لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

لوح نو

...و باز ستاره ای تازه چشمک می زند...

زنده گی

 

 

«زیبایی نیکی ست.»    ؛افلاطون

«زیبایی امری کلی، غیرِ مفهومی، رها از بهره و ...»    ؛کانت

«زیبایی حقیقت است که در نظامی هنری بیان شود»    ؛هگل 

 

در طولِ تاریخ، بشر همواره کوشیده تا به نظریه ای کامل در توضیحِ واقعیتِ پیرامون اش دست یابد. در نتیجه یِ این تلاش، مخصوصاً در قرونِ اخیر، نظریه هایِ فراوانی بیان شده اند. اما هر کدام با گذشتِ زمان به تدریج تازگیِ خود را از دست داده اند. به راستی چرا؟

در موردِ گزاره هایِ منطقی، این موضوع راحت تر روشن می شود. «زمین گِردِ خورشید می گردد.» برایِ این که این گزاره معنا یابد، ما نخست باید با زمین و خورشید، آشناییِ «تجربی» داشته باشیم، و تصوری از چرخش در سر داشته باشیم که هر دو استوار به تجربه ای واقعی و عملی هستند. تجربه ی بنیادینِ ما از این ها، نظری نیست. دیدن و توجه کردن است. تجربه ای ست که باید برایِ ما پیش آمده باشد و به ما مربوط باشد.  بدونِ شک تنها از راهِ تجربه یِ زیسته در دنیایِ راستین است که ما قادر ایم درکی از این مفاهیم به دست آوریم. اما این درک به هیچ رو امری «فرازمانی» نیست. و ما همواره از راهِ تقابلِ پویا و عملی با هستی، آن را تجربه می کنیم. پس حکمِ ما در موردِ صادق بودنِ این گزاره هم به هیچ وجه نمی تواند امری مستقل از زمان باشد و کاملاً وابسته به درکِ ما تا آن زمان، از هستی ست.

واقعیتِ زنده گیِ انسان، با واقعیتِ سنگ یا درخت یا گربه، تفاوتِ اساسی دارد. آن ها درونِ جهان جای دارند. همچون مدادی که درونِ یک جعبه است. اما هستیِ انسان برایِ او یک موضوعِ پرسش و یک معضل است. انسان مدام شیوه یِ بودنِ خود را طرح می ریزد، موقعیت هایِ خود را درک می کند، تاریخی ست و امکان هایِ تازه می آفریند. ما این نکته را که «انسان بودن چیست؟»، نه از طریقِ نظریه، بلکه از طریقِ تجربه یِ عملی و وابسته به شیوه هایِ بودن مان در جهان بدست می آوریم.

با این وصف، محدودیتِ مشترکِ تمامِ جهان بینی ها این است که «نظریه باور اند.» به این معنی که می خواهند به جایِ جهانِ راستین، فقط ارزش هایِ آن، یعنی ارزش هایی که به آن نسبت داده اند را ببینند. نتیجه این می شود که همه یِ آن ها پس از مدتی، و با گذشتِ زمان، از زنده گیِ واقعی خالی می شوند و به توده ای از ارزش ها کاهش می یابند. زیرا آن ها تلاش می کنند که به تعریفی از جهان دست یابند که مستقل از زمان باشد.

انسان همواره، تنها به آن میزان از هستی دسترسی دارد که تا لحظه یِ حال در برابرِ او «پدیدار» شده است. و حکمی که در موردِ آن می دهد، به ناچار محدود به همان پدیدار هاست. با گذشتِ زمان و آشکار شدنِ امکاناتِ جدید، احکامِ قبلی کاراییِ خود را از دست می دهند. نتیجه یِ پافشاری به آن ها بعد ازین، منجر به جزم باوری می شود. و رفته رفته انسان را از واقعیت دور و به سویِ آرمانِ غیرِ واقعی می کشاند.

همیشه این سؤال را از خود ام می پرسیدم که به راستی چرا زنده گی، در نگاهِ بسیاری از انسان ها، پس از مدتی تازگیِ خود را از دست می دهد؟ اگر دقت کنیم متوجه می شویم که این زنده گی نیست که کهنه می شود. بلکه ما تصویری ثابت از زنده گی را در ذهنِ خود ترسیم کرده ایم که با گذشتِ زمان، کهنه و بی- رنگ می شود. بعد به آن نگاه می کنیم و چون کهنه و فرسوده می یابیم اش، حکم به کهنه گیِ زنده گی می دهیم. در صورتی که زنده گی در زمان تحول یافته و هر لحظه نو شده است. این مائیم که دیگر قادر به دیدنِ واقعیت نیستیم.

در نهایت این طور نتیجه گیری می کنم که هیچ چیز به اندازه یِ تجربه یِ عملی و فعال با هستی، اصالت ندارد. پاسخ هایی که ما در هر زمان، به سؤالاتِ خود می دهیم، و درکی که از واقعیت داریم، موقتی، و تنها از آن رو سودمند اند که می توانند راه هایِ تازه و افق هایِ جدیدی را در راهِ شناخت و پرسش-گری هایِ دوباره، به رویِ ما بگشایند. رسیدن به باورهایِ نظری، راه را برایِ شناختِ بیشتر بر ما می بندند و امکانِ تجربه یِ بی طرفانه یِ واقعیت را از ما می گیرند.

نظرات 4 + ارسال نظر
نسترن چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:48 ب.ظ

با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بی کسی

شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلال‌ها

تعیین‌ ذات‌ انسان‌ هرگز یک پاسخ‌ نیست‌ بلکه‌ اساساً یک پرسش‌ است‌.
انجام‌ دادن‌ این‌ پرسش‌ بدین‌ معنای بنیادی تاریخی است‌ که‌ نخستین‌بار این‌ پرسشگری تاریخ‌ را می‌آفریند.
این‌ از آن‌ روست‌ که‌ پرسش‌ در خصوص‌ آنچه‌ انسان‌ هست‌ فقط‌ به عنوان بخشی از تحقیق‌ درباره‌ی‌ هستی می‌تواند مطرح‌ شود


باید این رو متذکر شوم که کتاب هایدگر/انسان/هستی/ در رابطه با مطلب شما کمکم کرد.

نسترن عزیز سلام
حالت که خوبه؟

شعرت خیلی خوب بود. راستی راستی که حرف حساب زدی. مثل یک هشدار بود برام. خار استدلال ها...
تو زاویه ی دید منحصر به فردی داری. می دونی٬ آدما خیلی زود هدف رو فراموش می کنن. از یه جا شروع می کنن. بعد این قدر درگیر اتفاقات بعدی میشن که به کل یادشون میره برای چی شروع کردن. تو خیلی خوب عهد و پیمانت یادت می مونه. شاید با ارزش ترین چیزی که همیشه سعی می کنم از تو یاد بگیرم همین باشه.

با حرف هایی که زدی موافق ام. فقط این به نظر ام میاد که ما انسان ها هستی رو همیشه در تقابل با خودمون تجربه می کنیم. به این معنی که نمی تونیم زنده گی رو به عنوان مفهومی مستقل از خودمون تعریف کنیم و بعد اونو به عنوان یک ناظر خارجی بررسی کنیم.

از اشاره ای که به کتاب کردی ممنونم. من البته این کتاب رو نخوندم ولی با نظر هایدگر در باره ی هستی آشنام. از کتابی که خودتم می دونی.

ببین این تفاوت بزرگیه. در کنار نظر هایدگر٬ ما فلسفه ی دیگه ای به اسم فلسفه ی زندگی داریم که اصالت رو به زنده گی میده. اما هایدگر اعتقاد داشت این دیدگاه انسان رو به عنوان سوژه تعریف می کنه و در نتیجه ما رو به فلسفه ی دکارتی برمیگردونه. هایدگر می گفت : ما نمی توانیم از قلمرو زندگی واقعی بیرون برویم و جایی را بیابیم که از آن جا به زندگی بنگریم.

فکر می کنم که ما همیشه در هر زمانی ناگزیریم که بالاخره جوابی به هستی بدیم. یعنی نمی تونیم فقط پرسش مطرح کنیم. اما به نظرم مهم اینه که بدونیم این جوابا جاشون تو زنده گی واقعی ما کجاست. من فکر می کنم که جوابا برای بقای ما ضروری اند. و بیشتر ازون تنها راه برای رسیدن به افق پرسشگری تازه٬ همین جوابهای موقتی اند. حالا اگه یه جواب مطلق انگاشته بشه٬ دیگه راهی برای ادامه باز نمی شه.

فکر می کنم این موضوع به همون قضیه ی فراموش شدن هدف مربوط باشه. من همیشه از این که به دنبال انگیزه های اصیل و واقعی بگردم لذت می برم. وقتی زمان به یک تجربه میگذره٬ انگیزه های اصیل زیر انگیزه ها و ارزش گذاری های بی شماری پنهان میشن. فکر می کنم که خیلی از اصول اخلاقی مصداق این موضوع باشن. فکرمی کنم قدرت طلبی حاکمان مردم در هر دوره ای٬ عامل مهمی برای این اتفاق باشه.

انگار لازمه که بگم تموم اینا عقیده ی شخصی من اند. من فکر می کنم این که هر انسانی بدون محافظه کاری نظرشو بیان کنه خیلی خوبه. فقط قبلش باید ظرفیت سازی بشه. برای شخص من٬ هیچ چیزی جذاب تر از خوندن عقاید کاملا شخصی٬ تو این کامنتا اهمیت نداره. جذاب ترین عقاید هم همیشه برام دورترین عقاید با دیدگاه خودمن.

از صمیم قلب دوست ات دارم
با ادب احترام و محبت بی پایان

شبنمکده دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:02 ق.ظ http://www.abaei.persianblog.ir

زندگانی چیست گفتا بی خیال
گفتم اصلا گفت می گیریم فال
زندگی شعر است آمد کندر آن
تو یکی برگ سپیدی من زغال

شبنمکده عزیز سلام

اول از همه به خاطر تاخیری که در پاسخ به کامنت شما مرتکب شده ام عذر می خواهم. امیدوار ام به بزرگی خود مرا ببخشید.

افق زنده گی انسانی زمان است. ما هر چه زاویه دید خود را عوض کنیم باز هم نمی توانیم از افقی فراتر از زمان به هستی خود نظاره کنیم. ما همواره از جایگاه حال به گذشته و آینده نگاه می کنیم. پیوسته هم در حال حرکت ایم. مجبوریم که از همه چیز عبور کنیم. حتی افکار ما هم در این عبور در راه مان جا می مانند و ما هر لحظه آن ها را دورتر می یابیم.

این موضوع در آثاری که ما از خودمان به جا می گذاریم به شدت احساس می شود. هر بار که به آن ها برمی گردیم آن ها را بی رنگ تر و غریبه تر با خودمان بازمی یابیم. ولی خوب با این حال همواره با هستی تعامل داریم و اثری از خود به جا می گذاریم که بدون شک واقعیت را بعد از خودمان عوض می کند. به هر حال بعد از ما می توان گفت که انسانی آمده، زندگی کرده، و می خواسته بفمد، و سرانجام مرده است.

از شعر زیبایی که گذاشتی بسیار ممنونم. همیشه شاد باشی.
با ادب احترام و محبت بی پایان

بهار دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com


سلام ...
ممنون که با حضور پرگرمت شادم کردی...
همچنان منتظر حضورت هستم...
باکمال تشکر...

بهار عزیز سلام
تو این روزای پاییزی که کم کم نوید زمستون رو با خودشون میارن، نوشتن برای دوستی که اسم اش بهاره، از سردی هوا کم می کنه.

من بی نهایت خوشحال و خوشبخت می شم که باز هم سراغ تو بیام و برات کامنت بزارم. بدون که اومدن تو هم همیشه باعث خوشحالی و دلگرمی منه.

همیشه شاد و سلامت باشی.

با ادب احترام و دوستی بی پایان

خیزران چهارشنبه 22 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:18 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


محمد جان من ازاینکه ازین ژست به اینخوبی جاموندم خودمو نمیبخشم بیشترناراحتم که نسترن بانو هم حضورداشته اتفاقا درمورد این ژست حرفهای زیادی داشتم واگر فرصت بشود به آن برمیگردد به اندازه ی کافی شرمنده هستم امیدوارممنو ببخشی
باور کن تلافی خواهم کرد.البته حضورمن نشون میده که تا ساعت دوازده امشب وقت برای آمدن داشتم واین به اون معنی نیست که کلا فراموش کرده باشم
بازم بازم بازم شرمنده
ببخش
دوست دارم
باادب احترام ومحبت بیکران

خیزران عزیز و همیشگی سلام

امیدوار ام که خوب خوب باشید

وقتی داشتم کامنت شما رو می خواندم هم زمان سه احساس تو وجودم موج می زدند که هر لحظه یکی مثل موج روی یکی دیگه می اومد و این توالی همین طور تکرار می شد.

۱- اول از همه احساس شادی از صمیم قلب بود به این خاطر که دوست عزیز و بزرگ ام خیزران به سراغ ام اومده بود و تنها دیدن اسم اش کافی بود تا حال ام حسابی جا بیاد. من خودمو همیشه به خاطر لطف و بزرگواری که شما در حق من دارید مدیون شما می دونم.
۲- بعد احساس شرمندگی بود به این خاطر که وجود بزرگ و زلالی مثل شما که بدون ریا حضور اش برای من باعث افتخار و دلگرمی و خوشبختیه تو کامنت اش اظهار شرمندگی کرده بود. خیزران خوب ام، شما دوست عزیز و گران قدر من اید. محبت شما برای من اثبات شده. همیشه از غیبت تون دلتنگ میشم و از حضور دوبارتون پر از اشتیاق. همین که می بینم در یاد شما من هم برای خود ام جایی دارم ٫یش خود ام احساس غرور می کنم.
۳- در کنار همه ی این ها احساس حسرت بود به این خاطر که گفته بودید برای این پست حرف های زیادی داشتید. تبادل فکری با دوست فرزانه ای مثل شما برای من غنیمت به حساب میاد.

خیزران بی همتای من، دوستی در نامه ای به من گفت که از هر زاویه ای به زندگی نگاه می کند می بیند که عمر کوتاه است حتی برای کسی که بخواهد آن را تلف کند. این حرف خیلی به دل ام نشست. یک بار در کامنتی به من نوشته بودید که رفتن را دوست دارید. این نشانه ی انسان هایی ست که لحظه هاشان گران بهاست و به گردن زندگی حق دارند. من هم همان طور که در پاسخ به آن کامنت نوشتم باز هم می نویسم که با این که تاب آوردن لحظه های انتظار سخت است ولی من چیزی جز لبخند و دوستی را بدرقه ی راه شما نمی کنم.

شما را از صمیم قلب دوست دارم. بی صبرانه منتظر پست جدیدتان هستم.

با ادب احترام و محبت بی پایان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد