پیکرم حالا
از میان طرح توخالی این همه رؤیا
سنگینیاش را
بر یک صندلی چوبی انداخته
و معلوم نیست از مکافات نبودناش تا حالا
ترانهی نازک چند اشتیاق
به یغمای زنگی ِ زمانه رفته است.
---
اندیشهام تنهاست
و سایهام اینجا،
قطره قطره میچکد
از حقیقت سرگردان وجودش
بر لکنت پیوستهی واژه ها.
جنبشی بیگانه اما آشنا
زنجیر اتحاد بر گردن لشکری آزاد انداخته
و بر نامیدنشان لجوجانه اصرار میکند
و پیوسته بر زندانی واژهی آزادی
شلاق تمنای دمی دوباره مینشاند
و «آزادی» همچنان شرمگین است
تا کِی همچو قبایی برازنده
بر پیکر زخمی ِ معنا،
راست بایستد..
---
و حالا روزی دیگر است
آسمان دیروزش را به نعرهی رعد انکار میکند
و بر زمین دلسوختهاش باران اشک میبارد
از خودم میپرسم
آیا این تغییری تصادفی ست؟
---
لحظهئی دوباره بر خودش میپیچد
از رنج امتناع
که تقدیرش را چرا باید بنویسند در انتها
و من اشتیاق دیدن را
با تمام احساس زندگی در فردا
با احتضار امیدوارش،
تقسیم میکنم.
---
لازم است بگویم حالا؟
که امروز هم روز دیگری ست؟
و همینطور بی وقفه..
رهسپار در جادهئی رازآلود و
بی انتها...
امروز نسیم پاییزی در سحرگاه بر پیشانیام دست نوازش کشید. لبخندی زد رها از سنگینی ِ تن. و آفتاب، پرسشگر نگاه من، قصد اوجی دوباره کرد. من، دل از شبنامههای خونبارم بریدم. و آزادگی را، دوباره از شبنم آموختم. برادر جان، بیا عشق را برای مردگان معنا کنیم. بیا دامن از گلایه پاک کنیم. بیا جامههای زخمیمان را از تن به در کنیم. بیا که صبح نزدیک است. بیا سینههای گلایه را به روی خنجر ِ مرگ بگشاییم. بیا اشکهامان را در خاکی بینشان دفن کنیم. میدانم، سخت است. اما زندگی سهم کسی میشود که از مرگ نمیترسد. دوستات دارم. تو را به هر چه صدایش میکنی، بخند. فریاد بزن. اشک بریز. بلندتر بخند. زندگی را با تمام وجود فریاد بزن. آی ای زندگی..بگو بهای تو چیست؟ من آماده ام.
تماشا کن که باز هم به هنگام سپیده، تیغ نگهبان آفتاب، بر گهوارهی آشنایی شبانهی دستان من و تو، زخم جدایی میزند و من با خاطرهی فراموشناشدنی رؤیایی شبانه در کنار تو، تا نزول دوبارهی شب، تلخی امیدوار دهانام را مزمزه میکنم. روزها تنها دلخوشیام، گم شدن در تقلای همیشهبیحاصل ثبت حقیقتی ست که خوب میدانم در زندان تنگ واژههای آفتابسوختهی من نمیگنجد. دست آخر، من میمانم و پیشانی دردناکام، که تازه از پس این همه تقلا دریافته که تصویر تو را فراموش کرده و باید با قابی خالی، در انتظار غروب دوبارهی آفتاب، بیتابیاش را به سکوت مرحم بزند. میدانم که تو در پس تاریکی تنگ چشمانام نشستهای. تحریک پنهان بیتابیات را در جنبش بیمهار دستانام احساس میکنم. و اینکه از تماشای تصویر بیمرز خودت در قاب کوچک و کدر و پرترک واژهها راضی نمیشوی. دلات میخواهد نوشتهها را خط بزنی. و انگشتان من دچار رعشهئی ناشناخته میشوند. میخواهی از شب بگویی. از ژرفنایی که جرعهئی از یک لحظهاش، برای ناامید گذاشتن واژهها در تقلای تفسیرش زیاد است. میخواهم به یاد آورم، احساس شبانهی درک این حقیقت را که چگونه جنبشی حقیر در زمان، با سرعتی سرگیجهوار گسترده میشود و افقهای خیال را تا بینهایت تماشا درمینوردد و فرصتی جز برای مست شدن تا فرارسیدن جرعهی بعدی باقی نمیگذارد. و من در لحظههای آفتابی، خیال خستهام را با سکوت نوازش میدهم. سکوتی که زاییدهی دریای لحظههای بینهایت توست. به خودم حق میدهم. برای ناتوانیام در تصویر کردن دریایی که هر قطرهاش اقیانوسی بی ساحل است، برای گنجیدن در ظرف کوچک رهگذری قصه گو. میدانی؛ غریبهئی آشنا، گم گشته در هزارتوی کوچه پس کوچههای شهری خوابزده، دل به حقیقت حضور همکیشاناش در این سو و آن سوی مرگ خوش کرده؛ و به جویبار بیبغض اشک. اشکی که سرریز احساس ناب زندگی ست. جویباری که برای جاری شدن بر بستر مهتابی چهرهاش، بهانهئی جز تماشای پیکار دلخراش برگ و باد نمیخواهد. مگر میشود به تماشای ریزش بیوقفهی سربازان سبزی، به قتلگاه خونی حوض، که انباشته از پیکرهای بی جان برگهای سوخته است، نشست و لبریز اشک نشد؟ من نیز ترانهی ناتمام هستیام را سرانجام تسلیم قافیهی مجهول مرگ خواهم کرد. ولی تو ایمانات را تسلیم سوزش شلاق رنج نمیکنی. و این ما را همقامت بینهایت میکند. مرا غرق بوسهئی داغ کن. باشد که واژههایم را منزلی باشد برای سکوت...
غروبها..
من و تو پر بهانه در خانه نشستهایم؛
همسایه پنجرهی رو به کوچه اش را بسته است.
و چراغی آن سوتر به نور خیانت میکند.
این چنین است که کفتارها،
برای دریدن ما دیگر حتی منتظر نیمهشب هم نمیمانند.
---
شبها..
قفل سنگین در لعنتام میکند
و من عزم پرسهئی شبانه میکنم.
شاید سوزش یک سیلی ناروا
مرحم این درد مرگبار شود...
برای اینکه خدای ناکرده در حق کسی اجحاف نشود،
از گذاشتن عکس مبتلایان خودداری کردم
خواستم این پست را به زبان طنز بنویسم، اما به دو دلیل محقق نشد. اول بی بضاعتی قلم شخص شخیص خودم که سبک سخت و تو در توی طنز را به انتها بد می رقصد و مایع سرافکندگی است. دوم تلخی مزه ی سوژه، که این روزها خندیدن را هنر انحصاری آدمیزادانی کرده که هفت خان گریه را رستمگونه به آخر برده اند. همه می دانیم که رستم بارها تا یک قدمی مرگ رفت و بارها طعم تعلیق بر طناب انسان را چشید و به اعتقاد بسیاری، چند باری هم درست و حسابی به انتهای دره سقوط کرد. دست آخر هم که به نامردی کشته شد. از آنجایی هم که در هر امری تا نکنی ندانی و تا نرسی نفهمی، ما همین که خنده را به لب های آن ها گناه نمی خوانیم و چهره به «ا.ن» نمی کشیم، خودش جای بسی امیدواری ست. اما مقصد منظور اینکه، اگر بپذیریم بسیاری از نابسامانی ها در روند اندیشه و تصمیم گیری و عکس العمل به وقایع دنیای اطراف، ناشی از اختلالات ساده و از این منظر مضحک در سیستم گوارشی می تواند باشد، آن وقت بنده اینجا جرأت می کنم و در بازار داغ اتهام، اتهامی کوچک اما بی کلاس و شرم آور را به بسیاری از اهالی سیاست در دنیا و به خصوص در میهن عزیزمان ایران وارد می کنم. البته منظور از وارد کردن، دخول شیء خارجی به هر سوراخی که دم دست آمد نیست که متأسفانه این روزها باب روز شده و هر روز خبر شرحی تازه از جزئیات اش به گوش می رسد. خلاصه اش این که بنده می خواهم ادعا کنم که در میان سیاستمداران، بیماری یبوست دارای شیوع قابل ملاحظه ای است. البته بنده مثل آقای چالنگی، در ادامه قصد ندارم معنا و مفهوم بیماری یبوست را برای اطلاع آن دسته از خوانندگان که احتمالاً معنایش را نمی دانند توضیح دهم. خوشبختانه یا متأسفانه در کشور عزیز ما ایران، به دلیل شیوع گسترده ی مواد مخدر، فقر روزافزون، کمبود بهداشت، غیر استاندارد بودن سبد غذایی خانواده که علاوه بر فقر نشان از شیوع بی سوادی هم می دهد، کمبود تحرک و هزار دلیل دیگر که همگی عامل دچار شدن به این بیماری محسوب می شوند، خیال نمی کنم نیازی هم به توضیح بیشتر باشد. اما نکته دقیقاً همین جاست. سیاستمداران ما نه گرسنه اند، نه بی سوات!، نه نعوذ بالله کم تحرک. مورد مواد هم که اصلاً مطرح کردن اش جایز نیست. پس چرا این همه در میان این عزیزان یبوست رواج دارد؟ می پرسید تو از کجا می گویی که آن ها یبوست دارند؟ من هم از شما می پرسم که شما چطور نمی بینید که آن طفلکی ها چطور از رخوت و رکود این مرض رنج می برند. مگر نمی بینید که هر فاجعه ای در مملکت رخ می دهد، همه با هم شروع به زور زدن می کنند و بعد از روزها و هفته ها نتیجه اش بیشتر از چند بیانیه و دفاعیه و تکذیب نامه نمی شود؟ البته استثنا هم وجود دارد که آن هم خودش می تواند کلیدی برای حل ماجرا باشد. به هر حال ضمن طرح این سؤال و درخواست از تمام دلسوزان وطن برای ریشه یابی و ارائه ی راه حل برای این معضل، از خداوند منان برای تمام مردم زمین و به خصوص سیاستمداران ایران زمین، سلامتی عاجل طلب می کنیم. الهی امین.