لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

نامیرا

 

سلیمان گفت: چیز تازه ای بر زمین نیست.

همان گونه که افلاطون نیز چنین پنداشته بود،

که همه یِ دانایی ها چیزی نبود مگر یادآوری؛

سلیمان نیز حکمِ خود را داده، هر تازه ای نیست مگر از یاد رفته ای.

فرانسیس بیکن: رساله ها، پنجاه و هشتم

*** 

بورخس در بخشی از داستانِ کوتاهی به نامِ «نامیرا»، سرگذشتِ مارکو فلامینیو روفو، صاحبِ کرسیِ نظامیِ یکی از لژیون هایِ روم را، که دست به جستجویِ شهرِ نامیرایان می زند، از زبانِ خودِ روفو نقل می کند. او و دویست سرباز، به همراهیِ مزدورانی که ادعایِ بلدیِ راه را دارند، از شهرِ آرسینوئه پا به صحرایِ آتشین می گذارند. از سرزمینِ غارنشیان می گذرند که مار می بلعند و از کاربردِ کلام بی بهره اند. از سرزمینِ گارامانته ها که زن هایِ اشتراکی دارند و تغذیه شان از شیرِ درنده است. از سرزمینِ آئوگیل ها که فقط دوزخ را می پرستند. اما سرانجام پس از جستجویِ طولانی و بی فرجام، نافرمانی ها و فرارها آغاز می شود. روفو در سرکوبیِ آن ها تردید نمی کند و در نتیجه، عده ای از طاغیان دسیسه یِ مرگ اش را می چینند. او با چند سربازی که هنوز به او وفادار مانده اند می گریزد. اما بینِ دیوبادهایِ ماسه و شبِ درندشت، آن ها را از دست می دهد. در بیابان از فرطِ تشنگی دچارِ هذیان می شود و سرانجام، خود را طاقباز و در بند، در مغاکِ سنگیِ مستطیلی می یابد. به بیرون می خمد و در پایِ کوه، جویبارِ ناپاکی را می بیند. ناگهان متوجه می شود که می تواند حصارِ شهرِ نامیرایان را ببیند. در کوهستان و دره، صدتایی مغاک، شبیهِ مالِ خود اش، می بیند که مردانی برهنه، خاکستری پوست، با ریشِ وحشیِ رها، از آن ها سر بیرون کرده اند. سخن نمی گویند و مار می خورند. خود را به سمتِ جویبار پرتاب می کند و سر در آب، همچو جانوران رفعِ عطش می کند. آدم نمایان نه برایِ نجات یاری اش می دهند، نه برایِ مرگ. سرانجام خود اش با تکه سنگِ تیزی دست هایش را باز می کند و پس از چند روز دریوزگی به خوردنِ مار، به سمتِ حصارِ شهر راه می افتد. داستانِ داخل شدنِ او به شهر، سردرگمی اش در هزار تویی هولناک، و آن چه در آن جا می بیند، طولانی و مأیوس کننده است. ابتدا به این نتیجه می رسد که: «این بنا دست-کارِ خدایان است». پس از کشفِ غرفه هایِ خالی از سکنه اش، گفته اش را تصحیح می کند: «خدایانی که آن را بنا نهاده اند، مرده اند». به غرابتِ آن توجه می کند و می گوید: «خدایانی که آن را بنا نهاده اند، دیوانه بوده اند».

سرانجام با خود می اندیشد: «این شهر چنان هول انگیز است که موجودیت و دوامِ محض اش هم، با این که در دلِ صحرائی نهانی ست، گذشته و آینده را می آلاید و به نوعی کائنات رابه مخاطره می اندازد. تا زمانی که می پاید، هیچ موجودی در جهان، ارزشمند یا سعادتمند نتواند بود».

هنگامِ ورود به شهر، یکی از مردانِ قبیله با او تا پایِ حصارِ شهر آمد و او پس از بازگشت، مرد را باز می یابد. می کوشد به او کلماتی را بیاموزد، اما او کوچک ترین عکس العملی از خود نشان نمی دهد. ناتوانی و فلاکتِ آدم نما، او را به یادِ آرگوس، سگِ اولیس در اودیسه یِ هومر می اندازد و ازین رو، این نام را رویِ او می گذارد. روزها همچنان یکی پس از دیگری می میرند. و او در میانِ قبیله سرگردان است. تا این که روزی باران می بارد و روفو و مردانِ قبیله خود را به آغوشِ آن می سپارند. روفو آرگوس را می بیند که به فلک خیره شده و زوزه می کشد و بر صورت اش رشته هایِ باریکی جاری اند. او را با فریاد صدا می زند و در نهایتِ تعجب، از او این گونه پاسخ می شنود. «آرگوس، سگِ اولیس. این سگِ وانهاده در گُه».

واقعیت این گونه است: آدم نما هایِ غار نشین، نامیرایان بودند. جویبارِ آبِ ماسه آلود، رودخانه ی آبِ نامیرا کننده. شهرِ نامیرایان را نه قرن پیش، نامیرایان از صفحه ی روزگار محو کرده، و با بقایایِ آن در همان محل، شهرِ بی معنایی بر افراشته بودند که روفو آن را در نوردیده بود. این بنا مرحله ای را نشان می دهد که در آن، با حکم به این که هر کاری باطل است، مصمم شدند تا در ذهن زندگی کنند. در تفکرِ محض. ساختارِ خود را برپا کرده بودند و رفته بودند در غارها اقامت گزیده بودند. مستغرق در جذبه، کم و بیش اعتنایی به عالمِ طبیعت نداشتند...

***

موضوعِ عمرِ طولانی و جاودانه شدن، حدأقل تا صده هایِ اخیر، یکی از مسائلِ موردِ توجهِ عمیقِ بشر بوده است و به طرزی همه جانبه، تأثیری شگرف در تاریخِ زندگی او گذاشته است. اما وقتی به دقت به تمامِ نتایجِ نامیرایی می اندیشیم، در می یابیم که اگر در برابرِ رودِ نامیرایی قرار بگیریم، باید قبل از نوشیدن از آبِ آن، کمی تأمل کنیم. مرگ، زندگی و انسان ها را ارزشمند تر می کند. به لحظه ها قیمت می دهد. تجربه هایی را منحصر به فرد و خاطراتی را تکرار ناپذیر می کند. اگر کمی در ذهنِ خود زندگی را بدونِ مرگ تصور کنید، به نتایجِ جالبی می رسید. من به تولد و مرگ فکر کردم. و به گذشتِ زمان رسیدم. به هستی نگاه کردم و این تولد و مرگ را در تمامِ آن بازیافتم. همه چیز در قالبِ زمان در حالِ تحول است. در واقع جهانِ بی مرگ، جهانی بی زمان را نوید می دهد. که در آن گذشته و حال و آینده در هم می آمیزند. بعد به این فکر کردم که هستی، از اول این گونه که حالا هست نبوده است. و در آینده هم این طور نخواهد ماند. پس اگر زمان را حذف کنیم، دیگر تحولی هم نخواهد بود. این یعنی از بین رفتنِ تفاوت ها. یعنی جهانی بدونِ تنوع. اگر همچنان جلو برویم، می بینیم که هستی بدونِ زمان، ماهیتی ابتدایی خواهد شد که هیچ ترکیبی در آن نمی تواند وجود داشته باشد. کمی در بیانِ منظور ام با مشکل مواجه ام. اما در نهایت می خواهم به این نتیجه برسم که حذفِ مرگ از زندگی، در واقع نفیِ خودِ زندگی ست. زندگی، آن گونه که ما می شناسیم و از آن لذت می بریم. تا جایی که مرگ را به این خاطر که ما را از آن محروم می کند، زشت و هولناک می دانیم. زندگی در زمان...

***

در نقلِ داستانِ نامیرا، بسیار از خودِ متن استفاده کردم و حتی، از آوردنِ عینِ عبارت ها هم دریغ نکردم. دلیل اش زیبایی و شایستگیِ مثال زدنیِ آن بود که هر عبارتِ دیگری را بی رنگ می کرد. این کار به نظر ام تا جایی بوده که دیگر نسبت دادنِ متن به من، نوعی دزدیِ ادبی محسوب می شد. به هر حال گفتنِ این موضوع را لازم دیدم.

رویای خاموش

                                 

شب بود، اما خیال اش هنوز دست از سرِ آن کوچه باغِ خیس و ابری بر نمی داشت. انتظار هر لحظه سخت تر می شد و نگاهِ پیرمرد که حالا فقط عینکِ ته استکانی اش را به یاد می آورد، به نیمرخ اش خیره شد و گفت: 

 

-         - آخرش رویِ اسمِ هر کس تویِ دفترِ کل یک خطِ قرمز می کشن 

 

هر چه تلاش کرد نتوانست آسمانِ خاکستری را بدونِ بخارِ سنگینی که با هر نفس منظره یِ دلگیرِ درختانِ لخت را می پوشاند به یاد آورد. به جانِ دنیا غر زده بود که: 

 

-        - این اطاقِ لامسب مثلِ گور سرده. 

 

حالا بخاری گوشه یِ اطاق گُرگُر می سوخت. ولی حتی با وجودِ لحافِ کلفتی که رویش بود هم داشت مثلِ بید می لرزید. اگر دنیا بود حتماً  موقعِ عصر که می خواست با یک لا پیراهن بیرون بزند، با حرارت می گفت: 

 

-        - فرهاد بازم داری تنِ لخت میری بیرون؟ مگه یادت رفته دفعه یِ پیش یک هفته یِ تموم نمی تونستی از جات بلند شی؟ 

 

بعدش هم حتماً زودی می رفت از جالباسی همان جاکتِ کامواییِ سبزی را که از بس پوشیده بود کُرک داده بود، می آورد و با یک چشم غره آن را تن اش می کرد. و او هیچ وقت به دنیا نگفت که وقتی قبل از رفتن پیشانی اش را می بوسد، آن قدر داغ می شود که حتی اگر لخت هم بیرون برود طوری اش نمی شود. 

 

-        - جوون حالا خیلی زوده که این طوری آه بکشی

-        - داشتم با بخارِ دهنم کیف می کردم

-        - تا حالا تو این کوچه باغ ندیدمت. اول بارته؟ 

 

داشت به چی فکر می کرد که صدایِ پیرِمرد را نشنید؟ اول بار پاییز بود. از بس تو کوچه پس کوچه هایِ اطرافِ شهر پرسه زده بود، پاهایش لمس شده بود. نفهمید چطور شد که سر از آن جا در آورد. دو ردیف دیوارِ سنگ چینِ کوتاه و خراب که مسیری پر پیچ را جلویِ نگاه اش کوچه کرده بودند. باران نیامده بود ولی زمین خیس بود. ابرها از بس سنگین شده بودند قبل از این که ببارند به زمین رسیده بودند و ...هر چه کرد بیش تر ازین نتوانست به یاد بیاورد. فقط آن هیکلِ ظریف بود که هنوز هم بعد از نزدیک به پنج سال انگار که همین امروز عصر بوده باشد، جلویِ چشم اش بود. 

 

-        - خانوم هوا سرده. بزارین جاکتمو بدم بهتون 

 

صدایِ بخاری تحملِ سکوت را سخت تر می کرد. هوس کرد که برود و جلیقه را از جالباسی بردارد و بیاورد و بو کند. اما یادش آمد که دیروز آن را به نمکی داده بود. وقتی زنگِ در به صدا در آمد قلب اش داشت از جا کنده می شد. مدت ها بود که دیگر صدایِ زنگ را از یاد برده بود. 

  

-        - کیه؟ اومدم. زنگو سوزوندی چه خبرته؟

-        - آقا خدا ایشاالله عمرت بده. فقیرم بیچارم یه...

-        - صبر کن الان میام 

 

دیگر نمی خواست که جلیقه جلویِ چشم اش باشد. تازه عمر اش هم تمام شده بود. اصلاً چه معنی دارد که آدم گذشته اش را مثلِ آوار همیشه رویِ دوش اش این طرف و آن طرف بکشد! ناخودآگاه لب هایش را گزید و دعا کرد نمکی فردا یا پس فردا دوباره... 

 

-        - هواست کجاست؟ نکنه عاشقی؟

-        - نه داشتم فکر می کردم... شما خیلی وقته این جا میاین؟

-        - اولین بار وقتی هم سن و سالِ تو بودم اومدم. البته اومدیم. من و نامزدم. 

 

و شاید این جا فشارِ خنده ای، چروک هایِ عمیقِ صورتِ پیرِمرد را به هم ریخت. جرأت نکرد که از نامزد اش یا شاید از زن اش بپرسد. داشت به شاخه هایِ خشک و لخت نگاه می کرد که آدم باور اش نمی شد بهار دوباره پر از جوانه خواهند شد. و جوانه ها شکوفه می شدند و شکوفه ها هوا را پر از عطرِ بهار می کردند و پرنده ها عاشق می شدند و روی شاخه ها جیغ و داد راه می انداختند و نسیم شکوفه ها را از شاخه ها رویِ زمین می ریخت و... 

 

-        - بچه هاتون کجان؟

-        - بچه که از بوته عمل نمیاد پسرجون! اول باید زن بگیری

-        - مگه شما... 

 

همیشه پاییز که به وسطِ راه می رسید، می دانست که دیگر نمی تواند عصرها در خانه بند شود. آن وقت بلند می شد، شلوار اش را می پوشید، پیراهن اش را زیرِ شلوار می گذاشت و بعد هم نوبت به جاکت می رسید. اما آن روز حالِ غریبی داشت. هر چه کرد نتوانست خود را به برگشتن راضی کند. برایِ همین آن قدر ازین کوچه به آن کوچه کرد که پایش لمس شد و به آن کوچه باغ رسید. هیچ وقت جلوتر از چند قدمی اش را نمی دید. برایِ همین وقتی آن هیکلِ ظریف را در دو قدمیِ خود دید که نفهمید از ترس است که می لرزد یا از سرما، جا خورد و بی مقدمه دست به یقه یِ جاکت برد و ...

و چهار سالِ آزگار هر وقت پاییز از راه می رسید دستِ دنیا را می گرفت و دوتایی به این کوچه باغ می آمدند و باز دنیا می گفت: 

 

-        - فرهاد تو واقعاً منو از دور ندیده بودی؟

-        - نه به خدا 

 

و به راستی برایِ خود اش هم عجیب بود که چطور دنیا می توانست آن قدر بی صدا بیاید و برود. دل اش می خواست که دنیا او را می بخشید. حسابی گند زده بود. کار را از داد و بیداد گذرانده بود و حتی به قابِ عکسِ رویِ طاقچه هم رحم نکرده بود. قابِ عکس افتاد و شکست. و کاش فقط قابِ عکس شکسته بود. دنیا بغض کرد و چند لحظه به صورتِ برافروخته یِ فرهاد خیره ماند. ولی بغض اش را خورد و به اتاق اش رفت و در را پشتِ سر اش قفل کرد. 

 

-        - تو چی؟ تو ازدواج کردی جوون؟

-        - حدودِ پنج سالِ پیش

-        - پس حتماً تا حالا پدرم شدی؟ 

 

و فرهاد دوباره به یادِ قابِ عکسِ شکسته افتاد. و این که دنیا و او هر دو چقدر دل شان بچه می خواست. اما دکتر گفته بود که بچه شان نمی شود. این حرف ها برایِ فرهاد چرند بود. 

  

-        - یعنی چی که نمی شه؟

-        - آروم باشید آقا. شاید با دارو بشه کاری کرد 

 

و خدا می داند بعد از آن پیشِ چند تا دکتر رفتند. اما انگار فایده نداشت. بعد کم کم جر و بحث ها بالا گرفت. تا این که آن شب فرهاد از کوره در رفت و... 

 

-        - غلط کردم دنیا. به خدا عمدی نبود. اصلاً گورِ پدرِ هر چی بچه س. دنیا تو رو خدا درو باز کن. 

 

آن شب اولین بار بود که بعد از چهار سال جدا از هم خوابیدند. و صدایِ هق هقِ دنیا تا صبح قطع نشد. فردا صبحِ زود قابِ عکس را برداشت و لباس پوشیده و نپوشیده از خانه بیرون زد. وقتی برگشت، دنیا هنوز در اتاق اش بود. نانِ تازه را رویِ میز گذاشت و با خرت و پرت هایی که خریده بود مشغولِ آماده کردنِ صبحانه شد. بعد هم عکس را سالم و سلامت رویِ طاقچه گذاشت و به طرفِ اتاق رفت و در زد: 

 

-        - دنیا! بیدار شو چکاوک ام. بیا ببین فرهادت چه کرده 

 

 قابِ عکس از روزِ اول اش هم بهتر شده بود. اما با خاطره چه می کردند؟ خود اش که هر وقت چشم اش به قابِ عکس می افتاد، منظره یِ تاریک و دورِ آن... 

 

-        - کارت چیه جوون؟ البت اگه فضولی نیست

-        - خواهش می کنم. کار که.. چه عرض کنم

-        - بگو بیکارم

-        - بیکار که نه. زندگی خرج داره اما..

-        - بهت نمی خوره آدمِ بی رگی باشی 

 

بی رگ؟ چشم هایش را بست و گذاشت قلب اش تلمبه بزند و خون در رگهایش بدود و نفس کشید و گذاشت اکسیژن به ریه هایش برسد و اکسیژن را گلبول هایِ قرمز به سلول ها ببرند و ... سنگینیِ هیکلِ فرسوده اش را رویِ تُشکِ سفید احساس می کرد. نمی توانست زمان را درک کند. اصلاً تمامِ زندگی به نظر اش بی نهایت عجیب و غیرِ قابلِ فهم آمد. چطور مردم به این راحتی.. 

  

-        - می نویسم

-        - آها! پس نویسنده ای؟ حتماً حالام اومدی اینجا که از طبیعت الهام بگیری؟

-        - نه من معمولاً میام این جا. راستی چطور ما تا به حال همدیگرو ندیدیم؟

-        - همیشه تنها میای؟ 

 

چند وقتی بود که دنیا دوباره سرِ حال آمده بود. چشمان اش برق می زدند. تند و تند کارهایِ خانه را می کرد و یک ریز حرف می زد:  

-        - فرهاد تو انگار نه انگار که زن گرفتی ها! هنوزم مثلِ پسرایِ تازه بالغ شده تو خودتی. چرا یه سیبیلِ مردونه نمی زاری؟ راستی تا حالا سیبیل گذاشتی؟ تو واقعاً از جوونیات عکس نداری؟

-        - دنیا؟ خبری شده؟

-        - نه! مگه قراره خبری باشه؟ خبر ازین مهم تر که هنوز زنده ایم؟

-        - باریکلا! 

 

و دیگر طاقت نیاورد و بلند شد رفت تو آشپزخانه و دنیا را با همان دستکش هایِ خیس و کفی بغل زد و دنیا جیغ اش در آمده بود و او با ریشِ نتراشیده اش گردنِ دنیا را می خراشید و دنیا می خندید و جیغ می زد و فرهاد ریه هایش را از بوی موها و بدنِ دنیا پر می کرد و  عاقبت آرام گرفتند و به هم خیره  شدند و مات شان  برد و فرهاد احساس می کرد که داغ شده و نمی توانست بفهمد که تنِ دنیا داغ است یا ...

دیگر هوا داشت تاریک می شد و پاهایش هم دیگر توانی برایشان نمانده بود. اما پیرمرد انگار که در جاده یِ ابدیت قدم می زد اصلاً عینِ خیال اش نبود و وقعی به تاریکی نمی گذاشت. به دو راهیِ گِرده پزی که رسیدند از فرصت استفاده کرد و تاریکیِ هوا را بهانه کرد و پیرمرد باز هم عینِ خیال اش نبود و گذاشت او راحت از چنگ اش فرار کند. 

 

-        - موفق باشی جوون

-        - شما هم همین طور. خداحافظ 

 

در راهِ خانه داشت به این فکر می کرد که آن روز بر خلافِ همیشه دسته کلید اش را همراه داشت و وقتی دمِ عصر با چند کیسه خرت و پرت، پشتِ درِ خانه رسید و کیسه ها را زمین گذاشت و در جیبِ شلوار اش دنبالِ دسته کلید گشت و اول فکر کرد باز هم جایش گذاشته... 

 

-        - سلام

-        - سلام! تو بیرون رفتی چیکار؟

-        - بریم تو تا بهت بگم 

 

و تا آمده بود لا به لایِ آن همه کاغذ پاره که پر از آدرس و شماره تلفن و  نیمه نوشته هایِ لحظاتِ الهام اش بودند، کلید را پیدا کند، دنیا در را باز کرد و دو تا از کیسه ها را برداشت و جلوتر راه افتاد و فرهاد به راه رفتن اش خیره مانده بود که دنیا از آن طرفِ حیاط داد زد: 

 

-        - آهای! کجا موندی؟ خب بیا تو دیگه. مگه نمی خوای بدونی کجا بودم؟ 

 

دنیا یک راست رفته بود به سمتِ آشپزخانه و تند و تند غذایی درست کرد که فرهاد بعد از چهار سال باز هم نتوانسته بود با تعجب نپرسد: 

 

-        - من آخرش نفهمیدم تو یه دقیقه ای چطوری غذاهایِ به این خوشمزگی درست می کنی؟ 

 

و دنیا خندیده بود و دست کرده بود از زیرِ لباس اش برگه یِ آزمایش را در آورده بود و...

هر کاری کرد نتوانست جلویِ خنده اش را بگیرد. وقتی یادش می آمد که بعد از فهمیدنِ ماجرا چطور مثلِ دیوانه ها فریاد می زد و حتی دنیا قسم می خورد که بلند شده بود و رقصیده بود و او هر بار با لجبازی انکار می کرد که الا و بلا من از جام تکون نخوردم. بعد هم روز به روز شکمِ دنیا بالا آمده بود و فرهاد تا چند ماه که هنوز شکمِ دنیا بالا نیامده بود، باور اش نمی شد که واقعاً زن اش حامله باشد و وقتی اولین بار سر اش را رویِ شکمِ دنیا گذاشت و صدایِ دست و پا زدنِ بچه را شنید به دنیا گفت که تا این دو ماهِ آخر هم سر برسد او از بی طاقتی دیوانه می شود و نه ماهِ تمام پایش را به آن کوچه باغ نگذاشت و مثلِ پروانه دورِ دنیا چرخید. 

 

-        - راستی جوون. هوا دیگه داره سرد میشه. بعد ازین اگه خواستی بیای کوچه باغ، یه جلیقه ای چیزی بنداز رو دوشت.

-        - چشم پدر جان 

 

و جایِ خالیِ جلیقه یا جاکتِ سبزی را رویِ تنِ پیرِمرد احساس کرد و رویش را برگرداند و صدایِ پیرِمرد را از پشتِ سر شنید که داشت می گفت: 

 

-        - زن هم زن هایِ قدیم. مگه می ذاشتن آب تو دلِ مردشون تکون بخوره؟ 

 

و فرهاد با خود اش فکر کرد که کاش ته و تویِ قضیه را در می آورد و سرگذشتِ پیرِمرد را سیر تا پیاز می پرسید. وقتی فهمید که چه داستانِ خوبی را از دست داده، ناخودآگاه لب هایش را گزید. 

 

-        - دنیا حالا حتماً باید بری؟

-        - به خدا زود برمی گردم فرهادم. چشم به هم بزنی برگشتم

-        - پس تو رو خدا خیلی مواظب باش. آخه تو ...

-        - گفتم که خیالت راحت باشه. خونه یِ دریا که رسیدم بهت زنگ می زنم. 

 

از غروب که به خانه برگشته بود خبری از تماسِ دنیا نشده بود و از بس به تلفن خیره مانده بود داشت دیوانه می شد و دستِ آخر طاقت نیاورد و رفت شال و کلاه کرد و از کشویِ میز توالت مقداری پول، نشمرده تویِ جیب اش چپاند و خواست در را ببندد که صدایِ تلفن را از آن طرفِ حیاط شنید. پا به دو به طرفِ تلفن دوید و کفش هایش را در نیاورد و دنیا داد زد: فرهاد با کفش! 

 

-        - علو دنیا

-        - سلام فرهاد. چطوری. ببخشید اینقدر دیر شد. به خدا یادم رفت. ببخشید تو رو خدا

-        - تو که منو نصفِ جون کردی آخه...

-        - می دونم فرهاد. دعوا نکن منو کوچولومون...

-        - دیوونه! می خوای تا اومدنت انتظار فرهادو بکشه؟ دنیا به خدا دلم برات شده یه ذره

-        - قربونِ شوهرِ لوسِ خودم برم. هنوز پنج ساعت نیست که منو ندیدی

-        - پنج  ساعت؟ 

 

ساعتِ دیواری گفت: 

 

-        - دنگ!.. دنگ!.. دنگ!.. دنگ!.. 

 

و پیرمرد هر چقدر منتظر ماند خبری از پنجمی نشد. از کنارِ تخت، پاکتِ سیگارِ پال مال را برداشت و دید که چهار تا سیگار بیشتر نمانده و فکر کرد واقعاً خیالاتی شده، اما کِیفِ خنکی زیرِ پوست اش دوید و یکی از سیگارها را بیرون آورد و بو کرد و با زبان اش آن را تر کرد و به لب گذاشت و آلبومِ عکس را بست و قوطیِ کبریت را برداشت و باز کرد و از لا به لایِ سوخته ها یک کبریتِ سالم در آورد و قوطی را بست و صدایِ کشیدنِ کبریت رویِ قوطی، شیشه یِ سکوت را شکست و شعله یِ لرزانی در نورِ ضعیفِ اتاق رقصید...

گزین گویه ها

  

 

من ترجیح می دهم به جای این که زندگی ام را صرفِ تدبیری برای روزِ مبادا کنم، به درگاه خدا برای نیامدنِ آن روز دعا کنم.

***

یگ دروغِ بزرگ: روزی سرانجام موفق شدم که به یک احمق بفهمانم که نمی فهمد.

***

واقعیت این است: تو یا شعور داری یا بی شعوری

***

مدرسه یِ فرزندِ من ساعتِ یکِ بعد از ظهر تعطیل می شود. از مدرسه تا خانه پیاده «ده» دقیقه راه است. ساعتِ یک و ده دقیقه زنگ زدند. آیفون را برداشتم و پرسیدم «کیه؟» صدایی گفت: «من ام باباجون!» گوشی را گذاشتم و به اطاق ام برگشتم. فرزندِ من زودتر از ساعت دو و سی دقیقه به خانه نخواهد آمد.

***

تعجب می کنم که گاهی از من می پرسند: «چند سال داری؟» در حالی که من تنها این را می دانم که چند لحظه از زندگی لذت برده ام.

***

در دنیا تنها تعدادِ انگشت شماری انسان هستند که معنای نبوغ را نمی دانند.

***

همه جا یا می گویند خدا هست یا نیست. اما من هر دو را اظهار نظر هایی بیهوده و غیر ضروری می دانم.

***

نگرانِ مرگِ عاشق باش. معشوقه بسیار است.

***

زندگی مثلِ بازیِ حُکم است. هر احمقی نود ونه درصد از آن را ظرف یک روز یاد می گیرد. اما فقط چند نفر بعد از یک عمر موفق به فراگیریِ آن یک درصدِ باقی مانده می شوند.

***

بهره ی هوشیِ من ده به توان خداست. اما من هنوز «مکان- مند» نیستم. چقدر دل ام به حالِ بیچارگیِ خود ام می سوزد.

***

سهمِ انسان از زندگی تنها همان است که می تواند به آن بیندیشد.

***

روزی دوستی نزد من آمد و گفت: «بیا؛ این نوشته حاصل یک عمر اندیشه ی من است.» در جواب گفتم: «می بخشی، ولی من برای این که آن را بخوانم یک عمر فرصت ندارم. بهتر است لطیفه ای برای ام تعریف کنی.»

***

من تمامِ بردهایم در بازی هایِ زندگی را مدیونِ دقیقه یِ نود ام.

***

روزی در بازار مردی را دیدم که مو از سر می کند و فریاد و شیون اش گوشِ فلک را کر کرده بود. هراسان نزد او رفتم و پرسیدم: «مگر چه شده؟» به سختی از میان ضجه های اش فهمیدم که گفت: «معشوقه ام مرا ترک گفته.» از تعجب شاخ درآوردم. گفتم: «پس چرا آن روز که عاشقی تو را ترک گفت صدای ات در نیامد؟!»

***

غوغا هیچ کلمه ای را به اندازه یِ کلمه یِ مقدسِ «لذت» به لجن نکشیده اند.

***

مردی با خدا نزدِ من آمد و این گونه از جماعت گلایه کرد: «امروز همه خدا را از یاد برده اند.» خندیدم و گفتم: «بالاخره «پرستش» هم از چشم انسان افتاد. او را بازیچه ای تازه باید داد.»

***

دوستی به من گفت: «مرا هدیه ای ده.» در جواب گفتم: «به لینکِ "از پشتِ دیوارِ شب" در جعبه ی لینک هایِ روزانه سری بزن!»

در باب طول عمر

 

به تازگی این مسئله به طورِ جدی ذهن ام را به خود مشغول کرده است. «چرا انسان نمی تواند به طورِ معمول هزار سال یا بیشتر زندگی کند؟»

حتماً شما هم تا این زمان مثلِ من از جنبه هایِ مختلف به این موضوع اندیشیده اید. اما باور کنید این بار می خواهم از منظرِ تازه ای به آن نگاه کنم. از منظرِ اندیشه. قبل از ورود به این بحث می خواهم به طورِ خلاصه مسئله را از ابتدا بررسی کنم:

چه عواملی عمرِ انسان را محدود می کنند؟ اگر حادثه و مرگِ ناگهانی را کنار بگذاریم، به طورِ کلی با این عوامل مواجه ایم: آب و هوا، تغذیه، میزان و نوعِ کنش هایِ عصبی، تجربه هایِ طولِ زندگی، ویژگی هایِ ژنتیکیِ هر فرد که نتیجه یِ تمامِ عواملِ قبلی بر نسل هایِ پیشین است و دارایی و توانِ اولیه یِ یک فرد را مشخص می کند. حتماً به عواملِ بسیارِ دیگری هم می توان اشاره کرد. اما همه از همین مقوله اند. پس یک راهِ حل این است که ما تمامِ شرایط را برایِ یک انسان تا مطلوب ترین حدِ لازم، ارتقاء دهیم. اما علم و تجربه ثابت کرده اند که حتی با این وجود هم نمی توان انسانی با عمرِ هزار سال داشت. اگر به دنیایِ خود نگاه کنیم، حدودِ شش میلیارد نفر را در کنارِ خود می بینیم. با وجودِ تمامِ شباهت ها در نوعِ زندگی، که محصولِ گسترشِ ارتباطات است، هنوز هم زندگیِ انسان ها رویِ زمین از تنوعِ زیادی برخوردار است. اما عمر شان چطور؟ می بینیم که به هیچ وجه این طور نیست. بیشترین عمری که تا به امروز ثبت شده کم تر از صد و پنجاه سال بوده است(ممکن است اشتباه کرده باشم). نمونه هایِ آورده شده در تاریخ مانندِ نوحِ پیامبر هم آن قدر دور اند که نمی شود به عنوانِ نمونه به آن ها استناد کرد. تازه شرایطِ زندگی در آن زمان بسیار فرساینده تر بوده است.

از نگاهِ دوم این طور می شود به مسئله نگاه کرد: حدودِ پانزده میلیارد سالِ پیش انفجارِ بزرگ اتفاق افتاد. کره یِ زمین پنج میلیارد سال قدمت دارد. از همان ابتدا فرآیندِ تکامل طوری پیش رفته که پس از گذشتِ این دورانِ طولانی، در نهایت موجودی به وجود بیاید که قابلیتِ تنها صد سال زندگی کردن به طورِ نمونه را داشته باشد. و خصوصیاتِ جسمیِ ما که به طورِ غیرِ ارادی ما را پس از نزدیک شدن به شصت سالگی رو به زوال می برد، تنیجه یِ تعاملی بسیار طولانی با طبیعت است. به همین دلیل نمی توان با تغییرِ شرایطِ زندگیِ او در کوتاه مدت انتظارِ تغییرِ شگرفی داشت. برایِ مثال فرآیندِ پوکیِ استخوان را در نظر بگیرید که به طورِ طبیعی در حدودِ سنِ سی سالگی آغاز می شود. این یک بیماری نیست. بلکه سرعتِ بیش از اندازه یِ آن و پوکیِ زودرس است که بیماری نامیده می شود. حتی اگر شرایطِ زندگی را در بهترین حالتِ خود هم قرار دهیم، باز هم نمی توانیم این فرآیند را به سنِ پانصد سالگی برسانیم. اما باز هم این سؤال مطرح است که چرا صد سال؟ هیچ دلیلی برایِ انتخابِ این عدد در برابرِ سایرِ اعداد وجود ندارد.

به بدنِ خود دقت کنید. از سلول تشکیل شده است. بی شک در طولِ زندگی این سلول ها بارها جایگزین می شوند. وگرنه ما بعد از شش ماه مثلِ یک لباس کهنه می شدیم و می مردیم. حالا چه مانعی وجود دارد که این سلول ها به جایِ این که مثلاً ده بار جایگزین شوند، این کار را صد بار انجام دهند؟

این جا بحثِ اصلی را شروع می کنم. شما متولد می شوید. از همان لحظه یِ اولِ تولد، شروع به تبادلِ اطلاعات با پیرامونِ خود می کنید. در هر سنی، در ذهنِ شما مسئله ای بدیهی و غیرِ قابلِ انکار به نظر می رسد. مثلِ این که برایِ زنده ماندن به اکسیژن نیاز دارید. و به غذا. به مرور حجمِ بزرگی از پیش فرض ها در ذهنِ شما به عنوانِ بدیهیات انگاشته می شوند. شما در همین لحظه که این نوشته را می خوانید، چند هزار سال تاریخ پشتِ سرِ خود دارید. و چندین میلیارد انسان که عمری با سقفِ کم تر از دو قرن داشته اند. و چندین میلیارد انسان که همزمان با شما زنده اند و به این موضوع باور دارند. در نهایت شما به سادگی و با تمامِ وجود ایمان دارید که به حکمِ انسان بودن، تا قبل از صد سالگی خواهید مرد. آیا تا به حال شده که برایِ حتی یک لحظه خود را در شصت سالگی جوان-همانطور که در بیست سالگی بوده یا هستید-  تصور کنید؟ عددِ شصت یعنی آغازِ پیری. این را همه می دانند. شما حتی اگر فردی را با این سن ببینید که در مقایسه با دیگران در درجه یِ بالاتری از توان و سلامتی قرار دارد، به وجد می آیید. "دیدی؟ طرف با هفتاد سال سن مثلِ آهو جست و خیز می کرد."  می خواهم بگویم باورِ شما به این که با گذر از چهل سالگی رو به فرسایش و مرگ می روید، تا به آن جاست که تمامِ انرژیِ حیاتی و سلول هایِ بدنِ شما خود را برایِ مرگ در هشتاد سالگی برنامه ریزی می کنند. حتی زمانی که شما از تخیل در موردِ این که صد سال عمر کنید لذت می برید، به این خاطر است که به کم بودنِ احتمالِ این اتفاق ایمان دارید. شاید اگر انسانی متولد شود و در پشتِ سر هزاران سال مدرک برایِ این داشته باشد که انسان به حکمِ انسان بودن هزار سال عمر می کند و تمامِ اطرافیانِ او هم به این موضوع مثلِ بدیهی ترین واقعیتِ زندگی شان باور داشته باشند، آن گاه او به راحتی هزار سال عمر کند. می خواهم این بدیهیات را در ذهنِ خود دقیق تر بررسی کنم. اگر فرض کنیم تمامِ باورِ شما به این واقعیت که هزار سال عمر نمی کنید، تنها در طولِ چند سالِ اولیه یِ زندگی ست که شکل می گیرد، به نظر می آید که تغییر دادنِ این باور باید خیلی ساده تر از آنی باشد که در واقع هست. از طرفی شما از همان آغازِ تولد برایِ زنده ماندن به اکسیژن نیاز دارید. مسلماً این موضوع را از راهِ تلقین به شما نباورانده اند. پس این که قبل از تولدِ من چه بر انسان گذشته، در همان لحظه ی تولد، در وجود ام اثر گذار بوده و به عبارتِ دیگر، من همچو یک لوحِ خالی پا به عرصه یِ انسان بودن نمی گذارم. پس آن هنگام که گفتم شاید اگر انسانی با پشتوانه یِ چند هزار ساله از تاریخی که عمرِ طولانیِ نوعِ او را تعیین کرده متولد شود، بتواند همین قدر عمر کند، منظور ام تنها تلقینِ این امر و در واقع باوراندنِ یک دروغ به او نبود؛ باید واقعاً قبل از او میلیاردها انسان عمری در حدودِ هزار سال کرده باشند. یا به هر طریقِ دیگری این باورِ تاریخی در هنگامِ تولد در روانِ او حک شود. شاید در آینده انسان به منشاء این انتقالِ اطلاعات از نسل هایِ گذشته به امروز پی ببرد. آنگاه می تواند در جزیره ای که هیچ نشانی از انسانِ کوتاه- عمر در آن یافت نمی شود، نوزادانِ تازه متولد شده ای را با دست کاری در این اطلاعاتِ بنیادین پرورش دهد. البته این فقط یک طرحِ کلی و ژول ورن- گونه است.

تمامِ این ها را گفتم تا به این جا برسم. وقتی در طبیعت به دنبالِ دلیلی روشن برایِ این موضوع می گردیم که چرا انسان برایِ نمونه در حدودِ صد سال عمر می کند، هیچ عاملی که با قطعیت این موضوع را لازم و غیرِ قابلِ تغییر کند، نمی یابیم. حالا این سؤال مطرح است که آیا در گذشته انسانی یا نسلی از او توانسته است عمری در حدودِ هزار سال داشته باشد؟ اگر پاسخ مثبت باشد از خود می پرسم که چرا این طور بوده است؟ می دانیم که عمرِ انسانِ تکامل یافته در بیشترین تخمین هایی که زده شده به حدودِ ده هزار سال می رسد. این زمان برایِ این که شرایطِ حیاتی رویِ کره یِ زمین و ساختارِ ژنتیکیِ انسان با امروز تغییری تا این اندازه شگرف داشته باشد، به هیچ وجه کافی نیست. پس هیچ کدام از دلایلی که تا به این جا بررسی کردم نمی تواند عاملی برایِ این تغییر باشد.

اندیشه ای که در پسِ تمامِ این بحث ها ذهنِ مرا به خود مشغول کرده این است: به نظر می آید عاملی که تعیین می کند انسان و یا هر موجودِ زنده یِ دیگری چقدر عمر کند، هیچ کدام از عواملی که تا به امروز در طبیعت شناخته شده اند نیست. گویی این اعداد و ارقام تنها نتیجه یِ اراده ای ست که فرایِ تمامِ شرایطِ طبیعی برایِ رسیدن به هدفی، آن ها را به سلیقه یِ خود تعیین می کند. به عبارتِ دیگر اگر انسان در گذشته توانسته که هزار سال یا بیشتر عمر کند، تنها به این دلیل بوده که باید برایِ رسیدن به هدفی این اندازه زندگی می کرده است. و امروز به دلیلِ تغییرِ خواست ها در نتیجه یِ پیشرفت در راهِ رسیدن به این هدف، این طور ایجاب می کند که ما صد سال عمر کنیم. به هیچ وجه نمی خواهم از این بحث ها وجودِ واجب الوجود را با هر ماهیتی نتیجه بگیرم. یا به هر طریق باورِ جبری را تلقین کنم. هر چند هر دویِ این دیدگاه ها قابلِ احترام اند. من همین که خودم را برایِ اندیشه در این وادی توانا می دانم، از این اتهامات مبرا هستم. ولی به نظر می رسد این شرایطِ هستی با تمامِ قوانینِ حاکم بر آن نیستند که تعیین می کنند ما چه اندازه عمر کنیم. بلکه این قوانین هم خود طوری معین شده اند تا هدفی مشخص برآورده شود. برایِ نمونه ممکن است شما به مفاهیمی همچون زمان و یا جاذبه به عنوانِ قوانینِ ثابت و تغییر ناپذیرِ هستی نگاه کنید. اما زمان به هیچ وجه امری مطلق نیست و حتی همین امروز هم درکِ ما از آن وابسته به موقعیتِ ما در ساختارِ فضا و زمان است. در موردِ جاذبه هم اگر پانزده میلیارد سال به عقب برگردیم، دیگر نمی توان به راحتی ماهیت اش را مانندِ امروز تصور کرد. در نهایت می خواهم این طور نتیجه بگیرم که اساساً هر گونه دخالتی برایِ تغییرِ عمده در واقعیاتی مثلِ طولِ عمر، خارج از اراده یِ انسان است. و نمی توان به پیشرفتِ علم امیدوار بود. به این دلیلِ ساده که نمی توان به سالم به مقصد رسیدنِ قطاری که قرار است برایِ مثال دوستِ شما را به شهرِ محلِ سکونتِ شما برساند امیدوار بود. زیرا امکان هایی که در به واقعیت پیوستنِ این امر دخالت دارند به طورِ کلی خارج از محدوده یِ اراده یِ ما هستند. ما فقط حق داریم در موردِ اموری امیدوار باشیم که قادر ایم در تعیین شان دخالت کنیم. مثلاً یک ساعت ساز می تواند به تعمیرِ ساعتی که در حالِ تعمیر کردنِ آن است امیدوار باشد. اما نمی تواند به این که صاحبِ ساعت به موقع برایِ گرفتنِ ساعت اش به او مراجعه کند، امیدوار باشد.

در پایان تأکید می کنم که من خود را موظف به تصمیم گیری می دانم. این تصمیم گیری بدونِ شک بر پایه یِ امکاناتی ست که زمانِ حال در اختیارِ من قرار می دهد. این عقیده آماده است تا در آینده سیلیِ محکمی از بشر نوشِ جان کند. همان طور که روزی گالیله این سیلی را به خاطرِ اعتقاد به ثابت بودنِ زمین حواله یِ صورتِ او کرد.