی ها و هیاهوهایی که برای گیج کردن، و پرت کردن ِ هواس خود از باور ِ درونی اش می کند، دست از حواله دادن ِ معنا و اعتبار ِ زندگی، به فرجام و نتیجه ای در آن سوی مرگ برندارد- اگر اساسا ًچنین باوری لا به لای *_«پرچم های باز نشده ی انبارهای ِ زیر شیروانی»، پنهان و در انتظار ِ برافراشته شدن باشد- بر شب ِ تیره ی شکنجه و عذاب ِ درونی او، روشنی و لطافت ِ هیچ سحری دست ِ نوازش نخواهد کشید. به هر رو تا طلوع ِ درخشان ِ آفتاب ِ دانایی، و انقراض ِ سلسله ی ِ سیاه ِ سایه ها که در طول ِ هزاره ها در اعماق ِ تاریک ِ اندیشه و روان ِ بشر ته نشین شده است، راهی طولانی و سخت-گذر در پیش است. راهی که انسان های اندیشه مند و اندیشه گر، از آن رو که در تنهایی های بلندپرواز ِ خود، در آسمان ِ خاموش ِ خیال، معلق در مرز ِ میان ِ خواب و بیدار، در وقفه ی رازآمیز ِ لحظه ای کوتاه و ناپایدار، شعاعی گذرا از درخشش ِ آفتاب ِ منزل اش را دیده اند، تا ویرانی ِ آخرین ثانیه ی امید، که محکوم به گم شدن در گلوی سیاه و ناشناخته ی مرگ است، نمی توانند دل از ایمان ِ دیوانه وار ِ پیمودنی بودن اش بگیرند...اگر جز این باشد، آن ها نیز مانند ِ وحشی های ِ کافکا، که نه تب ِ جنگ دارند و نه شهوت ِ تسلیم، در لحظه ای که انتخاب اش هیچ پیغامی جز بی معنایی برای تماشاچیان ندارد، *_«بر شنزار ِ ساحل فرو می افتند و دیگر برنمی خیزند.» وگرنه مردان و زنانی که به سراشیبی ِ تند ِ مرگ لبخند می زنند و تن به رقص ِ مردانه ی لحظه ها می سپارند، ستاره های ِ کمیابی هستند که در آسمانی بالاتر از آسمان ِ کلمات می درخشند.     

*_برگرفته از قطعه ی وحشی ها، اثر فرانتس کافکا

--------------------------------------------------------------------

Although we’ve forgotten the past, the past remembers us.

برون از پرده ی پیر خرابات

 

اخطار!

مطالعه ی این مقال برای مبتلایان به تهوع ِ بزرگ از انسان، شوربختان ِ گرفتار در چنگال ِ سرطان ِ لاعلاج ِ تعصب، قضات ِ تنگ سینه و عجول، و خصوصا ً بیماردلان ِ محتاج به داروهای خواب آور، به هیچ وجه توصیه نمی شود.

***

آاقای رئیس! خاانم ها و آاقاایاان

می ترسم از بی پروایی ِ آفتاب، که آتش به خرمن ِ خود انداخته است. انگار برای دستگیری ِ مرگ جایزه ای هنگفت تعیین کرده اند. و دل ام آشوب می شود از وسواس ِ مهتاب، که در تاریکی ِ چسبناک ِ شب ها، دربه در به دنبال تماشای جنایتی تازه می گردد. تا با پشتکاری بیمارگونه از همه پنهان اش کند. انگار هنوز مانده است عاشقی، که عارض معشوقه اش را در صورت ِ رنگ پریده ی او می بیند. مانده ام زمین فریفته ی نیرنگ ِ کدام ایمان است. که هنوز زیر بار ِ شلاق ِ شکنجه، لب از لب نگشوده است. و این ثانیه ها.. معلوم نیست وفاداری در عهد و پیمان را از که آموخته اند. که حتی با نام ِ خیانت هم غریبه اند. چرا کسی خیال ِ مقاومت در برابر نیرنگ ِ شوم ِ مرگ را نمی کند؟ این طلسم چیست که حتی خورشید را هم افسون ِ خود کرده است؟ آیا قرار است خودمان را به کوری بزنیم؟ به کری؟ به فراموشی! روزها، به هنگام گذشتن از کنار گنده پیر ِ نیرنگ ساز ِ مرگ، که از خنده نفس اش بند آمده، و شب ها ...آیا هنوز هم نجوایی تا سحر، خار بسته به قبای ِ باد، به عیاری در چشم ِ خواب ِ جادو می خلد؟ می ترسم باور کنم که میلیاردها جفت چشم هر روز شاهد این جنایت اند و همه خود را به نفهمی می زنند. بیشتر دل ام می خواهد همه را کودن و بی شعور و برده ی بی اراده بدانم. توده ی هذیان زده ای که هر روز با پشتکاری که قله های جنون را به سخره می گیرد، مشغول ِ به آتش کشیدن ِ هست و نیست خود است. و با علاقه ای بی پایان، نتایج ِ تلاش ِ خود را  آوار می کند، تا بعد با صدای بلند بر سر ِ سکوت خراب اش کند، مبادا کابوس ِ «به فریاد خفته ای» در گوشه ای خلوت و آرام، بر پریشانی ِ تبناک ِ خود بیدار شود.

«به نام انسان تنگ چشم فراموشکار»

 

م ر گ (١) و آن هنگام که ویرانی در افق است (٢) و مرگ از خنده نفس اش بند می آید (٣) و تاریخ ِ بدبختی ِ انسان به درازای هزاره ها پوزخند می زند (۴) و آرزوهای او هنوز پشت ِ نگاه ِ قاب ِ عکس ها گیر کرده اند (۵) و هیچ کس وقت ِ خواندن ِ کتاب های قدیمی را ندارد (۶) و سرنوشت ِ شوم ِ انسان مثل آوار روی سر اش خراب می شود (۷) و نیمروزهای در غروب خفته را هیچ طلوعی مجال ِ بیداری نمی دهد (۸)  

 

«دروغ گفت انسان زیانکار ناتوان» 

 

ای دوست، گاهی حتی از امیدواری ِ سمج ِ خود ام هم به وحشت می افتم...