پیکرم حالا
از میان طرح توخالی این همه رؤیا
سنگینیاش را
بر یک صندلی چوبی انداخته
و معلوم نیست از مکافات نبودناش تا حالا
ترانهی نازک چند اشتیاق
به یغمای زنگی ِ زمانه رفته است.
---
اندیشهام تنهاست
و سایهام اینجا،
قطره قطره میچکد
از حقیقت سرگردان وجودش
بر لکنت پیوستهی واژه ها.
جنبشی بیگانه اما آشنا
زنجیر اتحاد بر گردن لشکری آزاد انداخته
و بر نامیدنشان لجوجانه اصرار میکند
و پیوسته بر زندانی واژهی آزادی
شلاق تمنای دمی دوباره مینشاند
و «آزادی» همچنان شرمگین است
تا کِی همچو قبایی برازنده
بر پیکر زخمی ِ معنا،
راست بایستد..
---
و حالا روزی دیگر است
آسمان دیروزش را به نعرهی رعد انکار میکند
و بر زمین دلسوختهاش باران اشک میبارد
از خودم میپرسم
آیا این تغییری تصادفی ست؟
---
لحظهئی دوباره بر خودش میپیچد
از رنج امتناع
که تقدیرش را چرا باید بنویسند در انتها
و من اشتیاق دیدن را
با تمام احساس زندگی در فردا
با احتضار امیدوارش،
تقسیم میکنم.
---
لازم است بگویم حالا؟
که امروز هم روز دیگری ست؟
و همینطور بی وقفه..
رهسپار در جادهئی رازآلود و
بی انتها...
سلام. شعرت خوب بوداما به نظرم هنوز جای ویرایش داره تا بهتر ازین بشه .من هم به روزم و منتظر نظر شما
نینای عزیز سلام
ممنونم که به سراغم در لوح نو آمدی
خیال می کنم هر آفریننده ای در آرزوی لحظه ای زندگی می کند که در آن خودش اولین ستاینده ی اثر تابناکی باشد که خودش خالق اوست. بنده هم چنین سودایی در سر دارم و به اعتراف بی شائبه در شب های تنهایی هنوز با آن لحظه بسیار فاصله دارم مگر اقبال عمر مساعد باشد که به آروزیم برسم.
برایم جالب است که دست آدمی چه ساده رو می شود. راستش را بخواهی مدتی ست آن طور که باید و شاید روی پشت ها وقت نمی گذارم. پیش از این هم نزد دوستی دیگر در لوح نو به سستی پست های این چند وقت اعتراف کرده بودم. به هر رو نظر نقادانه ی تو مرا به ادامه ی راه مشتاق تر می کند.
به همین زودی با سری گرم به سراغت خواهم آمد تا مهمان وبلاگت باشم.
با ادب و احترام