تماشا کن که باز هم به هنگام سپیده، تیغ نگهبان آفتاب، بر گهوارهی آشنایی شبانهی دستان من و تو، زخم جدایی میزند و من با خاطرهی فراموشناشدنی رؤیایی شبانه در کنار تو، تا نزول دوبارهی شب، تلخی امیدوار دهانام را مزمزه میکنم. روزها تنها دلخوشیام، گم شدن در تقلای همیشهبیحاصل ثبت حقیقتی ست که خوب میدانم در زندان تنگ واژههای آفتابسوختهی من نمیگنجد. دست آخر، من میمانم و پیشانی دردناکام، که تازه از پس این همه تقلا دریافته که تصویر تو را فراموش کرده و باید با قابی خالی، در انتظار غروب دوبارهی آفتاب، بیتابیاش را به سکوت مرحم بزند. میدانم که تو در پس تاریکی تنگ چشمانام نشستهای. تحریک پنهان بیتابیات را در جنبش بیمهار دستانام احساس میکنم. و اینکه از تماشای تصویر بیمرز خودت در قاب کوچک و کدر و پرترک واژهها راضی نمیشوی. دلات میخواهد نوشتهها را خط بزنی. و انگشتان من دچار رعشهئی ناشناخته میشوند. میخواهی از شب بگویی. از ژرفنایی که جرعهئی از یک لحظهاش، برای ناامید گذاشتن واژهها در تقلای تفسیرش زیاد است. میخواهم به یاد آورم، احساس شبانهی درک این حقیقت را که چگونه جنبشی حقیر در زمان، با سرعتی سرگیجهوار گسترده میشود و افقهای خیال را تا بینهایت تماشا درمینوردد و فرصتی جز برای مست شدن تا فرارسیدن جرعهی بعدی باقی نمیگذارد. و من در لحظههای آفتابی، خیال خستهام را با سکوت نوازش میدهم. سکوتی که زاییدهی دریای لحظههای بینهایت توست. به خودم حق میدهم. برای ناتوانیام در تصویر کردن دریایی که هر قطرهاش اقیانوسی بی ساحل است، برای گنجیدن در ظرف کوچک رهگذری قصه گو. میدانی؛ غریبهئی آشنا، گم گشته در هزارتوی کوچه پس کوچههای شهری خوابزده، دل به حقیقت حضور همکیشاناش در این سو و آن سوی مرگ خوش کرده؛ و به جویبار بیبغض اشک. اشکی که سرریز احساس ناب زندگی ست. جویباری که برای جاری شدن بر بستر مهتابی چهرهاش، بهانهئی جز تماشای پیکار دلخراش برگ و باد نمیخواهد. مگر میشود به تماشای ریزش بیوقفهی سربازان سبزی، به قتلگاه خونی حوض، که انباشته از پیکرهای بی جان برگهای سوخته است، نشست و لبریز اشک نشد؟ من نیز ترانهی ناتمام هستیام را سرانجام تسلیم قافیهی مجهول مرگ خواهم کرد. ولی تو ایمانات را تسلیم سوزش شلاق رنج نمیکنی. و این ما را همقامت بینهایت میکند. مرا غرق بوسهئی داغ کن. باشد که واژههایم را منزلی باشد برای سکوت...
غروبها..
من و تو پر بهانه در خانه نشستهایم؛
همسایه پنجرهی رو به کوچه اش را بسته است.
و چراغی آن سوتر به نور خیانت میکند.
این چنین است که کفتارها،
برای دریدن ما دیگر حتی منتظر نیمهشب هم نمیمانند.
---
شبها..
قفل سنگین در لعنتام میکند
و من عزم پرسهئی شبانه میکنم.
شاید سوزش یک سیلی ناروا
مرحم این درد مرگبار شود...
سلام
نیمه شب نیست شبی است تمام وکمال
که به دست قلم تو به همه جا چادرکشیده
بای
خیزران عزیز سلام
اگر به قلم بنده باشد که ناتمامی از سر تا پایش می ریزد.
اما در تمام و کمالی این شب تیره بنده هم تردید ندارم.
نگاه محبت آمیز شما شعله ی اشتیاق را در دلم پرزبانه تر می کند.
دوستت دارم
به امید دیدار