لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

کرم، پیله و پروانه

 

 

خیال نکن که پروانه غافل است از آتش، آن هنگام که مستانه با شراره می رقصد.

کاش باز فرصتی بود تا بر این خاطره هم خط می کشیدم و ترانه ای تازه می سرودم.

«تقدیم به خیزران»

***

چه سود؟ از زیبایی.. اگر چهره شود و طعمه ی خاک! که یک عمر پنهان کند.. اضطرابی گریبان گیر را... در پس خطوطی که نقاب می شوند.. تا بپوشانند.. نقشی آشفته را.. که خراب ذوقی خراباتی در آرزوی شکافی تاریک است... برای گم شدن.

مفتون ام.. به تماشای چهره ای پر ترَک.. که در هر شیار اش می شود خواند.. افسون بی حاصل مرگ را.. وامانده در میراندن این نقش.. که آرام و باوقار.. نشسته بر سمند سرکش زمان.. می خرامد بر آسمان پرستاره ی یادگار...

***

وجد و آینه

در لحظه های زلال ِ وجد، پرنده ی خُرد و ناچیز ِ جان ام خیال ِ پرواز در آسمان ِ سیمرغ را دارد. در حالی که خاطره ی سقوط از هزاران صخره ی بلند  به اعماق ِ دره های گرم را چون چشمک ِ شهابی در آسمان ِ بی ابر ِ شب، بارها و بارها در کوتاهی ِ نگاهی خوش- اقبال که فرصت ِ دیدار ِ آن روشنایی ِ زودگذر را داشته، با تمام ِ عظمت و لختی اش به یاد می آورد. "اما این وسوسه در ناتوانی ِ بال های همین پرنده است که می جنبد." و همین او را به دروازه ی فردا رهنمون می شود.

من برای لمس ِ همین لحظه های گذراست که زنده ام. لحظه هایی که در آغوش شان بی وزنی ِ جانی به وسعت ِ هستی ام را مزمزه می کنم و بر کاغذ ِ بی خط ِ خیال ام، با قلمی مست و لایعقل، شاخه های چیده از بوستان ِ میان دو آینه را به تماشا می نشینم، می بویم، می بوسم و سرگشته می شوم.

اما چه نازک است خاطر ِ این نگار،

که همیشه جز وسوسه ی تکرار و انتظار،

از خود به جا نمی گذارد چیزی به یادگار.  

و معلوم نیست در کدام آسمان ِ نادیده پنهان می شوند این همه پرنده ی رنگارنگ و کمیاب، که هر چه جستجو می کنی نشانی از آنها را بر شاخه های درختان ِ رازدار ِ اندیشه نمی یابی و باز مثل همیشه تو می مانی و تنهایی و سکوتی دنباله دار [...] حالا در بیابان ِ بی سراب ِ روایت ِ اندیشه ای بازیگوش درمانده ام که نمی خواهد تن به قلاب ِ کلمات ِ ناشی ام بدهد. کلماتی که گرفتار ِ ترتیب اند و رقص نمی دانند. شاید تو بخوانی، اگر از ویرانی ِ خطوطی بنویسم که برای "گفتن" بر کاغذ حک شده بودند، اما زنجیر ِ پیوند ِ کلمات شان در نگاه ِ تحقیرآمیز ِ وسوسه ای که به تاج ِ برف- گیر ِ قله ها دل بسته است از هم گسست و گرفتار ِ خط ِ تند و بی ملاحظه ی قلم  شدند. آنها می خواستند از وجد بگویند. از بازی ِ تصویر ِ دو آینه که چشمان شان را به یکدیگر گشوده اند. چشمانی که امروز بسته است برای بس بسیاران. و زندگی برای من بازی ِ شگفت ِ میان ِ همین دو آینه است... حالا جنازه ای رو به فساد روی دست ام مانده که یارای تشریح اش را ندارم. افکاری که تکه تکه کنار ِ هم افتاده اند و دل هوای شنیدن ِ داستان شان را ندارد. آنها خیال می کردند همزاد ِ همان تصویری اند که در لحظه ی وجد خواست ِ زندگی را فریاد می زند، با صدایی آرام تر و ناپدیدتر از دردناله ی مرگ ِ احساسی که ناشناخته می میرد. این پنهان را آشکار نمی توان گفت. دل ام هیچگاه انس نگرفت؛ به خوش باوری ِ اطمینان به این زنجیرهای پوسیده که همیشه باکره ی امید را در یک حلقه جلوتر برای رسیدن به حلقه ی آخر، در جدایی ِ میان دو حلقه اعدام می کنند. و باز هم چون همیشه پرنده ی خیال ام از اوج گرفتن بازمی ماند و من با نفسی به شماره افتاده نگاه ام را در بیابان ِ بی سراب ِ روایت ِ اندیشه ای بازیگوش به زنجیر می کشم و او را به تکرار وا می دارم. [و سرانجام درمرسیه ای برای سه دگردیسی،] در آخرین نفس، آخرین ردّ رو به زوال ِ این دغدغه را به چنگ می کشم و می نویسم، ای که هنجره ات خراشیده است از فریاد ِ بیگانه گی، چه دیر وسوسه ی به زمین گذاشتن ِ این جهاز ِ  گران به سراغ ات آمد. و آیا دیگر فرصتی باقی ست برای عبور از "بایدها" به "خواستن ها"؟ حالا که مدفون شده ای زیر آوار ِ چند هزار ساله ی میراثی هزار رنگ؛ حالا که تار بسته است گوشه ی متروک ِ تردید ِ تلخ ات برای گشودن ِ در ِ خانه به سوی ِ جنگل، و دل کندن از آغوش ِ فریبای امنیت به سرزمین ِ پر خطر ِ تازه ها! آن قدر دل به رخوت ِ چرک- آلود ِ این تردید دادی که آسمان بر فراز ِ سر ات رنگ باخت و زمین زیر پای ات سرد شد. و تو از همان اول هم بیگانه بودی با تمام این رنگ ها. اما ترسیدی و نخواستی از چهارچوب ِ در عبور کنی و برای یافتن ِ رنگ ِ خود ات به سفری بروی که باید تنها قدم در راه اش می گذاشتی. این ملامت ها امروز دیگر چه سودی دارد؟ تو خود نیز در حال کبود شدنی و دستان ات پا به پای نگاه ات که رو به خاموشی گذاشته، هر لحظه سردتر می شوند. "و حتی شجاعت نداری اعتراف کنی که هر روز به امید تماشای ِ پروانه ها روزهای تکرار ات را آغاز می کنی. وای که هنوز هم نمی خواهی دست از ملامت ِ آنها برای هم بازی شدن با آتش برداری. آیا چیدن ِ بال ِ این همه پروانه نفرت را از سینه ات بیرون نکرد؟  آیا هنوز اینقدر شجاعت در وجود ات مانده که در خلوت با خود ات بگویی، کاش من هم جرأت پروانه شدن داشتم؟..." تو کرمی بودی که در فصل ِ رقص پروانه ها در پیله خواب ماند و دشت از شنیدن ِ این خبر چهره در هم کشید...

روزمرِگی یا روز مرگی

وقتی طنین ِ زنگدار ِ ساعتِ کوکی ِ قدیمی مثل ِ ناقوس ِ خلقت که با طنین اش گنبدِ آسمان را شرابِ هستی بخشیده بود در آسمان ِ پران ِ خواب های رنگارنگ اش به صدا درآمد و مثل مرگ که ناگهان از بطن ِ صدای ساقه ی گلی که در سکوتِ دشت به دستِ مرد ِ بلند قامتی چیده می شود و چون اشتیاقی که هرگز برآورده نشد رو به سوی بی نهایتِ راه در بستر ِ زمان باقی می ماند، پرده ی رؤیای سحرگاهی اش را در هم درید و چشمان اش را به صبح گشود، آسمان ابری بود و مدتی طول کشید تا در بازی ِ سایه روشن ِ پرده ها روی دیوارهای ِ اتاق و اندیشه اش فهمید که پیکری ست آرمیده بر بستری محقر.

صبحانه خورده و نخورده لباس پوشید و راهی ِ دانشگاه شد و باز هم از لمس ِ این شهود که پیوسته در جنبش بود و از نگاه کردن به این همه رنگ که بی وقفه در برابر ِ نگاهِ شگفت زده اش چهره دگرگون می کردند از پشتِ پنجره ی کدر ِ تاکسی یکه خورد. تمام ِ مدتِ کلاس را غرق ِ گردش در آسمان ِ خیال اش بود که هیچ سر ِ عادت با پنجره ها را نداشت و مرغی وحشی بود که پرواز را به هیچ آشیانه ای نمی فروخت.

هیچ نفهمید چطور ساعت اش به وقتِ ظهر رسیده و او در حال ِ قدم زدن زیر ِ آسمانی ست که حالا دانه های خواب آلود ِ برف از لابه لای خاکستری ِ عبوس اش به زمین می ریزند. می دانست تا رسیدن به منظره ی در ِ سبز رنگِ خانه باید چه رنگ هایی را ببیند. و اینکه اگر در راه حتی یک رنگ را اشتباهی بگیرد دیگر هیچگاه به خانه نخواهد رسید.

ناهار را گرم کرد و میز ِ کوچکِ آشپزخانه را با یک کاسه ماست و یک لیوان ِ شیشه ای از آب کمی رنگین کرد و با اینکه هیچ وقت تنهایی غذا از گلوی اش پایین نمی رفت راه به مکث و افسون ِ غصه نداد و غذا را کشید و مشغول ِ خوردن شد و در تمام ِ این مدت دل اش در آماس ِ همان اشتیاق ِ مواج از لمس ِ لحظه به لحظه ی کیفِ مبهم ِ غرق شدن در اقیانوس ِ این شهودِ بی انتها ورم می کرد و لحظه هایی می شد که تمام ِ هستی اش در برابر نگاه اش تا مرز ِ شکستن ِ سکوت می آمد و باز چون موجی که هیچ وقت به سنگی که روی ساحل نشانه کرده ای تا خیس شود نمی رسد به دامان ِ اقیانوس ِ وجود بازمی گشت.

کار که به شستن ِ ظرف ها رسید بی تاب شد و از این همه وقفه برای دل دادن به این جذبه ی تمام نشدنی چهره اش لحظه ای در هم رفت و به این فکر کرد که اگر قرار باشد تمام ِ زندگی اش را به این منوال بگذراند هیچگاه فرصتِ همبستر شدن با عشق را نخواهد داشت و مگر آدمیزاد چند سال عمر می کند که بخواهد هر روز اش این همه فرصت از دست برود. زود کار ِ شستن را تمام کرد و...

***

شاید برای خیلی از ما پیش آمده باشد که لحظه ای از شنیدن ِ ریتم ِ منظم و بی وقفه ی تیک تاکِ عقربه های ساعت یکهو گرفتار ِ دلهره ای غریب شده باشیم و احساس کرده باشیم که لحظه های عمرمان چقدر سریع می گذرند و می روند و ما همینطور عاجز و بی اراده تا خرخره در مردابِ رخوتی چسبناک فرو می رویم که فکر ِ ناتوانی مان در نجات و رهایی ازین منجلاب ذره ذره ی وجودمان را گرفتار ِ دلاشوبه و ترس می کند. احساس می کنیم تمنایی درون مان دوباره به فریاد آمده که یک عمر با پشتکار زیر ِ خروار ِ روزمرگی دفن اش کرده ایم. و چه بسا به همین خاطر باشد که به نقل ِ مضمون از آلبر کامو لحظه ای در تکاپوی سرسام آور ِ روزمرگی ناگهان نفس در گلوی مان گیر می کند و سر ِ جا خشک مان می زند و از خود می پرسیم که چی؟

بیائید کمی به پای لنگ و ریختِ نخراشیده ی این جمله دقت کنیم وقتی که از زبان ِ یکی از ما به ناله می گوید من زنده ام اما فقط همین! یا اینکه کسی در حالی که زنده است می گوید حوصله ام سر رفته و دل ام کمی شگفتی و هیجان می خواهد دل ام هوس ِ چیزی تازه کرده است! به راستی این کلماتِ تازگی شگفتی و هیجان از کجا می خواهند جان بگیرند؟

باز آلبرکامو به مضمون می گوید اگر همینطور به عقب بازگردیم می بینیم که به راستی تنها چیزی که هست همین شهود است و مابقی حرف است. اما اگر دقت کنیم می بینیم ما غالبا بر پایه ی همین حرف هاست که زندگی ِ خود را در اندیشه تصویر می کنیم و جز در مواردی که بسیار برای بیشتر ِ ما اندک پیش می آید توجهی به شهودی که تمام ِ حرف ها یا حقیقت ها یا تفسیرها یا تأویل ها از آن سرچشمه گرفته اند نداریم و در واقع آموخته های مان آنقدر عمیق در ذهن مان تثبیت شده اند که خیال کرده ایم به راستی راهی به حقیقت دارند و مگر حقیقت خود تأویلی میان ِ دیگر تأویل ها نیست؟

این روند وقتی به مرزی بحرانی می رسد تبدیل به دردِ سخت درمانی به نام مرض ِ روزمرگی می شود که نتیجه اش دراز شدن ِ عمر است تا آنجا که حتی اگر به غایت گشاد بازی کنیم هم باز وقت اضافه می آید و به ناچار آن را هم صرفِ زخم ِ زبان و تلخگویی به جان ِ زندگی می کنیم که چه و چه. وای که چه منظره ی وحشتناکی ست. بیشتر ازین تابِ تماشایش را ندارم.

آینه ی رویا

 

 

آینه تنها یک واژه است. تو با شنیدن اش به کجا سفر می کنی؟ شاید به اقیانوسی از شهود که آن را از ماهی های رنگارنگ، به رنگ هایی که می شناسی؟ انباشته ای تا کمی آشناتر بنماید. همانطور که من آن را با این مجاز ِ مرسل و استعاره های متنوع در برابر ِ نگاهِ تو به رقص در می آورم تا شاید احساس کنی نیمه شبی در خواب، آن را از چشمه ی حقیقت گرفته ام! ببین که هنوز چقدر طنین ِ این واژه گوش- نواز است..

***

در خواب بیداری را می بینیم و در بیداری خواب را. هر خوابی را تعبیری ست و هر تعبیری را خوابی.

گفتم:

- لبخند ات از برای چیست؟

پاسخی نداد و من باز برای هزارمین بار خم به ابرو نیاوردم از اینکه او، تصویر ِ من در آینه، به فرمان ام نیست.

- واقعا ً این هیچستان ِ سرگیجه تو را مایه ی خنده است؟ یا به بیچارگی ِ من است که می خندی؟

من بودم و دو جای پا، آینه ای بی قاب، و تصویر ِ نافرمان ام. مابقی در نگاه ام بی نهایتی بود که نام ِ آشنای ِ تاریکی بر آن نهاده بودم تا بیگانه گی اش کمتر آزار ام دهد.

- آن روز که در آشیانه زیر ِ گوش ام وسوسه ی پریدن را به نجوا می خواندی، می دانستی که هنوز چقدر با پریدن غریبه ام؟

- و اکنون می گویی که با پرواز آشنایی! و اینکه چقدر کار ِ ملال انگیزی ست.

- بس کن. روز ِ اول با شهوتِ تصاحبِ هستی پریدم. اما بال های ام شکست. و تو چون اکنون لبخند می زدی. امروز برای هزارمین بار در برابر ام به لبخند نشسته ای. و من تنها به اندازه ی دو لنگه پا...

- و حتما ً می پنداری که با لبخندِ من نیز آشنا شده ای.

- آخر پنجره ای به فراسو نیست. هر چه می سازم، فردا دوباره به جان اش می افتم و خراب اش می کنم. ملاط و آجر ام همه از دروغ است. و امروز حتی یک قدم رو به سوی حقیقت برنداشته ام.

- نترس. بگو که حقیقت نیز خود از دروغ است.

- شاید تنها یک راست مانده باشد. اینکه زندگی جز جویباری از دروغ نیست.

- دروغ چیست؟ آیا چیزی جز حقیقت؟ می بینی، هنوز هم به راه ِ خود می روی..

 - تو بگو. چه کنم؟ برای چه کنم؟ همین حالاست که دیوانه شوم و خود را به فراموشی ِ بی پایان بسپارم.

لبخند بر صورتِ تصویر در آینه لرزید و می شد خیسی ِ شوقی زلال را در حلقه ی روشن ِ نگاه اش دید. گفت:

- از تمام ِ شک ها به سوی یقینی تازه عبور کن و سینه ی تمام ِ یقین ها را به جستجوی شکی تازه بشکاف، اما هیچگاه...

به اینجا که رسید، بغض در گلوی اش شکست و از گفتن بازماند.

- نمی خواستم تو را ناراحت کنم. باور کن..فقط..

دست اش را به آرامی بر لب های ام گذاشت و صورت ام را نوازش کرد. عرق را از پیشانی و پشتِ لب ام زدود. سپس به آرامی به سوی ام آمد و به نجوا در گوش ام خواند:

- غـ مـ خـ وا ر بـ ـا ش-

**

توصیف های خوب نمودگار ِ تجربه های ژرف اند. اما هر تجربه ای را نمی توان توصیف کرد. مرا به آغوش کشیده بود و احساس کردم با من یکی می شود.

***

به خود که آمدم آنچه در آینه می دیدم را سپیده نامیدم و تمام ِ آن شهودِ وصف ناشدنی را در سادگی ِ آغاز روزی دیگر خلاصه کردم... 

 

                                                                                                        گاهانه آپ شد

پیمان برای زندگی

                     

 

به چهاردیواری ِ تنگِ خلوتِ خود خزیده ای و تمام ِ درها را به روی ِ خود ات بسته ای. چشمان ات را بسته ای بر هر آنچه که در آینه دیدنی ست. خاموش و مرده-وار گذرِ هستی را پیرامون ِ خود ات خیره نظاره می کنی و زبان ات واعظِ تلخ-کلام ِ مرگی تدریجی و خاموش است. زندگی را به پول ِ سیاهی نمی گیری و دم از عیار ِ والای ِ پنهان ِ خود می زنی. گذشته و حال و آینده را شتاب زده طی می کنی و غیب می گویی. با تو چه خوب گفته اند که عیسی نتوان گشت به تصدیق ِ خری چند- بنمای به صاحب نظران گوهر ِ خود را.

***

بچه- سال که بودم، با شخصیت های ِ کارتون های موردِ علاقه ام آن چنان همدل و همراه می شدم که تصور ِ فرارسیدن ِ قسمتِ آخر و بسته شدن ِ دفتر ِ زندگی ِ آن ها، وجودِ نحیف ام را سخت دچار ِ ملال می کرد. امروز توصیفِ احساس ِ آن پسر بچه ی کم-حرف خیلی سخت است. به یاد دارم که بعد از به پایان رسیدن ِ سرانجام و محتوم ِ کارتون، که تا لحظه ی آخر هم ساده دلانه و کودکانه به تعویق افتادن اش را امیدوار بودم، بغضی سنگین در گلوی ام می نشست و رخوتی پر از تلخی ِ حاصل از دلهره ای دراز از رسیدن ِ همچین لحظه ای تمام وجود ام را به چنگ می کشید. بزرگ تر ها به این حالتِ کودکانه با محبت و دلسوزی و بعد حسرتِ دوران ِ کودکی ِ خودشان نگاه می کردند و شک دارم گوشه ای از غم ِ جانفرسایی را که در دل ِ کوچکِ آن کودکِ از همه جا بی خبر ریشه دوانده بود، می فهمیدند.

در این پایان چه بود که آن همه بر جان ِ کودکی ام سنگینی می کرد؟ به یاد دارم تا مدت ها بعد از قطع شدن ِ پخش ِ کارتون، در خیال ام آرزو می کردم که آن شخصیت ها زنده باشند و در گوشه ای از دنیا زندگی کنند. چه جای ِ اِخفاست که نهال ِ این آرزو در خاکِ وجود ام درختی از ایمان می شد و باور می کردم که آن ها هستند و می شود در این کره ی خاکی که نمی شد وسعت اش را از روی کره ی پلاستیکی ِ زمین لمس کرد، دنبال شان گشت و دید شان. آن روزها نه تنها با مرگِ خود ام غریبه بودم که اصلا ً ظرفِ وجود ام گنجایش ِ واقعیتِ مرگ را نداشت.

***

نوجوانی دوازده سیزده ساله بودم که بعد از ظهر ِ یک روز ِ زمستانی را در کنار ِ تنها دایی ام در مسجدی که به منظور ِ برپایی ِ مراسم ِ ختم ِ خویشاوندی، مجلسی در آن برپا شده بود نشسته بودم. او گفت: «آدم همیشه فکر می کنه باید برای مردن ِ دیگران بیاد مسجد و یه فاتحه بخونه و بره. اما نمی تونه باور کنه که یه روزم دیگران برای فاتحه خوندن به مجلس ِ ختم اش میان. شاید همین فردا.»

در آن سال ها آن قدر همه چیز خیال-انگیز و رنگارنگ بود که هیچ فکری نمی توانست خوره ی جان ام بشود و همه چیز گویی در رؤیا، لحظه ای بود و دمی بعد دیگر نبود. دوران ِ بی هواسی و گیجی و دست و پا چلفتی گری. زیاد گفته اند که دوران ِ آرامش ِ پیش از طوفان است. حالا دیگر زندگی ِ خود ام آنقدر رنگ و لعاب گرفته بود که در خیال ام نیازمندِ کارتون ها نباشم. خود ام شده بودم کارتونی دیدنی که هنوز در قسمت های ِ اول اش بود.

***

هنوز هم آن تکه کاغذِ خط دار را نگه داشته ام که روزی روی اش نوشتم: «امروز آخرین روز ِ زندگی ِ من است. بعد ازین تنها نفس می کشم و همچو مرده ای متحرک به انتظار ِ مرگ خواهم ماند.» آن روزها بعد از تکاپویی چند ساله و پر از ماجرا، درگیر ِ هیجان ِ شهوتناکِ کشفِ راز و معنای ِ زندگی، آن چنان سر ام به دیوار خورده بود که در تسلیم شدن تردید نمی کردم. حالا که به آن روزها فکر می کنم، تشابه عمیقی میان ِ آن ها با تلخی و رخوتِ پس از به پایان رسیدن ِ کارتون ها می بینم. در آن لحظات مرگ را محتوم و تخطی ناپذیر می دیدم، اما توان ِ باور کردن و به دوش کشیدن اش را نداشتم. درست مانند کودکی که نمی توانست به پایان رسیدن ِ کارتون ها را تاب بیاورد. آخر به همین راحتی؟ بعد از این همه ماجرا و شادی و غم؟ یکهو همه چیز تمام شود؟

جاودانگی. این جاودانگی بود که به همه چیز معنا می بخشید. اما مرگ می آمد و همه چیز را ویران می کرد. آیا راهی برای ِ مبارزه با این دیو ِ زشت و بی رحم بود؟ باید قدرتی می بود که زور اش از مرگ بیشتر بود...

***

 اما آیا زندگی بدون ِ جاودانگی پوچ و بی ارزش است؟ چیزی که حتمی ست این است که جاودانگی نصیبِ این دار ِ فانی نیست. تولد، زندگی و مرگ. آیا اگر زندگی فرصتی محدود باشد که روزی آغاز شده و سرانجام هم بی هیچ پسامدی محتوم و محکوم به مرگ است، دیگر نمی توان آن را دوست داشت؟

آیا جاودانگی خود به اندازه ی وسوسه و شهوت اش خواستنی و فریباست؟ لحظه ها زنجیره وار و بی وقفه در گذر اند و فریادِ هل مَن ناصر یَنصُرنی؟ از هر افقی به گوش می رسد. آیا قرار است رنج بکشیم و اگر تلاشی هم می کنیم برای تخفیفِ درد و رنج باشد؟ پس چرا همگی یکباره دست به خودکشی نزنیم؟ تردید نیست که این بهترین راه برای پایان ِ درد و رنج است. اما اگر زندگی فرصتی محدود است، چرا به پایان رسیدن اش را شتاب بخشیم؟ چرا غمخوار نباشیم و دوست نداشته باشیم؟ چرا برای بهتر شدن اش تلاش نکنیم؟ به جای این که دست روی دست بگذاریم و به انتظار ِ صلح ِ جهانی بنشینیم که تردید ندارم تفاوتی با انتظار کشیدن برای فرارسیدن ِ مرگ و نیستی ندارد. باید تا فرصت هست تلاش کرد و بهتر خواست و این تکاپو پایانی ندارد و تا شقایق هست زندگی باید کرد. آن وقت اگر شما راست گفته باشید یا ما، هیچ کدام چیزی از دست نداده ایم.

***

مرا ملامت نکن

به شلاق ِ فردا

که امروز مستانه می خندم

و «ذره ذره»، وجود ام لبریز است

از ترانه ی زندگی

 

در من جستجو نکن

به نیش ِ تردید

که امروز بزرگی می کنم

و «قدم به قدم»، اندیشه ام آینه است

از کوچکی ِ کودکی

 

در برابر ام سکوت نکن

به شلاق ِ دلبریدگی

که امروز زمزمه می کنم

و «حرف به حرف» اش خاطره است

از گلستان ِ دلدادگی

 

باز هم برای ام بخوان

که هیچ کس چون تو نمی خواند

ترانه ی بی پیرایه ی هم- قبیلگی