آدمها در سلولهای انفرادی اندیشهشان محبوس اند. و از تماشای تقلای دیوانهوارشان، با حیرت و افسوس در مییابی که با پشتکاری شکستناپذیر، دیوار نامرئی پیرامونشان را با نیروی وسواسی خرَدباخته درزگیری میکنند تا در انکار ابدیاش، روزنهای برای تردید باقی نماند. آنها بیوقفه هستی را در دادگاه بیانصاف قضاوتشان، به خاطر خط بهخط ِ دفتر سیاه ِ عمر ِ بیچراغشان، ملامت و محکوم میکنند. حال آنکه خود متهم ردیفاول سیاهبختی خود اند.
باور دارم که انسان نمیتواند طلبکار هستی خود باشد. او پادشاه مُلکی است که بهای برپایی خشت خشت دیوارش را پرداخته است. چطور میتوان سقوط را گناه جوجهئی ندانست که در پاسخ دعوت مشتاق مادر گفته است «مادر من نمیتوانم؟»
امروز با گروهی برای فتح مقصدی در کوهستان، همداستان شدیم. نیمی از ما در نیمهی راه، پیش رفتن را بیحاصل خواندند و ماندند. نیمهی دیگر با فریاد ِ امید، چشم به مقصد ِ دور دوختند و پا به راه شدند. تا رسیدن به مقصد، همراهان باز نیمه شدند. سرانجام سختهمتان، خوشبختی ِ هماوجی با آبشار را به چنگ کشیدند. میشد از دور آبشار را به تماشا نشست و از لمس موسیقی مداوم و روحنوازش جانی دوباره گرفت. این فتح، آبی بود که عطش راهیافتگان را فرونشانده بود.
کسی دیگر بیش از این نمیخواست؛ به جز تنها چند تن که وسوسهی همآغوشی با آبشار، هنوز در سینهشان شعله میزد. پس در میان همهمهی شادی، گروهی اندک ندای فتحی دوباره سر دادند که کس نشنید. پس رفتند. آیا ماندگان میتوانستند از پنجرهی دور تماشا، در احساس میهمانان ِ آبشار سهیم شوند؟
چه کسی میتوانست بداند که رنگینکمان همین جاست؟ درست در چند قدمی نگاه ما؟ هیچ کس. از شما میپرسم: به راستی این دو تنی که رنج صعود از این صخرهها را به جان خریدند، در جستجوی چه بودند؟
به هر حال تنها همین دو تن بودند که رنگینکمان برای سلام کردن به آنها، حجاب از چهره برگرفت. میتوانی این احساس را درک کنی که در فاصلهی ده قدمی ِ دوستانات، بر صخرهئی نشسته باشی و شور تماشای رنگینکمان را، با چشمانی خیس برای آنها بازگو کنی؟ و آنها یک نگاه به تو و یک نگاه به آبشار، در ناباوری این حقیقت، ساکن بمانند که «آیا به راستی رنگینکمانی در کار است؟» اما نصیب آنها، تنها عکسی بیجان از کشفی لذت بخش شد. بیا! اگر دوست داری تو هم نگاهی بینداز...