لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

خطی برای صفحه ی خالی

                     

 

اگر می باید همچنان ادامه داد، می باید که دلیلی تازه آفرید. یاد گرفته بودم که بدانم همیشه پرده ای هست که می توان کنار زد. و نه به این خاطر که نویدِ افقی دیدنی تر باشد، که همیشه در پشتِ لبخندهای زیباتر، بغضی تنگ تر چهره در هم کشیده است. این زمان است که می گذرد و باید تلاش کنی تا پا به پای اش بدوی. پس مشغول ِ کنار زدن ِ پرده ها باش. و در رژه ی سنگی ِ لحظه ها، تا رسیدن ِ معنایی دوباره تاب بیاور. هر گاه مجالی برای پیش رفتن نبود، به اطراف رو کن. و حتی به پشتِ سر. آری، بخوان تاریخ ِ هزار چهره ات را. و باز هم بیش تر بدان. می دانی که درد می رود که به مغز ِ استخوان ات برسد؟ باز هم به یاد بیاور. با گورکن ِ خستگی ناپذیر ِ فراموشی سر ِ ناسازگاری داشته باش. تافته ها ی اش را رشته کن. به خود ات نگاه کرده ای؟ یا به نگاه های نزدیک ترینان؟ تو را نمی شناسند. هزار جنازه را در آغوش کشیده ای و گوش به سکوت سپرده ای. و پتیاره ی فراموشی از خشم می خواست خرخره ی زندگی را بجود. چرا بر زخم های ِ کهنه تیغ می کشی؟ لعنتی من انسان ام. مرا از هزاره ها نترسان. و نه از حقارتِ رقت بار ام. این جا بیابان است. آفتاب چشم ِ دیدن ِ لکه ای از سایه را هم ندارد. هزاران سال فریاد زدم: "من زندگی را نمی خواهم" اما زندگی در سینه ام می تپد. و شهوتِ مجنون اش را در هزارتوی رگها می دمد. تاب بیاور ای به خود وامانده. به دیوارهای ِ سکوت، خنجر ِ نگاهِ سخت ات را فرو کن و دم بر نیاور. بگذار در حسرتِ فریادِ سرگشتگی ات بسوزند. تو که یکه و تنها زندگی را خطاب می کنی و خالق ِ "کلمه ای". و به خود می نگری و با غرور ِ کودکی خام، لب های ات با ترانه ی کلام ِ "انسان" می رقصند...

در خبر است که...

 

 

در خبر است که شیخ حبیبِ ابن ِ محمدِ ابن ِعلی ِ ابن ِ ذبیح، سحرگاهی خاموش، به هنگامی که ابناء آدم در خُفتِ ناز از رنج ِ تن رهیده و به ملکوتِ مُلک مشرف بودند، در قابِ در پدیدار شد و فریاد-زنان و دیده-دران، همچو جن زدگان و افسون شدگان، برهنه پا رو به سوی قبله ده قدم در کوچه نرفته افتاد و در دم جان به جانان تسلیم کرد.

 

لختی نگذشت که خبر ِ ضایعه ی واقع شده در کوی و برزن دوید و آرام از قرار ِ مریدان و رفیقان ربود. چهل روز خورشید سیاه پوشید و شب خواب بر خود حرام کرد. ولوله ای در بنی آدم افتاد آن چنان که نقل اش نُقل ِ محفل ِ ممالکِ دور شد.

 

شیخ حبیب هشتاد و چند سال از دادار ِ آفریدگار عمر گرفته و مردی دنیا دیده و سفر رفته بود. سلسله ها دیده بود و در جنگ ها طعم ِ خون چشیده و در عافیت، سفره ی برکت اش از رحمتِ عشق و نعمتِ غذیدن برخوردار بود.

 

در مفتاح الابوابِ شیخ بلاغی، بابِ هفتم مسئله ی صد و بیست و ششم، به نقل از امام سعید الباقی آمده است که:

دوش بعدِ نماز ِ شب به بستر رفتم و در خیال ِ حکایتِ شیخ حبیبِ ابن ِ محمدِ ابن ِعلی ِ ابن ذبیح بودم که بر حسَبِ اتفاق در حاشیه ی مجلدِ هشتم از الرجال ِ ابوالعلی ِ عراقی قرائت کرده بودم. غفلتاً خواب بر من چیره شد. در رؤیا خود را در قصری مجلل، یاد آور ِ بهشتِ خالق یافتم. بر گوشه و کنار ِ آن خوان ِ نعمت، مردان و زنانی را دیدم هر یک سرگرم ِ تزرق از نعمتی از انعام ِ الرحمان الرحیم. از قوزک پای هر یک زنجیری بسته بر زمین، کوتاه و طویل. خوان از طعام آغاز می شد و در انتهای ِ سرسرا، در یک قدمی ِ دروازه ای ستورگ و نیمباز، به حجره ی ِ محقر ِ پیر ِ فرزانه ای ختم می شد که زنجیر اش از همه طویل تر بود و نگاه اش به غنایی مطمئن مزیّن. ناگهان از صدای زنگدار ِ زنجیری زیر ِ پا، از بهتِ تماشا به در آمدم. زنجیر را به دست گرفتم و در پی ِ انتها به سوی بالای ِ خوان راهی شدم. به ناگاه فریادِ لا اله الا ا... را میان جرنگاجرنگِ هزاران زنجیر در پس ِ پشتِ خود شنیدم و چون نگاه به پشت گردانیدم، جماعتی سیاه- پوش را دیدم که طابوتی پوشیده در پارچه ی سیاه را بر سر گرفته و به دنبال من راهی اند. حیران و گیج رو از آن ها برگرفتم و قصدِ خود از سر گرفتم. هر قدم که جلوتر می رفتم از خیل ِ جماعت کاسته می شد. چون به یک قدمی ِ دروازه رسیدم، آن را تمام باز یافتم و انتهای ِ زنجیر در دستان ام بود. بیرون ِ دروازه ظِلال بی انتها بود و من هراسان به پشتِ سر رو کردم و پیرمردِ فرزانه را غرق ِ در سکوت، نشسته بر زمین در کنار ِ تابوت یافتم. چند بار او را ندا دادم. سرانجام به آرامی برخاست و دربِ طابوت را گشود. سپس رو به من کرد و با لبخندی به جای ِ خالی ِ مرده در آن اشارتی کرد. هراسان به خود نگریستم. انتهای ِ زنجیر در دست ام بود و قفلی شکسته بر قوزکِ پای ِ چپ ام حلقه. و جماعت هر یک بر جای ِ خود نشسته، به ذکری مشغول. چون فریاد زدم، خود را پریشان و عرق-ریز در بستر باز یافتم. بی درنگ برخاستم، وضو تازه کردم و به نماز ِ آیات ایستادم..

  

یکی بود یکی نبود.. زیر گنبد کبود

 

افسانه

 

آفتاب می درخشید و بیشه بی پایان بود. زندگی فورانِ شادخوارِ غریزه هایِ نیرومندی بود که جز آری گفتن به زندگی هیچ نمی دانستند. خون، این شاهدِ قلبِ تپنده یِ زندگی ِ آزاد و کُشتی ِ مردانه یِ غریزه ها، برافراشته ترین و سربلند ترین پرچمِ زندگی بود و درد، شهوتِ گزنده یِ لمسِ هر- لحظه و هزار- باره یِ شوندِ زندگی، که توسری ِ سرزنش و تحقیر را با اطمینان بر سرِ هر گونه آسودگی و بی-دردی می کوفت. و چه ساده دلانه و بی گناه جاری می شد، جویبارِ جهنده یِ زخم زدن ها و زخم خوردن های رقصان و لبریز از وسوسه یِ تپشی دوباره برایِ جشن گرفتنِ جوشش ِ گرم تر و پران ترِ سرخی ِ مست کننده یِ خونین ِ زندگی.

 

تماشاخانه

 

و کِی بود آن اولین لغزشی که در پاهایِ رقصان و بی خیالِ زندگیِ این جانورِ وحشی و بی زنجیر جنبید؟ آن گاه که وسوسه یِ آغازِ  پیکار و نمایشی هزار بار هولناک تر و شگفت تر از هر آن چه تا دیروز بر این کره یِ خاکی به رویِ پرده برده بود، به جان اش افتاد. آن دم که هوس ِ در آمدن جلویِ خود اش به سر اش زد و خواست که بر گردنِ تمامِ جانورانِ بیشه ایِ غریزه هایش، زنجیر بزند و بر خود چیره شود. و کی ست که بگوید این شکوهمند ترین نمایش را، تماشاگرانی خدایی نمی باید؟ این بزرگ ترین خواستِ زندگی، که این بار می خواست با خود در افتد و بر خود چیره شود. نمایشی در صد پرده و بیش، در عبور از درازنایِ هزاره ها...

 

دوزخ

 

در آن جهنمی ترین ساعتِ پیکار، آن هنگام که سردار و سرباز را در سیلابِ خون باز نمی توان شناخت و غوغا به مرزِ جنون کشیده تا در میان سفیدیِ سرگشته یِ چشم هایِ دریده در خونابه یِ وحشت، بتوان ناباوریِ این لحظه ها را که در پیشگویی ِ نفرین شده یِ تاریک- بین ترین جادوگرها هم نمی گنجید، دید و باور نکرد، آری باور نکرد مار هایِ هزار- سرِ شعله هایِ برافروخته از پیکرهایِ سوخته را که در سایه یِ خفقان ِ سیاه-دودِ سنگین ِ کبابِ انسانی، دیوانه وار به هر سوراخ می خزند و با قهقهه ای ناسیراب رشته یِ وسواس ِ خلق ِ جهنم را بر خاکِ خاموش ِ این تماشاخانه پی می گیرند، ... در آن جهنمی ترین ساعتِ پیکار، مجالی جز برایِ پیکار نیست..

 

برزخ

 

در زیرِ کفن ِ چرک-مرده یِ آسمان ِ ابری، لا به لای ِ خاکسترها و نیمه سوز های ِ سیاه، که با آهنگِ برخوردِ دانه هایِ مسمومِ باران، بر پیکرِ ذغال شده یِ زمین و زمینیان، ناله یِ سوزشی دردناک و از عمقِ وجود را، می شود از گلوی ِ خشکیده یِ انسان شنید، که سرگردان همچو بیگانه گان در میانِ نیزارِ طاعونی ِ دود هایِ برخیزنده از سوخته ها، با تنی خسته و فرسوده و پایی ترکیده مانندِ خاکِ نمکزارِ خشک ترین کویرها، به آخرین پرده از دومین صحنه یِ نمایش ِ انسانی رسیده؛ و حتی خدایان هم دیگر تاب و جگرِ به دوش کشیدن ِ این سرنوشتِ گران را ندارند و با غروری ماسیده بر ویرانه هایِ متروکِ حقیقتِ خفته در آغوشِ نیستی، با پشتی خمیده به سویِ دروازه یِ آرامش ِ ابدی، این آخرین وسوسه یِ بیمارِ زاییده از مادرِ پیرِ امیدهایِ نا امید، روان اند. و انسان، معلق و آویزان بر لبه یِ پرتگاهِ شیطانی ِ دل بریدن از خود، به آخرین ته مانده هایِ خواستِ زندگی چنگ می اندازد و غریزه هایِ بیمار اش، هنوز نمی خواهند به وسوسه یِ بی امانِ دیوِ زشتِ مرگ تن دهند.

 

زمین

 

و اما این خاک اکنون چه مایه ژرف تر شده، و آن جانورِ ساده و سطحی، امروز هزارتویی بی پایان است که از نبردِ خونین ِ اخلاق باز آمده و در نهانی ترین مغاکِ روان ِ خاموش اش، این میوه و ثمره یِ نادیده یِ هزاره ها، راوی ِ رمزی ترین اسطوره ها، طنین ِ گریه یِ نوید بخش ِ کودکی نوزاد شنیده می شود. کودکی رهیده از گناه و بر جهیده از انسان، که خدایان از زبان ِ او کودکانه می خندند و سرنوشت روروکِ روان ِ کنجکاوی های ِ بی پایان ِ اوست..

ترس

 

 

شاید در قعرِ جنگلی انبوه، با درخت هایِ بلند و تناور، با برگ ها و میوه هایِ عجیب و غریب که ای کاش سوادِ گیاه شناسی می داشتم تا یک- به- یک آن ها را توصیف و تشریح کنم، و با آسمانی سنگین و خفه از ابرهایِ سنگین و خاکستری که اگر کسی یکهو این خیال به سر اش می زد که نکند آسمان یک دمِ دیگر بر سرِ زمین و زمینیان آوار شود هیچ جایِ تعجب و لبخند شکاک نداشت، و صد البته در کشمکش و بیدادِ طوفانی بی پیر که باران اش را همچو سیلی به سر و صورتِ جاندار و بیجان می نواخت و با درنگ با عربده یِ رعد، فریادِ ناله یِ سوزش و درد را خفه می کرد، در مأمنِ محقرِ غار- سوراخی تاریک که گاه- و- بیگاه در روشناییِ کور کننده یِ برق که ترسِ رعدی دوباره را در جان می جنباند، می شد چهره یِ رنگ- پریده و مبهوتِ عده ای موجودِ دوپا و نیمه برهنه و بیچاره را برایِ یک لحظه دید و نوایِ ناله هایِ نامفهوم شان را شنید و شاید برای همیشه به خاطر سپرد.

***

 

 

گیرم که در غروبِ دلگیرِ جمعه- روزی رخوتناک، با آسمانی متروک در قُرُقِ قار قارِ کلاغ هایِ دریده و رسواکار، از برایِ شاید حکایت هایِ دورِ سال هایِ فرسوده، که حالا حتی در نقش هایِ حک شده بر گور- سنگ هایِ ترکیده از علف هایِ هرز هم سر به دگردیسی گذاشته اند، در پسِ پشتِ دیوارهایِ ضخیمِ خرابه- خانه ای دمناک، به دور از زمزمه هایِ دلگیرِ خیابان هایِ تنگ و تارناک، بتوان با وجودِ حجمِ سنگین و خسته و بویناکِ هوایِ خواب- آلودِ اطاق، صدایِ سلسله یِ پاینده- تا- مرگِ تسبیحِ طویلِ اذکار و اوراد را با خش- خشِ نجوایِ لرزان و هذیان- وارِ پیرزنی پوشیده در سفیدیِ خاک- خورده یِ چادر نمازی گلدار، شنید.

***

 

 

می شود خاطره انگاشت حالا، سکوتِ زخم- خورده یِ جانی تکه پاره را، که در پسِ بازپسین تقلا برایِ رهایی از گردابِ رباینده یِ تنهایی و وانهادگی، در احاطه یِ چهاردیواریِ تنگِ گور- مانندِ اطاقی محقر، لا به لایِ چندین جلد کتابِ نه چندان قطور، بر کفِ لختِ زمین، دراز افتاده و خیره به سقفِ تارعنکبوت گرفته یِ آن، در وحشتِ وسواسِ تنگ شدنِ گور و پایین آمدنِ سقفِ نمور، از شنیدن و لمس کردنِ ضربانِ بعدیِ قلبِ خود هم به وحشت می افتاد.